شتري مي گذشت از راهي

كه بسي بار برد و خار چريد

لاك پشتي صداي پايش را

از درون حجاب لاك ،شنيد

گفت : هي !

چيستي در اين كوچه ؟

به گمان مي رسد مرا ،موري

گفتش : اينجا ،نه كوچه ، بل وادي است

تو در اين تنگ كاسه ات كوري

شترم ؛

با وقار و بي آزار

كه هيولا و خلقتم عجب است

گر كه باشد

صداي پايم نرم

اين نشان تواضع و ادب است

خبره داند

كه اكثر اعضايم

همچو كوهان و گوشت ،ممتاز است

زين چه خوشتر ؟

كه مدتي ديگر

استخوانم به دسته ي ساز است

از كسانم ؛

نه از چه ها ؛ تو كه اي ؟

سر برون كن نه كوچه اين صحراست

چون سرت در درون

لاك خود است

ديد و فكر و عقيده ي تو خطاست

مي شناسند

اهل فضل ؛ كه من

در شمار بني بشر نفرم

هر كه باشم ،

تو هر چه ام گويي

يك سر و گردن از تو بيشترم


*******