صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 34

موضوع: همه ی هستی من

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مهدخت و سمیرا با لبخند نگاهش میکردند.

    مانی هم بی خیال داشت با گیم گوشی اش بازی میکرد.پیروز کمپوتی را باز کرد و مقابلش گذاشت و گفت:چه خبرا آقا مانی؟

    مانی بدون انکه سرش را بلند کند گفت:خبرا پیش شماست...

    پیروز لبخندی زد و گفت: نگفتی این گل سرخ ها رو کی آورده؟

    مانی:هنوز نگفتم...

    پیروز:خوب الان بگو..

    مانی:یکی از دوستام...

    مهدخت:کدوم دوستت؟

    مانی بی حوصله گفت:پویا...

    پیروز بلافاصله گفت:اره جون خودت...کل بخش فهمیدن این گلهای قشنگ و کی آورده...

    مانی حرفی نزد.همان لحظه مهرداد و احمد هم با لبخند معنا داری وارد شدند.

    احمد گفت:خوب چه خبرا اقا مانی؟

    مانی نگاهی به چشمان خندان پدرش انداخت و گفت:دامادتون قبلا این سوال و پرسیدن...

    مهدخت بی طاقت گفت:چقدر تو لوس شدی...بگو ببینم دختره چه شکلی...

    مانی سرش را بالا آورد و نگاهی به چهره ی ذوق زده ی همه انداخت و گفت:بابا چه کشکی چه دوغی...چی میگین شماها...

    مهرداد لبه ی تخت نشست و با خنده گفت:آهان یعنی میخوای وجود یه دختر و تو این اتاق از منی که شاهد بودم هم پنهان کنی؟آره؟

    اَی رو رو برم هی...

    مانی با حرص نگاهش کرد و گفت:یکی از بچه های دانشگاه ست...

    مهرداد با شیطنت گفت:تو با همه ی مونث های دانشگاه دست در دست هم میدهی به مهر...

    سمیرا و مهدخت از جایشان پریدند و کنار تخت آمدند و احمد و پیروز هم یک گام جلو تر قدم برداشتند.

    مهدخت با هیجان گفت:یعنی اینقدر جدیه؟دست هم و گرفته بودین؟

    مهرداد با آب و تاب شروع کرد به تعریف آنچه که دیده بود،مهرداد:فاصله اشون ده سانت بود دختره لبه ی تخت نشسته بود و دست مانی گرفته بود تو دستش...خلاصه...

    مانی با غیظ گفت:خلاصه هم داره؟

    مهرداد خندید و گفـت:من که رفتم دیگه چیکار کردین؟

    مانی:اون فقط داشت منو دلداری میداد همین...

    مهرداد:جون عمت...دلداری....

    مهدخت:تو که تا الان میگفتی پویا...و خنده ی بلندی سر داد.

    سمیرا :حالا چه شکلی بود؟

    مهرداد :من که فقط یه نظر دیدم و سریع از اتاق اومدم بیرون...فرزاد باهاش خوش و بش کرده...ولی قیافه اش برام آشنا بود...نمیدونم کجا دیدمش...

    احمد:پس موضوع جدیه...

    مانی کلافه گفت:بابا چرا ول نمیکنین؟

    مهدخت:مگه گرفتیمت...خوب پس داداش ما هم افتاد توی تور...فقط خدا کنه دختره خوشگل باشه...وگرنه نمیذارم....

    مانی نگاهشان کرد و پوزخندی زد.

    سمیرا و مهدخت یک ریز راجع به دختری که ندیده بودند حرف میزدند.

    احمد لبه ی تخت نشست و گفت: این همون دختره است که بهم گفتی یه روزی راجع بهش حرف میزنی؟

    مانی خندید و گفت:نه...شماها چرا اینقدر جدی گرفتین...من اصلا...

    و همان لحظه فرزاد وارد اتاق شد.

    مانی سرش را روی بالش انداخت و گفت:وای...خدایا...دایی تو دیگه چی میگی؟

    فرزاد خندید و گفت:پس عروس خانم کجاست؟

    مانی فقط نگاهش میکرد.بقیه دور او را گرفته بودند و راجع به دختری که با مانی ملاقات کرده بود سوال می پرسیدند.

    مهدخت:چه شکلیه خوشگله؟

    فرزاد:اوووووو تا دلت بخواد؛به چشم خواهری خیلی خوشگله...خیلی هم خانم و با وقار بود...قدشم بلند بود...

    مهدخت:قیافش ...قیاقش چه جوری بود؟

    فرزاد:خیلی زل نزدم بهش...اشاره ای به مانی کرد و گفت:ناموس ایشون هستن از من میپرسی؟

    سمیرا:این که جواب ما رو نمیده...

    فرزاد:تنها چیزی که واضح بود چشمهاش عسلی بودن...درسته؟و رویش را به سمت مانی چرخاند که داشت با اخم نگاهش میکرد.

    مانی گفت:فکر نمیکردم اینقدر خاله زنک باشی خان دایی...شهلا خانم در جریان این همه تحقیق و تفحص شما هستن دیگه نه؟

    فرزاد خندید و گفت:خوب حالا...واسه من غیرتی نشو...

    مهدخت با سرخوشی خندید و گفت:الهی قربون داداشم برم...رفته یه متضاد خودش پیدا کرده...

    سمیرا هم دستهایش را بهم زد و گفت:بچه هاتون خیلی ناز میشن...

    مانی ناخوداگاه خنده اش گرفت و در همان حال گفت:تا کجا پیش رفتی؟

    مهرداد:چه ذوقی هم میکنه...ببند نیشتو...جلو بزرگتر خجالت بکش...

    احمد خندید و گفت:خودش هنوز بچه است...بچه چیه؟

    مهدخت:بریم لباس بدوزیم...دیگه تمومه؟چند تا عروسی...وای خدا جون...

    مانی دستش را زیر چانه اش برده بود به خوشی کذایی انها نگاه میکرد.

    احمد:حالا اسمش چیه...

    فرزاد چیزی نگفت منتظر جواب مانی شد.

    همه به او چشم دوخته بودند.

    سرش را به سمت پنجره چرخاند و با صدای آهسته ای گفت:هستی...اسمش هستی ِ...هستی برزگر...

    سه روز از بهار گذشته...

    و من هنوز منتظرم برای اینکه بهم زنگ بزنه و عید و تبریک بگه...اما دریغ از یه اس ام اس...یه میس کال...هیچی هیچی هیچی...
    معنی این رفتارهاشو نمیفهمم...دقیقا پنجاه و یک روز که با هم دوستیم...یه دوستی ساده...بیش از حد ساده... ساده تر از قبل...خشک تر از سابق...چند بار باهم قرار گذاشتیم وبیرون همدیگرو دیدیم...ولی در تمام اون ساعتها فقط با سکوتش منو همراهی میکرد و ای کاش حداقل به حرفهای من گوش می داد...یه بار با هم به رستوران رفتیم ناهار خوردیم...دیدم دستهاش و برده زیر میز و داره اس ام اس میده...پس اهلش بود به من نمی داد از سه باری که با هم به رستوران و کافی شاپ رفتیم دوبارشو من حساب کردم و اون یه بارم که اون حساب کرد سفارش دو تا فنجون قهوه داده بود...بیشتر همدیگرو توی پارک میدیدم و من با تمام وجودم اعتراف میکنم که دارم خودم و به پاش میندازم تا جواب سلامم و مثل آدم بده...از اون روزی که تو بیمارستان رفتم ملاقاتش و اون در یک جمله به من گفت:قلبم و عمل کردم دیگه هیچ توضیحی نداد...حتی بابت اینکه من زنگ زدم آمبولانس و من بودم که کمکش کردم هیچ حرفی نزد....یعنی فکر کنم این یکی و نمیدونه....راجع به ویلا هم به طور خاصی اصلا بحثش به میون نمیاد،نه من حرفی میزنم نه اون عذرخواهی میکنه...آه بلند بالایی میکشم... تا سه شب پیش،هر شب راس ساعت ده و نیم بهش زنگ زدم و بیشترین طول مدت مکالممون هفده دقیقه بوده...که تمامشو من گفتم و اونم یا شنیده یا نشنیده...و من سه روزه در جدالم که ببینم اگه من بهش زنگ نزنم اون بهم زنگ میزنه...اصلا اونقدر براش مهم هستم که بخواد بفهمه مردم یا زنده...اومدیم اصفهان خونه ی هاله و من الان درست روبه روی سی و سه پل نشستم و مینویسم...از عشق از تنهایی از غم...از حقارت ،حماقت...دیگه خودم و نمیشناسم؛من همون دختر خودخواه و مغروریم که تمام پسرا واسم سر ودست میشکستن،حالا خودم گرفتار شدم...کاش منم یه پسر بودم...واقعا این ادم ارزش احساس منو داشت؟داره...در اینده چی؟چرا ازش متنفر نیستم...چرا نمیتونم متنفر باشم...چرا...چرا با وجود این همه تحقیر بازم ذره ذره ی وجودم اونو طلب میکنه....خواهان نگاه گیراش...لبخند نمکینش...تمام حرکاتش که توأم با یه غرور و مهربونی ، خاص و تکه...و چقدر خواستنی و دوست داشتنیه حتی وقتی جوابمو نمیده...چقدر یه طرفه عاشق بودن و ابراز کردن بده...میدونی دوسِت نداره و شاید حتی ازت متنفره یا فقط از سر دلسوزی داره باهات کنار میاد...با این حال تو به همینم راضی هستی...واقعا مسخره است...کاش بتونم فراموشش کنم...کاش یه اتفاقی بیفته و من ازش متنفر بشم...کاش اونم دوستم داشت...خدایا به این آخری یه نظر بنداز...آمین.


    -ناقابله...
    چند بسته گز و یک کادوی کوچیک و گذاشتم روبه روش و منتظر از عکس العملش نگاهش کردم.

    مانی لبخند سردی زد و با لحن خشکی گفت:مرسی... زحمت کشیدی...

    حرفی نزدم تمام این سیزده روز عید و هیچ زنگی بهم نزد و الان هم که بیستم فروردینه بازم هیچ حرفی راجع به اینکه بیست روزه از من خبری نداره نمیزنه،قبل از همه ی این ماجراها وقتی بعد از عید تو دانشگاه همدیگرو میدیدم مثل آدم میومد جلو عید و تبریک میگفت وقتی یادم میفته چقدر قشنگ باهام حرف میزد و بحث میکردیم و شوخی میکرد....ولی حالا چرا اینطوری شده...ما اون موقع رسما دوست نبودیم اما حالا چی؟چرا اینقدر بد عنق و تلخه...چرا اینقدر ساکت و خاموشه...وای خدایا این دیگه کیه...سنگ بود تا حالا به پام افتاده بود.

    مثل همیشه سکوت کرده بود و من باید شروع میکردم.

    -نمیخوای بازش کنی؟

    مانی:حالا باز میکنم...

    -تعطیلات کجا رفتین؟

    مانی بی حوصله گفت:شمال...

    خندیدم و گفتم:سر و تهتونو بزنن میرین شمال نه؟

    -حالا کجای شمال میرین؟

    مانی بی حوصله گفت:رامسر...طلبکارانه پرسید :خیابونشم بگم؟

    -اره بگو...

    مانی با چهره ای اخم الود به بخاری که از فنجانش بلند میشد خیره بود در همان حال با لحن کش دار و کسلی نام خیابانی را برد.

    -ویلا دارین؟

    مانی پوفی کشید و با سر جواب مثبت داد.

    خوب دیگه چه خبرا؟-

    حرفی نزد.

    -ما رفتیم اصفهان...

    مانی پوزخند تحقیر امیزی زد و گفت:از گزهایی که آوردی معلومه...

    لبهام نا خود آگاه جمع شد و گفتم:گز سوغات یزد هم هست...

    انگشت اشارشو گذاشت روی جعبه و گفت:فکر نمیکنم روی جلد بسته بندی گزهای یزد بنویسن:بلداجی اصل اصفهان...

    لبهام و گزیدم...اعصابم از دستش به اندازه ی کافی خرد بود بعد بیست روز بی خبری تازه داشت منو دست میانداخت.

    منم سکوت کردم در واقع داشتم با خودم کلنجار میرفتم که نگم دلم برات تنگ شده بود و تو این مدت هر لحظه به یادت بودم و تو خیلی نامردی که یه بار هم ازم خبر نگرفتی و این رسم وفا و دوستی و عشق نیست ومن تو این بیست روز بیشتر از سابق بهت وابسته شدم و بیش از پیش دوستت دارم و...فکم و محکم فشار میدادم تا هیچکدوم از این ها از دهنم نپره بیرون...مثلا داشتم تنبیهش میکردم...ولی خودم داشتم نابود میشدم.

    مانی نگاهم کرد و پوفی کشید و گفت:نمیخوای تمومش کنی؟

    خوشحال شدم...یعنی از سکوت من ناراحته...یعنی حرف بزنم....یعنی هستی جون یه چیزی بگو....این سکوت و تموم کن...یه لبخند زدم و خودم کنترل کردم و گفتم:چیو تموم کنم؟

    مانی با یه لحن تند گفت:این بازی مسخره رو...

    فقط نگاهش کردم،من فقط پنج دقیقه است که حرف نزدم...پس چرا اینقدر عصبانی؟

    -چه بازی مسخره ای؟

    مانی با حرص گفت:همین قرار ملاقاتها همین دیدار های صد تا یه غاز و کسل کننده...

    بغض گلوم و گرفته بود،من چی فکر میکردم اون چی میگفت... سرم و انداختم پایین و سکوت کردم.

    بعد از چند لحظه که به خودم مسلط شدم گفتم:من به همینم راضیم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:وقت من داره تلف میشه میفهمی؟

    سرم و گرفتم بالا و گفتم:ما که داریم خوب پیش میریم...

    مانی با نهایت بی رحمی گفت: فرصتت تموم شده...توی این دو ماه نتونستی منو عاشق خودت بکنی...خوب پس ادامه ی این رابطه جزوقت تلفی نیست...تو هم بهتره بری و پشت سرتم نگاه نکنی...خودت گفتی،یادته دیگه؟

    حرفی نزدم فقط چشمهام پر از اشک بود و سرم و انداختم پایین...

    مانی دوباره گفت:ببین خانم برزگر تو دو ماه فرصت داشتی که به هیچ نتیجه ای نرسیدی...منم به خواسته ات احترام گذاشتم و خوب حالا که میبینی هیچ اتفاقی نیفتاده...

    سرم بلند کردم و دو قطره اشکم چکیدند پایین...تاسف و تو چهره اش میدیدم،همه ی خطوط چهره اش میگفت:خوتو کوچیک نکن... اما گفتم:خواهش میکنم مانی...یه ماه دیگه...

    مانی به صندلیش تکیه داد و گفت:دوست داشتن و علاقه مند شدن که زوری نمیشه...میشه؟

    -دو ماه خیلی کم بود...

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:میدونی اگه نامزدم بفهمه من الان روبه روی یه دختر تو کافی شاپ نشستم چه حالی پیدا میکنه؟من دارم به اونم خیانت میکنم...میتونی اینو بفهمی؟

    فقط نگاهش کردم.بعد از چند لحظه گفتم: پس چرا پیشنهادم و قبول کردی؟

    مانی فوری گفت:دلم واسه اشک و ناله هات سوخت...

    آخ هستی به کجا رسیدی...یه پسر داره واست دل میسوزونه...واسه ی توی مغرور و از خود متشکر...وای هستی خدا لعنتت کنه که داری التماس میکنی...چقدر میخوای خرد بشی بس نیست؟

    با این حال گفتم:فقط یه ماه...

    مانی پوفی کشید و گفت:تو این یه ماه معجزه میشه؟

    -فقط یه ماه...خواهش میکنم....

    مانی:من نمیدونم تو چطور میتونی بیست روز به من زنگ نزنی و خبری نگیری بعد بیای التماس کنی یه ماه دیگه یه ماه دیگه...

    جرقه ی امید تو دلم زده شد،یعنی بخاطر اینکه ازش خبر نگرفتم ازم ناراحته و میخواد تموم کنه؟اره...همینه...خدا خفت کنه دختر...برای چی ناراحتش کردی...

    یه لبخند زدم و گفتم:معذرت میخوام حق با توه...باید بهت زنگ میزدم....میخواستم...میخواستم. ..ببینم تو واکنشت چیه....تو بهم زنگ میزنی...

    مانی وسط حرفم اومد و گفت:دیدی که زنگ نزدم...میبینی...حل این معادله اونقدرهاهم سخت نیست...تو موظف نیستی به من زنگ بزنی...من منظورم اینه که فراموش کردن آدم ها خیلی سخت نیست...همین...

    دوباره بغض بود و اشک و اه...دوباره...وای خدا چرا فقط بلده بزنه تو پرم...اه لعنت به تو...به دل سنگ و سیاهت...که هیچ بویی از احساسات نبرده...سرم سنگین شده بود.

    مانی نفس عمیقی کشید و منم همینطور دوباره کوتاه نیومدم و گفتم:تا یه ماه دیگه...اگه نشد...خوب نشد دیگه...

    سردرد بدی گرفته بودم.مانی حرفی نزد.

    از جام بلند شدم اما سرم گیج رفت و فوری نشستم...سنگینی نگاهشو حس میکردم.حرفی نزد.دستهام می لرزید و سرم به دوران افتاده بود.لحظه ای بعد مانی رفت حساب کرد و اومد به سمتم که هنوز نشسته بودم.کیفم و برداشت و گفت:بلند شو...

