صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 34 , از مجموع 34

موضوع: همه ی هستی من

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ادامه:

    مانی با صدای ارامی شروع کرد :همه چیز از هفده سالگی من شروع شد یعنی پنج سال پیش ... رشته ی من ریاضی فیزیک بود ... درسمم خیلی خوب بود...چون با تمام وجود رشته ام رو دوست داشتم....خانواده ی خوب...دوستهای خوب...پریسا رو که میشناسی؟اون همدم و هم بازی دوران بچگی من بود...یک سال بیشتر با هم تفاوت سنی نداشتیم...بخاطر همین از بچگی همه ما رو زن و شوهر میدونستند..اسممون رو هم بود...برای من پریسا واقعا یه پری واقعی بود...دوستش داشتم و هیچ وقتم دنبال دختر دیگه ای نبودم...فکر میکردم پریسا اولین و اخرین نفر تو زندگیمه...اما نبود...وقتی رفتم پیش دانشگاهی یه کم ارتباطم باهاش کم شد...یعنی داشتم میخوندم واسه ی کنکور..بیژن یکی از صمیمی ترین دوستهای اون دورانم بود...خیلی با هم ندار بودیم...صمیمی و خیلی عیاق...از همه ی جیک و پوک هم خبر داشتیم...یه روز که اومد سر کلاس خیلی دمغ بود...با کلی اصراراز زیر زبونش کشیدم بیرون و فهمیدم دوست دخترش باهاش بهم زده...هیچ وقت عکس دختره رو نشونم نمیداد ولی این دفعه بهم گفت:میبینی مانی...میبینی...چه پری دریایی و از دست دادم...حقیقت مثل یه پتک خورد تو سرم...پری من بود....دخترخاله ی من...نامزد من...مونس و راز دار من...با هزار بدبختی از بیژن اطلاعات کشیدم بیرون که پریسا رو چه جوری و از کجا میشناسی و قبلا با کی بوده و حالا با کی هست...واسه ی یه پسر هفده ساله خوب فهمیدن و درک کردن این جور چیزها واقعا سخت بود...با این حال تحمل کردم و به روی خودم نیاوردم...با خودم میگفتم:حتما یه روز خودش میاد بهم میگه...اما نیومد...با آمارایی که بیژن واسم در میاورد دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم بیخیالش بشم...بعد پیش، کنکور و بیخیال شدم و رفتم

    سربازی...رفتم پری و فراموش کنم واز شر اون دو سال اجبار هم خلاص بشم...که واقعا هم موفق شدم...اواخر دوران سربازی توی یکی از مرخصی هایی که گرفته بودم...تو رو دیدم...تو کافی نت برادر یکی از دوستایی که تو پادگان باهاش آشنا شده بودم...داشتی برای کنکور هنر ثبت نام میکردی...با لباس مدرسه ی ابی نفتی...و مقنعه ی سورمه ای که موهای خرماییت از پشت از زیر مقنعه ات زده بود بیرون...انگار یه تابلوی شاهکارطبیعی گذاشته بودن اونجا رو به روی صفحه ی مانتور...با اون انگشتهای ظریف و کشیده ات تند تند یه چیزایی و تایپ میکردی...خیلی ها تو نخت بودن...اما تو تمام حواست به اون صفحه ی مسخره بود و اصلا به دوروبرت نگاه نمیکردی...قیافت با حال بود...یعنی تو فامیل نداشتیم...چشمات در حال بسته شدن بود و من فکر میکردم خوابت میاد یا از قصد میخوای دلبری کنی که چشمات اونجوری مستانه و مخمور بود...نمیگم تو یه نگاه...ولی خوب چشم و گرفتی...به خصوص که دو سه تا از پسرا رو خفن چزوندی و شستی گذاشتی کنار...از اون مدل دخترا نبودی که با حرف زدن و خندیدن جلب توجه کنی...اما خوب با این سکوت منحصر به فرد و قیافه ی حق به جانبی که گرفته بودی..با اون چشمهای بسته ات...همه ی چشمها رو دنبال خودت کشوندی....حالا خواسته یا نا خواسته اش رو خدا میدونه.....اون روز منم هم ریاضی ثبت نام کردم...هم هنر...نمیدونم خریت بودیا تقدیریا حماقت...ولی رفتم چند تا کتاب تخصصی هم گرفتم تا بخونم.....باقیمونده ی سربازیم که تموم شد سفت و سخت چسبید به درس که کارمم دوبل شده بود...با این حال از کافی نتم دل نکندم... کارم شده بود با دفتر دستکام و جزوه هام بیام کافی نت و درس بخونم تو اون شلوغی ومنتظر باشم شاید تو بیای...که اومدی...واسه ی انتخاب رشته ی ازاد...تمام کدهاتو منم انتخاب کردم...من که به هنر وارد نبودم هر چی تو میزدی منم میزدم...حتی اسمتم نمیدونستم....اما نمیدونم یه جوری بودم....حس میکردم باید بهت اعتماد کنم...حس میکردم باید دنبالت بیام...دنبالت اومدم...سخت بود...اونقدر سخت که واسه ی یه کنکور بیست کیلو کم کردم...صبح تا شب درسهای خودم و میخوندم...شب تا صبح کتابهایی که اصلا ازشون سر در نمیاوم...گاهی کم میاوردم...گاهی به خودم میگفتم که بابا شاید اصلا یارو نامزد داره...مرده...کنکور نمیده....ولش کن....ولی بازم ته دلم میگفت:اصلا مگه به خاطر دختره است...واسه ی اثبات خودت و شخصیتت برو تا تهش...حرفهای دلخوش کنک و گول زنک بود دیگه...یه جور توجیه واسه ی خریت...

    اون سال به من چی گذشت نمیدونم...ولی گذشت...گذشت تا مرداد که نتایج و اعلام کنن...رتبه ات حرف نداشت...مال منم بدک نبود یعنی ریاضی عالی شده بود و هنر اِی خوب... درواقع همشو مدیون عمومی ها بودم...ولی اینم بگم خیلی بهتر از شماها تخصصی هامو زده بودم...تو تمام این دیدارها نتونسته بودم ادرستو پیدا کنم...اما بالاخره شهریور به مرادم رسیدم...هم ادرستو پیدا کردم هم همون رشته ای که تو قبول شدی منم قبول شدم...همون دانشگاه...برق شریف و ول کردم و اومدم گرافیک هنرهای زیبا...تهدید بزرگی بود...آینده ام...زندگیم...ممکن بود همه چیز بر باد بره...حماقت محض بود...بهترین رشته بهترین دانشگاه....کی میاد این کارو بکنه...ولی من ول کن نبودم...میگفتم اگه نشه خوب یه لیسانس گرفتی میشینی واسه ی ریاضی میخونی...بعدشم بی علاقه که نبودم....خودمم که ته استعدادی داشتم...من از ده سالگی تابلو ی رنگ روغن میکشیدم...حالا لیسانسشم میگیرم...سگ خور...با همه ی اینا بازم نتونستم به کسی بگم من مرتکب چه اشتباهی شدم...واسه ی دختر بازی از دانشگاه و رشته ی مورد علاقه ام زده بودم از اینده ام زده بودم...که مراقبت باشم...مراقبت باشم از دستم نری...مراقبت از دختری که نمیشناسیش و نمیدونی کیه...همش میگفتم بکش کنار خودتو...چهار سال یه عمره...اما نتونستم...یعنی همش یه صدایی تو ذهنم بود که میگفت...تو کاریت نباشه...فقط بیا...منم اومدم...سه ساله که دارم میام...بعد قبولی دیگه کافی نت نمیرفتم...دیگه با اونجا کاری نداشتم...جلوی خونتون بودم...صبح...شب... غروب ... عصر... هیچ وقت منو ندیدی ... یعنی نخواستی که ببینی ... کشیک میدادم کسی مزاحمت نشه ... کسی دنبالت نیاد...نامزد نداشته باشی...بالاخره بعد کلی انتظار فهمیدم اسمت هستیه...هستی...اسمتم هستی نبود بازم هستی من بودی...نمیدونم یادت هست یا نه...رستوران رفتین و بعد ماشینتون خراب شد...اون شب منم دنبالتون بودم...همینجوری میخواستم ببینم کجا میرین و مبادا پسری تو زندگیت باشه...بعد از شام از شانس خوب من و بخت بد شما ماشینتون خراب شد...حالا چند بار من اون اتوبان و دور زدم و رفتم و برگشتم خدا میدونه...بعد دعواها و اومدن پدرت همچین که از ماشین پیاده شدی...قلبم داشت وایمیستاد...نمیدونستم چی میخوای بگی...اومدی جلوم واستادی و ازم تشکر کردی...خدا میدونه که اون لحظه خدا رو هم بنده نبودم...از ذوقم که تو با من حرف زده بودی...اصلا نمیدونستم چیکار کنم...یادمم نیست چیا گفتم...ولی اولین بار منو اون موقع دیدی...و هفته ی بعد سر کلاس....هی میخواستم بیام جلو باهات حرف بزنم...اما انگار اصلا یادت رفته بود من کی بودم و چی بودم...اون روز خیلی حالم گرفته شد...هی با خودم میگفتم مگه این دختره کیه با من اینطوری میکنه...اما همه ی غر و لندهام فقط یه ساعت طول کشید....همچین که فکر میکردم چهار سال چهار روز در هفته می بینمت....دلم غنج میرفت....دیگه چی میخواستم....فرداش واسه ی تشکر اومدی...انگار حتما باید بیست و چهار ساعت میگذشت تا مغزت یادت بیاره من کی بودم...منم به تلافی گفتم:نشناختم...بد بهت بر خورد...خیلی مغرور بودی...تو دانشگاه پدرمنو دراوردی تا یه جواب سلام بهم بدی...اوایل که میومدم جلو باهات احوالپرسی کنم یه جوری نگام میکردی که ارث باباتوانگار ازم طلب داری...یه سر تکون میدادی و میرفتی...ولی مهم نبود من که اینهمه راه اومده بودم....میدونستم تو ذهنت و دلت کسی نیست....اونقدر رفتم و اومدم تا سلام کردنات مهربون شد...با هم حرف میزدیم...برام حرف میزدی....دیگه شده بودیم دوست...نمیدونم چرا جرات نداشتم پا پیش بذارم....خیلی ها اومده بودن و کنف شده بودن...خیلی از من بهترا رو رد کرده بودی...میومدم چی میگفتم...نمیخواستم اول جوونی وبا سرپر بادی که داشتم غرورم جریحه دار بشه....اینده ام و که نابود کرده بودم لااقل شخصیتم برام بمونه ...بعدشم از چی تعریف میکردم...نمیگفتی من دیوونه ام؟نمیگفتی یارو واسه خاطر دختر بازی ایندشو تباه کرده؟اومده دانشگاه چشم چرونی دختر مردم و بکنه؟یه بار با دوستت که داشتی حرف میزدی اتفاقی شنیدم که گفتی:دلت میخواد خواستگارت مهندس باشه ... دنیا رو سرم خراب شد ... دیگه نمیدونستم باید چه گلی بگیرم به سرم ... من عاشقت بودم...دیوونه ات بودم...واسه ی تواینده که سهل بود جونمم میدادم .. اما حالا تو داشتی از آروزیی حرف میزدی که من میتونستم براورده اش کنم ... اما ... بخاطر تو ... یا نه بخاطر خودم...شایدم ترس ... ترس از اینکه برم جای دیگه و تو رو از یاد ببرم و یا کس دیگه ای و ببینم و به اون وابسته بشم ... نمیدونم ...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با دهانی باز منتظر شنیدن بقیه ی ماجرای زندگی اش بودم....حالم دگرگون شده بود....تمام تنم سست و کرخ شده بود....پاهام از بی حرکتی و دستهام از فشاری که به هم وارد میکردند...سوزن سوزن میشد...توده ی عظیم الجثه ای هم در گلویم حس میکردم...اما چرا بغض چرا ناراحتی...منتظر شنیدن هر حرفی بودم...هر حرفی به جز اینکه او زودتر از من دلبسته...نگاهش کردم...چهره اش خیس عرق بود و از لابه لای پلکهای نیمه بازش به من نگاه میکرد....

