سخن از زلف بود و پریشانی آن و به قول حضرت حافظ:
دوش در حلقه ما، قصه گیسوی تو بود
تا دل شب، سخن از سلسله موی تو بود
در ادبیات واژه ملازم زلف، طره است و معنای لغوی آن مویی است که در پیشانی می‌ریزد و حافظ اعتقاد دارد که این زلف پیچ و تاب بنفشه را در ذهن تداعی می‌کند.
تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو
و در جای دیگر نیز تداعی زلف و طره معشوق در اثر دیدار بنفشه را، اینگونه بیان می‌دارد:
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
به راستی چه قدر زیبا خواجه شیراز، تصور می‌آفریند. برای همه ما پیش آمده که در جمعی حضور داریم و با دیدن عملی به یاد موضوعی می‌افتیم و از آن سخن می‌گوئیم. حافظ چنین صحنه ای آفریده است و می‌گوید بنفشه با طره خود بازی می‌کرد که صبا به یاد زلف تو افتاد و از آن سخن گفت. در ادامه به بررسی سنت‌های ادبی در وصف جمال معشوق می‌رسیم. به ابرو، که چون تیر از جانب معشوق بر جان عاشق می‌نشیند و آن را صید می‌کند
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هوا داری
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
در ادب عاشقانه از ابرو به تیر و کمان، هلال ماه، محراب و عبادت و ... تشبیه می‌شود.
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
و به خاطر همان شباهت هلال ماه با ابروی معشوق است که حافظ می‌گوید:
هلال عید فطر ابروی اوست; جهان بر ابروی عید از هلال و سرکشید; هلال عید در ابروی یار باید دید و ... ابروی معشوق از آنجایی که طاق محراب را می‌ماند، عاشق از آن بیم دارد که این دو را با یکدیگر اشتباه گیرد.
تو کافر دیل تن می‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خمک آن دلستان ابرو
و این سنت در ادبیات ما بسیار رایج است:
به هر صورت نمایان شدن ابروی معشوق موجب بی طاقتی و بی صبری عاشق می‌شود.