رویای شیرین
دیر وقت بود…
یه حس عجیبی داشتم، دلم بی دلیل گرفته بود،
كامپوتر رو خاموش كردم و رفتم كه بخوابم
روی تخت دراز كشیده بودم… دیگه داشت خوابم می برد..
احساس كردم یكی توی اتاقه… آره یكی اونجا بود،
بی اختیار بلند شدم و رفتم پیشش..
هیچی نمی تونستم بگم.. انگار حرف زدن یادم رفته بود،
با دقت نگاهش كردم.. ولی نمی تونستم درست ببینمش،
زل زده بود توی چشمام.
خیره نگاهم می کرد و اصلا چیزی نمیگفت!
می خواستم بپرسم تو كی هستی! ولی واقعا نمی تونستم حرف بزنم.
بهش نگاه كردم… سرما تمام تنمو فرا گرفت
انگار یه دست یخی قلبمو محکم فشار میده
قلبم از كار افتاده بود، دیگه تپشش رو حس نمی كردم
آروم دستشو طرفم دراز كرد
اول شک كردم…
دو دل شدم که دستشو بگیرم یا نه؟!
پیشش احساس آرامش میكردم،
همه ی ناراحتی های زندگیم… رو فراموش كرده بودم.
احساس سبكی میكردم، خیلی احساس خوبی بود..
پس دستمو به طرف دستش بردم
واای چقدر گرم بود،
تا به حال اینقدر گرما رو شدید حس نکرده بودم
گرماي لذت بخشي بود.
اون نگاه سرد و یخی… و حالا این گرمای سست کننده..؟!
دستم به دستش خورد و یکدفعه همه چیز برام تار و مبهم شد..
همه چیز داره اطرافم تغییر كرد. اتاقم، وسايلم، همه چي..
همه جا تاریك شد.. اتاقم مثل یه سلول انفرادی كوچیك شده بود..
سکوت کر کننده ای اذیتم میكرد..
احساس می كردم كه هیچ وزنی ندارم.. مثل یه دونه پر
احساس فوق العاده خوبی داشتم…
یه گرمای عجیبی توی تمام بدنم جریان داشت
تا حالا اینقدر لذت نبرده بودم.. خیلی این گرما رو دوست داشتم..
تمام حواسم قوی تر شد بود
یه صداهایی شنیدم که قبلا نشنیده بودم
احساس میكردم دارم از زمین کنده میشم
مثله یه قاصدک وقتی كه فوتش میکنی
هنوز دستم توو دستش بود… هی بالا تر میرفتیم..
همینطور كه بالاتر میرفتیم… همه اتفاقای توی زندگیم جلوی چشمام امد
همه ی كارهای خوب و بد زندگیم رو دیدم…
خیلی سریع گذشت…
داشتیم به سقف اتاق نزدیك میشدیم..
خواستم كه دستمو رها كنم كه به سقف نخورم..
ولی به سقف رسیدیم.. و ازش رد شدیم..
واای خدا…. امشب چقدر آسمون قشنگ شده…
تا حالا اینقدر ستاره توی آسمون ندیده بودم…
آسمون زیباییه خیره كننده ای داشت..
خیلی زیباست، خیلی…
اونقدر که نفسم بند اومده بود…
دیگه هیچ حرفه نگفته ای باقی نمونده که هی گلومو فشار بده و چنگ به دلم بزنه…
از دست همه ی ناراحتیم راحت شده بودم… همه رو فراموش كرده بودم..
نه دیگه بغضی بود.. نه گریه.. دلم برا كسی تنگ نبود..
احساس میكردم به همه ی آرزوهام رسیدم…
رضایت و آرامش تمام وجودمو فرا گرفت بود..
همین طور بالاتر میرفتیم.
من دیگه هیچی نمی خواستم.
میتونستم راحت چشمامو ببندم و به هر جایی که توی ذهنم تصور میكردم پرواز کنم…
به یه درخت فکر كردم و یه سایه ی وسیع زیرش و یه سیب روی نزدیک ترین شاخش…
بعد از چند ثانیه من اونجا بودم… زیر سایه ی همون درخت… و سیب درست جلوی صورتم بود…
برش داشتم و گارش زدم.
خوشمزه ترین چیزی بود که تا به حال تو تمام عمرم خورده بودم…
به یه ساحل دلنشین… آبهای زلال… درختای زیبا و صدای پرنده ها فكر كردم و به یه چشم به هم زدن خودمو اونجا دیدم…
صدای موجای دریا… واقعا زیبا بود… بهترین لحظه ی عمرم بود..
فقط یه آروز بود که همیشه ذهنم رو مشغول کرده بود…
به این فكر كردم كه الان عشقم كنارم باشه.. و تا ابد كنارم بمونه…
به اینکه، اون کسی که دوسش دارم ولی اصلا منو یادش نیست رو همیشه داشته باشم…
(یه صدای آشنا رو می شنوم)
“علی بلندشو دیگه…، بهت میگم شب زود بخواب كه حالا مثل معتادا نباشی… مدرست دیر شد..”
صدای مادرم بود..
حيف…
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)