غروری ست در من

غروری ست در من
که هر صبح
عقابان پروازشان سینه آسمانها
درودی شگفتانه گویند بر من
غروری ست در من
که آن کوه ستوار سر سوده بر آسمان را
که سیل سیه مست ویران کن خانمان را
کند غرق حیرانی و بهت بسیار
غروری ست در من
پدیدار
که از شوکتش چشم شاهین به وحشت درافتد
که هر شیر شرزه
به هر بیشه از شوکت خشم من مضطر افتد
غروری ست در من
نه
دیوی ست اینجا درون دل من
نه
گویی که آمیخته ست آخشیج خبائث به آب و گل من
غروری ست در من
مرا عاقبت این غرورم به خک سیه می نشاند
مرا چون پلنگان مغرور
شبی از فراز یکی قله کوه
به رفاترین ژرفی دره ای می کشاند
غروری ست در من
که یک شب به من شربت مرگ را می چشاند
غروری ست در من