    ماشینم و پشت کافی شاپ پارک کرده بودم ساعت هشت و نیم شب بود و هوا تاریک شده بود اما به نظر ابری میومد.هنوزم کیفم تو دستش بود قدم هام سست بود بالاخره به ماشینم رسیدم...اونم ماشینشو درست روبه روی ماشین من پارک کرده بود.پشت فرمون نشستم دیدم رفت سمت ماشینش و بسته ها رو گذاشت توی صندوق عقب...چشمهام و بستم و سرم و گذاشتم روی فرمون.زد به شیشه ی ماشین و گفت:حالت خوب نیست؟

    نگرانم شده بود و من داشتم بال در میاوردم...

    گفتم:خوبم چیزیم نیست...

    در ماشین و باز کرد و گفت:برو اون ور بشین با این وضع نمیتونی برونی...

    نگاهی به ماشینش کردم ؛منظورم و فهمید و گفت:تو رو میرسونم بعد برمیگردم...

    -خودم میتونم برم...مزاحمت نمیشم...

    مانی نگاهم کرد و گفت:میزنی خودتو به کشتن میدی تا آخرعمرم عذاب وجدان میگیرم....برو اون ور...

    حوصله نداشتم بحث و تعارف بکنم،خودم و کشیدم روی صندلی کناری و اونم نشست پشت فرمون...اخرین باری که کنار هم توی ماشین نشسته بودیم همون جریان ویلا بود.

    نگاهم کرد و گفت:خوبی؟

    لحنش سرد و تلخ بود اما برای من مهم نبود همین که حالم و میپرسید برام کافی بود.

    لبخندی بهش زدم وسرم و تکون دادم و ماشین و روشن کرد و من سرم تکیه دادم به پنجره وچشمهام و بستم.
    حس کردم ماشین دیگه حرکت نمیکنه چشمهام و باز شدند.جلوی خونه بودیم.مانی ماشین و خاموش کرد و چرخید عقب و کیفم و برداشت و داد دستم...سر دردم بهتر شده بود.صدای رعد و برق باعث شد از پنجره بیرون و تماشا کنم،چه بارونی گرفته بود،چه طوری میخواست برگرده...از ماشین پیاده شد و منم پیاده شدم.نگاهش کردم و دوباره جاذبه وتلالو و برق ستاره های درخشان چشمهاش قدرت هر حرف و حرکتی و از من گرفت...بازم بارون بود و شب و منو اون و ابر و...فقط فرقش بهار بود...خدایا...چرا با من اینکارو میکنی؟و اون نگاهش رو ازم دزدید و به زمین خیره شد مثل همیشه....هر دومون زیر بارون بودیم...بدون اینکه نگاهم کنه گفت:داری خیس میشی...برو تو...وخداحافظی زیر لب گفت و رفت.من هنوز اونجا بودم زیر بارون...بازم لال شده بودم و بازم بی تشکر شنیدن از من گذاشت رفت...اون دفعه من رفتم و این دفعه خودش...نفس عمیقی کشیدم سردردم کاملا برطرف شده بود به اون چرت نیم ساعته احتیاج داشتم...من خواب بودم و اون...اون...ماتم برد...اون ادرس منو از کجا میدونست...بهت زده به در ماشین تکیه دادم...چرا ازم نپرسید کدوم میدون؟کجا بپیچم؟کدوم خیابون؟کدوم سمت؟کدوم کوچه...پلاک...انگار شک داشتم به پلاکمون نگاه کرد...خودش بود ساختنمون هم خودش بود...کوچمون هم درست بود...دقیقا جلوی پارکینگ خونه ی پدرم پارک کرده بود...اون آدرس منو داشت.شاید تو خواب و بیداری خودم براش گفتم...اما نگفتم...خدایا این چه حکمتیه...اون آدرس منو داشت.من مطمئنم که از من چیزی نپرسید.مطمئنم که جوابی ندادم و یه کله از دم کافی شاپ تا اینجا خواب بودم....خدایا کمکم کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با صدای چرخش کلید نگاه ها از سالن به در متمرکز شد.

    مهرداد گردنش را خم کرد و گفت:بالاخره تشریف اوردین؟

    احمد با سرزنش گفت:خوبه میدونستی امشب کلی مهمون داریم..

    مانی سرش پایین بود دندانهایش از سرما محکم بهم میخوردند کنار در ایستاده بود و نیمی از صورتش در سایه پنهان مانده بود.

    مهرداد:پس چرا جلوی در واستادی؟

    فریده:بیا تو خاله ما میبخشیمت...

    مانی سرش را بالا گرفت و گفت:آخه فرش خیس میشه...

    فرزاد نگاهش کرد و یک قدم به سمتش رفت و گفت:هی پسر چه بلایی به سر خودت آوردی؟

    و با این حرفش همه به سمت در نگاه کردند.بهنام خندید و گفت:با لباس دوش گرفتی؟

    مهرداد هم جلو آمد و گفت:نگاش کن شده موش آب کشیده...بیا برو...بیا برو تو اتاقت لباست و عوض کن...

    فروغ به صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده این چه وضعیه؟

    پیروز:مانی سرما میخوری برو لباس هات و عوض کن...

    تمام راه را از خانه ی هستی تا خانه ی خودشان زیر باران تند بهاری پیاده آمده بود.

    محمود:عمو جان حالت خوبه...چرا هنوز واستادی؟

    احمد:بچه سرما میخوری...

    مانی میزان حساسیت و وسواس فروغ را میدانست...سرش را بالا گرفت و گفت:آخه فرش...

    فرزاد:جهنم فرش...

    مهرداد بازویش را گرفت و گفت:بیا بریم ببینم...واسه من امشب وسواسی شده...و او را همراه خودش کشید و به اتاق برد.

    بقیه هم به سالن بازگشتند.

    مانی با شلوار جین طوسی رنگ و یک تی شرت سفید با نقش و نگارهای سیاه و خاکستری و نقره ای وارد سالن شد بعد از سلام و علیک با همه نگاهی به زوج هایی که کنار هم نشسته بودند و ریز ریز صحبت میکردند انداخت شهلا و فرزاد و بهزاد و پریسا چنان غرق گفت و گو بودند که متوجه سکوت جمع و نگاهای متمرکز روی خودشان نشدند.

    مانی کنار فریده نشست و گفت:فریده جون فقط سر من و شما بی کلاه مونده...

    فریده:چرا خاله مگه چی شده؟

    مانی:خوب من و شماییم که تو این جمع جفت نداریم دیگه...

    فریده با صدای بلند خندید و فرزاد گفت:جفتش از دستش پر کشید رفت...خدا بیامرزه نعمت الله خان و چی کشید از دست تو...

    فریده:باز تو حرف زدی...

    فرزاد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:مخلصم خواهر جان....

    فریده خندید و رو به فروغ گفت:چرا واسه ی این بچه کاری نمیکنی فروغ؟

    مهدخت:واه....خاله مامان چیکار کنه؟خودش باید دست بجنبونه...

    شهین:دیگه وقتشه که واسه مانی هم آستین بالا بزنیم...

    احمد کنار مانی نشست و گفت:فعلا زوده زن داداش...هنوز درسش تموم نشده...

    پونه لبخندی زد و گفت:اون دختره بود...رو به سمیرا اسمش چیه؟

    مهدخت خندید و گفت:هستی...

    پونه:آره همین هستی خانم برید کلک کار و بکنید دیگه عمو...

    احمد خندید و گفت:والله ما که هنوز ایشونو زیارت نکردیم...

    مهرداد:اتفاقا دیدینش...

    مانی چپ چپ نگاهش کرد و احمد پرسید:کجا؟

    مهرداد چشمکی زد و گفت:حالا من بعدا بهتون میگم....

    محمود:حالا چه جور دختری هست؟

    احمد:داداش اگه شما فهمیدین ما هم فهمیدیم...این پسره که اصلا بروز نمیده...

    فروغ:من اگه دختره به دلم نشینه رضایت نمیدم ها بگم...

    مانی نگاهش کرد وبی اراده گفت:حتما میشینه...

    جمع یک صدا گفت:اُ اُ اُ اُ...

    پیروز:پس تمومه....

    بهنام:بادابادا مبارک بادا...و همه با او یک صدا شدند.مانی لبخند تلخی روی لبهایش بود.

    مهرداد تمام حواسش به او بود.

    بعد از صرف شام که همه مانی و فرزاد و بهزاد را دست می انداختند،مانی به اتاقش رفت و پشت پنجره ایستاد باران بند آمده بود پنجره را باز کرد و سرش را کمی بیرون برد.سوز بهاری صورتش را نوازش کرد.با ولع بوی نم خاک را به سینه اش فرو میداد.

    به اسمان صاف و پر ستاره خیره شد.ماه کامل بود و نورانی و درخشنده...کم پیش می آمد در آسمان تهران کسی تجربه ی تماشای چنین منظره ی بکری را داشته باشد.

    دستی روی شانه اش قرار گرفت.حرکتی نکرد.

    مهرداد پرسید:پکری؟

    مانی:نیستم...

    مهرداد:اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟

    مانی:خوبم...

    مهرداد:امشب یه چیزیت هست...

    مانی پنجره را بست و گفت:بریم تو سالن...زشته اومدیم اینجا...

    مهرداد:چه زشتی داره...دو تا برادراومدن با هم خلوت کنن...

    مانی نگاهش کرد و گفت:تاریخ عقد و عروسی مشخص شد؟

    مهرداد لبخندی زد و گفت:آره...اول تیر عقد دایی و شهلا خانمه...نامزدی پری و بهزاد هم همون شب اعلام میکنن...

    مانی: پری و بهزاد چی؟

    مهرداد:اون افتاد پاییز...عید فطر...

    مانی خندید و گفت:بچه دار بشن چه قاتی پاتی میشه...مثلا اگه بچه ی شهلا و فرزاد پسر باشه میشه پسر دایی پریسا و پسر خاله ی بهزاد...چه پیچیده میشه نه؟راستی بچه ی تو کی به دنیا میاد...

    مهرداد :همون موقع ها...

    مانی:رابطه ات با سمیرا...خوبه؟

    مهرداد نگاهش کرد و گفت:اِی...همچین...

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت: اسمشو چی میذارین؟

    مهرداد:حالا بذار بیاد بعدا...

    مانی لبخندی زد و گفت:عموش قربونش بره...

    مهرداد لبخندی زد و گفت: قسمت تو هم میشه...وایییی من قربونش برم...بچه ی تو خیلی شیرین میشه مانی...

    مانی تلخ گفت:خرم میکنی؟

    مهرداد نگاهش کرد و گفت:نه...واسه چی خرت کنم...

    مانی نگاهش کرد وبعد ازچند لحظه مکث گفت: بهم امید نده...امیدوار دل کندن از این دنیا خیلی سخته...لبخند محزونی زد و از اتاق بیرون رفت.

    مهرداد سریع به دنبالش بیرون رفت او در میان جمع نشسته بود طبق معمول با شوخی هایش همه را به خنده وا میداشت.

    مانی سرش را چرخاند و چشمکی به او زد و دوباره رشته ی کلام را به دست گرفت.

    مهرداد مغموم گوشه ای نشست و پیروز کنارش آمد و گفت:خلوت برادرانتون چطور بود؟

    مهرداد با آهی بغضش را فرو داد و گفت:نمیدونستم اینقدر نا امیده...

    پیروز:کی؟

    مهرداد بدون آنکه نگاهش را از مانی برگیرد گفت:همونی که با حسرت از آینده اش حرف میزنه...پیروز مسیر نگاهش را تعقیب کرد و گفت:منظورت مانیه؟

    مهرداد سری تکان داد و گفت:باید هرچه زودتر بفرستیمش آلمان...اونجا امید بیشتری هست...

    پیروز ساکت نگاه میکرد لحظه ای بعد گفت:پرواز براش خطرناکه...

    مهرداد بغضش را فرو داد و گفت:باید ریسک کنیم...دیگه طاقت ندارم اینطوری ببینمش...ذره ذره داره جلوی چشممون آب میشه...و نفس عمیقی کشید.پیروز دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:توکل کن به خدا...

    مانی صدایشان کرد و گفت:بحث در گوشی نداریم...بیاین تو جمع...

    پیروز و مهرداد هم با لبخندی تصنعی از جایشان برخاستند و به سمت مانی رفتند.

    لبخندی زد و گفت:شب خوبی بود...

    دنده را با حرص عوض کرد و چیزی نگفت.

    پریسا به سمتش چرخید و گفت:طوری شده؟

    بهزاد بدون آنکه نگاهش کند گفت:وقتی مانی داشت راجع به دوست دخترش حرف میزد حسودیت شد؟

    پریسا نفس عمیقی کشید وچیزی نگفت.

    بهزاد پوزخندی زد و گفت:چرا آه میکشی؟

    پریسا سرش را به سمت پنجره چرخاند و باز هم سکوت کرد.

    بهزاد با عصبانیت گفت:مگه با تو نیستم...چرا جواب نمیدی؟

    پریسا:سر من داد نزن...

    بهزاد گوشه ای پارک کرد و گفت:چرا جوابمو نمیدی؟هنوزم دوستش داری مگه نه؟

    پریسا پوفی کشید و گفت:خوبه که خیلی زود شناختمت...

    بهزاد خنده ی عصبی کرد و گفت:جدی؟خوبه که منم تو رو شناختم...تو آدم بشو نیستی پریسا...

    پریسا که بغض کرده بود در همان حال گفت:برات متاسفم...و از ماشین پیاده شد.

    بهزاد هم به دنبالش پیاده شد و گفت:کجا داری میری دختره ی احمق...به سمتش دوید و بازویش را گرفت.پریسا گریه میکرد.بهزاد ارام تر شد و گفت:ساعت دو صبحه دیوونه...کجا میخوای بری...

    پریسا با صدایی دورگه گفت:میرم خونه...

    بهزاد یکی ازابروهایش را بالا داد و با لحن خاصی گفت:تنها...این موقع شب...پیاده...

    پریسا:تنها این موقع شب پیاده برم خونه بهتر از اینه که بهم توهین بشه...و بازویش را از دست بهزاد بیرون کشید و به ان سوی خیابان رفت.

    بهزاد هم به دنبالش راه افتاد و گفت:پریسا لج نکن...بیا میرسونمت...

    پریسا:لازم نکرده...چلاغ نیستم خودم میرم...

    بهزاد دستش را گرفت و پریسا جیغ زد :به من دست نزن...

    و همان لحظه صدای کلفت و مردانه ای گفت:خجالت نمیکشی؟مگه تو ناموس نداری...

    بهزاد به سمتش برگشت و مرد تازه وارد مشتی را به صورتش زد.بهزاد دستهایش را جلوی صورتش گرفت از شدت درد دولا شده بود که مرد دیگری مشتی به پهلویش زد و فریاد کشید:بی ناموس...خجالت نمیکشی افتادی دنبال دختر مردم؟

    پریسا که از ترس نفسش بند آمده بود وقتی خونی که از لابه لای انگشتهای بهزاد می چکید را دید به خودش آمد و مرد اول را هول داد و با کفش پاشنه بلندش به ساق پای مرد دوم زد وجیغ کشید:واسه ی چی تو زندگی مردم دخالت میکنین...اصلا به شماها چه مربوط؟این آقا شوهرمه....برین گمشین... و خم شد و دو تکه سنگ ازکنار خیابان برداشت و مرد اول تا این را دید یک قدم به عقب برداشت و بازوی دوستش را گرفت و گفت:بیا بریم بابا...مسئله خانوادگی...و هر دو با قدم هایی تند به سمت ماشینشان که کمی آن طرف تر پارک شده بود رفتند.

    بهزاد روی زمین نشسته بود.پریسا سنگها را انداخت و مقابلش روی زمین نشست وبا نگرانی گفت:ببینمت...چی شدی؟حالت خوبه؟

    بهزاد سرش را بلند کرد از بینی و دهانش خون می آمد اما لبخندی به روی لبهایش بود.پریسا از کیفش دستمالی را بیرون آورد و آرام روی صورت بهزاد کشید.

    با لحنی متاثر گفت:خیلی دردت گرفت؟

    بهزاد لبخندی زد و گفت:یارو بی هوا زد وگرنه دخلشو میاوردم...با کمی مکث گفت: همسر...و خندید.

    پریسا هم خنده اش گرفت و گفت:آره جون خودت من اگه نبودم که ... و ادامه ی حرفش را خورد.

    بهزاد:که چی؟

    پریسا خندید و گفت:هیچی... دیر شده بریم خونه...

    بهزاد:بالاخره افتخار میدین با من بیاین؟

    پریسا با لحن شوخی گفت:اگه نیام کار دست خودت میدی...نه اینکه هوا تاریکه تک و تنها درست نیست خطرناکه....

    بهزاد چشمهایش را ریز کرد و گفت:میخوای پیداشون کنم حسابشونو برسم؟

    پریسا:نه عزیزم لازم نیست...خودتو به کشتن میدی حالا بیا و درستش کن...

    بهزاد خندید و گفت:تو نذاشتی وگرنه حالشونو میگرفتم...

    پریسا میان خنده اش گفت:آره...آره...تو راست میگی...

    و هر دو با هم به آن سمت خیابان حرکت کردند.

    پریسا لبخندی زد و گفت:مرسی...

    بهزاد در سکوت نگاهش میکرد.

    پریسا مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و گفت:وقتی از پیشت میرم دلم برات تنگ میشه...

    بهزاد لبخندی زد و چیزی نگفت.

    سرش را به سمت او خم کرد و گفت: نمیخوام از دستت بدم...

    پریسا نگاهش کرد و بهزاد گونه اش را به آرامی بوسید.

    پریسا از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت.بهزاد منتظر نگاهش میکرد پریسا از پشت پنجره دستی برایش تکان داد.بهزاد هم برایش چراغ زد و از آنجا دور شد.
    دستی به گونه اش کشید و خودش را روی تخت انداخت.لبخندی زد ونفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست.


