اما صدای موبایلش می امد...آن را میشنید خواست جواب بدهد که از خواب پرید...
آلارم گوشی اش را خاموش کرد...صبح شده بود و صبحش با یک کابوس وحشتناک شروع شده بود...
چند نفس عمیق کشید...به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید هنوز هم شور و احساسش تغییر نکرده بود...سعی میکرد خودش را متقاعد کند اما باز هم گوش دلش به شنیدن حرفهای عاقلانه اش بدهکار نبود...
در کلاس بسته بود...نفسش حبس شد...ضربان قلبش بالا رفته بود....نکند خوابش تعبیر شود...بند کوله اش را محکم در مشتش فشرد و به ارامی در کلاس را باز کرد...نفسش را مثل فوت بیرون داد...تینا و پویا مشغول حرافی بودند با دیدن هستی از بحثشان دشت کشیدند و تینا به سوی او آمد با چهره ی شرمساری که به خود گرفته بود در نظر هستی خیلی خنده دار شده بود.پویا هم عاطل و باطل گوشه ای ایستاده بود و زیر زیرکی به انها نگاه میکرد.استاد ان ساعت نیامده بود و آنها تا دو ساعت دیگر کلاس نداشتند.
هستی خندید و تینا هم از خنده ی او نفس راحتی کشید و گفت:درد بگیری دختر...گفتم حالا باید دو ساعت التماست کنم و منت بکشم...
هستی:اون سر جاشه...من از قیافه ات خندیدم...
تینا لبهایش رابا زبان تر کرد و روی صندلی مقابل هستی نشست و گفت:خوب...
هستی:خوب به جمالت...
تینا:لوس نشو...تعریف کن...دیروز چی شد؟چی گفت؟چی شنیدی؟تو چی گفتی؟اون چی شنید؟
هستی نفس عمیقی کشید و دستش را زیر چانه برد و گفت:تموم شد...
تینا خندید و گفت:خودتی...
هستی:جدی میگم...بهش گفتم:امیدوارم بمیری...
تینا خنده اش جمع شد وگفت:چی؟
هستی:باور نمیکنی؟
تینا سرش را تکان داد و با بهت گفت:واسه ی چی؟
هستی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:واسه ی چی نداره....وقتی حرفهاشو شنیدم به این نتیجه رسیدم که از اولم انتخابم اشتباه بوده...حالا هم دارم اعتراف میکنم از اینکه دو سال مثلا عاشق بودم پشیمونم...مثل سگ پشیمونم....
اما واقعا نبود.مهمترین و زیباترین واقعه ی زندگیش همان عشقی بود که میخواست فراموشش کند.
تینا اخمی کرد و سرش را به طرف صندلی خالی او چرخاند.
هستی مسیر نگاهش را تعقیب کرد...دلش لرزید...از جای خالی او...از خوابی که دیده بود...از اینکه حالا باید عشق او را از خانه ی قلبش...یاد او را از ذهنش بیرون کند....ترسید...
تینا در خود فرورفته هنوز به صندلی خالی او نگاه میکرد هستی پرسید :تو چته؟
تینا پوفی کشید و مستقیم در چشمهای هستی خیره شد و گفت:چطور دلت اومد...
هستی براق شد و گفت:من بازیچه اش بودم ... منو غرورم و شخصیتم و احساسم و...همه رو نابود کرد...با این کاراش...نقشه هاش...حتی خاطرات قشنگی که فکر میکردم همشون زیر دست تقدیره....فهمیدم خودش برنامه ریزی کرده...مسخره است...مسخره است ادم با نقشه و برنامه ی قبلی عاشق بشه...عاشق که شد با قصد و غرض رونده بشه...میفهمی تینا...فکر کردی خوشحالم...فکر کردی برای من قبول این توجیهات راحته؟به خدا اگه مریض نبود میگفتم میخواد منو زمین بزنه....با این کاراش و این ایده های احمقانه اش...تینا من چه گناهی کرده بودم؟ اگه واقعا این همه مدت منو دوست داشت چرا مثل یه مرد واقعی...مثل یه عاشق واقعی نیومد جلو بگه...نیومد واقعیت و بگه...من باید دو ساعت با کلنجار رفتن با خودم و دلم و عقلم و تو و پویا و پدرم و موشکافی دو سال از عمرم به این نتیجه برسم که اون نه تنها منو دوست داره بلکه تمام این روزهایی که با اون بودم....دانشگاه...کلاس...حتی قرارهایی که میذاشتیم...همشون حساب شده و با نقشه ی قبلی بوده... مثل یه طرح... تا الان هم درست مثل طرحش عمل کرده...بی کم و کاست...واقعا مسخره است...اگه اون به خاطر من دیوونگی نمیکرد و میرفت رشته ی خودش ادامه تحصیل میداد الان من مثل یه ادم شکست خورده با احساس پوچ رو به روی تو ننشسته بودم...
