وقت سحر است خيز اي مايه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانـها کـه بجايند نپايند بسي
و آنها که شدند کس نـميايد باز
وقت سحر است خيز اي مايه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانـها کـه بجايند نپايند بسي
و آنها که شدند کس نـميايد باز
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده کلـه کيکاووس
با کله همي گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
خيام اگر ز باده مستي خوش باش
با ماهرخي اگر نشستي خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستي است
انگار که نيستي چو هستي خوش باش
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل مایک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را
قرآن که مهین کلام خوانند آن را گه گاه نه بر دوام خوانند آن راهر کاسه می که بر کف مخموری است از عارض مستی و لب مستوری است
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند آن را
* * *
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
* * *
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا
* * *
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
* * *
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
* * *
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
* * *
اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار است
میخور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
* * *
امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
* * *
ای آمده از عالم روحانی تفت حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
* * *
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تست
ای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست
* * *
ای دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
* * *
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
* * *
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که برگردن یاری بودهست
* * *
این کوزه که آبخواره مزدوری است از دیده شاهست و دل دستوری است
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
* * *
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجویبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزی که نیامدهست و روزی که گذشت
* * *
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
* * *
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشمنگاری بوده است
تا چند زنم بروی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
* * *
ترکیب پیالهای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست
* * *
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است
با اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است
* * *
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رست
* * *
چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
* * *
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
* * *
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر ترا فرصت هست
می نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
* * *
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهیم جام می از کف دست در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
* * *
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست
* * *
خاکی که بزیر پای هر نادانی است کف صنمی و چهرهی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است انگشت وزیر یا سلطانی است
دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب کراست
* * *
در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانهها کوته نیست
رباعیات خیام
برخیز و بیا بتا برای دل ما حل کن به جمال خویشتن مشکل مایک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم زان پیش که کوزهها کنند از گل ما
***
چون عهده نمیشود کسی فردا را حالی خوش کن تو این دل شیدا رامی نوش بماهتاب ای ماه که ماه بسیار بتابد و نیابد ما را
***
قرآن که مهین کلام خوانند آن را گه گاه نه بر دوام خوانند آن رابر گرد پیاله آیتی هست مقیم کاندر همه جا مدام خوانند آن را
***
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا بنیاد مکن تو حیله و دستانراتو غره بدان مشو که می مینخوری صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
***
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرامعلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا
***
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب جان و دل و جام و جامه در رهن شرابفارغ ز امید رحمت و بیم عذاب آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
***
آن قصر که جمشید در او جام گرفت آهو بچه کرد و شیر آرام گرفتبهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
***
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست بی باده ارغوان نمیباید زیستاین سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
***
اکنون که گل سعادتت پربار است دست تو ز جام می چرا بیکار استمیخور که زمانه دشمنی غدار است دریافتن روز چنین دشوار است
***
امروز ترا دسترس فردا نیست و اندیشه فردات بجز سودا نیستضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
***
ای آمده از عالم روحانی تفت حیران شده در پنج و چهار و شش و هفتمی نوش ندانی ز کجا آمدهای خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت
***
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری شیوه دیرینه تستای خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست
***
ایدل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکتبر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند زان پیش که سبزه بردمد از خاکت
***
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت کس نیست که این گوهر تحقیق نسفتهر کس سخنی از سر سودا گفتند ز آنروی که هست کس نمیداند گفت
***
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است در بند سر زلف نگاری بودهستاین دسته که بر گردن او میبینی دستیست که برگردن یاری بودهست
***
این کوزه که آبخواره مزدوری است از دیده شاهست و دل دستوری استهر کاسه می که بر کف مخموری است از عارض مستی و لب مستوری است
***
این کهنه رباط را که عالم نام است و آرامگه ابلق صبح و شام استبزمیست که وامانده صد جمشید است قصریست که تکیهگاه صد بهرام است
***
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت چون آب بجویبار و چون باد بدشتهرگز غم دو روز مرا یاد نگشت روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت
***
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است در صحن چمن روی دلفروز خوش استاز دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
***
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است گردنده فلک نیز بکاری بوده استهرجا که قدم نهی تو بر روی زمین آن مردمک چشمنگاری بوده است
***
تا چند زنم بروی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان کنشتخیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
***
ترکیب پیالهای که درهم پیوست بشکستن آن روا نمیدارد مستچندین سر و پای نازنین از سر و دست از مهر که پیوست و به کین که شکست
***
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی استبا اهل خرد باش که اصل تن تو گردی و نسیمی و غباری و دمی است
***
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست برخیز و بجام باده کن عزم درستکاین سبزه که امروز تماشاگه ماست فردا همه از خاک تو برخواهد رست
***
چون بلبل مست راه در بستان یافت روی گل و جام باده را خندان یافتآمد به زبان حال در گوشم گفت دریاب که عمر رفته را نتوان یافت
***
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشتچون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
***
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست با لاله رخی اگر ترا فرصت هستمی نوش بخرمی که این چرخ کهن ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
***
چون نیست حقیقت و یقین اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشستهان تا ننهیم جام می از کف دست در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست
***
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست چون هست بهرچه هست نقصان و شکستانگار که هرچه هست در عالم نیست پندار که هرچه نیست در عالم هست
***
خاکی که بزیر پای هر نادانی است کف صنمی و چهرهی جانانی استهر خشت که بر کنگره ایوانی است انگشت وزیر یا سلطانی است
***
دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه او فکندش اندر کم و کاستگر نیک آمد شکستن از بهر چه بود ورنیک نیامد این صور عیب کراست
***
در پرده اسرار کسی را ره نیست زین تعبیه جان هیچکس آگه نیستجز در دل خاک هیچ منزلگه نیست می خور که چنین فسانهها کوته نیست
***
در خواب بدم مرا خردمندی گفت کز خواب کسی را گل شادی نشکفتکاری چکنی که با اجل باشد جفت می خور که بزیر خاک میباید خفت
***
در دایرهای که آمد و رفتن ماست او را نه بدایت نه نهایت پیداستکس می نزند دمی در این معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
***
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت یک ساغر می دهد مرا بر لب کشتهرچند بنزد عامه این باشد زشت سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
***
دریاب که از روح جدا خواهی رفت در پرده اسرار فنا خواهی رفتمی نوش ندانی از کجا آمدهای خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
***
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست دریاب که هفته دگر خاک شدهستمی نوش و گلی بچین که تا درنگری گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست
***
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست محنت همه افزوده و راحت کم و کاستشکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست ما را ز کس دگر نمیباید خواست
***
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشتپیش آر قدح که باده نوشان صبوح آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
***
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است ور بر تن تو عمر لباسی چست استدر خیمه تن که سایبانیست ترا هان تکیه مکن که چارمیخش سست است
***
گویند کسان بهشت با حور خوش است من میگویم که آب انگور خوش استاین نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کاواز دهل شنیدن از دور خوش است
***
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل در آن نتوان بستگر عاشق و میخواره بدوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست
***
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشتجامی و بتی و بربطی بر لب کشت این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
