صفحه 43 از 46 نخستنخست ... 333940414243444546 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 421 تا 430 , از مجموع 451

موضوع: شعرهای بانو سیمین بهبهانی

  1. #421
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    نیمه شب

    از میان خبرها
    آبشار بلند، چون مسوک
    تن به دندان صخره ها می زد
    رشته های سپید سیمینش
    بر تن صخره ها جلا می زد
    سنگ ها چون شکسته دندان ها:
    نامرتب، سیاه، افتاده
    بستر آبشار، چون دهنی
    از غریبی به زجر جان داده
    ماه چون شمع بی فروغ عزا
    دشت چون مرده خفته در نورش
    مرده شو بود و دمبدم می ریخت
    بر تن دشت، گـَرد کافورش
    رود مجروح وار، در بستر
    گریه می کرد و ناله سر می داد
    محتضروار، پیچ و تاب تنش
    گویی از مردنش خبر می داد
    در دل سخت کوه، مردی چند
    در پی صخره یی گران کندن
    سنگشان سخت و کارشان سنگین
    کوه کندن نه... بلکه جان کندن
    نه همه روز بلکه شب ها نیز
    کوه کاویده سنگ ساییده
    هر کجا بازمانده بیل و کلنگ
    ناخن و مشت و چنگ ساییده
    کارْ بسیار و مزدْ بی مقدار
    نه فراخورد کارشان پاداش
    به تمنّای نان بی خورشی
    روز در التهاب و شب به تلاش
    در دل کوه، کنده دالانی
    سخت بی انتها و سخت دراز
    تا از آن ره، گروه رهگذارن
    سوی دریا برند راه به ناز
    لیک ایام، سفله کیشی کرد
    کوه لرزید و صخره ها افتاد
    چند فریاد و بعد... خاموشی
    زندگی مُرد و از صدا افتاد
    چند پیکر، شکسته سینه و سر
    خکشان تخت و سنگ بالین بود
    مرده ریگی که ماند از آنان
    کاسه و کوزه ی سفالین بود
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #422
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    نامه

    تا شکستِ ‌قانون ِ زن شکن
    آه، ای پیک، پیک شادی بخش!
    نامه آورده ای ز همسر من
    نامه از او، که روزگاری داشت
    سایه ی لطف و مهر بر سر من
    نامه از اوست، او که از تن او
    بسترم گرم بود و رؤیایی
    او که از بوسه بر رخم می زد
    نقش صدگونه عشق و شیدایی
    او که می گفت: «دوستت دارم»
    او که می گفت: «نگسلم پیوند»
    او که می گفت: «با وفای توأم»
    او که می گفت: «نشکنم سوگند»
    نامه از اوست، او که رفت و شکست
    عهد و پیمان مهر و یاری را
    او که در گوش دیگران سر داد
    نغمه ی عشق و بیقراری را
    او که آگه نشد که همسر او
    از کجا می خورد، چه می پوشد
    او که آگه نشد که کودک او
    خون ز ********** رنج می نوشد
    نامه از اوست، او که سوی رهش
    با ز هم چشم انتظار من است
    آه! می بخشمش که با همه عیب
    پدر طفل شیرخوار من است
    نامه از اوست، ای خدا! از اوست
    بی وفا بر سر وفا آمد
    او که بیجا ز کوی یاران رفت
    عاقبت آمد و به جا آمد
    می تپد دل درون سینه ی من
    نامه را وکنم؟ بگو... چه کنم؟
    نامه واشد ببوسمش یا نه؟
    با خط دلفریب او چه کنم؟
    چه؟ در این نامه چیست؟ هان! این چیست؟
    وای... فرمان افتراق من است
    مهر واخوردگی، خط بطلان
    بر من و هستیم، طلاق من است.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #423
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    مرگ ناخدا

    با آنها که از مرگ نهراسیدند
    شنیدم که کشتی به دریای ژرف
    چو آزرده از خشم توفان شود،
    چو بر چهر دریای نیلوفری
    شکن ها و چین ها نمایان شود،
    براید ز هر سوی موجی چو کوه
    که شاید به کشتی شکست آورد،
    گشاید ز هر گوشه گرداب کام
    که شاید شکاری به دست آورد.
    بپیچد چو زرینه مار آذرخش
    دمی روشنایی زند آب را.
    خروشنده تندر بدزدد ز بیم
    ز دل ها توان و زتن تاب را.
    ز دل برکشد هر کسی ناله یی،
    براید ز هر گوشه فریادها،
    بیامیزد اندر دل تیره شب
    به فریادها ناله ی بادها...
    پس آنگاه کوشش کند ناخدای
    که بر خستگان ناخدایی کند:
    به دریا نهد زورق و ساز و برگ
    کسان را بدان رهنمایی کند...
    چو آسوده شد زانچه بایست کرد،
    به بالای کشتی رَوَد مردْوار-
    بر آن سینه ی قهرمان دلیر
    نشانهای مردانگی، استوار
    فروغی در آن دیده ی دلپذیر،
    سرودی به لبهای پر شور او...
    دمی این چنین چون بر او بگذرد،
    دل ژرف دریا شود گور او!
    چو فردا به بام سپهر بلند
    شود مهر، چون گوی زر، تابنک،
    نویسد به پهنای دریا به زر
    که: «دریا دلان را ز مردن چه بک؟...»
    چنین است ایین مردانگی
    که تا بود، این بود و جز این نبود
    ز من برچنان قهرمانان سپاس!
    ز من بر چنان ناخدایان درود!
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #424
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    درد نیاز