تینا در سکوت به حرفهای او گوش میداد...هستی آهی کشید و قضیه ی ویلا رابرایش تعریف کرد.
تینا هیچ واکنشی نشان نداد...فقط سرش را پایین انداخت.
هستی :اینم میدونستی نه؟
تینا:پویا بهم گفته بود....
هستی:از کی میدونی...نکنه...تینا اون روزی که من میخواستم به مانی پیشنهاد دوستی بدم...همون روزی که گشت ما رو برد کلانتری...تو..تو...تو اون موقع هم میدونستی؟اره تینا؟
تینا:نه به خدا....من اون موقع روحمم خبر نداشت...منم بعد از ماجرای خودکشیت فهمیدم....یعنی پویا بهم گفت:اونم تازه با اصرار من...خوب منم کنجکاو بودم...تو رگت و زده بودی...یه دفعه...اونم حالش بهم خورده بود و تو بیمارستان بستری شده بود...خوب هم من هم پویا فهمیدیم یه چیزی هست...تو که نمیدونستی...اما مانی چرا خبر داشت...پویا اونقدر قسمش داد تا سیر تا پیاز قضیه رو براش تعریف کرد....منم از زیر زبون پویا کشیدم بیرون...
هستی:چرا زودتر بهم نگفتی...
تینا:مانی ازمون خواست بهت نگیم..اون تمام این کارا رو میکرد که تو فراموش کنی و بری پی زندگیت...
نمیخواست بدبختت کنه...نمیخواست تو بیست سالگی بیوه بشی...نمیخواست آبروت بره...همه ی کاراش بخاطر تو بود...
هستی پوزخندی زد و درحالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود گفت:بخاطر من... بخاطر من منو زمین زد؟ بخاطر من منو از بین برد؟بخاطر من به من بد کرد؟بخاطر من منوخرد کرد؟آره...آره تینا؟
تینا آهی کشید و هستی اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت:برای من همه چیز تموم شده...برای اونم که ... اونم که همینو میخواست....پس دیگه بحثی نمیمونه...بیا بریم کیک و شیر کاکائو بخوریم...نظرت چیه؟
تینا لبخند محزونی زد و گفت:میبخشیش؟
هستی:قرار شد راجع بهش حرف نزنیم...
تینا:فقط به این جواب بده...
هستی به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:آره...میبخشمش...
تینا دستش را گرفت و گفت:مهمون تو دیگه...
هستی لبخندی زد و گفت:یعنی یه شیر و کیک هم نمیتونی بخری؟
تینا خندید و گفت:نه...دارم پس انداز میکنم واسه ی جهازم....
هستی:کی تو عروس میشی من از دستت راحت بشم...
و هر دو با هم به سمت میز و صندلی های جلوی بوفه رفتند...تینا نی را در دهانش برد و گفت:پس بیا برای آخرین بار ببینش...
ماتش برد و به تینا خیره شد...
تینا:انصراف داد...
هستی:چی؟
تینا:از دانشگاه انصراف داده...دارن کاراشو ردیف میکنن بره آلمان..
هستی اهی کشید و گفت:خوب برمیگرده...
تینا:میدونی پیدا کردن یه قلب با یه گروه خونی نایاب چقدر سخته و چقدر طول میکشه...تازه پویا میگفت:فرصت هم پیش اومده اما مانی قبول نکرده...