***
مهتاب بنور دامن شب بشکافت می نوش دمی بهتر از این نتوان یافتخوش باش و میندیش که مهتاب بسی اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت
***
می خوردن و شاد بودن آیین منست فارغ بودن ز کفر و دین دین منستگفتم به عروس دهر کابین تو چیست گفتا دل خرم تو کابین منست
***
می لعل مذابست و صراحی کان است جسم است پیاله و شرابش جان استآن جام بلورین که ز می خندان است اشکی است که خون دل درو پنهان است
***
می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینستهنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست
***
نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر استبا چرخ مکن حواله کاندر ره عقل چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
***
در هر دشتی که لالهزاری بودهست از سرخی خون شهریاری بودهستهر شاخ بنفشه کز زمین میروید خالی است که بر رخ نگاری بودهست
***
هر ذره که در خاک زمینی بوده است پیش از من و تو تاج و نگینی بوده استگرد از رخ نازنین به آزرم فشان کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
***
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است گویی ز لب فرشته خویی رسته استپا بر سر سبزه تا بخواری ننهی کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
***
یک جرعه می ز ملک کاووس به است از تخت قباد و ملکت طوس به استهر ناله که رندی به سحرگاه زند از طاعت زاهدان سالوس به است
***
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخمی نوش که بعد از من و تو ماه بسی از سلخ به غره آید از غره به سلخ
***
آنانکه محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدندره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانهای و در خواب شدند
***
آن را که به صحرای علل تاختهاند بی او همه کارها بپرداختهاندامروز بهانهای در انداختهاند فردا همه آن بود که در ساختهاند
***
آنها که کهن شدند و اینها که نوند هر کس بمراد خویش یک تک بدونداین کهنه جهان بکس نماند باقی رفتند و رویم دیگر آیند و روند
***
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد بس داغ که او بر دل غمناک نهادبسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک در طبل زمین و حقه خاک نهاد
***
آرند یکی و دیگری بربایند بر هیچ کسی راز همی نگشایندما را ز قضا جز این قدر ننمایند پیمانه عمر ما است میپیمایند
***
اجرام که ساکنان این ایوانند اسباب تردد خردمندانندهان تاسر رشته خرد گم نکنی کانان که مدبرند سرگردانند
***
از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جلال و جاهش نفزودوز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
***
از رنج کشیدن آدمی حر گردد قطره چو کشد حبس صدف در گرددگر مال نماند سر بماناد بجای پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد
***
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد در پای اجل بسی جگرها خون شدکس نامد از آن جهان که پرسم از وی کاحوال مسافران عالم چون شد
***
افسوس که نامه جوانی طی شد و آن تازه بهار زندگانی دی شدآن مرغ طرب که نام او بود شباب افسوس ندانم که کی آمد کی شد
***
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود نی نام زما و نینشان خواهد بودزین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
***
این عقل که در ره سعادت پوید روزی صد بار خود ترا میگویددریاب تو این یکدم وقتت که نی آن تره که بدروند و دیگر روید
***
این قافله عمر عجب میگذرد دریاب دمی که با طرب میگذردساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب میگذرد
***
بر پشت من از زمانه تو میاید وز من همه کار نانکو میایدجان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو گفتا چکنم خانه فرو میاید
***
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد وز خوردن آدمی زمین سیر نشدمغرور بدانی که نخوردهست ترا تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد
***
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند مگرای بدان که عاقلان نگرایندبسیار چو تو روند و بسیار آیند بربای نصیب خویش کت بربایند
***
بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میداننددی بی من و امروز چو دی بی من و تو فردا به چه حجتم به داور خوانند
***
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد چند از پی هر زشت و نکو خواهی شدگر چشمه زمزمی و گر آب حیات آخر به دل خاک فرو خواهی شد
***
تا راه قلندری نپویی نشود رخساره بخون دل نشویی نشودسودا چه پزی تا که چو دلسوختگان آزاد به ترک خود نگویی نشود
***
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید بهتر ز می ناب کسی هیچ ندیدمن در عجبم ز میفروشان کایشان به زانکه فروشند چه خواهند خرید
***
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد دل را به کم و بیش دژم نتوان کردکار من و تو چنانکه رای من و تست از موم بدست خویش هم نتوان کرد
***
حیی که بقدرت سر و رو میسازد همواره هم او کار عدو میسازدگویند قرابه گر مسلمان نبود او را تو چه گویی که کدو میسازد
***
در دهر چو آواز گل تازه دهند فرمای بتا که می به اندازه دهنداز حور و قصور و ز بهشت و دوزخ فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند
***
در دهر هر آن که نیم نانی دارد از بهر نشست آشیانی داردنه خادم کس بود نه مخدوم کسی گو شاد بزی که خوش جهانی دارد
