تداخل فلسفه و ادبیات
فلسفه فی حد ذاته یكی از شاخه‌های ادبیات نیست، و كیفیت و اهمیت آن بر ملاحظاتی غیر از ارزشهای ادبی و هنری پایه‌ریزی می‌شود. اگر فیلسوفی خوب هم بنویسد، این امتیازی اضافی است و كشش بیشتری برای خواندن، او به وجود می‌آورد، اما او را فیلسوف بهتری نمی‌كند.
بعضی از فیلسوفان بزرگ، مانند افلاطون، آوگوسیتنوس قدیس، شوپهناور و نیچه به عنوان نویسندگان بزرگی می‌توان از آنها نام برد. البته، فیلسوفات بزرگی هم داریم كه نویسندگان بدی بوده‌اند مانند كانت و ارسطو، در عین حال دو تن از بدترین‌شان به حساب می‌آیند.
در اینجا سعی در بررسی بعضی از جنبه‌های تداخل فلسفه و ادبیات است.
فلسفه: هدفش روشن كردن و توضیح و تبیین است، مسائلی بسیار دشوار و بسیار فنی طرح می‌كند و در صدد حل آنها بر می‌آید. و نوشتن باید تابع این هدف باشد، می‌شود عنوان كردن كه فلسفه بد اصولاً فلسفه نیست، در حالی كه هنر بد باز هم هنر است. به گونه‌های مختلف از سر گناهان ادبیات می‌گذریم، ولی گناهان فلسفه را نمی‌بخشیم. ادبیات را افراد كثیر می‌خوانند، فلسفه را عده‌ای اندك می‌خوانند. هنرمندان جدی خودشان منتقد خودشانند و معمولاً برای مخاطبان به‌عنوان " كارشناس" كار نمی‌كنند. وانگهی، هنر لذت و كیف است و برای كیف دادن، مقاصد و دلرباییهای بیشمار دارد. ادبیات در سطوح مختلف و به شیوه‌های گوناگون توجه ما را جلب می‌كند. سرشار از شگرد و تردستی و جادو و رازپردازی و حیرت افزاییهای عمومی است. ادبیات سرگرم می‌كند و بسیاری كارها می‌كند؛ فلسفه یك كار بیشتر نمی‌كند.
جملات در ادبیات سرشارند از متانی التزامی و تلمیح و ایهام؛ در حالی كه در فلسفه جمله ها در هر زمان فقط یك چیز می‌گویند. نویسندگی ادبی هنر است، جنبه‌ای از یكی از رشته‌های هنری است. ممكن است بی‌تظاهر باشد یا پر جلوه و خیره كننده، ولی اگر به ادبیات تعلق داشته باشد، قصد شیرین‌كاری در آن هست، و زبان در آن نوعاً به شیوه‌ای پرآب و تاب به كار می‌رود و جزئی از خود " اثر " است، خواه اثر بلند باشد و خواه كوتاه، پس هیچ سبك ادبی واحد یا هیچ گونه سبك ادبی آرمانی وجود ندارد، هر چند البته نویسندگی خوب هست و نویسندگی بد، و هستند متفكران بزرگی مانند كی یركه گور ( فیلسوف دانماركی) و نیچه كه نویسندگان بزرگی هم بوده‌اند بدون شك، فیلسوفات هم مختلفند، و بعضی "ادبی"تر از دیگرانند.
گونه‌ای سبك فلسفی آرمانی وجود دارد كه نوعی سادگی و صلابت بدون ایهام در آن هست، سبك رك و راست و خشكی و بی‌پیرایه و به دور از خودپسندی، فیلسوف باید بكوشد دقیقاً آنچه را در نظر دارد توضیح بدهد و از سخنوری و زینت و آرایش بیهوده بپرهیزد. البته این با ظرافت طبع و نكته گویی و گریزهای گهگاهی منافات ندارد؛ اما وقتی فیلسوف، باصطلاح، در خط اول جبهه بحث درباره مشكل مورد نظر است، با صدایی سرد و صاف و قابل تشخیص سخن می‌گوید.
نویسندگی فلسفی به معنای ابراز مكنونات قلبی نیست؛ مستلزم حذف صدای شخصی است. بعضی از فلاسفه حضور شخصی خودشان را در آثارشان حفظ می‌كنند. اما در اینگونه موارد هم خود فلسفه همچنان دارای نوعی صلابت و سختی ساده و غیر مشخصی است. البته ادبیات هم مستلزم مهار كردن و دگرگون سازی صدای شخصی است. حتی ممكن است بین فلسفه و شعر كه دشوارترین شاخه ادبیات است قیاسی به عمل آورد. در هر دو نوعی پالایش ویژه و دشوار آنچه می‌خواهید بگویید و در آمدن اندیشه به زبان دخیل است. با این وصف، گونه ای بروز مكنونات قلبی وجود دارد كه همراه همه بازیگریها و راز پردازیهای هنر، مختص ادبیات است. و نویسنده ادبی عمداً فضایی برای بازی كردن خواننده باقی می‌گذارد. فیلسوف نباید هیچ فضایی باقی گذارد.