هستی بغضش را فرو داد و تینا باز گفت:دکترا میگن اگه زودتر یه قلب پیدا نشه حتی به عید هم نمیرسه...این روزها خیلی ضعیف شده.....تو هم با این حرفات...
هستی به تینا نگاه کرد...تینا اشکهایش را پاک کرد و گفت:امروز میای بریم ببینیمش؟
هستی:تینا من...
تینا با بغض و حرص گفت:ازش متنفری؟غلط کردی...میزنم تو دهنت ها...
هستی لبخندی زد و گفت:دیروز...
تینا میان حرفش پرید و گفت:دیروز چی؟
هستی:باهاش بد حرف زدم...
تینا لبخندی زد:خوب امروز جبران کن...میای دیگه؟میدونی چقدرخوشحال میشه؟
هستی لبخندی زد و زیر لب گفت:میدونم...
تینا نگاهش کرد و پرسید:اون چرت هایی که صبح گفتی...
هستی لبخندی زد و گفت:وسط یه دو راهی گیر کردم...
تینا:لابد یکیش عشقه...اون یکی هم بازم عشقه آره؟
هستی خندید و گفت:آره...
تینا پوفی کشید وهستی گفت:یه روز یادته همین جا بهت گفتم چرا ارزوی اون نیستم؟
تینا خندید وگفت:خوب حالا چه حسی داری؟
هستی با لبخند تلخی گفت:حس بی حسی...
تینا متعجب نگاهش کرد و هستی سردرگم سرش را به سوی دیگری چرخاند و با نگاهش نقطه ی نامعلومی را می کاویید...
نگاهش به برگهای پاییزی بود...برگهای زرد و نارنجی رنگ...آسمان ابی بود...برخلاف همیشه...نفس عمیقی کشید....و باز به برگها و درختها خیره شد.هنوز کاملا لخت و برهنه نشده بودند...حتی بعضی ها شانس داشتند و برگهای سبزی هم روی ساقه هایشان به چشم میخورد...کاش همیشه هوا همینطور پاک و صاف بود.
فرزاد کنارش نشست و گفت:کل بیمارستان و مچل کردی...
مانی لبخندی زد و گفت:اسیر گرفتین؟یا حبس ابدم....دوست داشتم از اتاق بیام بیرون...خیالیه؟
بهزاد هم در طرف دیگرش نشست و گفت:رو که نیست...به سنگ پا گفته زکی...
مانی :ماه عسلت چه زود تموم شد...
بهزاد:شرکت بیشتر از پنج روز بهم مرخصی نداد...
فرزاد:راستی کارای ویزات جور شد...
مانی نفسی کشید و گفت:من فقط به یه شرط میام...
بهزاد کلافه گفت:شرطم نمیذاشتی میاوردیمت ایران...تو رو قران ازاین حرفها نزن...
مانی خندید و گفت:نه به تو که پنج روزه میری سفر نه به این دایی ما و خاله ی تو که سه ماه تابستونو تو شمال سر کردن...
فرزاد:تو تیکه نندازی اموراتت نمیگذره نه؟
مانی:بعد این همه سال تازه فهمیدی؟
بهزاد سری تکان داد و گفت:حالت خوب شده نطقت باز شده...
مانی:کور شود هر انکه نتواند دید...
-بشمار...
صدای پویا بود که از پشت سرش به گوش رسید.
مانی:تو اینجا چه کار میکنی؟
پویا:اشکالی داره اومدم ملاقات؟
مانی خندید و گفت:کمپوت و گلت کو؟
پویا:کمپوت و گلم اونجان...و با دست سمتی را نشان داد. تینا و هستی روی نیمکتی نشسته بودند.
مانی با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:اون از شاهکار دیروزت اینم از الان...واسه ی چی اوردیش...
پویا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:خود ش اومد..
مانی از جایش بلند شد و گفت:پس بهش بگو...خودشم بره...و با قدم هایی تند به سمت بیمارستان حرکت کرد.
پویا:صبرکن مانی...
هستی هم با دیدن رفتن او از جایش بلند شد و رو به تینا گفت:همینو میخواستی؟
و با قدم هایی تند در جهت مخالف مانی به سمت در خروجی راه افتاد....
تینا:صبر کن هستی....
