تشویش

وقتی از قتل قناری گفتی
دل پر ریخته ام وحشت کرد
وقتی آواز درختان تبر خورده باغ
در فضا می پیچید
از تو می پرسیدم
به کجا باید رفت ؟
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غم من غربت تنهایی هاست
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن از ورطه ستی می داد
یک نفر دارد فریاد زنان می گوید
در قفس طوطی مرد
و زبان سرخش
سر سبزش را بر باد سپرد
من که روزی ریادم بی تشویش
می توانست جهانی را آتش بزند
در شب گیسوی تو
گم شد از وحشت خویش