    مانی با صدایی که دیگر به زحمت در می امد گفت:خسته شدی...

    اهی کشیدم و سرم را به علامت نفی تکون دادم...مانی بی جون تر از قبل گفت:حرف بزن...میخوام صداتو بشنوم...

    از خستگی اش...رنگ پریدگی اش...بیماری اش...در حال نابودی بودم....سعی کردم لبخندی بزنم...

    مانی اهسته گفت:میشه بهم اب بدی؟

    ضربان قلبم بالا رفته بود...دستهای یخ کرده ام که در هم قلاب شده بود را از هم باز کردم...خم شدم...پارچ اب و چند لیوان روی میز کنار تخت بود...لیوان را پر کردم و خواستم به دستش بدهم...و چه توقع بی جایی داشتم که دستش را دراز کند و لیوان را از من بگیرد...مانده بودم چه کار کنم...لبهایش از فرط تشنگی خشک و چاک چاک بود...دنبال نی میگشتم....

    مانی اهی کشید و سعی کرد خودش را روی تخت بالا بکشد....لبهایم را گزیدم...یعنی هر وقت مستاصل میماندم....هر وقت نمیدانستم چه کار کنم...این حالت پیش می امد...به جان لبهایم می افتادم...یک قدم جلو رفتم...آهسته دستم را زیر سرش بردم...لابه لای موهایش....گردن داغ و تب دارش...از تماس کف دستم با پوست مانی....همه ی جانم نبض شد و می پرید...گر گرفت و گرم شد...دیگر بیش از این نمیدانم چطور از احساس خوشایندی که به من دست داد بگویم از وصف حالم عاجزم...با ملایمت کمی سرش را بالا اوردم و لیوان را به لبش نزدیک کردم...همه ی تشنگی اش با چند جرعه برطرف شد....لبهایش را کنار کشید و من آرام سرش را روی بالش گذاشتم... خودم هم تشنه بودم...یعنی تشنه شدم...لیوان را روی میز گذاشتم و لیوان دیگری را پر از آب کردم...به نظرم نفس های مانی تند و نامنظم بود...نگاهش کردم و پرسیدم:خوبی؟

    سرش را تکان داد و من وقتی خواستم لیوان ابم را بردارم اشتباه...که نه...خودم خواستم اشتباه کنم...یعنی دلم...قلبم...همه ی وجودم خواست اشتباه کند و لیوان او را بردارم...از همانجا که جای لبهای او بود...منم آب خوردم...

    در اتاق باز شد و مهرداد و وارد شد.

    لبخندی به من زد و رو به مانی گفت:خوب چطوری ؟خوش میگذره؟

    مانی حرفی نزد...و مهرداد با کمی عصبانیت گفت:واسه ی چی ماسک اکسیژن و برداشتی؟

    مانی نگاهش کرد و گفت:باید باهاش حرف بزنم...

    مهرداد پوفی کشید و گفت:مانی جان...بذار بعد...الان خسته ای برات خوب نیست...

    مانی نگاهی به من انداخت و گفت:خوبم...

    مهرداد اکسیژنش را عوض کرد و مانی غر زد:نکن...سوراخ دماقم گشاد میشه...

    من و مهرداد خندیدیم...و مهرداد گفت:اینطوری هم حرف میزنی...هم جون حرف زدن داری...

    مهرداد رفت و من هم سر جایم نشستم...مانی به سقف نگاه میکرد...

    مانی:دیرت نشه...

    -تو حرفت و بزن...نگران من نباش...

    مانی:دیگه چی باید بگم...

    -همه چی...من میخوام همشو بدونم...بعدش چی شد؟

    مانی باز چند نفس عمیق کشید و با زبان لبهایش را تر کرد...

    من تمام زندگیم شده بود یه نفر...یه دختر با چشمهای خمار و مدهوش کننده...ولی فقط من نبودم که عاشق سینه چاکت بودم...حیدری از من بدتر بود...خیلی دوست داشت...ولی بهش پا نمیدادی...نمیدونم چرا ... اون خیلی پسر خوش تیپ و جذابی بود...خیلی هم پولدار...ولی خوب هر کاری میکرد تو هیچ جوابی بهش نمیدادی...یادته یه بار ماشینت و پنچر کرد؟

    من به کی بگم اون شب و هیچ وقت در عمرم فراموش نمیکنم....با این حال گفتم:یه تشکرم بهت بدهی دارم..

    مانی:نداری...

    -چرا...اون شب سه چرخ از ماشین تو به داد من رسید...

    مانی لبخندی زد و گفت:اون سه چرخ و خودم پنچر کرده بودم...دیوونگی محض بود...

    مبهوت نگاهش کردم...خندید و گفت:حیدری فقط یه چرخ و پنچر کرد...با این کارش میخواست خودش بیاد کمکت و همون موقع که پنچری ماشینت و میگیره ازت خواستگاری کنه...منم از حرص رفتم سه چرخ دیگه رو پنچر کردم...حیدری هم دید که ماشینت نابود شده...اما نموند..یعنی بارون گرفت...منم با خیال راحت منتظر تو بودم بیای که برسونمت خونه...ولی وقتی بهت گفتم:من شما رو میرسونم...میخواستم خودت آدرس خونتون و بهم بدی و شبگردی های من یه خرده مجاز بشه...چنان نگاهی به من کردی که قبض روح شدم...خواستی آژانس بگیری...دیدم نامردی..من این کار احمقانه رو کردم...بخاطر همین سه چرخ خودم بهت دادم...تو هم گذاشتی رفتی...یه کلمه حرف نزدی...همش فکر میکردم نکنه فهمیده کار منه...نکنه بفهمه من چقدر خلم...خلاصه وقتی تو رفتی...اونم بدون هیچ واکنشی...حرفی...حتی خداحافظی...دیگه همه چیز و تموم شده دیدم...تا صبح زیر بارون واستادم...جلوی دانشگاه...بدجوری سرما خوردم...اما بدترش این بود که تو سه چرخ ماشین و دادی دست پویا...این یعنی چی؟یعنی هستی دیگه حتی حاضر نشده من و ببینه ...یعنی فهمیده...چقدر نذر و نیاز کردم که تو نفهمی خدا میدونه...ولی بعد یک هفته ...بازم مثل سابق بودی...مهربون جواب سلامم و دادی...تازه حالمم پرسیدی...دیگه خیالم راحت شد...