    نگاهی به در و دیوار اتاقش انداخت چند تابلوی خطاطی که روی پوست نوشته بود و چند منظره که جز اولین کارهایش بود به دیوار زده بود.میز چوبی پایه بلندی که کار اسب چوبی وحشی مورد علاقه اش روی آن قرار داشت و چند قاب عکس خانوادگی که دورش را احاطه کرده بود.

    بوی پلاستیک ماسک اکسیژنی که روی صورتش قرار داشت در سرش می پیچید اما بدون آن هم نفس کشیدن برایش سخت بود.

    صدای زنگ در آمد.آیفون شان درست شده بود و دیگر لازم نبود این همه راه طی شود تا در را باز کنند.فروغ آمده بود.صدای قدم هایش را می شناخت.قدم هایی که محکم و با اراده بود.

    صدایش را که با احمد حرف میزد را از پشت درشنید.

    احمد:چه خبر؟

    فروغ:هیچی...خرید کردن شهلا آدم و دق میده...ولی خوب اصل کاری ها رو خریدیم...فقط سرویس خواب وفرش و ظرف و ظروف مونده...و آهی کشید و گفت:مانی کجاست؟

    احمد:فکر کنم خواب باشه...

    فروغ:تبش قطع شد؟

    احمد:آره...

    و فروغ به سمت اتاق مانی آمد آهسته در را باز کرد.مانی خودش را به خواب زده بود.فروغ جلو امد و کنار تخت روی زمین نشست.دستی بر پیشانی اش کشید،کمی داغ بود اما به شدت صبح نبود.پتو را رویش مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

    لحظه ای بعد بازگشت ودستمال نم داری را روی پیشانی اش گذاشت.

    مانی چشمهایش را باز کرد وفروغ لبخندی زد وگفت:بیدارت کردم؟

    مانی که صدایش از زیر ماسک بم تر به گوش میرسید گفت:بیداربودم...

    فروغ :ماشینت کجاست؟

    مانی به دروغ گفت:دست پویا...

    فروغ در سکوت نگاهش کرد.بغض کرده بود.دلش میخواست فریاد بکشد.هیچ صدایی در خانه نمیپیچید.خانه ای که یک زمان صدای خنده ها در آن کر کننده بود حالا بی روح و سرد و مرده به نظر میرسید.

    مانی:من آلمان نمیرم...

    فروغ زیر لب گفت:باز شروع شد...و بلند تر پرسید:چرا؟

    مانی:دوست دارم همین جا بمیرم...همین جا خاکم کنن...

    فروغ اهی پر دردی کشید و گفت:بس کن مانی...بسه....چرا اینقدر نا امیدی؟

    مانی:من نا امید نیستم...فقط دلم نمیخواد برم آلمان...همین...

    فروغ حوصله ی بحث نداشت...خسته بود و دلش مالامال از درد و اندوه...نگاهش را به چهره ی مانی دوخت .هیچ وقت او را به این اندازه ساکت و رنجور ندیده بود.چقدر دلش برای شیطنت ها و سرو صداهای پر شور او تنگ شده بود.

    همچنان نگاهش میکرد و در یک لحظه مانی سر جایش نیم خیز شد...فروغ مضطرب پرسید:چی شد؟

    مانی ماسک را از صورتش برداشت دستش را جلوی دهانش گرفت و با عجله از جایش بلند شد و از اتاق بیرون دوید به داخل دستشویی رفت و در را بست،حالش بهم خورد و با شدت سرفه میکرد.

    احمد نگران به دنبالش رفت...چند ضربه به در زد و صدایش کرد اما جوابش فقط صدای سرفه های او بود.لحظه ای بعد در را باز کرد و در آغوش احمد از حال رفت.

    فروغ سراسیمه به سمت تلفن رفت و به مهرداد زنگ زد. و بعد از قطع تماس به کمک احمد رفت تا مانی را روی کاناپه بخوابانند.

    کاملا بیهوش نبود.چشمانش نیمه باز بود و چهره اش خیس از عرق...مهرداد کمتر از ده دقیقه خودش را رساند.سرمی به او زد و به پدرو مادرش اطمینان داد مشکلی نیست.اما خودش هم به صداقت کلامش شک داشت.

    تینا نگاهم کرد پراز شماتت و سرزنش و فحش و خلاصه حرف نمیزد فقط نگاهم میکرد.منم گاهی مستقیم بهش نگاه میکردم و گاهی هم لبخند میزدم ولی تمام تمرکزم روی در کافی شاپ بود که مانی بیاد...امروز تولدش بود و من از پویا و تینا هم خواسته بودم که باشن...نگاهی به روی میز انداختم...یک قوری کوچیک پر از قهوه که بخار ازش بلند میشد.شیرینی های خشک و تر که مرتب و با سلیقه روی میز چیده شده بود.کیک آماده بود و حداقل صد بار به پیشخدمت گفته بودم که پنج دقیقه بعد از اینکه مانی اومد کیک رو بیاره...دیگه این بار آخری مونده بود بزنه تو گوشم یا نه...غذا هم پیتزا سفارش داده بودم خدا رو شکر این کافی شاپه چند نوع پیتزا و ساندویچ هم داره...نفس عمیقی کشیدم.ظاهرا همه چیز درست بود ولی من از استرس رو به فنا بودم.یه اینه از تو کیفم در اوردم و شالم و مرتب کرد.موهای خرماییمو ریخته بودم تو صورتم و یه شال مشکی که خط و خطوط کرم و طوسی داشت روی سرم بود و عمدا یه جوری میزونش کرده بودم که خط کرم بالای سرم باشه و به رنگ موهام بیاد.مانتوم نوک مدادی بود و اندامم و خوب نشون میداد ولی چه فایده وقتی نشسته بودیم...شلوار جین مشکی پوشیده بودم و کتونی های جیر خاکستری رنگ پام بود...اوضاع سر و وضعم خوب بود،یعنی دیگه این آخرین تیرم بود...تا وقتی برسم کافی شاپ شیش نفر بهم شماره داده بودند...مانی هم یه پسره دیگه...به هر حال منم یه نمور قشنگ میزنم...لبخند فاتحانه ای روی لبم بود.رژم و در اوردم و یه کم مالیدم...خیلی آرایش نداشتم...فقط چشمهامو کشیده بودم و سایه ی مسی زده بودم که بد بهم میومد...خلاصه آماده ی آماده برای جدالی تازه با مانی که خودم و بهش بندازم...هی هستی کارت به کجا رسیده...آهی کشیدم که دهنم نیمه باز موند چون بالاخره اومد.با پویا با هم وارد شدند.به نظرم دلخور میومد البته این واسه من عادی بود چون با من یه جوری رفتار میکنه که بفهمونه چقدر اضافیم...زیادیم...یه موجود کنه و مزاحم...یه بار بهم گفت:حس چوب لباسی و دارم...

    من که منظورشو نفهمیده بودم گفتم:یعنی چی؟

    گفت:خونتون چوب لباسی ندارین؟

    گفتم:چرا...

    گفت:خوب دیدی لباس بهش آویزون میکنن...اون بدخت هم هیچ جوری نمیتونه از شر لباسه خلاص بشه...چرا چون آویزونشه...منم همون حس و دارم...

    دوزاریم افتاده بود منظورش من بودم اما اون موقع خودم و زدم به خنگی و بحث و عوض کردم....

    با اخم نشست و یه سلام زوری تحویلمون داد.تینا که اصلا جوابشو نداد پویا هم یه لبخندی به من زد و گفت:حالتون چطوره خانم برزگر؟

    من که اصلا حالیم نشد چی پرسید داشتم به مانی نگاه میکردم درست رو به روم ، یه وری نشسته بود بلافاصله هم پای چپش و انداخت روی پای راستش....پیراهن سفیدی پوشیده بود و شلوار جین یخی....کفش های اسپرت سفید و یه کت کتون سفید هم تنش بود و آستین هاشو تا ارنج داده بود بالا...زنجیر سفید ی گردنش بود و به مچ دستش هم گارد مشکی بسته بود و یه انگشتر استیل با طرح ورساچه توی انگشت اشاره اش بود...صورتش اصلاح شده بود و موهاش و یه طرفه رو هم رو هم ریخته بود که هی میومد تو پیشونیش...و هی اذیتش میکرد....بوی ادکلن تلخ و خنکش کل کافی شاپ و گرفته بود... همه رو داشت مست میکرد... من میدونم...خدایا میخوای منو بکشی...هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش...اینقدر خوش تیپ و خوش لباس...قرارهای من و اون بیشتر بعد از دانشگاه بود اونم هیچ وقت واسه ی دانشگاه اینجوری تیپ نمیزد...انگار این اولین باری بود که میدیدمش...داشتم آب میشدم...سرش پایین بود و داشت با سوئیچش بازی میکرد صدای وز وزهای پویا و تینا هم میومد ولی اصلا مهم نبود.داشتم نگاهش میکردم...دو تا دگمه ی اول پیراهنش باز بود و گردن کشیده اش و پوست سفیدشو به رخ من میکشید...خدا جدا میخواست منو بکشه...من میدونم...اون لحظه داشتم دیوونه میشدم....من با اون تیپ اصلا به چشمش نمیومدم...چرا با من این کار و میکنی پسر...لعنت به تو...

    با انگشتهاش روی میز ضرب گرفته بود.من اصلا نفهمیده بودم که کی کیک و آوردن و کی تینا و پویا ساکت شدند و از کی موبایلم داره زنگ میزنه وخودشو میکشه...و بالاخره طرف فهمید جواب نمیدم و از رو رفت و تماس قطع شد.

    سرم و انداختم پایین و گفتم:سلام...

    مانی حرفی نزد.پویا و تینا هم رفتن سر بحث نصفه کارشون که لابد به خاطر زنگ موبایل من نا تموم گذاشته بودند.

    مانی نفس عمیقی کشید.پویا همون لحظه دست تینا رو گرفت و گفت:ما میریم دو تا میز اون ور تر...

    نگاهشون کردم و هیچی نگفتم...

    اونا که رفتن کمر خشک شده ام رو به جلو خم کردم و با دستهایی که بندری میزد فنجونش و پر قهوه کردم...

    آروم پرسیدم:شکر؟

    اروم جواب داد:یکی و نصفی...

    اونم ریختم و هم زدن فنجون و به عهده ی خودش گذاشتم...

    داشت به قهوه و بخارش نگاه میکرد.یه دستش زیر چونه اش بود وبا یه دست دیگه اش داشت بدنه ی فنجون و لمس میکرد.

    آروم پرسیدم:طوری شده؟

    مانی:نه...

    -پس چرا ناراحتی و اخم کردی؟

    مانی:من همیشه اینطوریم...

    راست میگفت....خیلی وقت بود که با من اینطوری بود...یاد اون روزی افتادم که تو کافی شاپ درگیری شد...مانی اون روزها چقدر خوب بود...آهی کشیدم و با بغض گفتم:با من این کار و نکن...

    مانی:چیکار؟

    متعجب داشت به من نگاه میکرد...چشمهاش...وای از دست این چشمهای وحشی سیاهش ...اون برقش.. .اون سحرش...جادوش.. .افسونش. ..نمیدونم....هر چی بود منو جذب میکرد و ذره ذره ی وجودم و به آتیش میکشید....

    نگاهش نکردم چون اون وقت نمیتونستم حرف بزنم...

    مانی کمی از قهوه اش خورد و گفت:خوب؟

    -خوب چی؟

    مانی:منظورت از این نمایش مسخره که امروز راه انداختی چیه؟ما حرفامونو با هم زدیم...مگه نه؟

    سرم پایین بود و گفتم:کدوم حرف؟

    مانی:قرار بود تمومش کنی...

    با پررویی گفتم:قرار بود یک ماه دیگه بهم فرصت بدی....

    مانی:ما همچین قراری با هم نذاشتیم....

    نگاهش نکردم و سرمو چرخوندم به سمت در کافی شاپ که دختر و پسری داشتند با خنده ازش خارج میشدند.

    بی هوا گفتم:تولدت مبارک...

    سرد جواب داد :مرسی...

    از پشت پرده ی اشک چشمم نگاهش کردم و شمع بیست و یک و روی کیک گذاشتم و به تینا و پویا اشاره کردم که بیان...

    اونا هم سر میز نشستند...فضایی که مانی برای من و خودش درست کرده بود اونقدر سنگین بود که خنده ی اون دو تا هم روی لبشون بماسه و ساکت بشینن روی صندلی...

    پویا بدون حرف با فندکش شمع و روشن کرد.

    مانی داشت اس ام اس میداد...لابد به پری یا شایدم بهی...یا سمیرا...اه لعنتی اشکم داره سرازیر میشه...

    شمع داشت آب میشد و در حال ریختن روی خامه های کیک بود...نگاهش کردم گفتم:تولدتون مبارک...خودم هم نفهمیدم چرا یهو ازون لحن صمیمی رسمی شدم...و اون هم هیچ عکس العملی نشون نداد.

    تینا هم سرش پایین بود...اون دیگه چه مرگش بود...اون چرا حرف نمیزد لابد چون دوستش داشت تحقیر میشد ناراحت بود...یا نبود...نمیدونم...

    پویا گفت:خاموشش کن دیگه...

    مانی کاری نکرد اونقدر درگیر اس ام اس دادن بود که اصلا فکر کنم نشنید. ..از تو کیفم بسته ی کادویی و در اوردم و مقابلش گذاشتم و گفتم:ناقابله...

    سرش و اورد بالا و گفت:چی؟

    چشمش خورد به کادو و گفت:مال منه؟

    سرم و تکون دادم و اونم سرشو انداخت تو گوشیش و خشک و سرد و تلخ باز گفت:مرسی...

    اشکم چکید رو میز و منم زل زم بهش...یه دایره ی کوچولو ...

    تینا با بی حوصلگی گفت:شمع آب شد...اما منظورش من بودم که داشتم از این همه تحقیر اب میشدم...

    مانی نگاهم کرد.منم در همون حال با یه صدایی که نمیدونم چرا اونقدر بغض دار و گرفته بود گفتم:خاموشش نمیکنی؟

    آروم سرشو آورد جلو...سنگینی نگاهشو حس میکردم...سرم وگرفتم بالا...از پشت شعله ی دو تا شمع تو چشمهاش نگاه کردم...برق همیشگی اون نگاه نافذش با انعکاس اون دو تا شعله ی شمع توی پس زمینه ی سیاه چشمهاش وجودم و داشت به خاکستر تبدیل میکرد...اونم نگاهم میکرد. ..اروم نفسش و داد بیرون.. .شمع ها خاموش شد و من از گرمای نفسش که به صورتم خورد شعله ور شدم...گرم و داغ...حس مطبوع و دلنشینی که آرومم کرد.

    لبخندی زدم و کادو رو به سمتش هول دادم و گفتم:ببخشید دیگه...وسعم همینقدر بود...

    هنوز داشت نگاهم میکرد...منم دوباره زل زدم تو چشمهاش و نگاهش کردم و فرو رفتم توی شب و دو تا ستاره ی درخشان...پویا تک سرفه ای کرد و که مانی پلک زد و سرشو انداخت پایین...

    اهسته پرسیدم:بازش نمیکنین؟

    دست چپش و برد سمت کادو....اروم کاغذ کادوشو باز کرد...اونقدر آهسته وبی حال که دلم میخواست ازش پس بگیرم...با یه دست لطف کرد و سرم منت گذاشت و کادوشو باز کرد.

    جعبه ی سورمه ای ساعت و بیرون اورد درشو باز کرد...نگاهی به ساعت مارک دار و گرونی که براش خریده بودم انداخت...پویا و تینا که از ارزش کادو دهنشون باز مونده بود اما مانی هیچ واکنشی نشون نداد. ..لبخند سردی زد و گفت:مرسی...زحمت کشیدی ولی من عینشو دارم...فکر نکنم به یکی درست مثل همون احتیاج داشته باشم...

    صدای شکستن خودم و تق بسته شدن جعبه ی ساعت با هم یکی شد.حرفی نزدم...کادوشو به سمتم هول داد و گفت:بخاطرامشب مرسی و خداحافظ...

    اونقدر محکم و صریح گفت که جای هیچ بحثی برای من نداشت...تینا و پویا با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردند.بیچاره ها نمیدونستند چی بگن...

    از جاش بلند شد و از کافی شاپ رفت بیرون...به خودم اومدم و کادو رو برداشتم و به سمت در رفتم...

    داشت سوار ماشینش میشد.صداش زدم:مانی...

    سرشو گرفت بالا و مستقیم با حرص و عصبانیت زل زد تو چشمهام و گفت:دیگه تموم شد...

    -آره تموم شد...

    چقدر راحت به شکستم اعتراف کردم...

    مانی خواست سوار بشه که رفتم نزدیکتر و کنار در ماشین ایستادم...ساعت و جلوش گرفتم...چسب کاغذ کادو که به آستین مانتوم چسبیده بود و مچاله کردم و انداختم رو زمین...مانی خم شد تو ماشین و جعبه ی خاتم کاری شده ای که از اصفهان آورده بودو اون دو جعه گز و داد دستم...دلم خواست بزنم تو گوشش ولی نزدم...

    یه کم نگاهش کردم و گفتم:عادت ندارم هدیه رو از کسی پس بگیرم...چیز گران بهایی نیست اما اگر نمیخواین بندازینش دور.. ..همه رو گذاشتم روی کاپوت ماشینشو...رفتم داخل کافی کافی شاپ و حساب کردم و بدون اینکه از تینا و پویا خداحافظی کنم از اونجا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم...مانی هنوز همونجا ایستاده بود.

