درون گرایی اگزیستانسیالیستی و رد سوبژکتیویسم
قرن بیستم از راه رسیده بود.قرنی که دیگر نه حضور نوتوموسیان و فیلسوفان اخلاقی را می پسندید و نه وجود اثبات گرایان((پوزیتیویست ها )) و فیلسوفان تحلیلی را مثبت می پنداشت. با آمدن موج جدیدی از اندیشه های نوین ، تفکرات کهنه و جبرگرایانه،دیگر جایگاهی برای دوام نمی یافتند...تفکراتی نوین که نه بویی از کاتولیک و پروتستان برده بود و نه سر سازشی با افراطیون جبرگرا داشت.حتی اندیشه های کانتی و دکارتی با بحران نابودی روبرو بودند و این (( اگزیستانسیالیسم )) بود که دوران جدیدی را برای اروپای خسته رقم میزد.
در جبهه ای فیلسوفان اخلاقی که از بی اعتنایی اگزیستانسیالیسم به مراتب سنتی ارزش می ترسیدند و در جبهه ی دیگر پوزیتیویست ها بر این آیین نو حمله های تند می بردند.با این همه ، اگزیستانسیالیسم بتدریج و بعد با سرعت بیشتر هواخواهانی به دست آورد و توانست جایگاهی معتبر در میان جامعه ی روشنفکری و قشر جوان برای خود به دست آورد. در میان مردمی که از قرن نوزدهم جز چند مذهب فریبنده و آهنگ نا موزون روزهای یکشنبه ، چیز دیگری به یاد نداشتند و هم آن هایی که از مطلق گویی زمانه ی خویش به تنگ آمده بودند، اگزیستانسیالیسم راه دیگری در پیش پا می نهد.این بار نظریه های (( آزادی )) ، (( اقتدار )) ، و ((مسئولیت - مسئولیتی که هر فرد دارای چنان رسالتی است که گویی همه ی آدمیان چشم به رفتار او دوخته اند-))میتوانست راه رهایی مردمان خسته از تنگ نظری زمانه ی خویش باشد.
اما این پایان راه نبود.گویی مخالفان متحد شده بودند تا این مهمان ناخوانده را که ظاهرا هم جایگاه خوبی در بین جوانان به دست آورده بود به هر قیمتی نابود کنند ! آن هایی که سعی در زشت جلوه دادن این آیین داشتند، از آن به عنوان مکتب ترس،نا امیدی و یاس یاد می کردند.ولی در حقیقت ، اگزیستانسیالیسم مکتبی پر از نظریه های جسورانه و خوش بینانه بود.خوش بینی اگزیستانسیالیسم در این است که اعتقاد دارد ، بشر به پای خود و بی هیچ کمکی میتواند به سوی آینده ای درخور پیش رود.خوش بینی نهفته در نظریه های اصالت وجود ، میتوانست هدایت گر آرزوهای بزرگ در قالب دنیای مدرن باشد...
اگزیستانسیالیسم نه مکتب بی قیدی و ولنگاری است و نه دعوت نامه ای برای گوشه گیری ، انزوا و تسلیم! اما رایج ترین اشتباهی که درباره ی این فلسفه یافت میشود ، مد نظر قرار دادن اگزیستانسیالیسم و سوبژکتیویسم در یک راستاست.در حالی که تفاوتی ژرف در بین این دو آیین وجود دارد.
سوبژکتیویسم که اغلب آن را جزئی از فلسفه ی اصالت وجود میدانند ، یک درون گرایی افراطی است که شخص مدرک را در پهنای هستی اش تنها و فاقد هر گونه ارتباط جمعی با دنیای خارج رها میکند.این فرد در انزوای خویش فرو میرود و امکان هر گونه ارتباط با جهان پیرامون برایش دست نیافتنی است...
حال باید گفت که درون گرایی و حقیقت شناسی اگزیستانسیالیسم هیچ وجه اشتراکی با آن ندارد.اگزیستانسیالیسم در همه جا تاکیدش بر روابط اجتماعی فعال ، عمل و خاموش ننشستن در مقابل معضلات اجتماعی است...انسان اگزیستانسیالیستی ((مسئول)) است و اخلاق او انزوا و تسلیم را نمی پذیرد!این فلسفه را تحت هیچ شرایطی نمی توان ، فلسفه ای مبنی بر انزوا طلبی و گوشه گیری دانست ، زیرا آدمیان را با مقیاس عمل می سنجد و تعریف میکند.
