شريعتي: دنيا را بد ساخته اند****** کسي را که دوست داري، تو را دوست نمي دارد** کسي که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمي داري اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند و اين رنج است ** زندگي يعني اين**********
شريعتي: دنيا را بد ساخته اند****** کسي را که دوست داري، تو را دوست نمي دارد** کسي که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمي داري اما کسي که تو دوستش داري و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئين هرگز به هم نمي رسند و اين رنج است ** زندگي يعني اين**********
دلم تنگاست
دلم تنگ است
دلم اندازه ی حجم قفس تنگ است
سکوت از کوچه لبریز است
صدایم خیس و بارانی ست
نمی دانم چرا در قلب من
پاییز طولانی ست...
حکایتم کن
برای دستهایی که مرا جستند
و برای چشمانی که مرا قطره قطره...
برای لبهایی که ترانه ام کردند
و بعد شاید مرثیه ای
حکایتم کن به غروب رسیده ام!!!
ديشب از بام جنون ديوانه اي افتاد و مرد
پيش چشم شمع ها پروانه اي افتاد و مرد
از لطافت ياد تو چون صبح گل ها خيس بود
شبنمي از پشت بام خانه اي افتاد و مرد
موي شبگوني كه چنگش ميزدي شب تا سحر
از سپيدي لا به لاي شانه اي افتاد و مرد
ازدياد پنجره جان قناري را گرفت
در قفس از نغمه ي مستانه اي افتاد و مرد
اين كلاغ قصه را هرگز تو هم نشنيده اي
تا خودش هم قصه شد افسانه اي افتاد و مرد
روزها می گذرد و من هنوز خفته ام و خفته ام و خفته
قلبها ترمیم می شوند و من هنوز قلبم شکسته است و شکسته است و شکسته
لب ها می خندند و من هنوز لبانم بسته است و بسته است و بسته
چشم ها انتظار را وداع می گویند و من هنوز چشم هایم منتظر است و منتظر است و منتظر
دیدگان اشک نمیریزند و من هنوز دیدگانم جاری است و جاری است و جاری
امروز وقتی دلتنگ لحظه های نبودنت ، بودم
وقتی لبریز شده بودیم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستیت را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صداییت
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
براستی
... ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را
... به سادگی
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
... تو باور لحظه های من شده ای
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟
نمیدانی که تنهایم
نمی بینی تو -مرگ زرد دنیایم
نمیخواهم ز اینک خاطراتم را
و میبندم دهانم را که میسوزد
ز هر بغضی که در سینه به خود دارم
و میخوانم غم تلخ جدا گشتن ز فردایم
نمیبینی تو- دفن ارزوهایم
و عزم رفتنی کردی که در من میگشاید زخم شبهایم
نمیدانی ز دیروزم
که در من خرد شد خود باوریهایم
فقط میپرسی و میخواهیم
تا سفره ی دل را به رویت باز بگشایم
شاعر مريم چراغی
همچنان باران مي بارد
همچنان اشک از چشم من
کوچه ها هنوز خلوت و بي رهگذر
و نگاهم خيره به پيچ کوچه
خانه تاريک و تار
عصري حزن انگيز
غروبي سرخ و پر اشک
سرمازده و سياه پوش تمام بي کسي هايم
بي رمق
باران مي بارد
دل پر از تنهايي ست
که حتي اشکي هم در او خانه ندارد
دل پر از لحظه هاي باراني ست
صدايي غمگين و پر سوز در کوچه مي پيچد
مي خواند و مي رود.
او هم دلش گرفته
او هم پرسوز است نگاهش
مثل من
آسمان ديگر آبي نيست
پر است از ابرهاي خاکستري و پر اشک
خورشيدي نمي تابد
و طوفاني اين ابرها را تکان نمي دهد
و گهگاهي نسيمي از سوي او
سروش شادي همراه مي آورد
آسمان باراني است
ديگر قطره هاي باران آبي نيستند
سياه و سرد و خشمگين
همچنان سردي انتظار ادامه دارد
همچنان خاطرات خشکيده مي سوزند
همچنان باران مي بارد
و همچنان اشک از چشم من
غم می چکد از آواز من نم نم هاي باران پوستينم را تر مي كنند
چه با ضرب مي زنند خود را
آرامشان كنيد ... چه شوقي ...
من هنوز اينجايم ...
منتظر او ...
در جستجوي نازمن
هر رهگذري نامم كرده است ...
عده اي ديوانه ام دانند ...
عده اي الافم خوانند ...
بگذار خوش باشن ، هيچ نمي گويم ...
آخر آنان نمي دانند اين كهنه راز من
آه باز شب آمد ...
شب آن كهنه آشناي من ...
آنكه مرا مجالي است از حرف مردم ...
اين تنها شاهد راز و نياز من
خشم مي گيرد تنم از حرفشان ...
لایق خشمم كاغذي و سازي ...
كاغذم پاره شد ...
از بس خشمم پاره شد سيم سازم
خفه ام مكنيد !!!
اگر طالب غمي خوشدل !!!
گوش كن ...
غم مي چكد از آواز من
الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی چه میجوئی از این کاشانه عورم؟
چسان گریم؟ چسان گویم؟ حدیث قلب رنجورم
ازین خوابیدن درزیرسنگ وخاک خون خوردن
نمی دانی چه می دانی که آخر چیست منظورم؟
تن من لاشه فقر است و من زندانی زورم
کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان به سوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان به ساز مرگ رقصیدم
ازاین دوران آفت زا چه آفت ها که من دیدم
سکوت و زجر بود و مرگ بود و ماتم وزندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پرگشته این صدپاره دامانم
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده آبم کرد و خاک مرده ها نانم
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بی جائی شد اندر مکتب هستی
شکست وخردشد افسانه شدروزم به صد پستی
کنون ای رهگذر در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
نه غمخواری نه دلداری نه کس بودم دراین دنیا
همه بازیچه پول و هوس بودم در این دنیا
به فرمان سکوت کاروان تیره بختی ها
سراپا نغمه عصیان جرس بودم دراین دنیا
پرو پا بسته مرغی در قفس بودم دراین دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)