    یه بوق زدم...متوجه ام شد و نگاهم کرد.
    سرم و از شیشه بیرون اوردم و گفتم:خداحافظ آقای مقدم...و گاز ماشین و گرفتم و رفتم...هنوز یه کم غرور برام مونده بود.غرور؟!...غرور کجا بود هستی؟چون به فامیلی صداش زدی یعنی مغروری...یعنی همون آدمی...تو خیلی وقته که از بین رفتی...خیلی وقته که خودتو نابود کردی... .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شدی...باورم نمیشد که گریه ام نگرفته و بغضی تو گلوم نیست...خنده ام گرفته بود داشتم زور میزدم گریه کنم اما نمیشد....به جاش یه لبخند روی لبهام بود و من اصلا نمیدونستم چم شده نکنه دیوونه شده باشم... بازم عمیق و سنگین نفسم و دادم بیرون...فراموشش میکنم.. .آره...اون لیاقت منو نداره....وتنها آرزوی اون لحظه ام این بود که واقعا بتونم فراموشش کنم...خدایا کمکم کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    متعجب داشت به من نگاه میکرد...چشمهاش ... وای از دست این چشمهای وحشی سیاهش .. .اون برقش.. .اون سحرش... جادوش.. .افسونش... نمیدونم....هر چی بود منو جذب میکرد و ذره ذره ی وجودم و به آتیش میکشید....

    نگاهش نکردم چون اون وقت نمیتونستم حرف بزنم...

    مانی کمی از قهوه اش خورد و گفت:خوب؟

    -خوب چی؟

    مانی:منظورت از این نمایش مسخره که امروز راه انداختی چیه؟ما حرفامونو با هم زدیم...مگه نه؟

    سرم پایین بود و گفتم:کدوم حرف؟

    مانی:قرار بود تمومش کنی...

    با پررویی گفتم:قرار بود یک ماه دیگه بهم فرصت بدی....

    مانی:ما همچین قراری با هم نذاشتیم....

    نگاهش نکردم و سرمو چرخوندم به سمت در کافی شاپ که دختر و پسری داشتند با خنده ازش خارج میشدند.

    بی هوا گفتم:تولدت مبارک...

    سرد جواب داد :مرسی...

    از پشت پرده ی اشک چشمم نگاهش کردم و شمع بیست و یک و روی کیک گذاشتم و به تینا و پویا اشاره کردم که بیان...

    اونا هم سر میز نشستند...فضایی که مانی برای من و خودش درست کرده بود اونقدر سنگین بود که خنده ی اون دو تا هم روی لبشون بماسه و ساکت بشینن روی صندلی...

    پویا بدون حرف با فندکش شمع و روشن کرد.

    مانی داشت اس ام اس میداد...لابد به پری یا شایدم بهی. ..یا سمیرا...اه لعنتی اشکم داره سرازیر میشه...

    شمع داشت آب میشد و در حال ریختن روی خامه های کیک بود... نگاهش کردم گفتم:تولدتون مبارک...خودم هم نفهمیدم چرا یهو ازون لحن صمیمی رسمی شدم...و اون هم هیچ عکس العملی نشون نداد.

    تینا هم سرش پایین بود...اون دیگه چه مرگش بود...اون چرا حرف نمیزد لابد چون دوستش داشت تحقیر میشد ناراحت بود...یا نبود...نمیدونم...

    پویا گفت:خاموشش کن دیگه...

    مانی کاری نکرد اونقدر درگیر اس ام اس دادن بود که اصلا فکر کنم نشنید...از تو کیفم بسته ی کادویی و در اوردم و مقابلش گذاشتم و گفتم:ناقابله...

    سرش و اورد بالا و گفت:چی؟

    چشمش خورد به کادو و گفت:مال منه؟

    سرم و تکون دادم و اونم سرشو انداخت تو گوشیش و خشک و سرد و تلخ باز گفت:مرسی...

    اشکم چکید رو میز و منم زل زم بهش...یه دایره ی کوچولو ...

    تینا با بی حوصلگی گفت:شمع آب شد...اما منظورش من بودم که داشتم از این همه تحقیر اب میشدم...

    مانی نگاهم کرد.منم در همون حال با یه صدایی که نمیدونم چرا اونقدر بغض دار و گرفته بود گفتم:خاموشش نمیکنی؟

    آروم سرشو آورد جلو...سنگینی نگاهشو حس میکردم... سرم وگرفتم بالا. ..از پشت شعله ی دو تا شمع تو چشمهاش نگاه کردم...برق همیشگی اون نگاه نافذش با انعکاس اون دو تا شعله ی شمع توی پس زمینه ی سیاه چشمهاش وجودم و داشت به خاکستر تبدیل میکرد...اونم نگاهم میکرد...اروم نفسش و داد بیرون...شمع ها خاموش شد و من از گرمای نفسش که به صورتم خورد شعله ور شدم...گرم و داغ... حس مطبوع و دلنشینی که آرومم کرد.

    لبخندی زدم و کادو رو به سمتش هول دادم و گفتم:ببخشید دیگه...وسعم همینقدر بود...

    هنوز داشت نگاهم میکرد...منم دوباره زل زدم تو چشمهاش و نگاهش کردم و فرو رفتم توی شب و دو تا ستاره ی درخشان...پویا تک سرفه ای کرد و که مانی پلک زد و سرشو انداخت پایین...

    اهسته پرسیدم: بازش نمیکنین؟

    دست چپش و برد سمت کادو....اروم کاغذ کادوشو باز کرد...اونقدر آهسته وبی حال که دلم میخواست ازش پس بگیرم...با یه دست لطف کرد و سرم منت گذاشت و کادوشو باز کرد.

    جعبه ی سورمه ای ساعت و بیرون اورد درشو باز کرد...نگاهی به ساعت مارک دار و گرونی که براش خریده بودم انداخت...پویا و تینا که از ارزش کادو دهنشون باز مونده بود اما مانی هیچ واکنشی نشون نداد...لبخند سردی زد و گفت:مرسی...زحمت کشیدی ولی من عینشو دارم...فکر نکنم به یکی درست مثل همون احتیاج داشته باشم...

    صدای شکستن خودم و تق بسته شدن جعبه ی ساعت با هم یکی شد. حرفی نزدم... کادوشو به سمتم هول داد و گفت:بخاطرامشب مرسی و خداحافظ...

    اونقدر محکم و صریح گفت که جای هیچ بحثی برای من نداشت...تینا و پویا با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردند.بیچاره ها نمیدونستند چی بگن...

    از جاش بلند شد و از کافی شاپ رفت بیرون...به خودم اومدم و کادو رو برداشتم و به سمت در رفتم...

    داشت سوار ماشینش میشد.صداش زدم:مانی...

    سرشو گرفت بالا و مستقیم با حرص و عصبانیت زل زد تو چشمهام و گفت:دیگه تموم شد...

    -آره تموم شد...

    چقدر راحت به شکستم اعتراف کردم...

    مانی خواست سوار بشه که رفتم نزدیکتر و کنار در ماشین ایستادم...ساعت و جلوش گرفتم...چسب کاغذ کادو که به آستین مانتوم چسبیده بود و مچاله کردم و انداختم رو زمین...مانی خم شد تو ماشین و جعبه ی خاتم کاری شده ای که از اصفهان آورده بودو اون دو جعه گز و داد دستم...دلم خواست بزنم تو گوشش ولی نزدم...

    یه کم نگاهش کردم و گفتم:عادت ندارم هدیه رو از کسی پس بگیرم...چیز گران بهایی نیست اما اگر نمیخواین بندازینش دور....همه رو گذاشتم روی کاپوت ماشینشو...رفتم داخل کافی کافی شاپ و حساب کردم و بدون اینکه از تینا و پویا خداحافظی کنم از اونجا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم...مانی هنوز همونجا ایستاده بود.

    یه بوق زدم...متوجه ام شد و نگاهم کرد.

    سرم و از شیشه بیرون اوردم و گفتم:خداحافظ آقای مقدم...و گاز ماشین و گرفتم و رفتم...هنوز یه کم غرور برام مونده بود.غرور؟!...غرور کجا بود هستی؟چون به فامیلی صداش زدی یعنی مغروری...یعنی همون آدمی...تو خیلی وقته که از بین رفتی...خیلی وقته که خودتو نابود کردی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شدی...باورم نمیشد که گریه ام نگرفته و بغضی تو گلوم نیست...خنده ام گرفته بود داشتم زور میزدم گریه کنم اما نمیشد....به جاش یه لبخند روی لبهام بود و من اصلا نمیدونستم چم شده نکنه دیوونه شده باشم...بازم عمیق و سنگین نفسم و دادم بیرون ...فراموشش میکنم. ..آره.. .اون لیاقت منو نداره....وتنها آرزوی اون لحظه ام این بود که واقعا بتونم فراموشش کنم...خدایا کمکم کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    یک راست به سمت برد اعلام نتایج رفت ... امتحانات اخیر را رسما افتضاح داده بود.نزدیک برد ایستاد،کم مانده بود قلبش از سینه بیرون بزند ... با قدم هایی لرزان به سمت برد رفت و دنبال اسم خودش میگشت ... وقتی واژه ی خوش آهنگ و خوش چهره ی قبول را جلوی اسمش دید نفسی از سر آسودگی کشید و به سوی کتابخانه رفت.چند کار نا تمام داشت که باید انجامش میداد.
    او هم در کتابخانه بود.دلش میخواست از همان راهی که آمده بازگردد اما دیر شده بود...چون مستقیم داشت به او نگاه میکرد.

    هستی با لبخندی جلو آمد و گفت:سلام آقای مقدم...

    مانی هم زیر لب جواب سلامش را داد...

    هستی پرسید:حالتون خوبه؟

    خودش هم نمیدانست چرا زبانش بند آمده...با این حال به زحمت به خودش مسلط شد و گفت:مرسی...شما حالتون چطوره؟از نتایج راضی بودین...

    هستی با حرکتی دلنشین که تمام وجود مانی را لرزاند سرش را تکانی داد تا موهایش را از جلوی چشمش کنار بزند،لبخندی زد و گفت:امان از این نتایج...نه خیلی ولی خوبیش اینه که قبول شدم دیگه...خوب...

    مانی میان حرفش امد و گفت:منم همینطور به زور قبول شدم...

    هستی متعجب از این همه حرافی او نگاهش میکرد.

    مانی دلش میخواست بیشتر با او حرف بزند ولی حرکات عجول هستی که مدام به ساعتش نگاه میکرد منصرف شد و گفت:شما ترم تابستونی برمیدارین؟

    هستی:اممم...نمیدونم...نه فکر نکنم...خوب امر دیگه ای نیست؟

    مانی لبخندی زد و گفت:به سلامت...

    هستی نگاهش کرد و مانی سرش را پایین انداخت.

    هستی زیر لب چیزی مثل خداحافظی زمزمه کرد و از کنارش رد شد.

    مانی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را میان دستهایش گرفت.علامت سوال بزرگی در ذهنش چرخ میخورد و او هیچ جوابی برایش نداشت.

    بعد از ان همه اتفاق و ماجرا...دو روز بعد از تولدش در دانشگاه هستی مثل سابق انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده جلو امد و با او سلام و علیکی گرم و صمیمی و البته رسمی کرد و او فقط مثل یک مجسمه به او نگاه میکرد و زبانش در دهن خشک شده بود...و روزهای بعد هم به همین منوال گذشت تا کم کم مانی به خود امد و او هم رفتار سابق را در پیش گرفت.هر دو به نوعی سعی داشتند طبیعی جلوه کنند جلوی بقیه و برای جلوگیری از شایعات اما این محال ممکن بود.

    هستی سرش را روی فرمان ماشین گذاشت...در طول امتحانات کمتر او را دیده بود و دلش برای او و آن نگاه نافذش تنگ شده بود.

    تینا مدام او را سرزنش میکرد که چرا اینقدر احمق است و او هم نمیتوانست از دوست داشتن مانی دست بکشد...مبارزه ای که تمام وجودش را در بر گرفته بود همیشه به برد عشق مانی ختم میشد و بالاخره هم خودش پذیرفته بود که فراموش کردن عشقش که نهایت سادگی و صداقت بود محال است و او از این همه جدال در درونش تنها چیزی که عایدش میشود زجر و دل شکستگی است...این امر اصلا امکان پذیر نبود...تنها کاری که توانست بکند این بود که شود همان هستی که قبلا بود.دختری پر غرور و متکبر که فقط از همکلاسی پسرش خوشش می آمد و گهگاهی با او حرف میزد و مثل قبل با او احوالپرسی میکرد...و پذیرش این روند گرچه برای مانی تعجب برانگیز بود اما بالاخره او هم پذیرفت و شد همانی که قبلا بود و همانی که هستی را اسیر خودش کرده بود.هستی به همین سلام ها و نگاه های دزدکی دلخوش بود و به هیچ وجه دلش نمیخواست این یکی را هم از دست بدهد...و البته این را هم میدانست تمام این کارها برای ان بود که باز هم توجه مانی را به خودش جلب کند و این بار راه دیگری را در پیش گرفته بود.راهی که تمامش انتظار بود.تمامش به دست سرنوشت بود تا شاید دلش به حال هستی بسوزد و همان بشود که او میخواهد.

    شهلا در ان لباس سفید میدرخشید و فرزاد با کت و شلوار طوسی براق کنارش نشسته بود و ازنگاههای عاشقانه اش هر کس میفهمید که آن لحظه چه احساس خوشایندی دارد.

    پریسا در لباس سدری رنگ که بی نهایت به پوست تیره اش می آمد درکنار بهزاد نشسته بود و بهزاد مثل همیشه او را می خنداند.

    صدای موزیک هر شنونده ای را به وجد می آورد.فروغ که در لباس شب از همیشه زیباتر و پر ابهت تر به نظر میرسید به سمت عروس و داماد رفت و آنها را بلند کرد.

    و لحظه ای بعد پریسا و بهزاد هم به جمع آن دو اضافه شدند و در یک چشم به هم زدن حلقه ی بزرگی دور تا دور آنها را فرا گرفت.

    فروغ هم لحظه ای لبخند از لبش کنار نمیرفت اما نگاه پر تشویشش مدام به این سو و آن سو می چرخید.

    نگاهش به احمد افتاد که کنار محمود ایستاده بود و میخندیدند.به سمت آنها رفت و از احمد سراغ مانی را گرفت ولی اوهم نمیدانست.از مهرداد هم خبری نبود.خنده از لبهایش کنار رفت وجای خودش را به نگرانی داد...اما طولی نکشید که صدای ارکست که مهمانان را به صرف شام دعوت میکرد باعث شد از ان حال و هوا در بیاید و به سمت میز بزرگ شام برود تا خودش هم کمی از مهمانان پذیرایی کند.شهین و فریده هم آنجا بودند.

    فروغ دوباره به سمت مهدخت رفت و او هم خبری نداشت اما رنگ پریده اش نشان از چیز دیگری بود.

    فرزاد به کنار فروغ آمد و گفت:مانی کجاست؟

    فروغ:منم دنبالشم...

    مهدخت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:من برم به امیر سام شام بدم...

    فرزاد خندید و گفت:صد بار اومده پیش من گفته واسه ی منم یه عروس بگیر مثل عروس خودت....

    مهدخت لبخند تلخی زد و بار دیگر به ساعتش نگاه کرد از جمع آنها دور شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    مانی که کارهای بیمارستان را انجام داده بود با کیک و آبمیوه ای به سمت مهرداد رفت و با خنده ی امیدوار کننده ای گفت:چطوری پدر جان...
    مهرداد با نگرانی نگاهش کرد و گفت:افتضاح...

    مانی کنارش نشست و گفت:بیا اینا رو بخور رنگ خیلی پریده....

    مهرداد نگاهی به در اتاق عمل انداخت و گفت:چرا تموم نمیشه....

    مانی:تا اینا رو بخوری اونم میاد...

    مهرداد:کی؟

    مانی:تو منتظر کی هستی؟

    مهرداد:اهان...

    و مانی با صدای بلند خندید و گفت:داداش ما رو....

    مهرداد:کوفت...صداتوبیار پایین اینجا بیمارستانه...

    مانی:بابا نگرانی نداره که...

    مهرداد لبش را به دندان گرفت و گفت:مانی زود بود...دو هفته زودتر از موعد...خدا کنه مشکلی پیش نیاد...

    مانی خندید و گفت:خوب هوس کرده شب عروسی دایی پدرش پاشه بیاد...و صدای زنگ موبایلش امد و مانی گفت:این مهدختم هر پنج دقیقه یه بار زنگ میزنه....و کمی ان طرفتر رفت تا با او صحبت کند.

    مهرداد نگاه نگرانش را به در اتاق عمل دوخت .امشب هنوز یک ساعت از جشن نگذشته بود که مهدخت هراسان پیش مهرداد امد و گفت:سمیرا درد دارد ...

    مهرداد آنقدر دستپاچه شده بود که نمیدانست چکار کند و مانی همان لحظه با ماشینش جلوی مهرداد پارک کرد و از او خواست سمیرا را بیاورد تا به بیمارستان بروند.

    مانی کنارش نشست و گفت:فروغ جونم بد جور نگران شده...

    مهرداد: برگرد جشن...تو رو هم از عروسی انداختم...

    مانی چشمهایش را ریز کرد و گفت:بشین بینیم بابا...

    مهرداد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:چرا تموم نمیشه...

    مانی:اوف...چقدر کم طاقتی...

    مهرداد ساکت شد و دست به سینه نشست و به در اتاق عمل زل زد.

    مانی برای دلداریش گفت:خوب منم زود اومدم...

