دل وحشت زده در سينه من ميلرزيد

دست من ضربه به ديواره زندان كوبيد

"آي اي همسايه زنداني من ضربه دست مرا پاسخ گوي"

ضربه دست مرا پاسخ نيست

تا به كي بايد تنها تنها

وندر اين زندان زيست

ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم

پاسخي نشنيدم

سالها رفت كه من كرده ام به غم تنهايي خو

ديگر از پاسخ خود نوميدم

راستي!هان چه صدايي آمد؟

ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي؟ا

ضربه مي كوبد همسايه زنداني من

پاسخي مي جوي

ديده را ميبندم

در دل از وحشت تنهايي او مي خندمد