عشق و عقل

عشق مستلزم از دست دادن عقل است .عقلی که انسان را از خطرات آگاه می کند و می گویدکه نرو که راهی بس دشوار و نا رسیدنی است .
عشق گوید : می دانم درست می گویی اما چه کنم که غایت من اوست و غایت تو تندرستی است. عقل گوید : این چه راهی است که آخرش ویرانی است ؟
عشق گوید: در راه او ویرانی خود زندگی است .
عقل گوید : جوابهایت برای من قابل درک نیست . از همین حالا مجلس سوگواری برایت ترتیب میدهم چون آخر کارت برایم معلوم است .
عشق گوید : لازمه ی من شدن از بین بردن مادیات است . هر وقت ترازوی سنجش خود را به دور افکندی می توانی همراه من شوی ، من تو را به ژرفای دریاهای عظیم، بر فراز قله های بلند، در قلب خورشید، بر روی ابرهای بیکران ، به جزایر اسرار آمیز ، آسمان های هفتگانه و همه ی چیزهایی که قدرت درک آن را نداری خواهم برد.
به تو نشان می دهم که چشم معشوق بسان دریاست، ابروانش بسان کمان رزم آوران ، لباسش بسان دو قوس ماه ، سخنانش بسان جزایر اسرار آمیز .
تو ای عقل با من بیا تا همه ی اینها را که گفتم نشانت دهم .
عقل گفت: اگر اینطور که تو می گویی من شوم عشق و دیگر عاقلانه کاری نخواهم کرد . هر دو به راه افتادندعشق که راه را نشان می داد پیش می رفت و عقل از پس او می آمد. عشق از فراق دیدار گریست ، عقل گفت:چرا گریه می کنی ؟
مگر رسیدن به این همه لطف گریه دارد؟ عشق گفت: شرط اول اظهار نا توانی است و دوباره به راه افتادند . عشق اسرار درونی را بیرون آورد تا به معشوق دهد، عقل گفت:این چه کاریست که میکنی ؟ آیا می دانی که با این کار معشوق را مغرور می کنی؟ عشق گفت: شرط دوم صداقت داشتن برای اوست و دوباره حرکت کرد.
این بار عشق اضافه های خود را از خود دور کرد، عقل گفت:بیرون نریز شاید به کارت آید، عشق گفت:شرط سوم طهارت و پاکدامنی است ، باز به راه ادامه دادنداین بار عشق تیغی را صیقل می داد و تیز می کرد، عقل گفت : این دیگر چیست و چه حکمتی دارد؟
عشق گفت: آخرش فنا شدن به دست خود.
عقل که کاسه صبرش لبریز شده بود برگشت و از آن روز تا حال و از حال تا قیامت دشمن عشق شد.