هر چند که رنگ و بوي زيباسـت مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معـلوم نـشد که در طربخانه خاک
نـقاش ازل بـهر چه آراسـت مرا
هر چند که رنگ و بوي زيباسـت مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معـلوم نـشد که در طربخانه خاک
نـقاش ازل بـهر چه آراسـت مرا
آن قصر که جمشيد در او جام گرفـت
آهو بـچـه کرد و شير آرام گرفـت
بـهرام کـه گور ميگرفتي همه عمر
ديدي کـه چگونه گور بهرام گرفـت
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريسـت
بي باده ارغوان نـميبايد زيسـت
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است
در بـند سر زلف نـگاري بودهسـت
اين دستـه کـه بر گردن او ميبيني
دستيست که برگردن ياري بودهست
اين کهنـه رباط را که عالم نام اسـت
و آرامگـه ابلـق صبح و شام اسـت
بزميست که وامانده صد جمشيد است
قصريسـت که تکيهگاه صد بهرام است
اين يکد و سه روز نوبت عمر گذشـت
چون آب بـجويبار و چون باد بدشـت
هرگز غـم دو روز مرا ياد نـگـشـت
روزيکـه نيامدهسـت و روزيکه گذشت
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشـسـت
برخيز و بجام باده کـن عزم درسـت
کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رسـت
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرد بدشت
در فصـل بهار اگر بتي حور سرشـت
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشـت
هرچـند بـنزد عامه اين باشد زشت
سـگ بـه زمن ار برم دگر نام بهشت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)