در نوشته های سارتر ((یکی از مشهورترین فلاسفه ی اگزیستانسیالیست بعد از هایدگر))میخوانیم: (( ایراد اساسی کمونیست ها به ما آن است که بنیان فلسفه ی خود را بر درون گرایی محض قرار میدهیم ، یعنی بر این گفته ی دکارت که (( می اندیشم ، پس هستم)). به عبارت دیگر به نظر اینان ، اساس کار ما بر این پایه است که آدمی به وجود خود دست نمی یابد مگر در فردیت و تنهایی خود.می گویند این فسفه سبب میشود که ما نتوانیم به همبستگی با آدمیان ، یعنی با افرادی که در خارج از (( من)) قرار دارند ، معتقد شویم.زیرا به نظر اینان ، من نمیتوانم در عالم((می اندیشم))دکارت به وجود دیگران دست یابم.))
سارتر در ادامه به ایرادات کاتولیک ها نیز اشاره میکند که در این باره معتقدند((اگزیستانسیالیسم واقعیت و جدی بودن اقدامات بشری را انکار میکند و چیزی جز عبث بودن را نشان نمیدهد.)) سارتر میگوید: (( آن چه از همین آغاز میتوانم بگویم این است که منظور از اگزیستانسیالیسم ، فلسفه ای است که زندگی بشر را ممکن میسازد و از طرفی اعلام میدارد که هر حقیقتی و هر عملی متضمن یک محیط و یک (( درون گرایی)) بشری است.))اما سارتر در این جا نیز اختلاف خود را با ماتریالیست ها و ایده آلیست ها نشان میدهد.او معتقد نیست که عمل صرفا زاده ی محیط است.هم چنین معتقد نیست که فرد از محیط یعنی جهان بیرون از خود ، یکسره فارغ است.بلکه به عقیده ی او هر حقیقتی و هر عملی ، هم متضمن محیط خود است و هم متضمن درون گرایی انسانی...اما آن معنی درون گرایی که اشیاء فقط در ذهن مدرک وجود حقیقی دارند ، در فلسفه ی سارتر مورد نظر نیست.
سارتر در جای دیگر میگوید: "بشر نه فقط آن مفهومی است که از خود در ذهن دارد ، بلکه همان است که از خود می خواهد.آن مفهومی است که پس از ظهور در عالم وجود ، از خویشتن عرضه میدارد.همان است که پس از جهش به سوی وجود ، از خود می طلبد.بشر هیچ نیست ، مگر آن چه از خود می سازد.این اصل اول اگزیستانسیالیسم است که آن را به نام درون گرایی می خوانند و نکوهش می کنند"
بدین گونه باید متوجه معنی دقیق درون گرایی (( سوبژکتیویسم)) در فلسفه ی سارتر بود.مفهومی که مخالفان بر این کلمه قائلند ، یعنی محصور کردن آدمی در فردیت و تنهایی خود و عدم امکان همبستگی با دیگران ، در اگزیستانسیالیسم سارتر درست نیست.در این فلسفه مراد از درون گرایی ، این است که (( بشر هیچ نیست مگر آن چه از خود می سازد.این خودسازی صرفا مربوط به انسان است .یعنی به عالم درون.ریشه ی این آفرینش در خویش است نه در جهان خارج .این خودسازی با گشودن مرزهای آینده همیشه در حال تجدید و تجدد است و این موهبتی است مخصوص انسان.))
سارتر بر عکس دکارت و کانت ، به وسیله ی (( می اندیشم ))،خویشتن را رویاروی دیگری می یابد.وجود دیگری به همان اندازه برای او مسلم و مطمئن است که وجود خود او . بدین گونه فرد آدمی که از طریق ((می اندیشم))مستقیما به وجود خود پی می برد ، در عین حال وجود همه ی افراد دیگر بشر را نیز در می یابد، و دیگران را به منزله ی شرط وجود خود می شناسد. پس چنان نیست که وجود خود را بدون دیگری در یابیم ، کشف وجود خویش و وجود دیگران،دریافتی یگانه و جدائی ناپذیر است .آدمی همین که به وجود خود پی میبرد ، دیگران را نیز در روبروی خود می یابد.
(( من برای این که فلان حقیقت را درباره ی خودم تحصیل کنم،باید از دیگران((عبور کنم)).دیگری لازمه ی وجود من است.همچنان که برای معرفتی که من از خویشتن دارم ،وجود دیگری لازم است.در این شرایط کشف خویشتن من ،در عین حال موجب کشف وجود(( دیگری )) نیز میشود.وجودی که چون اختیاری در برابر من قرار دارد و اندیشه و تمایل او جز این نیست که موافق یا مخالف من باشد.بدین گونه ما بلافاصله جهانی را کشف میکنیم که به نام((درون گرایی متقابل)) میخوانیم.در این جهان است که آدمی تصمیم میگیرد که خود چه باشد و دیگران چه باشند.)) در رمان تهوع((نوشته ی ژان پل سارتر)) میخوانیم"زنی را میبینیم ،می اندیشیم که روزی پیر میشود ،گیرم پیر شدنش را نمیبینیم اما گاهی به نظر می آید که پیر شدنش را میبینیم و پیر شدن خودمان را نیز با او احساس میکنیم.))در جای دیگر همان رمان نوشته شده است"هنوز بیست تایی مشتری باقی مانده اند،مردهای عرب ، مهندسان تازه کار و کارمندان اداره که هول هولکی در پانسیون هایی که ((غذاخوری))خودشان مینامند ، ناهار میخورند و چون به اندکی تجمل نیاز دارند ، پس از غذا می آینداین جا قهوه میخورند و پوکر و آس بازی میکنند.کمی سر و صدا دارند ، سر و صدای درهمی که باعث ناراحتیم نیست.آن ها نیز برای وجود داشتن ناگزیرند با هم در آمیزند.))