    شماره ی کارت دانشجویی تو کش رفته بودم هرچی تو انتخاب واحد میکردی منم همونا رومیزدم...ترم تابستونی میخواستم بردارم اما همش منتطر بودم ببینم تو چی کار میکنی...که بالاخره بعد که من انتخاب کردم تو هم انتخاب کردی...تو تابستون یه بار پری و دیدی...بهت گفت:نامزدمه...چنان خنده ای کردی...چنان ذوق زده شده بودی که اگه واسه ی خودت خواستگار میومد اینقدر خوشحال نمیشدی...هر چی بیشتر میگذشت بیشتر میفهمدیم از من خوشت نمیاد...تو چشمهام نگاه میکردی...یعنی از این ادمایی بودی که وقتی میخوان حرف بزنن حتما باید تو چشمهای طرف نگاه کنن... اما من طاقت نداشتم...همیشه سرم پایین بود...چه جوری تو چشمات نگاه کنم و نگم دوستت دارم....نگم عاشقتم....نگم دیوونتم...چه جوری خودم کنترل میکردم که بهت حرفهای عاشقانه نزنم...تو مغرور بودی و منم از تو مغرور تر....میترسیدم بهت حرفی بزنم و بشکنم....از شکستن خودم میترسیدم...خیلی بده ادم جلوی خودش بشکنه...همین قدر که بعضی چیزها رو از دست دادم بس بود برام....تو با من صمیمی تر شده بودی و من سعی میکردم موقعیت مناسب و برای گفتن حرفهای دلم به تو رو جور کنم... همه چیز اروم اروم داشت خوب پیش میرفت...تا رفتم دکتر چند وقتی بود که زیاد حالم خوب نبود...منو پاس دادن به دکتر قلب و بعد یه سری آزمایش بهم گفتن بیماری قلبی...خیلی جدی نگرفتم..یعنی فکر میکردم اشتباه شده و بیخیالش شدم...حتی به کسی هم چیزی نگفتم...منو و مریضی؟اونم چی بیماری قلبی...باید بازم آزمایش میدادم....حوصله نداشتم هی میگفتم میرم دیگه...اصلا به بعدش فکر نمیکردم و تا یه مدت حتی کاملا یادم رفت...یعنی تمام فکرم تو بودی...تو با هیچ احدی راه نمیومدی و این برای من یه شانس محسوب میشد و شاید یه بد شانسی که ممکنه با منم راه نیای..بالاخره با خودم کنار اومدم و رفتم واسه ی آزمایش...یعنی یه شب دیگه داشتم خفه میشدم...نفسم بالا نمیومد...رفتم ونتایجم اومدن...شد یکی از روزهای بد زندگیم توی یه هفته که همش از اول تا آخرش بد بود... اون هفته بدترین هفته ی زندگیم میدونی کی بود؟.روز بدش روزی بود که تو منو به کافی شاپ دعوت کردی یادته....گشت اومد گرفتتمون؟ یادته چیا بهم گفتی؟میخواستی منو با یکی از دوستات آشنا کنی؟چطور دلت اومد این حرف و بزنی....میدونی اون روز چقدر خودم و کنترل کردم باهات بد حرف نزنم...نفس عمیقی کشید و گفت:بعدشم که رفتیم کلانتری...فرداش روزی بود گند تر از دیروز...جواب دومین سری ازمایش هام اومدن...و گفتن که قلبت داره از کار میفته...مگه ممکنه قلبی که واسه ی تو میتپه یه روز از کار بیفته....مگه میشد قلبی که تو توش هستی یه روز از کار بیفته...حرفاشونو باور نمیکردم...اما انگار واقعیت داشت...باید قبول میکردم خیلی زنده نیستم...یعنی زندگی من مساوی با مرگ یه ادم...نمیدونم بقیه چه جوری بهش نگاه میکنن اما واسه ی من خیلی سخت بود...میخواستم با کسی راجع بهش حرف بزنم...پری بهترین انتخاب بود...همیشه اگه خرابکاری میکردم...به اون میگفتم...ماست مالی کردنش حرف نداشت...سنگ صبور خوبی بود...ولی تمام مدت داشت گریه میکرد...انگار من مردم...یا درحال مرگم...خلاصه از ابغوره گیری های اون کلافه بودم...از نیش و کنایه ی دخترهای اموزشگاه زبانی که توش کار میکردم...نمیدونی چه جونورایی بودن...بعد از دو ساعت سر کله زد با اونا...تو جلوی در اموزشگاه سبز شدی و منو بازجویی میکردی که چرا امروز نیومدم دانشگاه...بعد حرفهایی بهم زدی که دو سال خودم و میکشتم که بهت بگم...اما....نوش دارو بعد از مرگ سهراب...چی میگفتم...میگفتم منم همینطور فقط یه مشکل کوچولو هست....من زیاد زنده نیستم...حداکثر یک سال...خنده ام گرفته بود...از خودم...از تو...از حرفهات...از اینکه با تمام شجاعت غرورتو گذاشتی کنار و اومدی پیش من و حرفات و مرد و مردونه زدی...کاری که من دو سال توش مونده بودم...خندیدم...از بازی زمونه...از سرنوشت...از کارای تقدیر...تو فکر کردی مسخره ات میکنم...زدی زیر گریه...چطوری طاقت میاوردم و گریه ات و میدیدم؟چه طوری دلداریت میدادم...چی میگفتم...رفتم...فرار ترجیح داده شد بر قرار...رفتم خیابون گردی...ولگردی...سرما گردی...اونقدر داغون و عصبی بودم که دلم میخواست هه ی ادم و عالم و از بین ببرم...دم دست ترین ادمهایی که پاچه اشونو گرفتم مامان و بابام بودن...اون شب حرفهایی و زدم که در عمرم نزده بودم...با پدر نازنینم جوری حرف زدم که هنوزم شرمم میاد تو چشمهاش نگاه کنم...به مادرم گفتم ازش متنفرم...یعنی از دنیا متنفر بودم...مادرمم که همه ی دنیام بود...اون شب به سرم زد خودم و بکشم اما دیدم من که همینجوریش دارم میمیرم دیگه چه کاریه گناهم مرتکب بشم..نه اینکه پرونده ام هم خیلی پاک و سفیده...فرداش با ماشین پویا رفتم آژانس...یعنی نمیخواستم پویا خرج منو بده و برم زیر دینش...که باز تو پیدات شد...تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که تو رو از خودم متنفر کنم...دخترا فقط از دو دسته پسر متنفر میشن...یا من و با یکی دیگه میدیدی...که خوب نمیشد...چون تو میدونستی من نامزد دارم...و با این حال اومده بودی...موند راه دوم...فقط میخواستم بترسونمت...بردمت ویلای پویا اینا...اون روز داغون شدم....داشتم کسی و که بیشتر از جونم دوستش داشتم و تا حد مرگ میترسوندم...ولی خدا شاهده من حتی بهت دستم نزدم...یعنی اون موقع که دستت و گرفتم همه ی حواسم به استین مانتوت بود که مبادا بالا بره...بعدشم که کلید و خودم بهت دادم و رفتی...اما نمیدونستم تو از من احمق تری....من چیکارت کردم که خودکشی کردی...میدونی وقتی پویا بهم گفت...قلبم وایستاد....فکر کردم مردی...اما بعد فهمیدم خدا رو شکر به موقع رسوندنت بیمارستان...

    بعد از اون دیگه حتی سلام و علیک مون هم قطع شد و من خوشحال شدم که بالاخره تو منو فراموش کردی...میری پی زندگیت و خوشبخت میشی...حیدری هم ول کنت نبود...اونم واقعا عاشقت بود و خیلی دوست داشت...اما باز اومدی...باز شروع کردی...حرفی که اون روز بهم زدی و یادم نمیره..هیچ وقت....شاید برای اولین بار ارزو کردم کاش منم به تو همون روز تو کافی نت شماره میدادم و تو هم کنفم میکردی...توجه کردن خیلی اسونتر بود تا بی محلی...یادته گفتی:عاشق پس زدنم شدی...ولی من دیگه راهی نداشتم نمیتونستم یه دفعه موضعم رو عوض کنم...از اینجا به بعدشو که خودت میدونی...ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و خیره شد به من...

