چوب بر جگر
گویند :
پدر و پسری را نزد حاکم بردند که چوب بزنند، اول پدر را انداختند و صد چوب زدند
آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداختند و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله
و فریاد کرد، حاکم گفت تو صد چوب خوردی و دم نزدی!
به یک چوب که پسرت خورد ، این ناله و فریاد چیست؟
گفت آن چوبها که بر تن من می آمد تحمل میکردم ،
اکنون که بر جگرم میزنند تحمل ندارم !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)