نه با مطالعه

از جن و پري مي گفت

عيال ،

هر چه مي گفت ، سر سري مي گفت

سه چهار جمله اي

از جام جم بلد شده بود

به آب و تاب

به طرز سخنوري مي گفت

گهي روايتي

از وسعت زمين مي كرد

گهي حكايتي

از ماه و مشتري مي گفت

به آه و ناله ،

ز وضع كلان شوهرشان

حكايتي عجب

از مهري و زري مي گفت

سياه چال

مرا ديده بود و با حسرت

سخن ز شيكي

دكان زرگري مي گفت

چو مي شنيد

زني حاجيه شده ،صد بار

به طعنه

شمه اي از رسم شوهري مي گفت

كلاه گيس

به سر بود و موي بنده چو ريخت

چه عيب هاي

بد از طاسي و گري مي گفت

به زن مگوي

كه بالاي چشم تو ابروست

شنيده بود

و ز تعقيب كيفري مي گفت

خلاصه ،

آخر هر جمله اي كه مي فرمود

به من كه پول ندارم ،

دري وري مي گفت