    ای دختر فقیر سیه چرده ی ملیح!
    نام تو- ای شکفته گل ِ‌کوچه گرد!- چیست؟
    در گردن برهنه ی چون آبنوس تو
    این مهره های آبی گلگون زرد چیست،
    در دیده ی درشت تو- ای دلفریب شوخ!
    پنهان، نشان گمشده ی رنج و درد چیست؟
    تو کیستی؟ - برهنه ی با درد همسری.
    نادیده شانه گیسوی زیبای خویش را
    رندانه زیر پوشش گلگون نهفته ای
    ای نوگل شکفته به مرداب زندگی!
    با کس ز راز خود، ز چه حرفی نگفته ای؟
    نشکفته غنچه ای که ز شاخت بریده اند،
    اینک به خک راه غم و درد، خفته ای:
    در بوستان عمر، تو آن شاخ بی بری!
    دانی تو را که زاده؟ - نه! اما بدان که او
    مانند تو، به خک تباهی نشسته بود.
    او هم ز تازیانه ی بیداد، پیکرش
    چون پیکر نحیف تو، رنجور و خسته بود.
    او چون تو بود و، چون تو درین گیر و دار عمر
    با سنگ یأس، جام امیدش شکسته بود:
    بدبخت زاد، زاده ی بدبخت دیگری!
    از صبح تا به شام به هر سوی می دود
    از بهر نان دو چشم سیاه درشت تو...
    بر کفش های کودک من بوسه می زنی
    شاید که سکه یی بگذارم به مشت تو.
    خم کرده ای ز بس بر هر رهنورد، پشت،
    باز نیاز و عجز دو تا کرده پشت تو:
    از بار خویش دیده ای ایا گران تری؟
    زن ها به نفرت از تو نهان می کنند روی
    کاینجا نمی کند اثری آه سرد تو،
    در جان مردها هوس و شور می دمد
    زیبایی ی ِ‌نهفته به زنگار ِ گَرد تو.
    وان سکه یی که گاه به مشت تو می نهند
    پاداش حسن توست، نه درمان درد تو.
    اینش سزاست مرغک بی بال و بی پری!
    دردا! درین خرابه ی دلگیر جانگداز
    هرگز تو را به منزل مقصود راه نیست.
    هرگز تو را به مدرسه یی یا به مکتبی
    یا دامن محبت پکی، پناه نیست.
    بیدادگر نشسته بسی در کمین تو
    اما، هزار حیف! کسی دادخواه نیست-
    نه راد مردی و نه کریم توانگری...
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #425
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    پیک بهار

    آه! ای پیک دل انگیز بهار
    که صفا همره خود می آری-
    با توأم! با تو که در دامن خود
    سبزه و سنبل و سوسن داری،
    دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت
    می نشینی ّ و گلی می کاری...
    آه! ای دخترک افسونکار
    پای هرجای نهی، سبزه دمد،
    دست هرجای زنی، گل روید-
    در تنت پیچد امواج نسیم:
    لطف و خوشبویی و مستی جوید.
    با بناگوش تو، مهتاب بهار
    قصه ی بوسه ی عاشق گوید.
    آمدی باز و سپاس است مرا.-
    دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
    همه دانند که مهمان بودی،
    گاه، سرمست و صراحی در دست
    پای کوبان و غزلخوان بودی،
    گاه افتاده در آغوش نسیم
    شرم نکرده وعریان بودی.
    تا سحر هیچ نیارامیدی.-
    خوب دیدم که در آن باغ بزرگ
    همه شب ولوله بر پا کردی،
    در چمن، زان همه بی آزرمی
    چشم و گوش همه را وکردی!
    غنچه ها وقت سحر بشکفتند:
    باغ را خرم و زیبا کردی.
    هر چه کردی همه زیبایی بود.-
    لیک، از خانه ی همسایه چرا
    گوشت آوای تمنا نشنید؟-
    در پس دیده ی چندین کودک
    دیده ات بارقه ی شوق ندید،
    وین سرانگشت تو در باغچه شان
    هیچ نقش گل و سوسن نکشید
    از چه پای تو بدانجا نرسید؟
    آه از آن کوزه که با شوق و امید
    دستی اندود بر او تخم ِ‌گیاه؛
    رفت و آورد سپس کهنه ی سرخ
    تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!
    کودکان در بر او حلقه زدند
    خیره، بر کوزه فکندند نگاه!
    -آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟
    از چه در خانه ی آنان اثری
    ننهادی ز دل افروزی ی ِ‌خویش؟
    از چه در باغچه شا ن ساز نکرد
    بلبلی نغمه ی نوروزی ی ِ خویش؟
    گرم کاویدن و پای افشانی ست
    مکیانی ز پی روزی ی ِ خویش...
    یکه تاز سر این سفره همه اوست.-
    دانم ای پیک! در آن خانه ی تنگ
    جز غم و رنج دلازار نبود،
    این چنین خانه ی اندوه فزای
    در خور آن گل بی خار نبود!
    لیک با این همه، این دل شکنی
    به خدا از تو سزاوار نبود،
    کودکان دیده به راهت دارند...
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #426
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    صبر کن ماه دگر...