    مهرداد نگاهی به چهره ی او انداخت.صورت سفید و اصلاح شده اش با موهایی که نیمی رو به بالا و نیمی دیگر در پیشانی اش ریخته بود،در آن کت و شلوار دودی و پیراهن ذغالی رنگ با آن کراوات صدفی بیشتر از همیشه جذاب شده بود.ناخودآگاه لبخندی زد و آرامشی که در چهره ی مانی بود در دلش رسوخ کرد.

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:تو زود اومدنت تقصیر مامان شد که از پله ها افتاد...

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت :بیا اینا رو بخور...الان پس میفتیا...

    مهرداد :کشتی منو...پس خودت چی؟

    مانی:خودم خوردم...

    مهرداد کیک را نصف کرد و گفت:پس اینم بخور...

    مانی سرش را به دیوار تکیه داد و به در اتاق عمل خیره شد و گفت:خیلی حس خوبیه...

    مهرداد:چی؟

    مانی:همین که آدم منتظر باشه بچه اش به دنیا بیاد...

    مهرداد با کمی ابمیوه بغضی که در گلویش بود را فرو داد و گفت:خودت تجربه میکنی....

    مانی پوزخندی زد و گفت:واقعا؟

    مهرداد نگاهش کرد و گفت:چرا اینقدر...

    مانی میان حرفش امد و گفت:نا امیدوم؟!

    مهرداد:آره...چرا؟

    مانی:نباید باشم؟

    مهرداد:دلیلی نداره...

    مانی نگاهش کرد و گفت:دلیل؟چه دلیلی محکم تر از این که دارم میمیرم...

    مهرداد با بغض نگاهش کرد.

    مانی لبخندی زد و گفت:راستی اسمشو چی میذارین؟

    مهرداد سرش را به سمت دیگری چرخاند و با سر انگشت اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت:نمیدونم...سمیرا انتخاب میکنه...

    مانی سرش را به دیوار تکیه داد و به سقف خیره شد.

    فروغ کلافه به این سو و آن سو میرفت.حالا احمد و بهنام و محمود هم به تکاپو افتاده بودند و به دنبال مانی و مهرداد که از ابتدای جشن غیبشان زده بود میگشتند.مهدخت و پیروز هم نگران منتظر اتمام مراسم بودند.

    بالاخره شهلا و فرزاد سوار اتومبیلشان شدند وبقیه بوق زنان به دنبالشان راه افتادند.

    مهدخت:از یه جایی بپیچ سمت بیمارستان...

    پیروز از اینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:نمیشه...بابااینا درست پشت سر ما هستن...نگران میشن....

    مهدخت موبایلش را در اورد و به مانی زنگ زد.اما لحظه ای بعد گوشی اش را با عصبانیت روی داشبورد کوبید و گفت:لعنتی...

    پیروز:چی شد؟

    مهدخت به عقب برگشت و کت پیروز را روی امیر سام که خوابیده بود کشید و گفت:خاموشه...

    پیروز:مال هر دوتاشون..

    مهدخت سری تکان داد و از پنجره به بیرون خیره شد.

    مهرداد طول و عرض راهرو را طی میکرد و مانی سرش را به دیوار تکیه داده بود و در حال چرت زدن بود.

    مهرداد کلافه به مانی گفت:چرا اینقدر طول کشید...

    مانی در همان حال گفت:از من میپرسی...تو دکتری...

    مهرداد مشتش را به کف دست دیگرش زد و گفت:میترسم اتفاقی افتاده باشه که اینقدر طول کشیده....

    مانی کلافه از راه رفتن های او گفت:مهری جان بتمرگ...

    مهرداد با عصبانیت نگاهش کرد وگفت:تو این موقعیت ول نمیکنی...

    مانی خندید و چشمهایش را بست و چیزی نگفت.

    همان لحظه پرستاری از اتاق عمل خارج شد و گفت:آقای مقدم....

    مهرداد جلو پرید و گفت:بله...

    پرستار لبخند خشکی زد و گفت:تبریک میگم...شما صاحب یه پسر کوچولو شدین...

    مهرداد برای لحظه ای ماند چه بگوید...آب دهانش را فرو داد...بعد از آن همه دلشوره و اضطراب حالا آرامش عجیبی در وجودش رخنه کرده بود.زیر لب خدا را شکر کرد و با تته پته پرسید:هم ...همسرم...حالش چطوره...

    پرستار با همان لبخند تصنعی گفت:ایشون هم حالشون خوبه...با اینکه زایمان زود رس بود اما هر دوشون سلامت و سرحال هستن...تا یک ساعت دیگه میتونید همسرتون و ببینید...

    مهرداد خواست باز هم تشکر کند اما پرستار از کنارش عبور کرد و رفت.

    چشمهایش را بست و به دیوار تکیه داد.لبخندی به لبهایش زاویه داده بود.

    مانی دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:تبریک میگم پدر جان...مهرداد چشمهایش را باز کرد و مانی را در آغوش کشید وخنده ی بلندی سر داد و در میان قهقهه اش گفت:باورم نمیشه مانی...باورم نمیشه...

    مانی هم به همراه او میخندید...

    مهرداد:یعنی منم پدر شدم...

    مانی:من پسرت نیستم...له شدم مهرداد...

    مهرداد خندید و از او فاصله گرفت و گفت:خوب حالا تو هم...

    مانی:من نمیفهمم تازگی ها چرا یهو موجی میشین...جو میگرتتون منو له کنین...

    مهرداد نفس عمیقی از سر راحتی کشید و گفت:بیا بریم بیرون...یه هوایی بخوریم...

    مانی:من گشنمه...

    مهرداد:آخ گفتی...

    حیاط بیمارستان تاریک بود.در محوطه روی یک نیمکت نشست و مانی به سمت مغازه ای که در پشت نرده های بیمارستان چراغ هایش روشن بود، رفت.

    دستهایش را از هم باز کرد و کمرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و به آسمان شب پر ستاره خیره شد.نگاهی به ساعتش انداخت.سه صبح بود...دوم تیر ماه روز پنج شنبه...لبخندش عمیق تر شد.این لحظه ی تولد پسرش بود.و مطمئن بود تا عمر دارد هیچ گاه این لحظه را فراموش نمیکند.

    صدای تق تق پاشنه های کفشی به گوشش رسید.ارامشش را به هم زد.زیر لب غر زد:با این کفشها بیفتی حالت جا بیاد...

    صدای پیروز به گوشش رسید:اوناهاش...اونجا نشسته...

    مهرداد از جایش بلند شد و دید که پیروز و مهدخت به سمتش می آیند و مهدخت با آن کفش ها که صدای ناهنجاری داشت سعی میکرد تند گام بردارد.

    از حرفی که در دل زده بود خنده اش گرفت.و در همان لحظه مهدخت پایش پیچ خورد که پیروز دستش را گرفت تا از به زمین افتادنش جلوگیری کند.و اینبار با صدای بلندی به خنده افتاد.

    مهدخت با حرص گفت:کوفت...

    پیروز:چی شد؟

    مهدخت هم خودش را به مهرداد رساند و با شوق گفت:به دنیا اومد...

    مهردادخندید و گفت:بله..کاکل زری تشریف آوردند...

    مهدخت او را در آغوش کشید و با گریه گفت:الهی قربونت برم...تبریک میگم....

    مهرداد:حالا چرا گریه میکنی؟

    پیروز خنده کنان گفت:تو اون موقع که امیر سام دنیا اومد چرا گریه کردی؟

    مهرداد به سمت پیروز رفت و کف دستهایشان را در هوا به هم زدند و بازوهای پیروز دور کمر مهرداد حلقه شد و او را از روی زمین بلند کرد.داد مهرداد به هوا رفت و گفت:میخوای بچم یتیم بشه...بذارتم زمین دیوونه...باز وحشی بازیت گل کرد....

    مهدخت که آرام شده بود خندید و گفت:یواش...اینجا بیمارستانه...اِ...خجالت بکشین...

    پیروز او را روی زمین گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت:چاق شدیا...

    مهرداد خندید و گفت:تو پیر شدی...

    مهدخت پرسید:دیدیشون؟

    مهرداد:هنوز نه...

    پیروز:عموی بچه کجاست...

    مهدخت:راست میگه....مانی کجاست؟

    مهرداد:امشب خیلی زحمت کشید...اونم از عروسی انداختم...راستی کسی از نبود ما چیزی نفهمید؟

    مهدخت پوزخندی زد و گفت:مامان داشت سکته میکرد...فکر کرده بود مانی حالش بد شده...

    مهرداد:خوب بهش چی گفتین؟

    پیروز:هیچی ....من و مهدخت موقعی که فرزاد اینا با ماشین راه افتادن از فرعی پیچیدیم اومدیم اینجا...هنوز کسی چیزی نمیدونه...

    مهدخت:نگفتی مانی کجاست؟

    مهرداد: رفت یه چیزی بخره....دارم میمیرم از گشنگی...

    مانی هم با کیسه هایی پر از کیک و بیسگوییت جلو امد و گفت:بَه...عمه ی بچه...

    مهدخت خندید و گفت:سلام عموی بزرگوار...

    مهرداد کیسه ای را از دستش گرفت و گفت:اینا چیه خریدی؟

    مانی:چی میل داشتی برات بیارم؟ساعت سه صبحه ها...

    مهرداد:لااقل پنیر میگرفتی...

    مانی:پنیر و با چی میخوردی اون وقت؟

    مهرداد:نون نداشت...

    مانی نگاهش کرد و گفت:از تو بقالی واسه تو نون بخرم...چند وقته خرید نرفتی؟

    مهرداد:بعضی هاشون دارن...

    مانی کیسه ی دیگر را به سینه ی مهرداد کوبید و گفت:فکر نکن پدر شدی حالا هیچی بهت نمیگم ها...همین ها هم از سرت زیاده...راستی یک ساعت شدها...

    مهرداد کیسه ها را روی نیمکت گذاشت و به حالت دو به سمت ساختمان رفت.

    مهدخت:یک ساعت چیه؟

    مانی:رفت ببینتشون دیگه...

    مهدخت:خوب ما هم بریم دیگه...وای قربونش برم الهی...

    و هر سه به سمت بیمارستان حرکت کردند و پیروز با نشان دادن کارتش به نگهبان اطلاعات وارد بخش شدند.

    مهدخت سعی میکرد روی نوک پنجه هایش راه برود تا سبب بهم زدن ارامش بیماران نباشد و مانی هم با پرستاری صحبت میکرد

    تا سمیرا را در یک اتاق خصوصی بستری کنند.پرستار فرمی را به او داد ومانی هم پس از تکمیلش به حسابداری رفت تا باقی مراحل را طی کند.

    مهدخت لبه ی تخت نشست و گفت:خسته نباشی پهلوون...

    سمیرا لبش را گزید و با اشاره به پیروزبا صدای خسته ای گفت:مهدخت جان...

    مهدخت خم شد و گونه اش را بوسید و گفت:بی خیال عزیزم... خوب خانم تبریک میگم...قدمش خیر باشه...

    سمیرا لبخند محزونی زد و گفت:هنوز ندیدمش...

    مهدخت:مهرداد رفته بیارتش...نگران نباش...عمه قربونش بره...اینقدر نازه که نگو...

    سمیرا:تو دیدیش...

    مهدخت:از پشت شیشه...عین لبو میمونه...صورتی صورتی...

    سمیرا:همه جاش سالم بود؟

    مهدخت:اره قربونت برم...چنان دست و پایی میزد که...وای الهی فداش بشم...

    پیروز رو به مهدخت گفت:مهدخت...اصلا حواست به امیر هست؟

    مهدخت محکم به صورتش زد و گفت:تو ماشین خوابه...وای بیدار نشده باشه بچم...ببینه ما نیستیم سنگ کوپ میکنه...

    پیروز سری تکان داد و گفت:واقعا که...سمیرا خانم شما اینجوری نباشین ها...

    سمیرا خندید و چیزی نگفت.

    پیروز:با اجازتون من میرم پایین...فعلا...

    سمیرا لبخندی زد و گفت:زحمت کشیدین...

    همان لحظه مهرداد وارد شد و مهدخت نگاهی به سمیرا و سپس مهرداد انداخت و گفت:منم میام...و به سرعت نور از اتاق خارج شد.

    سمیرا سرش را به سمت دیواری که پوستر بزرگی از یک نوزاد چشم ابی به آن نصب شده بود برگرداند و نفس عمیقی کشید.

    مهرداد خیره نگاهش میکرد.صورتش گرد و کمی ورم کرده بود.چشمهای سبزش پف کرده به نظر میرسید.رنگش پریده بود و موهای قهوه ای اش پیشانی اش را پوشانده بود.آهسته دستش را گرفت و گفت:ازت ممنونم...

    سمیرا حرفی نزد.اما سرمای چیزی را روی مچ دستش حس میکرد.سرش را به سمت دستش چرخاند.دستبند سفید رنگی روی مچش میدرخشید.

    مهرداد:قابلتو نداره...

    سمیرا حیرت زده نگاهش کرد و باز هم چیزی نگفت.

    مهرداد خم شد و گونه اش را بوسید و گفت:هنوزم میخوای قهر باشی؟پنج ماه واسه ی تنبیه من کافی نیست؟سمیرا به خدا طاقت ندارم...

    سمیرا:از من چه توقعی داری؟

    مهرداد با چشمهایی پر از اشک نگاهش کرد و دستش را به سمت لبش برد و چند بار پیاپی انگشتهایش را بوسید..

    سمیرا با بغض گفت:مهرداد...خیلی بی انصافی...چه جوری تونستی با من اینکارو بکنی...تو که میدونستی من جز تو کسی و ندارم....تو که میدونستی من چقدر تنهام...تو که میدونستی من چقدر دوستت دارم...چطور راضی شدی به من دروغ بگی...چطور راضی شدی با پرستو باشی ...همه ی اینا به کنار...چطور تونستی به من تهمت بزنی...به برادرت...چطور دلت اومد دلم و بشکنی...مهرداد خیلی نامردی..خیلی بی معرفتی...

    و اشکهایش جاری شد.

    مهرداد با مهربانی اشکهای گرم سمیرا را پاک کرد و گفت:حق داری...هرچی بگی حق داری...ولی باورکن سمیرا بخدا نمیخواستم زندگیمون بهم بخوره...باور کن من دوستت دارم...بخدا راست میگم...پرستو وقتی برگشت به ایران از من کمک خواست...چون روی برگشتن به خونه ی خاله فریده رو نداشت...من چیکار باید میکردم؟خوب مجبور شدم ببرمش هتل...براش اتاق بگیرم...

    سمیرا با غیظ نگاهش کرد و گفت:چرا به تو زنگ زد...اصلا شماره ی تو رو از کجا داشت؟کس دیگه ای تو فامیل نبود کمکش کنه...اصلا چرا چیزی به من نگفتی؟چرا دروغ گفتی؟

    مهرداد:ترسیدم زندگیمون بهم بخوره...ترسیدم راجع به من فکرای دیگه ای بکنی...ترسیدم بهم بی اعتماد بشی...شک کنی...و سرش را میان دستهایش گرفت.

    سمیرا:حالا چی؟

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:حالا هم داری همون فکرهایی که ازش میترسیدم و راجع به من میکنی...حالا از همون چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومده...

    سمیرا بغضش را فرو داد و سرش را به سمت پوستر چرخاند.

    مهرداد با لحن ملتمسی گفت:تقاضای یه فرصت دوباره...فکر نمیکنم اونقدر خواسته ی زیادی باشه...

    سمیرا آهی کشید و پرسید:چطور شد ولش کردی؟

    مهرداد:بعد از رفتن تو از خونه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده...دیگه نه بهش زنگ زدم...نه دیدمش...باور کن...

    سمیرا نگاهش کرد و گفت:این آخرین فرصته...اگه بازم دست از پا خطا کنی...پشت گوشت و دیدی سمیرا هم دیدی...چشمهایش از شادی درخشید خواست چیزی بگوید که همان لحظه پرستار با یک چرخ به همراه مانی وارد اتاق شدند.

    مهرداد از ذوق لبخندی زد و سمیرا خودش را به کمک مهرداد روی تخت بالا کشید.

    پرستار به آرامی پتویی را در آغوش سمیرا گذاشت.

    نفسش حبس شده بود و قلبش تند تند میزد.با دست لرزانی نیمی از پتو را که روی صورت نوزادش را پوشانده بود کنار زد و صورت گرد و قرمز رنگ پسرش نمایان شد.

    چشمهایش بسته بود و لبهای صورتی اش غنچه شده بود.ابروهای کم پشتی داشت و تمام صورت گرد و تپلش از کرک های طلایی پر شده بود.بینی اش کوچک بود و موهای پر پشت قهوه ای اش تا پایین گوش هایش میرسید.هر دو دست کوچکش مشت شده بود و قفسه ی سینه اش با شتاب پایین و بالا میرفت.برای سمیرا دوست داشتنی تر از این موجود کوچک هم در این دنیا وجود داشت؟

    مهرداد با عشق به هردویشان نگاه میکرد و همان لحظه فلاش دوربین عکاسی چشم هر دو را زد.

    مانی:وای پسر...عجب عکسی شد...

    مهرداد خندید و رو به سمیرا گفت:تبریک میگم مامان کوچولو...

    سمیرا نگاهی به چهره ی پسرش و سپس نگاهی به مهرداد که با نهایت عشق تماشایش میکرد،انداخت و لبخندی زد و پر محبت گفت:منم به تو تبریک میگم...

    مانی باز هم از انها عکس انداخت و گفت:منم به جفتتون تبریک میگم...

    سمیرا لبخندی زد و مانی پرسید:حالا اسمش چیه؟

    سمیرا مستقیم در چشمهای مانی نگاه کرد.حضور این عزیزترین موجود کوچک که حالا گرمای وجودش را حس میکرد را مدیون مانی بود.