میبینیم که سارتر در اغلب آثارش کوشیده تا این تردید را برطرف نماید.در واقع او برای انسان دو هستی قائل شده است.یکی هستی برای خود و یکی هستی برای دیگری.و این هستی دوم را جزء جدا نشدنی هستی برای دیگری میداند و معتقد است که هر انسان زنده با هستی دیگری که در وجود او فعالیت میکند زندگانی میکند و رابطه ی این دو هستی یک هستی دیگر به نام هستی در درون خود است که عمل هر دو را انجام میدهد.به همین دلیل است که او میگوید: آن درون گرایی که ما بدین گونه به عنوان حقیقت بدان میرسیم ، به تمامی فردی نیست .زیرا ما ثابت کرده ایم که آدمی بر اساس ((می اندیشم پس هستم))نه تنها وجود خود،بلکه وجود ((دیگران)) را نیز در می یابد.
در قرن گذشته نظریه های اگزیستانسیالیستی در آثارکی یر که گور، فردریش نیچه و حتی در آثار داستایوفسکی ، خاصه از برادران کارامازوف و یادداشت های زیر زمین نمود پیدا میکنند.کی یر که گور و نیچه((که ابته او را بیشتر با نام یک نهلیست میشناسیم))به فاصله ی یک نسل از یکدیگر میزیستند،بالاستقلال کار میکردند و به دیدگاه هایی رسیدند که از بسیاری لحاظ نقیض یکدیگر بود.کی یر که گور سخت دلپرده ی خدای مسیحی بود و حال آن که نیچه از فکر خدا سخت گسسته بود! اما هر ۲ همان تجربه ی تنهایی،دلهره و شک را داشتند و هر دو به یک اندازه دلمشغول سرنوشت فرد آدمی بودند.فلاسفه ی اصلی اگزیستانسیالیست زمانه ی ما نیز هایدگر،کارل یاسپرز، گابریل مارسل و البته سارتر هستند.
می توان گفت قبل از سارتر ، یاسپرز نیز در رفع ابهامات وارده کوشیده است. هایدگر نیز به رغم تلاش قهرمانانه برای استقرار دوباره ی هستی شناسی ای که کانت و کی یر که گور آن را نابود کرده بودند ، به رغم دستاورد فلسفی اش یعنی((نخستین فلسفه ای که مطلقا و به نحوی سازش ناپذیر این جهانی است))ناکام ماند.فلسفه ی او ، انسان را تشویق می کند تا از طریق ((در جهان بودن به درک اگزیستانس)) خود نایل شود.اما خودی که این گونه خلق میشود به دلیل ((خودخواهی مطلق))و((جدایی قاطع از همنوعانش))دچار نقیصه ای بنیادی است.یاسپرز این نقیصه را با بازیابی اشتیاق به ارتباط ، آزادی و خودانگیختگی برطرف میکند.بدین طریق((جستجو برای دستیابی به هستی شناسی)) کنار گزارده میشود و درعوض ، فرد میتواند محدوده های آزادی خود را در ((موقعیت های حاد کشف کند و از هستی صرف به ((اگزیستانسی))گذر کند که نسبت به خود معرفت دارد.
((اگزیستانس))در اساس جدا افتاده نیست.((اگزیستانس))فقط در ارتباط با ((اگزیستانس))دیگران و به واسطه ی شناخت آن ها وجود دارد.همنوعان فرد(برخلاف آن چه هایدگر میپندارد))عناصری نیستند که در عین آن که وجودشان ضرورت بنیادی دارد ، ویرانگر ((اگزیستانس))اند ، بلکه ((اگزیستانس))صرفا با همراهی و همگامی انسان ها در جهان ِ مشترک داده شده ،امکان رشد دارد.
با همه ی این وجود انسان اگزیستانسیالیستی هنوز تنهاست و بدون دستی که بتواند او را هدایت کند...او مسئول است و سرنوشتش جز با تفکرات و اعمال او رقم نمیخورد!
منابع:
تهوع((ژان پل سارتر))
اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر((ژان پل سارتر))
هستی و نیستی((ژان پل سارتر))
هانا آرنت ((دیوید واتسن))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)