    ترانه یی تازه برای داستانی نه تازه
    مزد کار سخت طاقت سوز را
    از پی یک ماه، آوردم به چنگ
    با دلی از آرزو سرشار و گرم
    سوی منزل، روی کردم بی درنگ،
    لیک - آوخ - کار مزد اندکم
    جملگی، با دست بستانکار، رفت!
    تا گشودم دیده را، دیدم که آه
    آنچه بود از درهم ودینار، رفت!
    کودکم آمد به چشمم خیره ماند-
    آن دو چشم چون دو الماس سیاه.
    شعله های سینه سوز آرزو
    سر کشید از آن نگاه بی گناه:
    «- آه، مادر! گفته بودی ماه پیش
    جامه یی بهرم فراهم آوری.
    وعده را تمدید کردی، بی گمان
    باید اینک هر چه خواهم آوری
    جامه هایم پاره شد، آخر کجاست
    جامه های نغز و دلخواه دگر؟
    شرمگین، آهسته، گفتم زیر لب:
    «صبرکن فرزند من! ماه دگر...»
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #427
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    فریاد می پرست

    پزشک داند و من نیز دانم این مستی
    ز بیخ می کند آخر نهال هستی را،
    پزشک داند و من هم، ولی چه سود؟ چه سود؟
    که من ز کف ندهم نقد می پرستی را.
    مرا ز کوی خود ای پیر می فروش، مران!
    که جز به کوی توام، هیچ سوی، راهی نست.
    به جرم عربده جویی مران، که از در تو
    به هر کجا روم از دست غم پناهی نیست.
    بریز، ساقی ی ِ ترسا، بریز جام دگر...
    که باز شور ز مستی به دل پدید کنم.
    بریز تا جسد آرزو به گور نهم
    بده پیاله که خون در دل امید کنم!
    بریز تا رود از یاد من خیال زنی
    که تنگدستی و فقر مرا بهانه گرفت؛
    پرید از قفس تنگ درد پرور من،
    به گلشن دگران رفت و آشیانه گرفت.
    بریز تا نکند بیش ازین مرا آزار
    خیال مردن آن مادری که بیمارست
    خیال او که، در آن کلبه ی کثیف، هنوز
    برای کودک بی مادرم پرستار است...
    ببَر ز خاطر من رنج و درد طفل مرا
    چه غم خورم که سرانجام او چه خواهد شد؟
    خوش است در کف نسیان سپارم این دستان-
    بگو حکایت ما با سبو چه خواهد شد؟
    بریز تا شود آسوده، سر ازین سودا
    که از چه نیست درین گیر و دار سامانش.
    بریز تا نکنم خون دل به ساغر خویش
    ازین فسانه ی پر غم که نیست پایانش...
    مکن حدیث که «این آتش است و آن جگر است!»
    که این حکایت دیرین دگر نمی خواهم:
    هزار داغ به دل دارم و، علاجش را
    به غیر آتش می بر جگر، نمی خواهم.
    بریز باده! میندیش کاین عطای ِ تو را
    فزون ز دِرهم و دینار من بهایی هست،
    بریز! دِرهم و دینار اگر نبود، چه غم؟
    هنوز در تن من جامه و قبایی هست...
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #428
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    ترانه ها