    وا رفته بودم...حرفی برای گفتن نداشتم...نفس عمیقی کشیدم و به دستهایم که بی اراده در هم قفل شده بودند و انگشتهایم که در هم فرو رفته بودند...نگاه میکردم...هیچ حسی نداشتم...نه خوشحال...نه ناراحت...نه پر بغض...نه عصبی و خشمگین..ونه...هیچ چیز دیگر...و هیچ حسی بدتر از بی حسی نیست...دهنم خشک نشده بود....بدنم عرق نکرده بود...حرص نمیخوردم...قلبم ضربانش عادی بود..سردم نبود...گرمم نبود...بهت زده...همینه شاید کمی بهت زده بودم...کمی تعجب توأم با غم...شاید کمی هم نگران...یعنی خوب شب شده بود و من هنوز به خانه نرفته بودم...به سمت کیفم رفتم...کوله ام روی کاناپه ای کنار در بود...گوشیم را در اوردم و وقتی روشنش کردم سیل اس ام اس بود که می امد...تینا...پویا...پدر...مادر.. .هاله...محمد....

    اول به خانه زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم و پدرم هم گوشی را گرفت و بعد از عذرخواهی و خوشحالی از بابت انکه سالمم گفت:شب نمیای خونه؟

    اهسته طوری که مانی نشوند گفتم:شاید بیمارستان بمونم...اشکالی که نداره؟

    پدرم نفس عمیقی کشید و گفت:هرجور راحتی...اونجایی خیالم راحته...

    پوزخندی زدم و پدرم گفت:به مانی سلام برسون...خداحافظی کردم و به تینا اس ام اس زدم :باهات قهر نیستم...ازت دلخورم...بعدا جبران میکنی...شبت به خیر عزیزم...و باز گوشی ام را خاموش کردم.باید فکر میکردم...حالا باید چکار کنم....چرا به پدرم گفتم بیمارستان میمونم...

    مانی بی هیچ حرفی نگاهم میکرد و من روی کاناپه نشستم ...در صورت او هم هیچ حالتی نبود...نه غم...نه شادی...نه خشم..یک جور بی تفاوتی...اما چشمهایش هنوز همان برق را داشت...همانی که تینا میگفت:متعلق به من است...به عشق من...من هم بی تفاوت بودم...ارام و سرد...یک تلخی عمدی شاید هم غیر عمدی در تمام حرکاتم بود...یعنی خودم حس میکردم...چقدر تلخم...نفس عمیقی کشیدم...دیگر در سرم چراها نمیچرخیدند...همان چراهایی که شام و ناهارم و یکی کرد...جواب همه ی انها داده شده بود... دو سال زندگی من...سه سال عمر خودش...شاید مدت کمی بود...شاید هم مدت زیادی بود...هرچه بود از عمر من و خودش بود...هر دو انتظار می کشیدیم... من منتظرفرصت بودم و اومنتظر رخست ... من فرصت میخواستم که او را عاشق خودم کنم و او اجازه میخواست که به من نزدیک شود...اجازه را داده بودم او ولی نمی امد... حالا یک گام برای رسیدن به ارزوهایمان بیشتر با هم فاصله نداشتیم...فقط یک قدم...این فاصله را چه کسی میخواست طی کند...من یا او...در این مدت همه ی ارزویم این بود که بالاخره روزی میرسد که عاشقم میشود...ولی او عاشق بود...به قول هاله حس عشقش زودتر از من بیدار شده بود...پس من دنبال چه بودم... الان چه کار کنم...

    وقتی به اینجا می امدم از دستش عصبانی بودم...تینا به من گفته بود او یک عاشق واقعی است...پویا به من گفته بود...در این مدت خیلی عذاب کشیده است و پدرم به من گفته بود خودش از مانی خواسته کنار بکشد و من در تمام این مدت فکر میکردم بازی که من اغاز کرده بودم را پیروز شده ام و ناراحت بودم از اینکه چرا به من نگفته دوستم دارد و خوشحال از اینکه به هدفم رسیده بودم...اما بازنده ی واقعی من بودم...دلم میخواست بشنوم او در تمام روزهایی که من سعی میکردم او را متوجه خودم کنم دلبسته شده...دلم میخواست بشنوم که او در همان روزها حسی به من پیدا کرده...یا چیزی مشابه همین حرفها...تنها چیزی که مطمئنم دلم نمیخواست بشنوم این بود که او از قبل من را دوست داشته...و بدتر از همه اینکه عرضه ی جلو امدن را نداشت...و من از مردهای بی عرضه نفرت دارم...با همه ی این اوصاف بدترین چیزی که من را می رنجاند این است که دیگران برایم تصمیم بگیرند و این دقیقا همان کاری بود که او در انجامش مهارت داشت....برای من تصمیم گرفته بود...تصمیم گرفته بود حسش را بروز ندهد و من را از خودش متنفر کند که چه... من خوشبخت شوم...چرا ؟چون او زیاد زنده نیست که این موهبت نصیب خودش شود...یکی از همان ایثارهای مسخره که عاشقان عموما به خاطرش به خود می بالند و من بیزارم از کسانی که جای دیگران تصمیم میگرند و فکر میکنند و عمل میکنند...وای که چقدر از ادمهایی که مطیع به حرف دیگران گوش میکنند بدون فکر و در نظر گرفتن حس و موقعیت خودشان... بدم می اید...مانی هم همان کار را کرده بود به حرف پدرم گوش داده بود...خودش را کنار کشیده بود...سه سال من را حق خودش میدانست و حالا با یک جمله عقب نشینی کرده بود و از حق خودش گذشته بود...و همه ی این ها یک طرف...با قصد و غرض من را له کرده بود و شخصیتم را زیر سوال برده بود و غرورم را نابود کرده بود یک طرف....در تمام روزهایی که بی محلی هایش من را به ستوه می اورد با خودم میگفتم:خوب از من خوشش نمی اید..عشق زوری نمیشود که...اما حالا...همه ی کارهایش ....همه ی حرفهای تلخش...لحن سردش....بی تفاوتی و بی محلی هایش همه و همه از قصد بود...از عمد بود....من را دوست داشت و وانمود میکرد ندارد...عاشق بود و نقش بازی میکرد نیست... هدفش چه بود؟ازش متنفر شوم؟ یک روز به دنبال دلیل میگشتم برای نفرت...حالا منم و این همه دلیل...این همه برهان و مدرک... یک روز عاشق این شدم که بالاخره کسی هست من را به خاطر خودم بخواهد و به من بی توجه باشد...از کنارم بگذرد بدون انکه نگاهم کند...ومانی دانسته یا ندانسته سعی میکرد به من بی توجه باشد... ومن دلم را در گروی نخواستنش گذاشتم...برایم جالب بود کسی من را نگاه نمیکند...بعد از جالب بودن...خوشم امد و بعد شد عشق....اما این هم نقش بازی کرده بود...جزء سناریوی عشقش این بود که وانمود کند من را نمیخواهد اما واقعیت امر چیز دیگری بود...من را میخواست...ونخواستن را خوب بازی کرده بود...چه بازیگر ماهری بود....یعنی الان هم درحال اجرای نقشش بود...ایفای نقش عاشق...اهی کشیدم...برخوردهایی که در نظر من قشنگترین وقایع طبیعی بود و من چقدر از تقدیر سپاسگزار بودم که چنین اتفاقات شیرینی را در صفحه ی زندگی من مینویسد همه ی لحظاتی که من به آن به چشم یک حادثه ی تک و ناب نگاه میکردم...و در سرنوشتم رخ میداد همه عمدی بود...فقط من نمیدانستم...او میدانست اما من نمیدانستم...همه میدانستند و من نمیدانستم...کاش همچنان در بی خبری می ماندم...حالا منم که بازیچه ی دستش بودم...بازیچه بودن و فهمیدن این حقیقت از زبان کسی که تو را به بازی گرفته بود...و حالا منم و یک دنیا حس مختلف...منم و یک دنیا دلیل برای اینکه طعم نفرت را بچشم...باز هم حس یکباره خالی شدن از همه چیز...یکباره تهی شدن ...بی احساس شدن... باز هم حس معلق بودن در فضا به من دست داده بود...حس بی حسی...نفس عمیقی کشیدم...

    فکر هم نمیکردم....پیش نیامده بود به هیچ چیز فکر نکنم...اما حالا در سرم هیچ فکری نبود...گاهی میخواستم به چیزی فکر نکنم اما باز به نیاندیشیدن خودم فکر میکردم...سرم خالی از هر چیزی بود ...مثل یک مرده...شاید هم کمی ان طرف تر...باز هم نفس عمیق و باز هم نفس عمیق...مرده ها که نفس نمیکشند...لبهایم را با زبان تر کردم...موهایم را زیر مقنعه درست کردم وبدن کرخ شده ام را از روی مبل بلند کردم...من هنوز هستی بودم...

    همین برای یک شروع دوباره کافی بود...به سمت در رفتم...ساعت نه شب بود...میدانستم پدر و مادرم هنوز در خانه شام نخورده اند...پس به سفره ی خانوادگی و شام خوردن در کانون گرم در کنار پدر و مادرم میرسیدم...دستم دستگیره را حس کرد...

    مانی صدایم زد...نه خیلی بلند اما شنیدم...

    مانی:هستی...

    یک روز در ارزوی این بودم که اسمم را از زبانش بشنوم...