هستی سوار اولین تاکسی دربستی شد و اشکهایش باز صورتش را خیس کرد.
به اصرار تینا به بیمارستان امده بود و حالا هم که او باز هم او را نخواسته بود.خسته بود و خسته از همه ی نخواستن ها...
-چرا اینکارو کردی؟
مهرداد بود که میپرسید.
مانی:حوصله اشو نداشتم...
فرزاد:تو دیگه خیلی احمقی...حالا این داره ناز میکنه...
مانی:من ازش نخواستم...بعدشم هرچه زودتر بیخیال من بشه واسه اش بهتره...
مهرداد چیزی نگفت...فرزاد خداحافظی کوتاهی کرد و رفت.
مانی نفس عمیقی کشید و گفت:مهرداد؟
مهرداد بی حوصله گفت:چیه؟
مانی نگاهش کرد وگفت:تو چرا دلخوری؟
مهرداد:تو اهواز یه مرگ مغزی پیدا شده...اما بازم خانواده اش راضی نیستند...
مانی آهی کشید و گفت:من اگه مُردم راضی بشین...
مهرداد:چی؟
مانی:میگم اگه بمیرم دوست دارم بعد از من خیلی ها زندگی کنن و زنده باشن و سلامت...
مهرداد لبخندی زد وکنارش امد وصورتش را بوسید و گفت:بس که خوب و مهربونی...
مانی لبخندی زد و گفت:اگه همه ی ادمها خودشونو جای طرف مقابلشون میذاشتند اون وقت خیلی ها میتونستند به زندگیشون ادامه بدن...
مهرداد موهایش را نوازش کرد و گفت:نگران نباش یه قلب پیدا میشه...عمو حمید که خیلی امیدوار بود...میگفت تو المان خیلی بهتر و راحت تر با این قضیه کنار می اومدند...
مانی:من اگه مردم...اعضای بدنم و اهدا کنین...
مهرداد تقریبا داد زد:چی؟
مانی خندید و گفت:چطور از غریبه ها انتظار داری....
مهرداد:ولی مانی...
مانی:از قدیم گفتن یه سوزن به خودت بزن یه جولادوز به مردم...من از خیلی وقت پیش به فکرش بودم...چهار سال پیش کارت اهدام هم گرفتم...
مهرداد پر بغض نگاهش کرد و مانی گفت:چرا وقتی میشه به دیگران زندگی داد...این کار و نکنم؟چرا وقتی میشه کسی و شاد کنم اینکارو نکنم...قلبم به درد نمیخوره...اما چشمهام...کلیه هام...کبدم...اگه قلبم تو یکی از این روزها وایستاد با دستگاه نگهم دارین واسه ی بقیه...میدونم که میشه...من ادم خودخواهی نیستم...هرچیزی واسه ی خودم خواستم واسه ی دیگران هم خواستم...من راضیم...شماها هم راضی باشین...باشه؟
مهرداد اشکهایش جاری شد...
مانی نیم خیز شد و دست مهرداد را گرفت...
مانی با بغض گفت:برای من گریه نکن...
مهرداد سرش را بالا گرفت و به چهره ی رنگ پریده و بیمار او خیره شد...
مانی:من تا به حال به هیچ کدوم از ارزوهام نرسیدم...به هیچ کدومشون...
مهرداد مات از پشت پرده اشک به او خیره شد و پرسید:چی داری میگی؟
مانی نفس عمیقی کشید و گفت:دوست داشتم مهندس بشم...دوست داشتم با کسی که از جونم بیشتر دوستش دارم ازدواج کنم...دوست داشتم حس پدر شدن و منم بفهمم...حتی دوست داشتم صدای ماهان و وقتی منو عمو صدا میزنه هم بشنوم....اما تمامش به دوست داشتن ختم شد...فقط یه رویا...همین...خیلی سخته حسرت همه چیز به دل ادم بمونه و اون وقت بخوای از همه چیز بگذری...ارزو به دل باشی و...آهی کشید و به سقف خیره شد...
مهرداد هق هقش را مهار کرد و گفت:تو هنوز خیلی وقت داری...
مانی:نه...ندارم...دارم بهش نزدیک میشم...سرماشو حس میکنم...
