حرف را بايد زد،

درد را بايد گفت

سخن از مهر من و جور تو نيست

سخن از متلاشي شدن دوستي است

و عبث بودن بودن پندار سرور آور مهر

آشنايي با شور؟

و جدايي با درد؟

و نشستن در بهت فراموشي

يا غرق غرور؟

سينه ام آينه ايست با غباري از غم

تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار

آشيان تهي دست مرا

مرغ دستان تو پُر مي سازند

آه مگذار که دستان من آن

اعتمادي که به دستان تو دارد

به فراموشيها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپيد دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد


من چه مي گويم ...آه

با تو اکنون چه فراموشيها

با من اکنون چه نشستنها

خاموشيهاست

تو مپندار که خاموشي من

هست برهان فراموشي من


من اگر برخيزم

تو اگر برخيزي

همه برمي خيزند !