روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« من او را می شناختم
نام تو را همیشه به لب داشت
حتی در حال احتضار
آن دلشكسته عاشق بی نام و نشان
آن مرد بی قرار »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی كرد
جز با درخت سرو ، در باغ كوچك همسایه
شبها به كارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می كشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر كرده بود . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« او پاك زیست
پاكتر از چشمه های نور
همچون زلال اشك
یا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن كوه استقامت
آن كوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست ! »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« او آرزوی دیدنت را
حتی برای لحظه ای از عمر خود داشت
اما برای دیدن تو چشم خویش را
آن در سرشك غوطه ور
آن چشم پاك را
پنداشت آلوده است
و لایق دیدار یار نیست . »

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
« آن لحظه ای كه دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید
روزی اگر ...
چه ؟
او ؟
نه ، نمی آید !!