***
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود غم خوردن بیهوده نمیدارد سودپر کن قدح می به کفم درنه زود تا باز خورم که بودنیها همه بود
***
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد ابر از رخ گلزار همی شوید گردبلبل به زبان پهلوی با گل زرد فریاد همی کند که می باید خورد
***
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند فرمای که تا باده گلگون آرندتو زر نی ای غافل نادان که ترا در خاک نهند و باز بیرون آرند
***
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد یا در پی نیستی و هستی گذردمی نوش که عمریکه اجل در پی اوست آن به که به خواب یا به مستی گذرد
***
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد کس یک قدم از دایره بیرون ننهادمن مینگرم ز مبتدی تا استاد عجز است به دست هر که از مادر زاد
***
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند از نیک و بد زمانه بگسل پیوندمی در کف و زلف دلبری گیر که زود هم بگذرد و نماند این روزی چند
***
گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرفرازی داردبر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد
***
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد کش نشکند و هم به زمین نسپاردگر ابر چو آب خاک را بردارد تا حشر همه خون عزیزان بارد
***
گر یک نفست ز زندگانی گذرد مگذار که جز به شادمانی گذردهشدار که سرمایه سودای جهان عمرست چنان کش گذرانی گذرد
***
گویند بهشت و حورعین خواهد بود آنجا می و شیر و انگبین خواهد بودگر ما می و معشوق گزیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود
***
گویند بهشت و حور و کوثر باشد جوی می و شیر و شهد و شکر باشدپر کن قدح باده و بر دستم نه نقدی ز هزار نسیه خوشتر باشد
***
گویند هر آن کسان که با پرهیزند زانسان که بمیرند چنان برخیزندما با می و معشوقه از آنیم مدام باشد که به حشرمان چنان انگیزند
***
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد و اندیشه هفتاد و دو ملت ببردپرهیز مکن ز کیمیایی که از او یک جرعه خوری هزار علت ببرد
***
هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشدکاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
***
هر صبح که روی لاله شبنم گیرد بالای بنفشه در چمن خم گیردانصاف مرا ز غنچه خوش میآید کو دامن خویشتن فراهم گیرد
***
هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشدهفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد
***
هم دانه امید به خرمن ماند هم باغ و سرای بی تو و من ماندسیم و زر خویش از درمی تا بجوی با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
***
یاران موافق همه از دست شدند در پای اجل یکان یکان پست شدندخوردیم ز یک شراب در مجلس عمر دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
***
یک جام شراب صد دل و دین ارزد یک جرعه می مملکت چین ارزدجز باده لعل نیست در روی زمین تلخی که هزار جان شیرین ارزد
***
یک قطره آب بود با دریا شد یک ذره خاک با زمین یکتا شدآمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
***
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد از کوزه شکستهای دمی آبی سردمامور کم از خودی چرا باید بود یا خدمت چون خودی چرا باید کرد
***
آن لعل در آبگینه ساده بیار و آن محرم و مونس هر آزاده بیارچون میدانی که مدت عالم خاک باد است که زود بگذرد باده بیار
***
از بودنی ایدوست چه داری تیمار وزفکرت بیهوده دل و جان افکارخرم بزی و جهان بشادی گذران تدبیر نه با تو کردهاند اول کار
***
افلاک که جز غم نفزایند دگر ننهند بجا تا نربایند دگرناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر
***
ایدل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نی غمان بیهوده مخورچون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش غم بوده و نابوده مخور
***
ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیرو آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر
***
این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنارآه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بیخبرند از همه کار
***
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خوشترآه سحری ز سینه خماری از ناله بوسعید و ادهم خوشتر
***
در دایره سپهر ناپیدا غور جامیست که جمله را چشانند بدورنوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور
***
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیارو آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نیکودار
***
ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخورسوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور
***
گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خوربسیار مخور و رد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
***
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر باده لعل کن بلورین ساغرکاین یکدم عاریت در این گنج فنا بسیار بجوئی و نیابی دیگر
***
از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید بازپس بر سر این دو راههی آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
***
ای پیر خردمند پگهتر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیزپندش ده گو که نرم نرمک میبیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز
***
وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نوازکانها که بجایند نپایند بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز
***
مرغی دیدم نشسته بر باره طوس در پیش نهاده کله کیکاووسبا کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
***
جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندشاین کوزهگر دهر چنین جام لطیف میسازد و باز بر زمین میزندش
***
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماهرخی اگر نشستی خوش باشچون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش
***
در کارگه کوزهگری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموشناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزه فروش
***
ایام زمانه از کسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگمی خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ
***
از جرم گل سیاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات کلی را حلبگشادم بندهای مشکل به حیل هر بند گشاده شد بجز بند اجل
***
با سرو قدی تازهتر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گلزان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل
***
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریمفردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم
***
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیمخورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم
***
برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریمکاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم
***
برخیزم و عزم باده ناب کنم رنگ رخ خود به رنگ عناب کنماین عقل فضول پیشه را مشتی می بر روی زنم چنانکه در خواب کنم
***
بر مفرش خاک خفتگان میبینم در زیرزمین نهفتگان میبینمچندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان میبینم
***
تا چند اسیر عقل هر روزه شویم در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویمدر ده تو بکاسه می از آن پیش که ما در کارگه کوزهگران کوزه شویم
***
چون نیست مقام ما در این دهر مقیم پس بی می و معشوق خطائیست عظیمتا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
***
خورشید به گل نهفت مینتوانم و اسراز زمانه گفت مینتوانماز بحر تفکرم برآورد خرد دری که ز بیم سفت مینتوانم
***
دشمن به غلط گفت من فلسفیم ایزد داند که آنچه او گفت نیملیکن چو در این غم آشیان آمدهام آخر کم از آنکه من بدانم که کیم
***
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهی دادیم و نهاد ستمیمپستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آئینهی زنگ خورده و جام جمیم
***
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم یا از غم رسوایی و مستی نخورممن می ز برای خوشدلی میخوردم اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
***
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بارتن نتوانممن بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
***
هر یک چندی یکی برآید که منم با نعمت و با سیم و زر آید که منمچون کارک او نظام گیرد روزی ناگه اجل از کمین برآید که منم
***
یک چند بکودکی باستاد شدیم یک چند به استادی خود شاد شدیمپایان سخن شنو که ما را چه رسید از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
***
یک روز ز بند عالم آزاد نیم یک دمزدن از وجود خود شاد نیمشاگردی روزگار کردم بسیار در کار جهان هنوز استاد نیم
***
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن فردا که نیامده ست فریاد مکنبرنامده و گذشته بنیاد مکن حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
***
ای دیده اگر کور نی گور ببین وین عالم پر فتنه و پر شور ببینشاهان و سران و سروران زیر گلند روهای چو مه در دهن مور بین
***
برخیز و مخور غم جهان گذران بنشین و دمی به شادمانی گذراندر طبع جهان اگر وفایی بودی نوبت بتو خود نیامدی از دگران
***
چون حاصل آدمی در این شورستان جز خوردن غصه نیست تا کندن جانخرم دل آنکه زین جهان زود برفت و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
***
رفتم که در این منزل بیداد بدن در دست نخواهد بر خنگ از باد بدنآن را باید به مرگ من شاد بدن کز دست اجل تواند آزاد بدن
***
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دیننه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین اندر دو جهان کرا بود زهره این
***
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن به ز آن که طفیل خوان ناکس بودنبا نان جوین خویش حقا که به است کالوده و پالوده هر خس بودن
***
قومی متفکرند اندر ره دین قومی به گمان فتاده در راه یقینمیترسم از آن که بانگ آید روزی کای بیخبران راه نه آنست و نه این
***
گاویست در آسمان و نامش پروین یک گاو دگر نهفته در زیر زمینچشم خردت باز کن از روی یقین زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
***
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان برداشتمی من این فلک را ز میاناز نو فلکی دگر چنان ساختمی کازاده بکام دل رسیدی آسان
***
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان می خواه مروق به طراز آمدگانرفتند یکان یکان فراز آمدگان کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
***
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن به زانکه بزرق زاهدی ورزیدنگر عاشق و مست دوزخی خواهد بود پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
