صفحه 40 از 53 نخستنخست ... 3036373839404142434450 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 391 تا 400 , از مجموع 521

موضوع: متن های زیبا

  1. #391
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    خسته و در به در شهر غمم
    شبم از هرچی شبه سیاه تره
    زندگی زندون سرد کینه هاست
    رو دلم زخم هزار تا خنجره
    چی میشد اون دستای کوچیکو گرم
    رو سرم دست نوازش میکشید
    بر سر تنهایی و سرد منو
    بوسه ی گرمی به آتیش میکشید
    چی میشد تو خونه ی کوچیک
    من غنچه های گل غم باز نمیشد
    چی میشد هیچکسی تنها نمی ذاشت
    جز خدا هیچکسی تنها نمیشد
    من هنوز در به در شهر غمم
    شبم از هر چی شبه سیاه تره
    ***
    ((داریوش))


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #392
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست
    پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست
    نرگسش عربده جوي و لبش افسوس كنان
    نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست...

    (حضرت حافظ)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  4. #393
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    تقصير از ما نيست؛
    تمامي قصه هاي عاشقانه
    اينگونه به گوشمان خوانده شده‌اند.
    تصوير مجنون بيدل و فرهاد کوه کن
    نقش‌هاي آشناي ذهن ماست.
    و داستان حسرت به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز، آويزۀ گوشمان شده ‌است.
    غافلانه سرخوشيم
    و عاجزانه ظالم؛
    و عاشق، محکوم است به مدارا،
    تا بينوا را جاني و دلي هنوز ، مانده باشد...
    اگر جان داد ، شور عشق‌مان افسانه ديگري آفريده‌است.
    اگر تاب نياورد ، لياقت عشق‌مان را نداشته‌است.
    يکديگر را مي‌آزاريم.
    ياد گرفته‌ايم که معشوق هر چه غدارتر، عاشق شيداترست.
    و عاشق هر چه خوارتر شود، عشق افسانۀ ماندگارتري خواهد شد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  6. #394
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم// نقشی به یاد روی تو بر آب می زدم
    ابروی یار در نظر و خرقه سوخته// جامی به یاد گوشه محراب می زدم
    هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست// بازش ز طره تو به مضراب می زدم
    روی نگار در نظرم جلوه می نمود// وز دور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
    چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ// فالی به چشم و گوش در این باب می زدم..
    نقش خیال تو تا وقت صبحدم// بر کارگاه دیده بی خواب می زدم
    ساقی بصوت این غزلم کاسه می گرفت//میگفتم این سرود و می ناب میزدم
    خوش بود بوقت حافظ و فال مراد و کام//بر نام عمر و دولت احباب می زدم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  8. #395
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ساده بودیم ‚ ساده بودیم ‚ مثل قلب عاشق
    مثل ساحل یه دریا چش براهه خط قایق
    ساد ه بودیم ساده بودیم خونه مون جای صدا بود
    یه نمکدون شکسته ‚ میون سفرۀ ما بود
    از عزیزترین عزیزا دم به دم دشنه می خوردیم
    وقت خواب جای ستاره ‚ زخمامون رو می شمردیم
    قصه ‚ قصۀ سفر بود
    روی تیغۀ یه دشنه
    زندگی فقط همین بود
    دریا دور و لبا تشنه
    ساده بودیم اما هیچکس حرفای ما رو نفهمید
    هیچ کسی پولک نور رو ، رو شبای ما نپاشید
    ساده بودیم که بفهمیم معنی حادثه ها رو
    بچشیم از این رفیقا ! طعم تلخ پشت پا رو
    هر چی بودیم هر چی هستیم ‚ هنوزم مثل قدیمیم
    اهل این حال و هواییم مهمون همین گلیمیم
    قصه ‚ قصۀ سفر بود
    روی تیغۀ یه دشنه
    زندگی فقط همین بود
    دریا دور و لبا تشنه!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #396
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    وفادار


    يه روزي، جك و جو كه دو تا دوست بودن بار و بنديلشون رو جمع كردن تا به يه سفر دور و دراز برن. جو وسايل زيادي همراهش نداشت. در واقع فقط به خاطر جك داشت مي رفت. اصلا حوصله سفر نداشت. اما جك كوله پشتي اش رو بست. مادر جك خيلي نگران پسرش بود. پس صورت جو رو بين دو تا دستاش گرفت و ازش خواهش كرد كه خيلي مواظب جك باشه. اما مادر جو چنين چيزي از جك نخواست.
    اون دوتا راه افتادن. از ميون دره هاي تاريك و جنگلهاي انبوه و كوه هاي سر به فلك رسيده!!
    جو همه جا جلوتر مي رفت. زمين رو نگاه مي كرد كه مبادا توش گودالي باشه و جك بيفته توش. شب ها كه جك توي جنگل مي خوابيد، جو بيدار مي موند و به چشماي جك نگاه مي كرد و مواظبش بود. جك حتي يه بار هم از جو به خاطر اين همه محبت تشكر نمي كرد. اما جو ناراحت نميشد.
    تا يه روز وسطاي ظهر، يهو جو ايستاد. جك هم به روبرو نگاه كرد. يه خرس گنده سر راه اونا سبز شده بود. خرس روي دوپا ايستاد و شروع به نعره زدن كرد و خواست به جك حمله كنه! اما جو به طرف خرس پريد و اون رو به زمين انداخت و باهاش درگير شد. فقط به خاطر جك. جك هم از اين فرصت استفاده كرد و از يه درخت بالا رفت. جو با خرسه حسابي دعوا كردن. هر دوشون زخمي و خسته شدن. اما در نهايت اين خرسه بود كه با ضربه چنگالش جو رو كشت. جو يه آه بلند كشيد و به زمين افتاد. چشماش باز هم به طرف جك بود. مثل اينكه نگرانش بود. مثل اين كه از خرسه مي خواست كاري به كار جك نداشته باشه. آخه مادر جك اون رو دست جو سپرده بود.
    خرس هم حسابي خسته بود. بعد از اينكه جو رو كشت، راهش رو گرفت و رفت. حال يه دعواي ديگه نداشت.
    جك يواش يواش از درخت پايين اومد. به طرف جو رفت. دستي به سرش كشيد و گفت: حيف شد. سگ خوبي بود!!!