    نگاهش نکردم فقط راست ایستادم....در چهارچوب در...

    مانی:دوستت دارم...

    باز هم سکوت بود..ارزوهایم یکی یکی داشت براورده میشد..اما چقدر دیر...دلم خروشان بود اهی کشیدم و یک قدم دیگر برداشتم...

    مانی:داری میری؟

    -باید بمونم؟

    مانی:بازم میای؟

    -باید بیام؟

    مانی:بایدی وجود نداره...

    با این حرفش موافق بودم...بایدی در زندگی کسی وجود نداره...اما تنها وجه اشتراک من و اون همین بود؟سکوت بین من و او بود...فکر میکردم...به ماندن...مگر روزی این را نیمخواستم...میخواستم؟

    میخواستم....من هنوز هم میخواستم....یک گام به عقب رفتم...خواستم به سمتش برگردم که مانی گفت:خداحافظ...

    ومن باز هم انگار شکستم....اشکهایم جاری شد ...انتظار هرچیزی را داشتم به جز همین...شاید دلم میخواست از من بخواهد که بمانم...شاید نه...حتما..اگر میگفت بمان...می ماندم...اما نخواست،گفت:برو.....اخرین و مهمترین ارزویم خواستنش بود....باز هم به خواست من بی توجه بود...من که خواستم بمانم... سر دوراهی بودم؟نبودم؟نمیدانم...مانی که یک راه را بست... سرم را به سمتش چرخاندم و در اوج غرور یکباره ای که به من دست داده بود و بالحنی تند و عصبی با صدایی بلند نه فریاد مانند اما بلند از پشت پرده ی اشک به برق چشمهایی که یکبار وجودم را به اتش کشید و از ان موقع هنوز هم من را میسوزاند خیره شدم و گفتم:امیدوارم هرچه زودتر به درک واصل شی...

    و از اتاق خارج شدم و در را بستم...مهرداد و مهدخت و فرزاد و پیروز و احمد چنان متعجب به من نگاه میکردند که از قیافه هایشان خنده ام گرفت...اشکهایم را با پشت دست پاک کردم...متین و ارام گفتم:شب خوش...و رفتم...هوای تازه...آسمان دود گرفته ی شهر...مهتاب غبار آلود...چرا باران نمی امد؟

    وارد خانه شدم...به موقع هنوز شام نخورده بودیم...

    مادرم جلو امد وگفت:خوش گذشت...

    پدرم با لبخندی نگاهم میکرد و من هم خندیدم و گفتم:خیلی دوستانه تمومش کردیم...یعنی حق با باباست...و حق با تینا...من نمیتونم مریض داری کنم...این را گفتم و به اتاقم رفتم...و حوصله ی تماشای قیافه های متعجب این دو نفر را دیگر نداشتم...

    وارد اتاقم شدم و دفتر خاطراتی را که متعلق به یک عشق تلخ بود را به تراس بردم و روی منقل به اتش کشیدم...و به خاکستر نشستنش را دیدم و لذت بردم...لبخندی روی لبهایم بود که به هیچ وجه نمیتوانستم از شرش خلاص شوم...ارام بودم...به اندازه ی دو سالی که در تلاطم بودم ارامش داشتم...

    بعد از صرف شام و کمی بگو بخند به اتاق خوابش رفت رو روی تخت دراز کشید.روز خسته کننده ای داشت وچشمهایش گرم خواب شد.

    کوله اش را روی شانه جابه جا کرد و وارد کلاس شد...استاد رحیمی روی صندلی اش نشسته بود و پر بغض از پنجره به بیرون نگاه میکرد...پسر ها سیاه پوشیده بودند و دخترها با چشمانی سرخ در عالم خود بودند...جو سنگین بود....همه مغموم و گرفته نشسته بودند.هستی متعجب وارد کلاس شد...همه ی سرها به سوی او برگشت و همه ی چشمها پر از خشم و غم به او دوخته شده بود...

    تینا اشکهایش جاری شد و پویا به هق هق افتاد...رحیمی عینکش را برداشت و با دو انگشت شصت و اشاره به چشمش فشاراوردوهمه ی اشکش را یکباره خالی کرد...نگاهش را دور تا دور کلاس چرخاند...او نبود...اما صندلی خالی اش...یک قاب عکس با نواری سیاه و دو شمع سیاه که دو طرف قاب بودند...یک قاب چوبی که دورش را معرق کاری کرده بودند...قاب کار مانی بود...اما چرا عکس مانی در این قاب بود این نوار سیاه چه بود...این سوالاتی بود که در ذهنش میچرخید...تینا جلو امد و با زاری گفت:مانی رفت...
    خواست فریاد بزند...اما انگار کسی گلویش را فشار میداد...اشکهایش جاری شدند...نفسش گرفت و نقش زمین شد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قست بیست و یکم

    اما صدای موبایلش می امد...آن را میشنید خواست جواب بدهد که از خواب پرید...

    آلارم گوشی اش را خاموش کرد...صبح شده بود و صبحش با یک کابوس وحشتناک شروع شده بود...

    چند نفس عمیق کشید...به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید هنوز هم شور و احساسش تغییر نکرده بود...سعی میکرد خودش را متقاعد کند اما باز هم گوش دلش به شنیدن حرفهای عاقلانه اش بدهکار نبود...

    در کلاس بسته بود...نفسش حبس شد...ضربان قلبش بالا رفته بود....نکند خوابش تعبیر شود...بند کوله اش را محکم در مشتش فشرد و به ارامی در کلاس را باز کرد...نفسش را مثل فوت بیرون داد...تینا و پویا مشغول حرافی بودند با دیدن هستی از بحثشان دشت کشیدند و تینا به سوی او آمد با چهره ی شرمساری که به خود گرفته بود در نظر هستی خیلی خنده دار شده بود.پویا هم عاطل و باطل گوشه ای ایستاده بود و زیر زیرکی به انها نگاه میکرد.استاد ان ساعت نیامده بود و آنها تا دو ساعت دیگر کلاس نداشتند.

    هستی خندید و تینا هم از خنده ی او نفس راحتی کشید و گفت:درد بگیری دختر...گفتم حالا باید دو ساعت التماست کنم و منت بکشم...

    هستی:اون سر جاشه...من از قیافه ات خندیدم...

    تینا لبهایش رابا زبان تر کرد و روی صندلی مقابل هستی نشست و گفت:خوب...

    هستی:خوب به جمالت...

    تینا:لوس نشو...تعریف کن...دیروز چی شد؟چی گفت؟چی شنیدی؟تو چی گفتی؟اون چی شنید؟
    هستی نفس عمیقی کشید و دستش را زیر چانه برد و گفت:تموم شد...

    تینا خندید و گفت:خودتی...

    هستی:جدی میگم...بهش گفتم:امیدوارم بمیری...

    تینا خنده اش جمع شد وگفت:چی؟

    هستی:باور نمیکنی؟

    تینا سرش را تکان داد و با بهت گفت:واسه ی چی؟

    هستی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:واسه ی چی نداره....وقتی حرفهاشو شنیدم به این نتیجه رسیدم که از اولم انتخابم اشتباه بوده...حالا هم دارم اعتراف میکنم از اینکه دو سال مثلا عاشق بودم پشیمونم...مثل سگ پشیمونم....

    اما واقعا نبود.مهمترین و زیباترین واقعه ی زندگیش همان عشقی بود که میخواست فراموشش کند.

    تینا اخمی کرد و سرش را به طرف صندلی خالی او چرخاند.

    هستی مسیر نگاهش را تعقیب کرد...دلش لرزید...از جای خالی او...از خوابی که دیده بود...از اینکه حالا باید عشق او را از خانه ی قلبش...یاد او را از ذهنش بیرون کند....ترسید...

    تینا در خود فرورفته هنوز به صندلی خالی او نگاه میکرد هستی پرسید :تو چته؟

    تینا پوفی کشید و مستقیم در چشمهای هستی خیره شد و گفت:چطور دلت اومد...

    هستی براق شد و گفت:من بازیچه اش بودم ... منو غرورم و شخصیتم و احساسم و...همه رو نابود کرد...با این کاراش...نقشه هاش...حتی خاطرات قشنگی که فکر میکردم همشون زیر دست تقدیره....فهمیدم خودش برنامه ریزی کرده...مسخره است...مسخره است ادم با نقشه و برنامه ی قبلی عاشق بشه...عاشق که شد با قصد و غرض رونده بشه...میفهمی تینا...فکر کردی خوشحالم...فکر کردی برای من قبول این توجیهات راحته؟به خدا اگه مریض نبود میگفتم میخواد منو زمین بزنه....با این کاراش و این ایده های احمقانه اش...تینا من چه گناهی کرده بودم؟ اگه واقعا این همه مدت منو دوست داشت چرا مثل یه مرد واقعی...مثل یه عاشق واقعی نیومد جلو بگه...نیومد واقعیت و بگه...من باید دو ساعت با کلنجار رفتن با خودم و دلم و عقلم و تو و پویا و پدرم و موشکافی دو سال از عمرم به این نتیجه برسم که اون نه تنها منو دوست داره بلکه تمام این روزهایی که با اون بودم....دانشگاه...کلاس...حتی قرارهایی که میذاشتیم...همشون حساب شده و با نقشه ی قبلی بوده... مثل یه طرح... تا الان هم درست مثل طرحش عمل کرده...بی کم و کاست...واقعا مسخره است...اگه اون به خاطر من دیوونگی نمیکرد و میرفت رشته ی خودش ادامه تحصیل میداد الان من مثل یه ادم شکست خورده با احساس پوچ رو به روی تو ننشسته بودم...