    شب مهتاب و ابر پاره پاره
    به وصل از سوی یار آمد اشاره
    حذر از چشم بد، در گردنم کن
    نظر قربانی از ماه و ستاره.
    دلی دارم به وسعت آسمانی
    درو هر خواهشی چون کهکشانی
    نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری
    بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!
    نسیم ککل افشان توأم من
    پریشان گرد ِ سامان توأم من
    پریشان آمدم تا آستانت
    مران از در! که مهمان توأم من.
    فلک با صدهزاران میخ ِ نوری
    نوشته بر کتیبه شرح ِ دوری
    اگر خواهی شب دوری سراید
    صبوری کن، صبوری کن، صبوری...
    شب مهتاب اگر یاری نباشد
    بگو مهتاب هم، باری، نباشد
    نه تنها مهر و مه، بل چشم ِ روشن
    نباشد، گر به دیداری نباشد.
    زمین پوشیده از گُل، آسمان صاف
    میان ما جدایی، قاف و تا قاف
    به امید تو کردم زیب ِ قامت
    حریر ِ خامه دوز و تور ِ گلبافت.
    شب مهتاب یارم خواهد آمد
    گُلم، باغم، بهارم خواهد آمد
    به جام چِل کلید گل زدم آب
    گشایش ها به کارم خواهد آمد.
    چو از در آمدی، رنگ از رُخم رفت
    نه تنها رنگ ِ رخ، بل رنگِ «هر هفت»
    چنان لرزد دلم در سیم ِ سینه
    که لرزد سینه در دیبای زربفت.
    شب مهتاب‍ یارم از در آمد
    چو خورشید فلک روشنگر آمد
    به خود گفتم شبی با او غنیمت
    به محفل تا درآمد شب سرآمد.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #429
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    در آفتابِ پُشتِ پَرچین

    کبوتر جان، کبوتر جان، کبوتر
    تنت مرمر، نُکت مرجان، کبوتر
    بزن بالی که برخیزد نسیمی
    که دارم آتشی بر جان، کبوتر.
    کبوتر جان، برآور یکریمی
    که دارم طُرفه کاری با کریمی
    مکرّر کن مگر گوید جوابم
    درین دنیای وانفسا کریمی.
    کبوتر، دانه برچین، دانه برچین
    بِچَم در آفتاب‌ِ پشت‌ِ پَرچین
    مرا دیدی، ندیدی، کورو کر باش
    که می گردد به دنبالم خبرچین.
    کبوتر جان، دلیری کن، خطر کن
    شبی با آدمی زادان سحر کن
    که شب عاشق، سحر فارغ ز عشقند
    جز این دیدی اگر، ما را خبر کن.
    کبوتر، ککلت را تاب دادی
    ز گردن سوی بالا خواب دادی
    به سر یک خوشه سنبل حلقه کردی
    که در آغوش برفش آب دادی.
    کبوتر، دیده بانی کن به بامم
    خبر ده گر اجل پرسد ز نامم
    اجل گو محلتم بخشد که چندان
    نمیرم تا بگیرم انتقامم.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #430
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    جواب

    دلم، یاران! ز غم در اضطراب است
    امیدم نقش بی حاصل بر آب است.
    دگر از چشمه ی خورشید قهرم
    که آبش - آنچه دانستم - سراب آست.
    حریف آشنایی ها غریب است؛
    همای نیکبختی ها غُراب است.
    دریغا! رهبر مستان کسی بود
    که خود از جام خودکامی خراب است.
    درخشیدن، گذر کردن، خموشی،
    خدایا! نیست اختر، این شهاب است.
    سخن از «تابش خورشید» گویی،
    کجا این تشت پر خون آفتاب است؟
    ز پشت پرده خنجر می درخشد،
    تو می گویی: «هلال اندر سحاب است»!
    بر آهن می خراشد پنجه را دیو،
    تو می رقصی که: «این بانگ رباب است»!
    به جامت بس شرنگ تلخ کردند،
    تو می نوشی که : «این شهد و شراب است»!
    جگر ها بر سر آتش ز کف رفت،
    تو می خندی که : ‌«این بوی کباب است»!
    رفیقان جمله از ره بازگشتند،
    تو می گویی که : «این راه صواب است»!
    به گوشم قصه ی امّید خوانی-
    فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.
    امیدی من نمی بینم، دریغا! -
    عروس قصه هایت در حجاب است؟
    خداوندا! مگر کور است چشمم؟
    خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟
    «خدایا زین معما پرده بردار»،
    دعای دردمندان مستجاب است.
    تو می دانی که جانم بی شکیب است،
    تو می دانی که دردم بی حساب است.
    نه کس را گفته یی با کرده همراه،
    نه کس را سوی مقصودی شتاب است
    مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است
    که جانم زین سخن ها در عذاب است.
    «شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی...»
    مرا- گر عاقلی - اینها جواب است.
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 43 از 46 نخستنخست ... 333940414243444546 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/