    سمیرا:تو چه پیشنهادی میدی؟

    مانی لحظه ای فکر کرد و گفت:یه چیزی که به فامیلیش بیاد...

    مهرداد لبخندی زد و سمیرا گفت:تو اسمشو انتخاب کن...

    مانی متعجب پرسید:من؟

    سمیرا:اگه تو نبودی الان اینجا نبود...وجودشو مدیون توه...

    مانی:بیخیال...

    سمیرا خندید و گفت:جدی گفتم....تو اسمشو انتخاب کن...

    مانی نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:مهری بگه....

    مهرداد نگاهی به مانی انداخت و گفت:بگو دیگه...مامانش میخواد تو انتخاب کنی...

    مانی لبخندی زد و گفت:خیلی خوب...من میگم :ماهان...

    سمیرا به مهرداد که با نگاهی سپاس گزار به مانی خیره شده بود، چشم دوخت و سپس به پسرش...میدانست که ماهان اسم مورد علاقه ی مهرداد است...لبخندی زد و گفت:خوش اومدی ماهان کوچولو...

    مهرداد پیشانی سمیرا را بوسید و سمیرا با لبخندی پر مهر نگاهش کرد.

    مانی از اتاق خارج شد و هر سه را تنها گذاشت.

    ساعت دو بعد از ظهر بود و کل اتاق سابق مهرداد در خانه ی احمد را پر از دسته ها و سبدهای گل فرا گرفته بود.

    فروغ از نگرانی های شب گذشته اش برای شهین و فریده میگفت و مهدخت مدام قربان صدقه ی نو رسیده میرفت و پونه و پریسا از جشن برای سمیرا میگفتند و پیروز و بهنام از مشکلات بچه داری برای مهرداد و میگفتند و ته دلش را خالی میکردند احمد و محمود کمی خسته و خواب آلود در این همهمه از برگزاری جشن دیشب و تولد عضو جدید حرف میزدند.

    در اتاق باز شد و مانی و بهزاد با دو سینی شربت و شیرینی وارد شدند.

    مهرداد جمع را ساکت کرد و گفت:خوب...من و سمیرا یه تشکر درست و حسابی به مانی بدهی داریم...

    سمیرا:دیشب خیلی زحمت کشیدی....

    مهرداد:واقعا اگه تو نبودیا...من نمیدونستم چکار کنم...

    مانی لبخندی زد و چیزی نگفت.

    مهرداد به سمتش آمد و بسته ی بزرگ کادویی را به دستش داد و گفت:اصلا قابل دار نیست...شرمنده...از طرف من و سمیرا و ماهان...

    مانی مهرداد را در آغوش گرفت و گفت:بابا بیخیال...این کارا چیه...من که کاری نکردم...

    مهرداد در همان حال گفت:خیلی کارا کردی...بخاطر همش ازت ممنونم...مطمئنم هیچ وقت نمیتونم جبران کنم...

    مانی:مهری ول کن این لوس بازیا رو...بعدشم تو جبران کردی...

    مهرداد:کی؟

    مانی:من هنوز زندم...این بخاطر تلاش توه...مگه غیر از اینه؟

    مهرداد مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و گفت:اون وظیفه ی من بود...

    مانی خندید و گفت:منم وظیفه داشتم از پسرت و زن داداشم مراقبت کنم...

    مهرداد لبخندی زد و گفت:بخاطر اسم پسرم...

    مانی میان حرفش آمد و گفت:تو اسم ماهان و همیشه دوست داشتی....

    مهرداد با نگاهی تشکر آمیز به او خیره شد و مانی چشمکی زد و بسته اش را که کادوی مهرداد بود باز کرد.یک نوت بوک سفید و بسیارشیک بود که برای لحظه ای فقط خیره نگاهش میکرد.

    مهرداد از حالت او خندید و گفت:بهش احتیاج داشتی...

    مانی خندید و گفت:ای ول...پسر خیلی باحاله....مخلصیم داش مهری...

    مهرداد:کوفت و مهری...
    و همه با صدای بلند خندیدند


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نگاهم به تلاطم موجهای دریا بود.دریای ابی و وسیع...همیشه آب رو دوست داشتم...کم پیش می آمد که به شمال بیاییم...اما این تابستان به اصرار من به سرزمین سبز و ابی اومدیم....به رامسر....به همان خیابانی که ویلای مانی اینا هم انجابود...وقتی نام این خیابان را گفتم...پدرم متعجب بود که من از کجا خیابنهای رامسر را میشناسم و از کجا میدانم که اینطرفها ویلای کرایه ای هست یانه...با گفتن کلمه اعجاز انگیز همینطوری که تمام مشکلات را عموما حل میکند،پدرم مجاب شد و دیگر بیشتر کنجکاوی نکرد...ولی از کجا معلوم که مانی راست گفته باشد؟از کجا معلوم که اینجا در میان این همه ویلا و خانه مانی در یکی از انها حضور داشته باشد...از اصفهان خسته شده بودم...نگاهم وبه دریا دوختم...نسیم می امد و شن ها را که لابه لای انگشتهای من میرقصیدند را مجبور میکرد روی پاهای برهنه ام رو قلقلک بدهد.ایا ویلای مانی اینا هم این طرف ها بود؟چرا دقیق تر ادرس نگرفتم....اه خدایا...

    چه رمز و رازی در این موجها پنهان شده که آرامش و اینطور مستقیم به وجودت تزریق میکنن...نمیدونم...وقتی با دیدن این آبی بیکران اینقدر اروم میشم که خودم هم از این همه ارامش تعجب میکنم.... وقتی ارامشی دلنشین از تماشای یک دریای دروغی اینقدر لذت بخش باشه...وای به روزی که دریای واقعی و ببینم...تا به حال جنوب نرفتم تا یه دریای واقعی و ببینم...اما به همین دریاچه هم راضیم...نمیدونم چقدر یا چند وقت گذشته یا میگذره...تمام سعیم در این مدت اخیر این بود که بشم همون آدم سابق...همون هستی پر غرور و از خود راضی که زمین و زمان به التماس من بود...یعنی خودم اینطور فکر میکردم....دارم سعی میکنم فراموش کنم...سعی میکنم که یه بازسازی شخصیت داشته باشم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم...نمیدونم تا چه حد تونستم به قولی که به خودم دادم عمل کنم...قول دادم فراموش کنم...نه کامل چون آدم نمیتونه چیزی و فراموش کنه...بعضی ها فقط یه لایه روی تمام خاطراتشون میکشن و اون وقت فکر می کنن تونستن فراموش کنن...اما اینطوری نیست...آدمها میتونن به وضعیت جدیدشون عادت کنن...همین...عادت کنن که خاطراتشون و مرور نکنن...عادت کنن به آدمی که دوستش داشتن و دارن فکر نکنن....این از نظر اونا یعنی فراموشی...منم چقدر موفق بودم....حالا هم که اینجام... شاید نزدیکش شاید در یک فاصله ی دور....حس عجیبی دارم........نمیدونم....چرا برای فراموشی اینجا رو انتخاب کردم.... جایی نزدیک کسی که.... نمیدونم.........هیچی نمیدونم.........من به خودم قول داد فراموش کنم....اره همینه...باید فراموشش کنم....باید....من که اینجا نمیبینمش........شاید تهران باشه....اره مسلما تهرانه...یک در میلیون احتمال این وجود داره که ببینمش.اینجا ببینمش.......اره نمیبینمش....محاله....

    درست تو لحظاتی که یه نفر داره با خودش میجنگه که به وضعیت جدیدش عادت کنه مثل من...یه اتفاق یه حادثه....و شاید یه نقطه ی عطف که مطمئنا تو زندگی همه ی ادم ها وجود داره...یه واقعه رخ میده که هرچی رشته کردی پنبه میشه...و برای منم رخ داد....اون نقطه ی عطف درست لب این ساحل و جلوی این دریای دروغی رخ داد.

    نمیدونم چطور شد که با صدای جیغ هاله به خودم اومدم...هاله داشت خودشو میزد...مادرم هم بدتر از هاله داشت موهاشو میکند و پدرم عصبی به این طرف و اون طرف میدوید و چند مرد و چند زن ...دور تا دور ما رو احاطه کرده بودند و محمد و چند نفر دیگه تو آب شنا کنان به این سو و آن سو میرفتند و فریاد میکشیدند و من متحیر و گیج به مناظری که جلوی چشمم به وقوع می پیوست خیره نگاه میکردم....نمیدونستم چی شده...فقط صدای فریاد هاله باعث شد حس کنم یه اتفاق شوم و یا شاید نحس رخ داده...هاله جیغ کشید:نوید...پسرم...بچم...

    و من باز هم چشم چرخاندم..اما نه از گیجی و ندانستن...نگاهم جستجوگر بود...به دنبال نوید...پسر هفت ساله ی خواهرم...که تا همین الان جلوی چشمهای ما آب بازی میکرد ...یعنی داشت با دریا بازی میکرد و میخندید و با اب پاشیدن به سر و صورت ما بازیش و تکمیل میکرد.اما حالا نبود و انگار هیچ وقت نبود...وسایل بازیش که روی شن ها پراکنده شده بود اما خودش نبود...

    چند نفر از آب بیرون آمدند....لباسهایشان خیس بود...محمد هنوزم در اب بود و پدرم هم تازه وارد اب شده بود...هاله هنوز هم خودش را میزد و مادرم هنوزجیغ میکشید وبقیه تماشاچی این نمایش واقعی بودند....یک قایق جلوی ساحل نگه داشت و چند نفر غواص از آن پیاده شدند....محمد از اب بیرون امد و گفت:چرا...چرا...دیگه نمیگردین؟

    یکی از آنها با لهجه ی غلیظ که سعی میکرد بدون لهجه حرف بزند گفت:دو ساعته داریم میگردیم...اگه قرار بود پیدا بشه...تا حالا پیدا شده بود....

    غواص دیگری گفت:شانس بیارین آب جنازشو به ساحل برگردونه...بهتون تسلیت میگم...

    محمد به سمتش هجوم برد و چنان یقه اش را گرفت ...که حس کردم مرد خفه شد...فریاد کشید :تو کی هستی به من تسلیت بگی...به چه حقی میگی بچه ی من مرده...

    باورم نمیشد...این محمد بود...این مرد که در آرامش و سکوت همتا نداشت...حالا اینچنین داشت یقه ی آن مرد غریبه را پاره میکرد و داد میزد...

    پدرم با چشم گریان محمد را به گوشه ی دیگری برد...اما محمد باز به سمت آب دوید...و نوید را صدا میزد...و چند نفر به سویش رفتند و دستهایش را گرفتند واو را از اب بیرون اوردند.

    و من فقط داشتم به شوخی دریای دروغی نگاه میکردم،به نمایش مسخره ای که راه انداخته بود...نمایشی که جز خودش هیچ کس نمیخندید،حتی مردم غریبه... و من صدای خنده هایش را وقتی به ساحل می امد و برمیگشت میشنیدم....قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود...قدرت فکر کردن...قدرت حرف زدن...و ای کاش قدرت شنوایی ام را هم از دست میدادم...تا صدای ضجه های مادر و خواهرم...التماس های پدرم به گروه غواص ها...تاسف زبانی مردم...فریاد های محمد که نوید را صدا میزد...صدای امواجی که چه بیرحمانه پسربچه ای را بلعیده بود را نشنوم....نشنوم...نشنوم...بغض داشت خفه ام میکرد...چشمهایم میسوخت اما اشکی نبود...این رفیق همیشه آشنا...این یار همیشگی من کجا بود...

    نمیدانم چرا بلند نمیشدم....چرا به سمت مادر و خواهرم نمیرفتم...نمیدانم چرا حتی گریه نمیکردم...نگاهم را از دریا گرفتم و به سمت دیگری دوختم...سمتی که سه مرد که با قدم های تند شنها را در هوا پخش میکردند....با قدمهایی تند به سمت ما می امدند تا لابد آنها هم اظهار همدردی کنند...این سه مرد آشنا بودند...میشناختمشان...یکی از انها پدر مانی بود...همان مردی که آن شب در کلانتری دیده بودم...دیگری دایی اش بود...او را در بیمارستان دیده بودم...و مرد سوم هم درکلانتری و هم در بیمارستان...اما او را نمیشناختم...

    به ما نزدیک میشدند...دایی اش خودش را به پدرم رساند و گفت:شما پسربچه ای به اسم نوید نوریان میشناسین؟

    پدرم چنان از جایش بلند شد و محمد چنان به سمتش دوید و هاله یک دفعه گریه اش قطع شد و به سمت آنها امد و همه حتی دریا هم ساکت شدند...

    پدرم با لکنت گفت:نوه امه..

    محمد جلو تر آمد....هاله اویزان بازوی دایی مانی شده بود و با التماس و گریه میگفت:شما...شما میدونید پسرم کجاست؟آقا تو روخدا...سالمه؟

    دایی مانی لبخندی زد و گفت:نگران نباشین خانم...پسر شما الان تو ویلای ماست...خواهر زاده ام از آب گرفتتش...حالشم خوبه...بفرمایید بریم ببینینش...

    ومن با شتاب از جایم بلند شدم و به همراه خانواده ی خودم و آن سه مرد و بقیه ی مردمی که نمیشناختم به راه افتادیم..قدمها تند بود و اما شن ها مانع از تند رفتن میشد...بالاخره رسیدیم...با لباسهای خیس و شنی وارد ویلای شیک آنها شدیم...نوید کنار شومینه روی زانوهای کسی نشسته بود .کسی که برای من غریبه نبود و با دو پسر بچه حرف میزد و میخندید...لباسهایش خیس نبود...صورتش از گرما سرخ بود...حالش خوب بود...فقط چشمهایش کمی قرمز بود که نشان از گریه اش میداد...گریه ای که انگار ساعتها از آن گذشته بود و فقط سرخی کمی درون چشمهای نوید به جا گذاشته بود.

    صدای خنده ی هر چهار نفر با دیدن ما قطع شد...

    نوید خوشحال داد زد:خاله هستی...و از روی زانوهای اشنای همیشگی قلب من پایین پرید...

    قبل از آنکه به اغوش من بیاید...هاله او را محکم بغل کرد...چند ین و چند بار سر و صورتش را بوسید...باز هم داشت گریه میکرد...چه رسمی بود که در همه حال چه غم چه شادی باید اشکها جور حس درونی مارا بکشند...

    محمد همانجا سجده رفت وبقیه در سکوت به این پدر و مادر جوان نگاه میکردند جز من که در ذهنم به دنبال جواب میگشتم...جوابی برای سوالی که صورت مسئله نداشت...

    مانی نگاهش را به من دوخت و من هم مثل همیشه مستقیم در چشمهایش نگاه کردم.

    لبخندی زد و گفت:سلام خانم برزگر...

    صدای زن جوانی آمد که متعجب پرسید:شما همدیگرو میشناسین؟

    به خودم امدم ولبخندی زدم گفتم:بله...هم دانشکده ای هستیم...

    زن جوان دیگری جلو امد و گفت:خوب خودتونو معرفی نمیکنین؟

    -هستی برزگر...

    انگار همه من را میشناختند...میدانستند که هستم و چه کاره ام...نگاهم به چهره ی مانی سر خورد...همان جاذبه بود که من را به سوی او میکشاند...دوباره خیره شدم و او نگاهش را از من گرفت.

    بعد از آشنایی و کلی نگاه های حیرت انگیز و متعجب و البته خریدارانه که خیره خیره به من دوخته شده بود. ماجرا از زبان بهزاد،پسرعموی مانی اینچنین بیان شد:

    ماداشتیم کنار ساحل والیبال بازی میکردیم...مانی هم روی تخته سنگها نشسته بود و به دریا خیره شده بود...یه لحظه بعد تنها چیزی که هممون دیدیم این بود که پسرعموی محترم بنده مانی خان کتش و در اورد و به سمت دریا دوید...اونم چه دویدنی...یه لحظه هممون فکر کردیم مانی جنی شده میخواد خودشو به کشتن بده...این شد که ماهم زدیم به آب...که بریم بیاریمش بیرون که مانی داشت یه نفر و با خودش تو آب میکشید...به ساحل که رسید یه پسر بچه بغلش بود...خلاصه ما هم این آقا نوید و بهوش اوردیم که تازه اول ماجرا بود...این شازده پسرتا چشمش باز شد زد زیر گریه...تا یک ساعت فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت...نه اسمشو نه ادرسی...هیچی...اما بالاخره ناجیش تونست بعد دو ساعت کلنجار رفتن اسم این اقای محترم و از زیر زبونش بکشه بیرون...ما هم که دیدیم چند متر اون طرف تر یعنی بعد از تخته سنگها...خیلی شلوغ پلوغ شده...فهمیدیم...چی به چیه...والسلام...

    محمد بلند شد و مانی رو در آغوش کشید و کلی ازش تشکر کرد...هاله هم اجازه نمیداد نوید از بغلش جم بخوره...اون طفلکم که چشمش افتاده بود به دو تا پسر بچه که هم سن و سال خودش بودند و مدام میخواست از زیر دست هاله که سفت و سخت اونو چسبیده بود فرار کنه و بره آتیش بسوزونه...

    دیگه با همه آشنا شده بودیم...و خانم های اقوام مانی با چشم و ابرو به هم اشاره میدادند و من نمیفهمیدم منظورشان از این همه حرافی نگاهی چیست...فروغ مادر مانی چنان با من و مادرم خواهرم گرم گرفته بود که انگار سالهاست ما رو میشناسه و پدرم هم با مردها گوشه ای از سالن ایستاده بود...به ساعت نگاه کردم چهار بعد از ظهر بود...از گرسنگی در حال هلاک شدن بودم...