    تینا در سکوت به حرفهای او گوش میداد...هستی آهی کشید و قضیه ی ویلا رابرایش تعریف کرد.

    تینا هیچ واکنشی نشان نداد...فقط سرش را پایین انداخت.

    هستی :اینم میدونستی نه؟

    تینا:پویا بهم گفته بود....

    هستی:از کی میدونی...نکنه...تینا اون روزی که من میخواستم به مانی پیشنهاد دوستی بدم...همون روزی که گشت ما رو برد کلانتری...تو..تو...تو اون موقع هم میدونستی؟اره تینا؟

    تینا:نه به خدا....من اون موقع روحمم خبر نداشت...منم بعد از ماجرای خودکشیت فهمیدم....یعنی پویا بهم گفت:اونم تازه با اصرار من...خوب منم کنجکاو بودم...تو رگت و زده بودی...یه دفعه...اونم حالش بهم خورده بود و تو بیمارستان بستری شده بود...خوب هم من هم پویا فهمیدیم یه چیزی هست...تو که نمیدونستی...اما مانی چرا خبر داشت...پویا اونقدر قسمش داد تا سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کرد....منم از زیر زبون پویا کشیدم بیرون...

    هستی:چرا زودتر بهم نگفتی...

    تینا:مانی ازمون خواست بهت نگیم..اون تمام این کارا رو میکرد که تو فراموش کنی و بری پی زندگیت...

    نمیخواست بدبختت کنه...نمیخواست تو بیست سالگی بیوه بشی...نمیخواست آبروت بره...همه ی کاراش بخاطر تو بود...

    هستی پوزخندی زد و درحالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود گفت:بخاطر من... بخاطر من منو زمین زد؟ بخاطر من منو از بین برد؟بخاطر من به من بد کرد؟بخاطر من منوخرد کرد؟آره...آره تینا؟

    تینا آهی کشید و هستی اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت:برای من همه چیز تموم شده...برای اونم که ... اونم که همینو میخواست....پس دیگه بحثی نمیمونه...بیا بریم کیک و شیر کاکائو بخوریم...نظرت چیه؟

    تینا لبخند محزونی زد و گفت:میبخشیش؟

    هستی:قرار شد راجع بهش حرف نزنیم...

    تینا:فقط به این جواب بده...

    هستی به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:آره...میبخشمش...

    تینا دستش را گرفت و گفت:مهمون تو دیگه...

    هستی لبخندی زد و گفت:یعنی یه شیر و کیک هم نمیتونی بخری؟

    تینا خندید و گفت:نه...دارم پس انداز میکنم واسه ی جهازم....

    هستی:کی تو عروس میشی من از دستت راحت بشم...

    و هر دو با هم به سمت میز و صندلی های جلوی بوفه رفتند...تینا نی را در دهانش برد و گفت:پس بیا برای آخرین بار ببینش...

    ماتش برد و به تینا خیره شد...

    تینا:انصراف داد...

    هستی:چی؟

    تینا:از دانشگاه انصراف داده...دارن کاراشو ردیف میکنن بره آلمان..

    هستی اهی کشید و گفت:خوب برمیگرده...

    تینا:میدونی پیدا کردن یه قلب با یه گروه خونی نایاب چقدر سخته و چقدر طول میکشه...تازه پویا میگفت:فرصت هم پیش اومده اما مانی قبول نکرده...

    هستی بغضش را فرو داد و تینا باز گفت:دکترا میگن اگه زودتر یه قلب پیدا نشه حتی به عید هم نمیرسه...این روزها خیلی ضعیف شده.....تو هم با این حرفات...

    هستی به تینا نگاه کرد...تینا اشکهایش را پاک کرد و گفت:امروز میای بریم ببینیمش؟

    هستی:تینا من...

    تینا با بغض و حرص گفت:ازش متنفری؟غلط کردی...میزنم تو دهنت ها...

    هستی لبخندی زد و گفت:دیروز...

    تینا میان حرفش پرید و گفت:دیروز چی؟

    هستی:باهاش بد حرف زدم...

    تینا لبخندی زد:خوب امروز جبران کن...میای دیگه؟میدونی چقدرخوشحال میشه؟

    هستی لبخندی زد و زیر لب گفت:میدونم...

    تینا نگاهش کرد و پرسید:اون چرت هایی که صبح گفتی...

    هستی لبخندی زد و گفت:وسط یه دو راهی گیر کردم...

    تینا:لابد یکیش عشقه...اون یکی هم بازم عشقه آره؟

    هستی خندید و گفت:آره...

    تینا پوفی کشید وهستی گفت:یه روز یادته همین جا بهت گفتم چرا ارزوی اون نیستم؟

    تینا خندید وگفت:خوب حالا چه حسی داری؟

    هستی با لبخند تلخی گفت:حس بی حسی...

    تینا متعجب نگاهش کرد و هستی سردرگم سرش را به سوی دیگری چرخاند و با نگاهش نقطه ی نامعلومی را می کاویید...

    نگاهش به برگهای پاییزی بود...برگهای زرد و نارنجی رنگ...آسمان ابی بود...برخلاف همیشه...نفس عمیقی کشید....و باز به برگها و درختها خیره شد.هنوز کاملا لخت و برهنه نشده بودند...حتی بعضی ها شانس داشتند و برگهای سبزی هم روی ساقه هایشان به چشم میخورد...کاش همیشه هوا همینطور پاک و صاف بود.

    فرزاد کنارش نشست و گفت:کل بیمارستان و مچل کردی...

    مانی لبخندی زد و گفت:اسیر گرفتین؟یا حبس ابدم....دوست داشتم از اتاق بیام بیرون...خیالیه؟

    بهزاد هم در طرف دیگرش نشست و گفت:رو که نیست...به سنگ پا گفته زکی...

    مانی :ماه عسلت چه زود تموم شد...

    بهزاد:شرکت بیشتر از پنج روز بهم مرخصی نداد...

    فرزاد:راستی کارای ویزات جور شد...

    مانی نفسی کشید و گفت:من فقط به یه شرط میام...

    بهزاد کلافه گفت:شرطم نمیذاشتی میاوردیمت ایران...تو رو قران ازاین حرفها نزن...

    مانی خندید و گفت:نه به تو که پنج روزه میری سفر نه به این دایی ما و خاله ی تو که سه ماه تابستونو تو شمال سر کردن...

    فرزاد:تو تیکه نندازی اموراتت نمیگذره نه؟

    مانی:بعد این همه سال تازه فهمیدی؟

    بهزاد سری تکان داد و گفت:حالت خوب شده نطقت باز شده...

    مانی:کور شود هر انکه نتواند دید...

    -بشمار...

    صدای پویا بود که از پشت سرش به گوش رسید.

    مانی:تو اینجا چه کار میکنی؟

    پویا:اشکالی داره اومدم ملاقات؟

    مانی خندید و گفت:کمپوت و گلت کو؟

    پویا:کمپوت و گلم اونجان...و با دست سمتی را نشان داد. تینا و هستی روی نیمکتی نشسته بودند.

    مانی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:اون از شاهکار دیروزت اینم از الان...واسه ی چی اوردیش...

    پویا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:خود ش اومد..

    مانی از جایش بلند شد و گفت:پس بهش بگو...خودشم بره...و با قدم هایی تند به سمت بیمارستان حرکت کرد.

    پویا:صبرکن مانی...

    هستی هم با دیدن رفتن او از جایش بلند شد و رو به تینا گفت:همینو میخواستی؟

    و با قدم هایی تند در جهت مخالف مانی به سمت در خروجی راه افتاد....

    تینا:صبر کن هستی....

    هستی سوار اولین تاکسی دربستی شد و اشکهایش باز صورتش را خیس کرد.

    به اصرار تینا به بیمارستان امده بود و حالا هم که او باز هم او را نخواسته بود.خسته بود و خسته از همه ی نخواستن ها...

    -چرا اینکارو کردی؟

    مهرداد بود که میپرسید.

    مانی:حوصله اشو نداشتم...

    فرزاد:تو دیگه خیلی احمقی...حالا این داره ناز میکنه...

    مانی:من ازش نخواستم...بعدشم هرچه زودتر بیخیال من بشه واسه اش بهتره...

    مهرداد چیزی نگفت...فرزاد خداحافظی کوتاهی کرد و رفت.

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:مهرداد؟

    مهرداد بی حوصله گفت:چیه؟

    مانی نگاهش کرد وگفت:تو چرا دلخوری؟

    مهرداد:تو اهواز یه مرگ مغزی پیدا شده...اما بازم خانواده اش راضی نیستند...