همان طور كه اشاره شد هدف فلسفه روشن كردن و هدف ادبیات اغلب راز پردازی و حیرت افزایی است. هدف فلسفه نیل به هیچ گونه كمال از نظر صورت ] یا فرم [ به خاطر خود آن نیست. ادبیات با مشكل پیچیده از نظر صورت]یا فرم [ هنری دست و پنجه نرم می‌كند و در تلاش ایجاد گونه‌ای تمامت است. فلسفه در مقایسه با ادبیات به نظر بی فرم می‌رسد. در فلسفه، مطلب این است كه مساله‌ای را محكم بگیریم و رها نكنیم و حاضر باشیم در حینی كه صورت‌بندیها و راه حلهای مختلف را امتحان می‌كنیم، آنچه را گفته‌ایم باز هم تكرار كنیم. وجه مشخص فیلسوف همین توان خستگی ناپذیر برای ادامه بحث از یك مساله است، اما آنچه معمولاً هنرمند را متمایز می‌كند شوق او به نوجویی است. در تعریف ادبیات؛ ادبیات شاخه‌ای از هنر است كه در آن در الفاظ استفاده می‌شود. ادبیات بسیار متنوع و وسیع است، و فلسفه بسیار كوچك. فلسفه تاثیر عظیم داشته، ولی عده فیلسوفانی كه آن تاثیر را گذاشته‌اند بالنسبه اندك بوده‌اند، دلیلش هم اینكه، فلسفه اینقدر دشوار است.
ادبیات به یك معنا كار نیست. ادبیات چیزی است كه همه ما خود انگیخته قدم به حیطه آن می‌گذاریم و، بنابراین ممكن است شبیه بازی و بخصوص انواع بیشمار بازیهای فارغ از مسؤولیت به نظر برسد، انواع ادبی برای ما خصلت بسیار طبیعی دارند و بسیار به ما به عنوان موجودات شامل نزدیكند. ادبیات منحصر به داستان نیست، ولی در بخش اعظم آن، داستان و اختراع و نقاب و نقش بازی كردن و ظاهرسازی و خیال پختن و قصه‌گویی دخیل است. وقتی كه به خانه بر می‌گردیم و "روزمان را تعریف می‌كنیم" ماجراها را با شیرین‌كاری در قالب حكایت شكل می‌دهیم. بنابراین، به یك معنا می‌توان گفت كه همه ما چون از لفظ استفاده می‌كنیم، هستی ما در یك جو ادبی می‌گذرد، با ادبیات زندگی می‌كنیم، ادبیات استنشاق می‌كنیم، هنرمندان ادبی هستیم، دائماً برای شكل دادن جالب و دل‌انگیز به تجربه‌هایی كه شاید بدواً كسالت آور یا بی سر و ته و نامنسجم به نظر می‌رسید، مشغول به كار گرفتن زبانیم. اینكه این شكل دادن تا چه حد از حقیقت تخطی می‌كند، مساله‌ای است كه هر هنرمندی باید با آن روبرو شود. یكی از انگیزه‌های عمیق برای خلق ادبیات یا هر گونه هنری، تمایل به شكست دادن بی شكلی جهان و دلشاد شدن از طریق ساختن صورتهای مختلف از چیزی است كه و گرنه ممكن است آماری بی‌معنا به نظر برسد.
فلسفه بسیار بر خلاف طبیعت است؛ كاری بسیار عجیب و غیرطبیعی است. هر معلم فلسفه یقیناً چنین احساس می‌كند. فلسفه عادات ما را در زمینه توده تصورات نیمه هنری یا نیمه ذوقی ما كه معمولاً بر آن تكیه می‌كنیم، بر هم می‌زند. هیوم می‌گوید حتی فیلسوف هم وقتی كه از كتابخانه‌اش بیرون می‌آید، بر می‌گردد به همین پیش فرضهایی كه به آنها عادت كرده است. فلسفه كوششی است در عالم اندیشه برای ادراك و بیرون آوردن عمیق‌ترین و كلی‌ترین تصورات ما. بآسانی نمی‌شود مردم را قانع كرد كه به سطحی كه فلسفه در آن عمل می‌كند حتی نگاه كنند.
ادبیات برای اینكه ادبیات باشد، باید هیجانات ما را بر انگیزد، در حالی كه فیلسوف هم مانند دانشمند، كوشش مثبت به خرج می‌دهد تا توسل به هیجانات را از كار خودش بزداید. می‌توان اسم ادبیات را فنی منضبط برای برانگیختن هیجانات گذاشت.
در ماهیت حسی هنر هم برانگیختن هیجانات هم وجود دارد. هنر با حسیات بصری و سمعی و بدنی سروكار دارد. اگر هیچ امر حسی موجود نباشد، هنر هم وجود ندارد. خود این واقعیت به تنهایی هنر را از فعالیتهای "نظری" متمایز می‌كند. بخش بزرگی از هنر - و شاید بخش اعظم هنر و شاید همه هنر ـ به معنایی فوق العاده كلی با میل جنسی ارتباط دارد ( كه این ممكن است حكمی متافیزیكی باشد).
هنر بازی تنگاتنك و خطرناكی با نیروهای ناخودآگاه است. از هنر، حتی از هنر ساده، به این علت لذت می‌بریم كه عمیقاً و اغلب به طرزی درنیافتنی آرامش‌ها را بر هم می‌زند؛ و این از جمله عللی است كه هنر وقتی خوب است برای ما هم خوب است و وقتی بد است به حال ما هم بد است.
ماخذ: كتاب مردان اندیشه - انتشارات طرح نو
مقاله‌ای از خانم آیریس مرداك