    بالاخره یه همدرد پیدا کردم اونم نامزد مانی پریسا بود....واقعا دیدن رقیب بعد از این همه اتفاق برای من یکی خیلی شیرین و لذت بخش بود...واقعاکه...دلم میخواست زودتر از این مهلکه و فضای خفقان آور و نگاههایی که معنی خاصی داشت اما من از اون سر در نمیاوردم خلاص بشم...پدرم جلو اومد و گفت:خوب ما دیگه رفع زحمت کنم....

    پدر مانی:کجا؟ما هم ناهار نخوردیم...چطوره همه با هم بخوریم...

    از این پیشنهاد همه ی اقوام شلوغ مانی استقبال کردند و خانواده ی من بعد از کلی تعارف ابتدا قبول کردند اما با اون لباسهای خیس و شنی...موندن ما جایز نبود...

    فرزاد جلو آمد و گفت:خوب ویلای شما که دور نیست...برین لباسهاتونو عوض کنین و یه دوش هم بگیرین و برگردین...ما که تا حالا صبر کردیم یک ساعت هم روش...

    دلم میخواست این دایی مانی رو خفه کنم...

    اما بد شانسی من یکی دو تا نبود...فروغ جلو آمد و گفت:اصلا همین جا برین دوش بگیرین...اینجا دو تا حموم داره....

    داشتم دیوانه میشدم...از این همه تعارف بیجا...از این همه صمیمت بی مفهوم...

    به هر حال هر چه که بود قرار شد ان لحظه ما به خانه برگردیم ولی فردا ناهار حتما خدمتشان برسیم...اصلا منظور آنها از این دعوت سریع السیر چه بود...

    پدرم جلو رفت و مانی را بوسید و از او تشکر کرد و بعد مردانه با او دست داد و لبخندی زد و گفت:خوب آقای...

    نام ناجی نوه اش را فراموش کرده بود...البته این عادت پدرم بود...اصولا هیچ نامی در ذهنش نمی ماند...

    مانی لبخند گرمی زد و گفت:مانی...مانی مقدم...

    پدرم دستش را رها کرد...مستقیم و خیره به چشمهای مانی خیره شد...مانی تعجبش را در لبخندی پنهان کرد و پدرم چنان با خشم و غضب به او خیره شده بود که من ضربان قلبم بالا رفته بود...چه برسه به مانی...

    پدرم با لحنی که سعی میکرد عصبی نباشد اما بود گفت:خوشحال شدم از اشناییتون...

    مانی خونسرد جواب داد:منم همینطور...

    و پدرم از آن ویلا خارج شد و بقیه به جز من که حیرت زده نبودم متعجب به دنبال پدرم راه افتادیم...اقوام مانی هم دست کمی از مادر وهاله و محمد نداشتند در بهت از رفتار عجیب پدرم به دنبال ما برای بدرقه امدند و ما هم از انجا خارج شدیم و به سمت ویلای کرایه ای خودمان رفتیم...

    علت رفتار پدرم را میدانستم...او دفترچه خاطرات من را خوانده بود...این پسر مغرور و نفوذ ناپذیر را از دست نوشته های من میشناخت...فکر میکرد دخترش به خاطر این آدم خودکشی کرده...و طبعا از او متنفر بود...از پدرم گله ای ندارم؛خدا را شکر کردم بارها و بارها از اینکه نوید سالم است....نگاهم را به پشت سرم چرخاندم...چطور میتوانستم کسی را که فقط چند قدم ناقابل از او فاصله دارم...کسی که اگر فقط چند متر ان طرف تر بروم هرم نفسهای داغش به قلبم رسوخ میکرد و من را... وجودم را به اتش میکشد ... کسی که هنوز هم نگاهش پر از جاذبه بود...ومن نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و باید حتما نگاهش کنم...چطور فراموش کنم...چطور لایه ای ضخیم روی خاطرات هرچند تلخ اما دلنشینم بکشم....چطور ان نگاه برنده را از یادم ببرم...چطور ان برق و معصومیت و جذبه رو از یاد ببرم...چطور یاد نکنم که او چقدر مهربان است...با تمام نخواستن هایش...و شاید من هم نمیخواهم...نمیخواهم او را فراموش کنم...و این نخواستن همان نقطه ی عطف زندگی من بود.

    رو به دریا نشستم...غروب را تماشا کرده ام و حالا...باز به این موجها خیره ام....حضور کسی خلوتم را بهم میزند.

    هاله لبخندی زد و گفت:مامان بهم گفت...

    -چیو؟

    هاله:این همون پسره است نه؟

    خودم را به گیجی زدم و گفتم:کدوم پسره؟

    هاله:خودتی...

    -بی شوخی... نگرفتم منظورتو...

    هاله:مانی مقدم...همون پسره است که تو رو عاشق و شیدای خودش کرده...درست میگم؟

    حرفی نزدم...

    هاله نفس عمیقی کشید و گفت:فکر نمیکردم یه همچین ادمی باشه....

    -فکر میکردی چه جوری باشه؟

    هاله:نمیدونم...شاید یه آدم بی قید و بند و...نمیدونم...ولی هرچی که هست به نظر پسر بدی نمیومد...خانواده دار بود...و البته بهت حق میدم...

    -چطور؟

    هاله:ظاهرا ادم خوبی بود...و البته خوش قیافه...

    لبخندی زدم و به دریا خیره شدم.

    هاله:فکر نمیکردم اینقدر بزرگ شده باشی....

    -ولی خیلی بزرگ شدم نه؟

    هاله:منم وقتی عاشق شدم هم سن و سال تو بودم...

    نگاهم هنوز به دریا بود و موجهایی که به ساحل می امدند و بازمیگشتند.

    هاله دوباره گفت:خیلی دوستش داری؟

    -فکر کنم اره...

    هاله پرسید:چرا؟

    جوابی نداشتم...خودم هم دو ساله به دنبال جواب چرا هستم و هنوز که هنوزه اندر خم یه کوچه ام...لبخندی زدم و گفتم:نمیدونم.... برای دوست داشتن دلیل نیاز نیست...اما برای نفرت چرا...دلم میخواد ازش متنفر بشم...دنبال دلیلم که ازش متنفر بشم...دلیلم دارما ولی بازم...یه نیرو...یه کشش...بازم یه چیزی مانعم میشه ...

    هاله خندید و گفت:فیلسوف شدی...

    -مزیت عشقه خواهر جان...

    چقدر راحت باهاش حرف میزدم...دلم میخواست با یکی درد و دل کنم...با یکی مشورت کنم...هاله هم تا اینجا پا داده بود و از سرزنش های مادرانه و لودگی های دوستانه خبری نبود...شاید به همین خاطر بود که برای اولین بار راحت باهاش حرف میزدم.

    هاله:برای اینکه کسی و فراموش کنی حتما نباید ازش متنفر بشی...

    -پس چه جوری تمومش کنم...میدونی از کی خودشو انداخته تو ذهن و فکر من؟میدونی چقدر خواستم بهش پشت کنم و نشده...عشق بد حسیه....همچین که بوجود اومد دیگه از بین بردنش انگاری محاله...

    هاله لبخندی زد و گفت:اشتباه تو همین جاست...

    نگاهش کردم و گفتم:کجا؟

    هاله به دریا خیره شد و گفت:همه فکر میکنند که عشق یه دفعه و بی هوا مثل یه مهمون ناخونده سر میرسه...ولی واقعا اینطور نیست...

    میدونی هستی تو وجود ادم ها عشق هست....همه ی ادم ها تو وجودشون عشق و نفرت و باهم دارن...حالا بعضی ها حس عشقشون رو میشه و بهش پر و بال میدن بعضی ها هم نه...نه اینکه نداشته باشن...فرصت بروزش و پیدا نکردن...وقتی یه مادر اولین بار بچه اش رو در اغوش میگیره....حسی بوجود نمیاد...عشقی بوجود نمیاد...اون حس اون عشق تو وجود اون مادر هست...حالا وقتی بچه اش رو بغل میکنه فرصت ابراز و بروزش و داره...پس ابایی در اشکار کردنش نداره...عشق درست مثل یه قانون میمونه.... شاید مثل قانون پایستگی...از دبستان تو گوش ما میخونن انرژی نه بوجود میاد نه از بین میره...عشقم همینه...نه بوجود میاد نه از بین میره...نفرت هم همینطور...تو وجود آدم ها این دو حس هست...حالا برای بعضی ها امکان اشکاریش هست برای بعضی ها نه... توی وجود تو هم حس عشقت بیدار شده...حالا اگه حس تنفرتم بیدار بشه...این دو تا به جون هم میفتن...دو تاشون به یه اندازه قدرت دارن...دو تا حریف قدر که اگه یکیشون از بین بره تو هم نابود میشی...چه بسا هر دو رو از دست بدی اون وقت دیگه هیچی...خودتو به ورطه ی نابودی میکشونی...همه ی احساساتت از بین میره... داغون میشی...

    لبخندی روی لبهام جا خوش کرد.نمیدونم چرا زودتر از اینا این حرفا رو بهم نزده بود...و حالا چقدر اروم شدم خدا میدونه...

    برای لحظه ای فقط صدای امواج دریا بود.

    هاله نگاهم کرد و من خندیدم و گفتم:فیلسوف شدی....

    هاله لبخندی زد و گفت:حرفهای محمده...

    -شوخی میکنی؟

    هاله:نه...منم کاملا بهشون ایمان دارم...اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم از این جور چیزها برام حرف میزد...میدونی من اوایل اصلا از محمد خوشم نمیومد...یه پسر ساکت و خجالتی... تو دانشگاه همه صداش میکردند ممد پپه...بس که ساکت و خجالتی بود،خودشو کشت تا اومد جلو ومنو به یه شام دعوت کرد....وقتی برای اولین بار منو به شام دعوت کرد...چنان داد و هواری راه انداختم که نگو و نپرس...فکر میکردم بره و پشت سرشم نگاه نکنه...اما نرفت...بازم اومد...بازم اومد و تحقیر شد...بازم اومد و خوار شد...اینقدر رفت و اومد تا به قول خودش حس عشق منو نسبت به خودش تو وجودم بیدار کرد...میدونی توی تمام این رفت و امدها و داد و هوارهای من...هیچ وقت نه التماس کرد نه به پام افتاد...خونسرد و اروم میومد و میگفت:میتونم امشب شما رو به یه شام دعوت کنم....گیرشم فقط رو شام بود...هر دفعه همینو میگفت که دیگه بار آخرقبل از اینکه حرفی بزنه خوابوندم زیر گوشش و اونم بلافاصله یکی زد تو صورت من...هستی گریه ام گرفته بود...ولی اون خیلی راحت با همون لحن همیشگی و خجالتیش بعد سیلی که از من خورد و به من زد گفت:میتونم امشب شما رو به یه شام دعوت کنم؟ انگار نه انگار که من اونو زدم و اونم منو زده...

    فکر کن وسط حیاط من و اون ایستاده بودیم...جفتمون بهم سیلی زده بودیم...عالم و ادم از استادا و دانشجوها و دوستای من و خودش دورمون و گرفته بودن...داشتن با تعجب به من و اون نگاه میکردن...منم در کمال حیرت و بغض ...خواسته اش رو قبول کردم...یعنی از جسارتش خوشم اومد...بخاطر اون سیلی حتی ازم عذر خواهی هم نکرد...یعنی گفت:تو زدی منم زدم...مگه من چیکارت کرده بودم که منو زدی...منم جوابت و دادم...

    بابا یک بار هم تو گوش من یا تو نزده بود...اما اون ممد پپه ی شهرستانی یکی خوابونده بود زیر گوش یه دختر تهرونی...دختر ارشد منصور برزگر..ممد پپه ای که همه میگفتن نمیتونه شلوارشو بالا بکشه...از فرداش شد محمد خان ... و از فرداش شد عشق من....

    کم مونده بود از تعجب دو تا شاخ روی سرم رشد کنه...دهنم کاملا باز بود به طوری که تا لوزالمعده ام در معرض دید بود.

    هاله از دیدن قیافه ی من با صدای بلند زد زیر خنده وقتی هم خنده هاش تموم شد از من پرسید:حالا چته؟

    -نگفته بودی؟

    هاله:آخه زود بود برای تو...این چیزا رو بدونی...

    -مامان اینا هم میدونن؟

    هاله:اره...محمد بهشون گفته بود که چه جوری منو راضی کرده...

    -چه جوری حاضر شدی ؟

    هاله لبخندی زد و گفت:اون پسر خوب و با حجب و حیایی بود...بعدشم هر زدی یه خوردی هم داره دیگه....اما بعد از ازدواج بهم گفت:من هر وقت به تو میگفتم میتونم امشب به شام دعوتت کنم تو میگفتی :نه امشب نمیتونی...

    -خوب یعنی چی؟

    هاله زانوهایش را بغل کرد و گفت:بهم گفت اگه یه جواب نه محکم و صریح بهم میدادی قانع میشدم و دیگه دنبالت نمیومدم....اما تو در جواب سوال همیشگی من یه جواب همیشگی میدادی که بهم امید میداد شاید شبهای دیگه بتونم تو رو به شام دعوت کنم...بخاطر همین هر شب میومدم...

    راست میگفت منم هیچ وقت جواب درست و درمونی نمیدادم تا همون شبی که زدمش و اونم منو زد...

    لبخندی زدم و گفتم:ولی جالب بودها؟

    هاله:آره...خیلی...یکی از بهترین و قشنگترین خاطرات زندگیم همونه....

    -تو خوشبختی؟

    هاله:خوب معلومه...چرا نباشم...

    -کاش منم خوشبخت بودم...

    بعد لبخندی زدم و هاله بعد از کمی سکوت گفت:تو دو راه بیشتر نداری...

    منتظر نگاهش کردم و هاله گفت:یا بسپارش دست تقدیر و زمان یا....یا حس عشق اونو بیدار کن...ولی فراموشی راه حل نیست فرار از صورت مسئله است...تو هرچه قدر بیشتر بخوای بهش فکر نکنی بیشتر به یادش میفتی...

    گونه ام را بوسید و وقتی خواست بلند شود دستش را گرفتم و پرسیدم:چه جوری؟من خیلی راها رفتم...اما همشون به بن بست رسیده...

    من حتی التماسشم کردم...

    هاله اخم ظریفی کرد و گفت:برای به دست اوردن چیزی که برات ارزش داره التماس نکن...تلاش کن...زوری زوری که نمیشه کسی و به خودت دلبسته کنی..بعدشم...با التماس و تمنا و خواهش هیچ مشکلی حل نمیشه...دنبال راه دیگه ای باش...راهی که محبتت و باور کنه...عشقتو باور کنه و خودشم عاشقت بشه...راهی که نه خودت ضربه ببینی نه اون بتونه بهت ضربه بزنه....

    مانتویش را با دست تکان داد و شنها را در هوا پراکنده کرد.لبخندی زد و گفت:عشق و نفرت دوروی یه سکه ان...مرز بینشون یه تار موه...مبادا به جای عشق ،نفرت و هوشیار کنی...

    نگاهی هم به دریا انداخت و گفت:اینقدرم به این دریای مسخره نگاه نکن...ظهری نزدیک بود بچمو ازم بگیره...راستی خواهرش میگفت:مریضه...

    نگران نگاهش کردم.

    شانه ای بالا انداخت و گفت:منم اتفاقی وقتی شنیدم که داشت به سمیرا میگفت...گفت که خدا کنه حال مانی بد نشه...

    باز هم نگران نگاهش کردم.

    هاله انگار که بخواهد جواب خودش را بدهد گفت:لابد سرمایی چیزی خورده...

    کمی خیالم راحت شد.لبخند مضحکی به من زدو زیر لب گفت:بسوزه پدر عاشقی...
    لبخندی زدم وچشمکی زد و رفت و منو با یک دنیا از مجهولات و چرا ها و راه حل ها و سوال ها تنها گذاشت.من ماندم و دریای دروغی...
    user offline


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نگاهم به تلاطم موجهای دریا بود.دریای ابی و وسیع...همیشه آب رو دوست داشتم...کم پیش می آمد که به شمال بیاییم...اما این تابستان به اصرار من به سرزمین سبز و ابی اومدیم....به رامسر....به همان خیابانی که ویلای مانی اینا هم انجابود...وقتی نام این خیابان را گفتم...پدرم متعجب بود که من از کجا خیابنهای رامسر را میشناسم و از کجا میدانم که اینطرفها ویلای کرایه ای هست یانه...با گفتن کلمه اعجاز انگیز همینطوری که تمام مشکلات را عموما حل میکند،پدرم مجاب شد و دیگر بیشتر کنجکاوی نکرد...ولی از کجا معلوم که مانی راست گفته باشد؟از کجا معلوم که اینجا در میان این همه ویلا و خانه مانی در یکی از انها حضور داشته باشد...از اصفهان خسته شده بودم...نگاهم وبه دریا دوختم...نسیم می امد و شن ها را که لابه لای انگشتهای من میرقصیدند را مجبور میکرد روی پاهای برهنه ام رو قلقلک بدهد.ایا ویلای مانی اینا هم این طرف ها بود؟چرا دقیق تر ادرس نگرفتم....اه خدایا...