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  11. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #397
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    داغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی
    شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردی
    آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود
    اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود
    به عشق تو زنده بودم
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    دوستت داشتم
    دوستم داشتی
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
    من به غیر از خوبی تو مگه حرفی میزنم؟
    عشقت به من داد عمر دوباره
    معجزه با تو فرقی نداره
    تو خالق من بعد از خدایی
    در خلوت من تنها صدایی
    به عشق تو زنده بودم
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    دوستت داشتم
    دوستم داشتی
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    رفته بودیم هر چی که داشتیم دیگه از خاطر من
    کهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
    من فراموش کرده بودم همه روزای خوبو
    اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو
    عشقت به من داد عمر دوباره
    معجزه با تو فرقی نداره
    تو خالق من بعد از خدایی
    در خلوت من تنها صدایی
    به عشق تو زنده بودم
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی
    دوستت داشتم
    دوستم داشتی
    منو کشتی
    دوباره زنده کردی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  13. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #398
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    راز من

    هیچ جز حسرت نباشد کار من
    بخت بد بیگانه ای شد یار من
    بی گنه زنجیر بر پایم زدند
    وای از این زندان محنت بار من
    وای از این چشمی که می کاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در مینهد تا بشنود
    شاید آن گمگشته آواز مرا
    گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
    فکرت آخر از چه رو آشفته است
    بی سبب پنهان مکن این راز را
    درد گنگی در نگاهت خفته است
    گاه می نالد به نزد دیگران
    کو دگر آن دختر دیروز نیست
    آه آن خندان لب شاداب من
    این زن افسرده مرموز نیست
    گاه میکوشد که با جادوی عشق
    ره به قلبم برده افسونم کند
    گاه می خواهد که با فریاد خشم
    زین حصار راز بیرونم کند
    گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
    دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
    نیست پیدا بر لب تبدار تو
    من پریشان دیده می دوزم بر او
    بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
    خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
    زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
    همزبانی نیست تا برگویمش
    راز این اندوه وحشتبار خویش
    بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
    خویشتن را مایه آزار خویش
    از منست این غم که بر جان منست
    دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
    پای در زنجیر می نالم که هیچ
    الفتم با حلقه زنجیر نیست
    آه اینست آنچه می جستی به شوق
    راز من راز نی دیوانه خو
    راز موجودی که در فکرش نبود
    ذره ای سودای نام و آبرو
    راز موجودی که دیگر هیچ نیست
    جز وجودی نفرت آور بهر تو
    آه نیست آنچه رنجم میدهد
    ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو

    فروغ فرخزاد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  15. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #399
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11331
    Array

    پیش فرض

    با من اي دوست ،اگر خوب اگر بد باشي ،تپش حس من اين است كه بايد باشي

    7fmx42kbsuu29xwjcp3e
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  17. کاربر مقابل از mehraboOon عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  18. #400
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
    همه اندیشه ام اندیشه فرداست
    وجودم از تمنای تو سرشار است
    زمان در بستر شب خواب و بیدار است
    هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
    خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
    رود آنجا که می یافتند کولی های جادو گیسوی شب را
    همان جا ها که شب ها در رواق کهکشان ها خود می سوزند
    همان جاها که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
    همان جاها که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
    همان جا ها که پشت پرده شب دختر خورشید فردا را می آرایند
    همین فردای افسون ریز رویایی
    همین فردا که راه خواب من بسته است
    همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
    همین فردا که ما را روز دیدار است
    همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
    همین فردا همین فردا
    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
    زمان در بستر شب خواب و بیدار است
    سیاهی تار می بندد
    چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
    دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
    به هر سو چشم من رو میکند فرداست
    سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
    قناری ها سرود صبح می خوانند
    من آنجا چشم در راه توام ناگاه
    ترا از دور می بینم که می آیی
    ترا از دور می بینم که می خندی و می آیی
    نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
    سراپا چشم خواهم شد
    ترا در بازوان خویش خواهم دید
    سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
    تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
    برایت شعر خواهم خواند
    برایم شعر خواهی خواند
    تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید
    و گر بختم کند یاری
    در آغوش تو
    ای افسوس
    سیاهی تار می بندد
    چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
    هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
    زمان در بستر شب خواب و بیدار است
    (فریدون مشیری)


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 40 از 53 نخستنخست ... 3036373839404142434450 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/