    مانی آهی کشید و گفت:من اگه مُردم راضی بشین...

    مهرداد:چی؟

    مانی:میگم اگه بمیرم دوست دارم بعد از من خیلی ها زندگی کنن و زنده باشن و سلامت...

    مهرداد لبخندی زد وکنارش امد وصورتش را بوسید و گفت:بس که خوب و مهربونی...

    مانی لبخندی زد و گفت:اگه همه ی ادمها خودشونو جای طرف مقابلشون میذاشتند اون وقت خیلی ها میتونستند به زندگیشون ادامه بدن...

    مهرداد موهایش را نوازش کرد و گفت:نگران نباش یه قلب پیدا میشه...عمو حمید که خیلی امیدوار بود...میگفت تو المان خیلی بهتر و راحت تر با این قضیه کنار می اومدند...

    مانی:من اگه مردم...اعضای بدنم و اهدا کنین...

    مهرداد تقریبا داد زد:چی؟

    مانی خندید و گفت:چطور از غریبه ها انتظار داری....

    مهرداد:ولی مانی...

    مانی:از قدیم گفتن یه سوزن به خودت بزن یه جولادوز به مردم...من از خیلی وقت پیش به فکرش بودم...چهار سال پیش کارت اهدام هم گرفتم...

    مهرداد پر بغض نگاهش کرد و مانی گفت:چرا وقتی میشه به دیگران زندگی داد...این کار و نکنم؟چرا وقتی میشه کسی و شاد کنم اینکارو نکنم...قلبم به درد نمیخوره...اما چشمهام...کلیه هام...کبدم...اگه قلبم تو یکی از این روزها وایستاد با دستگاه نگهم دارین واسه ی بقیه...میدونم که میشه...من ادم خودخواهی نیستم...هرچیزی واسه ی خودم خواستم واسه ی دیگران هم خواستم...من راضیم...شماها هم راضی باشین...باشه؟

    مهرداد اشکهایش جاری شد...

    مانی نیم خیز شد و دست مهرداد را گرفت...

    مانی با بغض گفت:برای من گریه نکن...

    مهرداد سرش را بالا گرفت و به چهره ی رنگ پریده و بیمار او خیره شد...

    مانی:من تا به حال به هیچ کدوم از ارزوهام نرسیدم...به هیچ کدومشون...

    مهرداد مات از پشت پرده اشک به او خیره شد و پرسید:چی داری میگی؟

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:دوست داشتم مهندس بشم...دوست داشتم با کسی که از جونم بیشتر دوستش دارم ازدواج کنم...دوست داشتم حس پدر شدن و منم بفهمم...حتی دوست داشتم صدای ماهان و وقتی منو عمو صدا میزنه هم بشنوم....اما تمامش به دوست داشتن ختم شد...فقط یه رویا...همین...خیلی سخته حسرت همه چیز به دل ادم بمونه و اون وقت بخوای از همه چیز بگذری...ارزو به دل باشی و...آهی کشید و به سقف خیره شد...

    مهرداد هق هقش را مهار کرد و گفت:تو هنوز خیلی وقت داری...

    مانی:نه...ندارم...دارم بهش نزدیک میشم...سرماشو حس میکنم...

    مهرداد به او نزدیکتر شد و گفت:چی داری میگی مانی؟

    مانی به او خیره شد و گفت:دلم میخواد بگم از مرگ میترسم...دلم میخواد بگم دوست دارم زنده بمونم...دلم میخواد بگم دل کندن از شماها سخته...اما همه چیز دل بخواه من نیست...من قبولش کردم...برای رفتن اماده ام...برای مردن...زیر خاک رفتن...ترسناکه اما من حاضرم...

    مهرداد فقط خیره به او نگاه میکرد در پس ذهنش هیچ حرفی برای گفتن نمی یابید.

    مانی نگاهش کرد و گفت:من خیلی دوستون دارم...همتونو...فراموشم نکنین...باشه؟

    مهرداد باز هم سکوت کرد حس خفقان داشت.

    مانی با لحن ملتمسانه و محزونی گفت:مهرداد...

    مهرداد به زور بغضی که درگلویش چنگ انداخته بود را مهار کرد و گفت :جون دلم؟

    مانی با بغض و صدای گرفته ای گفت:هستی رفت...

    مهرداد او را در اغوش کشید...شانه های مانی میلرزید و مهرداد موهایش را بوسید و سعی میکرد ارامش کند...تا به حال گریه ی او را ندیده بود...

    مهرداد صورت اشک الودش را در میان دستهایش گرفت و لحظه ای بعد گونه اش را بوسید.

    مهرداد با بغض گفت:برمیگرده...

    مانی در میان هق هق ارامش گفت:دیگه هیچ وقت نمیبینمش...هیچ وقت...برای همیشه رفت.... برای همیشه...

    مهرداد با ارامش گفت:تو خوب میشی مانی...بهت قول میدم...

    مانی لبخند تلخی د رمیان گریه زد و گفت:قولی نده که نتونی انجامش بدی....

    مانی اهی کشید و اشکهایش را پاک کرد و گفت:حس میکنم خودشم منتظره من ازش بخوام که منو ببره...تا حالا هم ته دلم به رفتن راضی نبود...یعنی نیست...بخاطر شماها دلم میخواد بمونم...بخاطر خودم دلم میخواد برم...میدونم اگه همین الانم از ته دل بخوام خواسته ام و اجابت میکنه...تو این یه مورد خیلی خوشبختم...بنده ی بدی براش نبودم...

    مهرداد خواست حرفی بزند که چهره ی مانی در هم رفت...

    مهرداد با نگرانی پرسید:چی شده؟

    مانی با صدای بی رمقی گفت:باز مغرور شدم....کاش فقط زودتر تموم بشه...زودتر دلم راضی بشه...

    مهرداد از جایش بلند شد و ماسک را روی صورتش گذاشت...مانی نالید:...خسته شدم...

    مهرداد با بغض زنگ بالای تخت را فشار داد...و چند پرستار وارد شدند.

    و مانی دیگر چیزی نفهمید.

    یک ساعت گذشته بود به ارامی چشمهایش را باز کرد.

    فروغ با چشمانی پف کرده روبه رویش نشسته بود.

    مانی با صدای گرفته ای گفت:سلام...

    فروغ جلو امد و پیشانی اش را بوسید.

    احمد با بغض به او خیره شده بود و مهرداد رو به پنجره ایستاده بود.

    مانی مهرداد را صدا زد و او با عجله خودش را به تخت رساند و گفت:جونم؟چی میخوای؟

    مانی به زحمت گفت:مامان وبابا رو ببر خونه...خسته ان...

    فروغ اشکهایش را پاک کرد و گفت:بالاخره مامان صدام زدی... پسرم...

    مانی لبخندی زد و چیزی نگفت.

    احمد جلو امد و گفت:کارت اهدا تو پس میدی...

    مانی:چرا؟

    احمد لبش را به دندان گرفت و اهسته گفت:چطور راضی بشیم بدنت و تیکه تیکه کنیم؟

    مانی:بقیه چطور راضی بشن؟

    احمد خواست حرف دیگری بزند که فروغ گفت:اگه تو اینطور میخوای...باشه...و اشکهایی که روان شد را با پشت دست پاک کرد..صورتش را بوسید و به همراه احمد از اتاق خارج شد.

    مهرداد هم لحظه ای بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد .
    مانی زیر لب زمزمه کرد: کاش قلبمم سالم بود اون وقت اونم میدادم...اهی کشید و باز زیر لب گفت:کاش قرار نبود بمیرم...سینه اش سوخت و دهانش تلخ شد...دستش را روی سینه گذاشت و گفت:من که ناشکری نکردم...فقط گفتم ای کاش...نفس عمیقی کشید و باز با خودش گفت:هستی رنجید ازمن...نکنه منو نبخشه...به سقف خیره شد و گفت:چاکریم...خدا... قربونت خودت درستش کن...نفس عمیق دیگری کشید و چشمهایش را بست و به سینه اش فشار اورد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیست و دوم(پایانی)
    .

    .

    .