***
نتوان دل شاد را به غم فرسودن وقت خوش خود بسنگ محنت سودنکس غیب چه داند که چه خواهد بودن می باید و معشوق و به کام آسودن
***
آن قصر که با چرخ همیزد پهلو بر درگه آن شهان نهادندی رودیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همی گفت که کوکوکوکو
***
از آمدن و رفتن ما سودی کو وز تار امید عمر ما پودی کوچندین سروپای نازنینان جهان میسوزد و خاک میشود دودی کو
***
از تن چو برفت جان پاک من و تو خشتی دو نهند بر مغاک من و توو آنگاه برای خشت گور دگران در کالبدی کشند خاک من و تو
***
میخور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد بجان پاک من و تودر سبزه نشین و می روشن میخور کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو
***
از هر چه بجر می است کوتاهی به می هم ز کف بتان خرگاهی بهمستی و قلندری و گمراهی به یک جرعه می ز ماه تا ماهی به
***
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده بلبل ز جمال گل طربناک شدهدر سایه گل نشین که بسیار این گل در خاک فرو ریزد و ما خاک شده
***
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نهپرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
***
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به وز هرچه نه می طریق بیرون شو بهدر دست به از تخت فریدون صد بار خشت سر خم ز ملک کیخسرو به
***
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی معذوری اگر در طلبش میکوشیباقی همه رایگان نیرزد هشدار تا عمر گرانبها بدان نفروشی
***
از آمدن بهار و از رفتن دی اوراق وجود ما همی گردد طیمی خورد مخور اندوه که فرمود حکیم غمهای جهان چو زهر و تریاقش می
***
از کوزهگری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراریشاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شدهام کوزه هر خماری
***
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی وز هفت و چهار دایم اندر تفتیمی خور که هزار بار بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی
***
ایدل تو به اسرار معما نرسی در نکته زیرکان دانا نرسیاینجا به می لعل بهشتی می ساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
***
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی با باده لعل باش و با سیم تنیکانکس که جهان کرد فراغت دارد از سبلت چون تویی و ریش چو منی
***
ای کاش که جای آرمیدن بودی یا این ره دور را رسیدن بودیکاش از پی صد هزار سال از دل خاک چون سبزه امید بر دمیدن بودی
***
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بدم که کردم این عیاشیبا من بزبان حال می گفت سبو من چو تو بدم تو نیز چون من باشی
***
بر شاخ امید اگر بری یافتمی هم رشته خویش را سری یافتمیتا چند ز تنگنای زندان وجود ای کاش سوی عدم دری یافتمی
***
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی فارغ بنشین بکشتزار و لب جویبس شخص عزیز را که چرخ بدخوی صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی
***
پیری دیدم به خانهی خماری گفتم نکنی ز رفتگان اخباریگفتا می خور که همچو ما بسیاری رفتند و خبر باز نیامد باری
***
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقیخاکیم همه چنگ بساز ای ساقی بادیم همه باده بیار ای ساقی
***
چندان که نگاه میکنم هر سویی در باغ روانست ز کوثر جوییصحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی بنشین به بهشت با بهشتی رویی
***
خوش باش که پختهاند سودای تو دی فارغ شدهاند از تمنای تو دیقصه چه کنم که به تقاضای تو دی دادند قرار کار فردای تو دی
***
در کارگه کوزهگری کردم رای در پایه چرخ دیدم استاد بپایمیکرد دلیر کوزه را دسته و سر از کله پادشاه و از دست گدای
***
در گوش دلم گفت فلک پنهانی حکمی که قضا بود ز من میدانیدر گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی
***
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری پر کن قدحی بخور بمن ده دگریزان پیشتر ای صنم که در رهگذری خاک من و تو کوزهکند کوزهگری
***
گر آمدنم بخود بدی نامدمی ور نیز شدن بمن بدی کی شدمیبه زان نبدی که اندر این دیر خراب نه آمدمی نه شدمی نه بدمی
***
گر دست دهد ز مغز گندم نانی وز می دو منی ز گوسفندی رانیبا لاله رخی و گوشه بستانی عیشی بود آن نه حد هر سلطانی
***
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی احوال فلک جمله پسندیده بدیور عدل بدی بکارها در گردون کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی
***
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری تا چند کنی بر گل مردم خواریانگشت فریدون و کف کیخسرو بر چرخ نهاده ای چه میپنداری
***
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی برساز ترانهای و پیشآور میکافکند بخاک صد هزاران جم و کی این آمدن تیرمه و رفتن دی
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست نتوان به امید شک همه عمر نشست
هان تا ننهيم جام می از کف دست در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی
برساز ترانهای و پیشآور می
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی
این آمدن تیرمه و رفتن دی
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل شیدا را
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا
تو غره بدان مشو که می مینخوری
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای
چون خدا همیشه دو دستش پره
[SIGPIC][/SIGPIC]
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)