مهرداد به او نزدیکتر شد و گفت:چی داری میگی مانی؟
مانی به او خیره شد و گفت:دلم میخواد بگم از مرگ میترسم...دلم میخواد بگم دوست دارم زنده بمونم...دلم میخواد بگم دل کندن از شماها سخته...اما همه چیز دل بخواه من نیست...من قبولش کردم...برای رفتن اماده ام...برای مردن...زیر خاک رفتن...ترسناکه اما من حاضرم...
مهرداد فقط خیره به او نگاه میکرد در پس ذهنش هیچ حرفی برای گفتن نمی یابید.
مانی نگاهش کرد و گفت:من خیلی دوستون دارم...همتونو...فراموشم نکنین...باشه؟
مهرداد باز هم سکوت کرد حس خفقان داشت.
مانی با لحن ملتمسانه و محزونی گفت:مهرداد...
مهرداد به زور بغضی که درگلویش چنگ انداخته بود را مهار کرد و گفت :جون دلم؟
مانی با بغض و صدای گرفته ای گفت:هستی رفت...
مهرداد او را در اغوش کشید...شانه های مانی میلرزید و مهرداد موهایش را بوسید و سعی میکرد ارامش کند...تا به حال گریه ی او را ندیده بود...
مهرداد صورت اشک الودش را در میان دستهایش گرفت و لحظه ای بعد گونه اش را بوسید.
مهرداد با بغض گفت:برمیگرده...
مانی در میان هق هق ارامش گفت:دیگه هیچ وقت نمیبینمش...هیچ وقت...برای همیشه رفت.... برای همیشه...
مهرداد با ارامش گفت:تو خوب میشی مانی...بهت قول میدم...
مانی لبخند تلخی د رمیان گریه زد و گفت:قولی نده که نتونی انجامش بدی....
مانی اهی کشید و اشکهایش را پاک کرد و گفت:حس میکنم خودشم منتظره من ازش بخوام که منو ببره...تا حالا هم ته دلم به رفتن راضی نبود...یعنی نیست...بخاطر شماها دلم میخواد بمونم...بخاطر خودم دلم میخواد برم...میدونم اگه همین الانم از ته دل بخوام خواسته ام و اجابت میکنه...تو این یه مورد خیلی خوشبختم...بنده ی بدی براش نبودم...
مهرداد خواست حرفی بزند که چهره ی مانی در هم رفت...
مهرداد با نگرانی پرسید:چی شده؟
مانی با صدای بی رمقی گفت:باز مغرور شدم....کاش فقط زودتر تموم بشه...زودتر دلم راضی بشه...
مهرداد از جایش بلند شد و ماسک را روی صورتش گذاشت...مانی نالید:...خسته شدم...
مهرداد با بغض زنگ بالای تخت را فشار داد...و چند پرستار وارد شدند.
و مانی دیگر چیزی نفهمید.
یک ساعت گذشته بود به ارامی چشمهایش را باز کرد.
فروغ با چشمانی پف کرده روبه رویش نشسته بود.
مانی با صدای گرفته ای گفت:سلام...
فروغ جلو امد و پیشانی اش را بوسید.
احمد با بغض به او خیره شده بود و مهرداد رو به پنجره ایستاده بود.
مانی مهرداد را صدا زد و او با عجله خودش را به تخت رساند و گفت:جونم؟چی میخوای؟
مانی به زحمت گفت:مامان وبابا رو ببر خونه...خسته ان...
فروغ اشکهایش را پاک کرد و گفت:بالاخره مامان صدام زدی... پسرم...
مانی لبخندی زد و چیزی نگفت.
احمد جلو امد و گفت:کارت اهدا تو پس میدی...
مانی:چرا؟
احمد لبش را به دندان گرفت و اهسته گفت:چطور راضی بشیم بدنت و تیکه تیکه کنیم؟
مانی:بقیه چطور راضی بشن؟
احمد خواست حرف دیگری بزند که فروغ گفت:اگه تو اینطور میخوای...باشه...و اشکهایی که روان شد را با پشت دست پاک کرد..صورتش را بوسید و به همراه احمد از اتاق خارج شد.
مهرداد هم لحظه ای بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)