    دو ماه گذشته و دو ماهه که به دانشگاه نرفتم...یعنی مرخصی ترم گرفتم....خبری از مانی ندارم...لابد رفته آلمان...شایدم برگشته...تنها ارزوی من سلامتی اونه...حتی اگه هزار بار منو نخواد....حالم از دو ماه پیش خیلی بهتره...یعنی با خودم کنار اومدم...کنار اومدم که بخشیدمش...هنوزم دوستش دارم...و هر روز بیشتر از روز قبل دلم براش تنگ میشه....و از اینکه میدونم او هم منو دوست داره چنان ذوق میکنم که گاهی با خودم میگم واقعا دیوونه شدم.دیگه سر دوراهی نیستم....راهم مشخصه...راه من راه عشقه....سخته ولی می ارزه به رفتنش......از دانشگاه خبری نیست...یعنی منبع من تینا ...خیلی وقته تماسی باهاش نداشتم یعنی بعد از ان روز که من را به بیمارستان برد و مانی تحویلم نگرفت و منم رفتم...خیلی زنگ زد..اما من جوابش را ندادم...یک مدتی هم که اصفهان رو سر هاله خراب شدم و خدا میداند چقدر به من خوش گذشته است..تازه دیروز از سفر برگشته ام..چقدر هوا سرد شده...یک ماه از زمستون گذشته...میخواستم به تینا زنگ بزنم...حالا دیر نمیشه...ولی جالبه خبری از او نیست...اهل قهر نبود...یعنی هیچ وقت اینقدر کشش نمیداد....امروز یک بسته ی بزرگ پستی به دستم رسید...هیچ نام و نشانی از فرستنده روی ان نبود...با این حال هم خیلی سنگین بود هم خیلی بزرگ...وقتی روی تختم نشستم و شروع به وارسی اش کردم باز هم چیزی دستگیرم نشد...خواستم بازش کنم که هاله تماس گرفت و انگار از قدم خیر هاله همه ی اقوام تصمیم گرفته بودند یادی از ما بکنند.بعد از اینکه نقش منشی تلفنی ام را خوب بازی کردم و تلفن ها تمام شد به سراغ بسته امدم....

    آهسته درش را باز میکردم که مبادا حیوونی چیزی ازش بیرون بپره...وقتی باز شد...اولین چیزی که به چشمم خورد یک پاکت سفید بود....و زیر پاکت دو جعبه ی خالی گز و یک جعبه ی ساعت و یک بسته ی کادویی که رویش با خط قشگی نوشته شده بود :مراقب باشید...شکستنی است...

    جعبه ی خاتم کاری شده و گزها و ان ساعت گران قیمت میدانستم کار مانی است... کادوهای ریز و درشتی در جعبه چشمم را میزد و من تک تک انها را باز کردم...همه برای من بود....یک دستبند زیبای سفید و ظریف......عطری که همیشه از ان میزدم...یک گوی کوچک پر از آب که وسطش یک قلب شیشه ای قرمز که روی ان با خط طلایی حک شده بود :دوستت دارم ... و یک کاغذ کادوی استفاده شده...چقدر به نظر اشنا می امد...هان همانی بود که جعبه ی ساعت مانی را در ان پیچیده بودم...یک کارت پستال که وقتی بازش کردم صدای موسیقی ملایمی در فضا پخش شد...کاغذ کوچکی هم از میانش افتاد...وقتی کاغذ را باز کردم...

    خط آشنای مانی بود که روی ان نوشته بود:

    همه ی اینها هدایا و یادگاری هایی است که به یاد تو در هر سالگرد تولد عشقم برایت خریدم،میدانم زودتر از این ها باید به دستت میرسید...حالا با هم بی حساب شدیم....

    لبخند تلخی زدم.... این یعنی پایان همه چیز...من که به یک طرفه بودن ماجرا عادت داشتم...برایم فرقی نمیکرد...مانی میخواست این بار جدی تمام کند...اما من هنوز هستی ام...همان هستی که یک روز غرورش را زیر پا گذاشت...باز هم به سویش میروم و میگویم که چقدر خاطرش برایم بزرگ و عزیز است...چقدر دوست داشتنی...و چقدر محبوب من است...میروم و میگویم که با این حرفها و کارهایش هرگز نمیتواند ذره ای از عشق من کم کند و حس نفرتم را هوشیار....من عاشقم...عاشق که دنبال دلیل برای نفرت نمیگردد...برای من هنوز همان مانی مقدم سوپرمن شبهای بارانی است....لبخندی زدم و با امیدی که در دلم رسوخ کرده بود و ارامشی غیر قابل وصف به من دست داده بود...پاکت را باز کردم و نامه ای که در ان بود را بیرون اوردم و مشغول خواندن شدم:

    بنام انکه هستی بخش دلهای عاشق است...

    همه ی هستی من سلام...

    کاش من به جای این برگ کاغذ به دستهای پر مهر و پر عشقت بوسه میزدم و ستایشت میکردم...با تمام بی ارزشیش...آنقدر بزرگ و خوشبخت است که وجود گرم و پرگهر تو را لمس میکند...همه ی هستی من....قصه ی شروع عشقم و اشناییم با تو....تقصیر من نبود...و تقصیر تو هم نیست... تو تمام زندگی من بودی و هستی و خواهی بود...و من را ببخش که تو را درگیر احساسات فرو مایه ی خودم کردم...احساساتی که لیاقت تو را نداشت....من سه سال حرف عشقم را پشت لبهایم...در قلبم زندانی کردم.... لام تا کام از عشق و دوست داشتنم با تو حرفی نزدم که مبادا این حس ناشناخته ی قلبی من لایق وجود گران بهای تو نباشد...و من هرگز قصد نداشتم کسی را که از جانم بیشتر دوستش دارم را برنجانم و به شخصت والایش خدشه ای وارد کنم...من گفتم برو...اما رسم عاشقی رفتن نبود...توقع بیجایی بود که بخواهم وجود ناقص و بیمار مرا تحمل کنی...تو هم جای من بودی میگفتی برو...اما من اگر جای تو بودم...

    هر بازی یک برد دارد و یک باخت...اما نازنینم بازی عشق ما برنده برنده بود...

    شانس بزرگی بود که با تو اشنا شدم و دوستت داشتم...و تجربه ی حس مقدس عشق...و بزرگتر انکه تو هم دوستم داشتی...من دیگر از خدا چه میخواستم...در یک قدمی مرگ اخرین ارزویم براورده شد...نا امید بودم...از همه گریزان و از همه فراری...اما حق بده به خاطر گریزم...خودت بگو...چطور با دلبستگی دل بکنم؟چطور با وابستگی از همه چیز بگذرم؟چطور عاشق باشم و مرگ را به جان بخرم؟.عاشق باشم و یک بار به معشوقم نگویم دوستت دارم؟مرگ با حسرت در توان من نبود...نیست...من را ببخش که آخرین حسرتم به قیمت جاری شدن اشکهای مقدس تو بود...ولی خودت بگو چطور بعد از سه سال درواپسین روزهای عمرم...اخرین لحظات نفسهای بی جانم...نگویم همه ی هستی من هستی...انصاف نبود...در حق من انصاف و شاید در حق تو بی انصاقی...

    تو بهترین و زیباترین موجودی هستی که در تمام عمرم دیدم...قرار نبود رازم فاش شود اما نتوانستم بدون انکه به تو بگویم دوستت دارم از بالای خاک به زیربروم و من در فرصتی که به من داده شد با کمال میل از احساسی که پاک بود گفتم...گفتم و بارها و بارها از نو برای خودم و هستی خیالیم تعریف کردم...ببخش که دوستت داشتم...و دارم و هرگز از تو دست نمیکشم...ببخش که در یک نگاه همه ی هستی من شدی...ببخش که دوستم داری و ببخش که دراوج نا امیدی بودم و دلم میخواست تو اخرین کسی باشی که حرفهای من را میشنوی...وقتی این نامه به دست تو میرسد فرسنگها از تو دورم و به همان اندازه به تو نزدیک... قسم به روزهایی که به یادت بودم...قسم به تمام ثانیه هایی که نامت...عشقت در وجودم وقلب بیمارم حک شده بود....و قسم به تمام عشقی که به ان می بالم و تنها سرمایه ی با ارزش من است...وتنها افتخار من...وقسم به نام مقدست... به چشمهای عاشقت...قلب پاکت...غرور زیبایت...قسم به تمام زیبایی های دنیا ...دوستت دارم....

    تو همه ی هستی منی...همه ی وجود من تو را می طلبد...حسرتی شیرین و شاید تلخ...حسرت به اغوش کشیدنت...حسرت بوسیدن چشمهایت... حسرت نوازش دستهایت...و حسرت یک بار دیگر شنیدن دوستت دارم با طنین گرم صدای تو...و در آخر،کنار همه ی حسرتهایم عشق لذت بخش تو تنها یادگاری هایی است که کسی نمیتواند انها را از من بگیرد ومن همه ی انها را با خود می برم...اما بقیه ی خاطراتمان را به تو و قلب عاشقت می سپارم...من به چیزی نرسیدم حتی به ارزوهای کوچکم...از تو سه خواهش کوچک دارم...میدانم توقع زیادی است وشاید وظیفه ای سنگین...اما به جای من بخند ، خوشبخت باش و به همه ی خواسته هایت برس...دوست داشتم تو را در لباس پاک و سپید عروسی میدیدم و حتی خوشبختی ات را... اما حسرت انها را هم با خود می برم...

    نازنینم...مهربانم...همه ی هستی من...من را ببخش وبرای اولین و آخرین بار به دیدارم بیا...دوستت دارم...قطعه ی 328 ردیف 7 زیر سایه ی بید مجنون...منتظرت هستم.

    انکه همه ی هستی اش هستی:

    مانی...

    .

    .

    .



    خاتمه ی همه ی هستی من

    «خورشید.ر»

    منبع : نودوهشتیا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/