    چه رمز و رازی در این موجها پنهان شده که آرامش و اینطور مستقیم به وجودت تزریق میکنن...نمیدونم...وقتی با دیدن این آبی بیکران اینقدر اروم میشم که خودم هم از این همه ارامش تعجب میکنم.... وقتی ارامشی دلنشین از تماشای یک دریای دروغی اینقدر لذت بخش باشه...وای به روزی که دریای واقعی و ببینم...تا به حال جنوب نرفتم تا یه دریای واقعی و ببینم...اما به همین دریاچه هم راضیم...نمیدونم چقدر یا چند وقت گذشته یا میگذره...تمام سعیم در این مدت اخیر این بود که بشم همون آدم سابق...همون هستی پر غرور و از خود راضی که زمین و زمان به التماس من بود...یعنی خودم اینطور فکر میکردم....دارم سعی میکنم فراموش کنم...سعی میکنم که یه بازسازی شخصیت داشته باشم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم...نمیدونم تا چه حد تونستم به قولی که به خودم دادم عمل کنم...قول دادم فراموش کنم...نه کامل چون آدم نمیتونه چیزی و فراموش کنه...بعضی ها فقط یه لایه روی تمام خاطراتشون میکشن و اون وقت فکر می کنن تونستن فراموش کنن...اما اینطوری نیست...آدمها میتونن به وضعیت جدیدشون عادت کنن...همین...عادت کنن که خاطراتشون و مرور نکنن...عادت کنن به آدمی که دوستش داشتن و دارن فکر نکنن....این از نظر اونا یعنی فراموشی...منم چقدر موفق بودم....حالا هم که اینجام... شاید نزدیکش شاید در یک فاصله ی دور....حس عجیبی دارم........نمیدونم....چرا برای فراموشی اینجا رو انتخاب کردم.... جایی نزدیک کسی که.... نمیدونم.........هیچی نمیدونم.........من به خودم قول داد فراموش کنم....اره همینه...باید فراموشش کنم....باید....من که اینجا نمیبینمش........شاید تهران باشه....اره مسلما تهرانه...یک در میلیون احتمال این وجود داره که ببینمش.اینجا ببینمش.......اره نمیبینمش....محاله....

    درست تو لحظاتی که یه نفر داره با خودش میجنگه که به وضعیت جدیدش عادت کنه مثل من...یه اتفاق یه حادثه....و شاید یه نقطه ی عطف که مطمئنا تو زندگی همه ی ادم ها وجود داره...یه واقعه رخ میده که هرچی رشته کردی پنبه میشه...و برای منم رخ داد....اون نقطه ی عطف درست لب این ساحل و جلوی این دریای دروغی رخ داد.

    نمیدونم چطور شد که با صدای جیغ هاله به خودم اومدم...هاله داشت خودشو میزد...مادرم هم بدتر از هاله داشت موهاشو میکند و پدرم عصبی به این طرف و اون طرف میدوید و چند مرد و چند زن ...دور تا دور ما رو احاطه کرده بودند و محمد و چند نفر دیگه تو آب شنا کنان به این سو و آن سو میرفتند و فریاد میکشیدند و من متحیر و گیج به مناظری که جلوی چشمم به وقوع می پیوست خیره نگاه میکردم....نمیدونستم چی شده...فقط صدای فریاد هاله باعث شد حس کنم یه اتفاق شوم و یا شاید نحس رخ داده...هاله جیغ کشید:نوید...پسرم...بچم...

    و من باز هم چشم چرخاندم..اما نه از گیجی و ندانستن...نگاهم جستجوگر بود...به دنبال نوید...پسر هفت ساله ی خواهرم...که تا همین الان جلوی چشمهای ما آب بازی میکرد ...یعنی داشت با دریا بازی میکرد و میخندید و با اب پاشیدن به سر و صورت ما بازیش و تکمیل میکرد.اما حالا نبود و انگار هیچ وقت نبود...وسایل بازیش که روی شن ها پراکنده شده بود اما خودش نبود...

    چند نفر از آب بیرون آمدند....لباسهایشان خیس بود...محمد هنوزم در اب بود و پدرم هم تازه وارد اب شده بود...هاله هنوز هم خودش را میزد و مادرم هنوزجیغ میکشید وبقیه تماشاچی این نمایش واقعی بودند....یک قایق جلوی ساحل نگه داشت و چند نفر غواص از آن پیاده شدند....محمد از اب بیرون امد و گفت:چرا...چرا...دیگه نمیگردین؟

    یکی از آنها با لهجه ی غلیظ که سعی میکرد بدون لهجه حرف بزند گفت:دو ساعته داریم میگردیم...اگه قرار بود پیدا بشه...تا حالا پیدا شده بود....

    غواص دیگری گفت:شانس بیارین آب جنازشو به ساحل برگردونه...بهتون تسلیت میگم...

    محمد به سمتش هجوم برد و چنان یقه اش را گرفت ...که حس کردم مرد خفه شد...فریاد کشید :تو کی هستی به من تسلیت بگی...به چه حقی میگی بچه ی من مرده...

    باورم نمیشد...این محمد بود...این مرد که در آرامش و سکوت همتا نداشت...حالا اینچنین داشت یقه ی آن مرد غریبه را پاره میکرد و داد میزد...

    پدرم با چشم گریان محمد را به گوشه ی دیگری برد...اما محمد باز به سمت آب دوید...و نوید را صدا میزد...و چند نفر به سویش رفتند و دستهایش را گرفتند واو را از اب بیرون اوردند.

    و من فقط داشتم به شوخی دریای دروغی نگاه میکردم،به نمایش مسخره ای که راه انداخته بود...نمایشی که جز خودش هیچ کس نمیخندید،حتی مردم غریبه... و من صدای خنده هایش را وقتی به ساحل می امد و برمیگشت میشنیدم....قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود...قدرت فکر کردن...قدرت حرف زدن...و ای کاش قدرت شنوایی ام را هم از دست میدادم...تا صدای ضجه های مادر و خواهرم...التماس های پدرم به گروه غواص ها...تاسف زبانی مردم...فریاد های محمد که نوید را صدا میزد...صدای امواجی که چه بیرحمانه پسربچه ای را بلعیده بود را نشنوم....نشنوم...نشنوم...بغض داشت خفه ام میکرد...چشمهایم میسوخت اما اشکی نبود...این رفیق همیشه آشنا...این یار همیشگی من کجا بود...

    نمیدانم چرا بلند نمیشدم....چرا به سمت مادر و خواهرم نمیرفتم...نمیدانم چرا حتی گریه نمیکردم...نگاهم را از دریا گرفتم و به سمت دیگری دوختم...سمتی که سه مرد که با قدم های تند شنها را در هوا پخش میکردند....با قدمهایی تند به سمت ما می امدند تا لابد آنها هم اظهار همدردی کنند...این سه مرد آشنا بودند...میشناختمشان...یکی از انها پدر مانی بود...همان مردی که آن شب در کلانتری دیده بودم...دیگری دایی اش بود...او را در بیمارستان دیده بودم...و مرد سوم هم درکلانتری و هم در بیمارستان...اما او را نمیشناختم...

    به ما نزدیک میشدند...دایی اش خودش را به پدرم رساند و گفت:شما پسربچه ای به اسم نوید نوریان میشناسین؟

    پدرم چنان از جایش بلند شد و محمد چنان به سمتش دوید و هاله یک دفعه گریه اش قطع شد و به سمت آنها امد و همه حتی دریا هم ساکت شدند...

    پدرم با لکنت گفت:نوه امه..

    محمد جلو تر آمد....هاله اویزان بازوی دایی مانی شده بود و با التماس و گریه میگفت:شما...شما میدونید پسرم کجاست؟آقا تو روخدا...سالمه؟

    دایی مانی لبخندی زد و گفت:نگران نباشین خانم...پسر شما الان تو ویلای ماست...خواهر زاده ام از آب گرفتتش...حالشم خوبه...بفرمایید بریم ببینینش...

    ومن با شتاب از جایم بلند شدم و به همراه خانواده ی خودم و آن سه مرد و بقیه ی مردمی که نمیشناختم به راه افتادیم..قدمها تند بود و اما شن ها مانع از تند رفتن میشد...بالاخره رسیدیم...با لباسهای خیس و شنی وارد ویلای شیک آنها شدیم...نوید کنار شومینه روی زانوهای کسی نشسته بود .کسی که برای من غریبه نبود و با دو پسر بچه حرف میزد و میخندید...لباسهایش خیس نبود...صورتش از گرما سرخ بود...حالش خوب بود...فقط چشمهایش کمی قرمز بود که نشان از گریه اش میداد...گریه ای که انگار ساعتها از آن گذشته بود و فقط سرخی کمی درون چشمهای نوید به جا گذاشته بود.

    صدای خنده ی هر چهار نفر با دیدن ما قطع شد...

    نوید خوشحال داد زد:خاله هستی...و از روی زانوهای اشنای همیشگی قلب من پایین پرید...

    قبل از آنکه به اغوش من بیاید...هاله او را محکم بغل کرد...چند ین و چند بار سر و صورتش را بوسید...باز هم داشت گریه میکرد...چه رسمی بود که در همه حال چه غم چه شادی باید اشکها جور حس درونی مارا بکشند...

    محمد همانجا سجده رفت وبقیه در سکوت به این پدر و مادر جوان نگاه میکردند جز من که در ذهنم به دنبال جواب میگشتم...جوابی برای سوالی که صورت مسئله نداشت...

    مانی نگاهش را به من دوخت و من هم مثل همیشه مستقیم در چشمهایش نگاه کردم.

    لبخندی زد و گفت:سلام خانم برزگر...

    صدای زن جوانی آمد که متعجب پرسید:شما همدیگرو میشناسین؟

    به خودم امدم ولبخندی زدم گفتم:بله...هم دانشکده ای هستیم...

    زن جوان دیگری جلو امد و گفت:خوب خودتونو معرفی نمیکنین؟

    -هستی برزگر...

    انگار همه من را میشناختند...میدانستند که هستم و چه کاره ام...نگاهم به چهره ی مانی سر خورد...همان جاذبه بود که من را به سوی او میکشاند...دوباره خیره شدم و او نگاهش را از من گرفت.

    بعد از آشنایی و کلی نگاه های حیرت انگیز و متعجب و البته خریدارانه که خیره خیره به من دوخته شده بود. ماجرا از زبان بهزاد،پسرعموی مانی اینچنین بیان شد:

    ماداشتیم کنار ساحل والیبال بازی میکردیم...مانی هم روی تخته سنگها نشسته بود و به دریا خیره شده بود...یه لحظه بعد تنها چیزی که هممون دیدیم این بود که پسرعموی محترم بنده مانی خان کتش و در اورد و به سمت دریا دوید...اونم چه دویدنی...یه لحظه هممون فکر کردیم مانی جنی شده میخواد خودشو به کشتن بده...این شد که ماهم زدیم به آب...که بریم بیاریمش بیرون که مانی داشت یه نفر و با خودش تو آب میکشید...به ساحل که رسید یه پسر بچه بغلش بود...خلاصه ما هم این آقا نوید و بهوش اوردیم که تازه اول ماجرا بود...این شازده پسرتا چشمش باز شد زد زیر گریه...تا یک ساعت فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت...نه اسمشو نه ادرسی...هیچی...اما بالاخره ناجیش تونست بعد دو ساعت کلنجار رفتن اسم این اقای محترم و از زیر زبونش بکشه بیرون...ما هم که دیدیم چند متر اون طرف تر یعنی بعد از تخته سنگها...خیلی شلوغ پلوغ شده...فهمیدیم...چی به چیه...والسلام...

    محمد بلند شد و مانی رو در آغوش کشید و کلی ازش تشکر کرد...هاله هم اجازه نمیداد نوید از بغلش جم بخوره...اون طفلکم که چشمش افتاده بود به دو تا پسر بچه که هم سن و سال خودش بودند و مدام میخواست از زیر دست هاله که سفت و سخت اونو چسبیده بود فرار کنه و بره آتیش بسوزونه...

    دیگه با همه آشنا شده بودیم...و خانم های اقوام مانی با چشم و ابرو به هم اشاره میدادند و من نمیفهمیدم منظورشان از این همه حرافی نگاهی چیست...فروغ مادر مانی چنان با من و مادرم خواهرم گرم گرفته بود که انگار سالهاست ما رو میشناسه و پدرم هم با مردها گوشه ای از سالن ایستاده بود...به ساعت نگاه کردم چهار بعد از ظهر بود...از گرسنگی در حال هلاک شدن بودم...

    بالاخره یه همدرد پیدا کردم اونم نامزد مانی پریسا بود....واقعا دیدن رقیب بعد از این همه اتفاق برای من یکی خیلی شیرین و لذت بخش بود...واقعاکه...دلم میخواست زودتر از این مهلکه و فضای خفقان آور و نگاههایی که معنی خاصی داشت اما من از اون سر در نمیاوردم خلاص بشم...پدرم جلو اومد و گفت:خوب ما دیگه رفع زحمت کنم....

    پدر مانی:کجا؟ما هم ناهار نخوردیم...چطوره همه با هم بخوریم...

    از این پیشنهاد همه ی اقوام شلوغ مانی استقبال کردند و خانواده ی من بعد از کلی تعارف ابتدا قبول کردند اما با اون لباسهای خیس و شنی...موندن ما جایز نبود...

    فرزاد جلو آمد و گفت:خوب ویلای شما که دور نیست...برین لباسهاتونو عوض کنین و یه دوش هم بگیرین و برگردین...ما که تا حالا صبر کردیم یک ساعت هم روش...

    دلم میخواست این دایی مانی رو خفه کنم...

    اما بد شانسی من یکی دو تا نبود...فروغ جلو آمد و گفت:اصلا همین جا برین دوش بگیرین...اینجا دو تا حموم داره....

    داشتم دیوانه میشدم...از این همه تعارف بیجا...از این همه صمیمت بی مفهوم...

    به هر حال هر چه که بود قرار شد ان لحظه ما به خانه برگردیم ولی فردا ناهار حتما خدمتشان برسیم...اصلا منظور آنها از این دعوت سریع السیر چه بود...

    پدرم جلو رفت و مانی را بوسید و از او تشکر کرد و بعد مردانه با او دست داد و لبخندی زد و گفت:خوب آقای...

    نام ناجی نوه اش را فراموش کرده بود...البته این عادت پدرم بود...اصولا هیچ نامی در ذهنش نمی ماند...

    مانی لبخند گرمی زد و گفت:مانی...مانی مقدم...

    پدرم دستش را رها کرد...مستقیم و خیره به چشمهای مانی خیره شد...مانی تعجبش را در لبخندی پنهان کرد و پدرم چنان با خشم و غضب به او خیره شده بود که من ضربان قلبم بالا رفته بود...چه برسه به مانی...

    پدرم با لحنی که سعی میکرد عصبی نباشد اما بود گفت:خوشحال شدم از اشناییتون...

    مانی خونسرد جواب داد:منم همینطور...

    و پدرم از آن ویلا خارج شد و بقیه به جز من که حیرت زده نبودم متعجب به دنبال پدرم راه افتادیم...اقوام مانی هم دست کمی از مادر وهاله و محمد نداشتند در بهت از رفتار عجیب پدرم به دنبال ما برای بدرقه امدند و ما هم از انجا خارج شدیم و به سمت ویلای کرایه ای خودمان رفتیم...

    علت رفتار پدرم را میدانستم...او دفترچه خاطرات من را خوانده بود...این پسر مغرور و نفوذ ناپذیر را از دست نوشته های من میشناخت...فکر میکرد دخترش به خاطر این آدم خودکشی کرده...و طبعا از او متنفر بود...از پدرم گله ای ندارم؛خدا را شکر کردم بارها و بارها از اینکه نوید سالم است....نگاهم را به پشت سرم چرخاندم...چطور میتوانستم کسی را که فقط چند قدم ناقابل از او فاصله دارم...کسی که اگر فقط چند متر ان طرف تر بروم هرم نفسهای داغش به قلبم رسوخ میکرد و من را... وجودم را به اتش میکشد ... کسی که هنوز هم نگاهش پر از جاذبه بود...ومن نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و باید حتما نگاهش کنم...چطور فراموش کنم...چطور لایه ای ضخیم روی خاطرات هرچند تلخ اما دلنشینم بکشم....چطور ان نگاه برنده را از یادم ببرم...چطور ان برق و معصومیت و جذبه رو از یاد ببرم...چطور یاد نکنم که او چقدر مهربان است...با تمام نخواستن هایش...و شاید من هم نمیخواهم...نمیخواهم او را فراموش کنم...و این نخواستن همان نقطه ی عطف زندگی من بود.

    رو به دریا نشستم...غروب را تماشا کرده ام و حالا...باز به این موجها خیره ام....حضور کسی خلوتم را بهم میزند.

    هاله لبخندی زد و گفت:مامان بهم گفت...

    -چیو؟

    هاله:این همون پسره است نه؟

    خودم را به گیجی زدم و گفتم:کدوم پسره؟

    هاله:خودتی...

    -بی شوخی... نگرفتم منظورتو...

    هاله:مانی مقدم...همون پسره است که تو رو عاشق و شیدای خودش کرده...درست میگم؟

    حرفی نزدم...

    هاله نفس عمیقی کشید و گفت:فکر نمیکردم یه همچین ادمی باشه....

    -فکر میکردی چه جوری باشه؟

    هاله:نمیدونم...شاید یه آدم بی قید و بند و...نمیدونم...ولی هرچی که هست به نظر پسر بدی نمیومد...خانواده دار بود...و البته بهت حق میدم...

    -چطور؟

    هاله:ظاهرا ادم خوبی بود...و البته خوش قیافه...

    لبخندی زدم و به دریا خیره شدم.

    هاله:فکر نمیکردم اینقدر بزرگ شده باشی....

    -ولی خیلی بزرگ شدم نه؟

    هاله:منم وقتی عاشق شدم هم سن و سال تو بودم...

    نگاهم هنوز به دریا بود و موجهایی که به ساحل می امدند و بازمیگشتند.

    هاله دوباره گفت:خیلی دوستش داری؟

    -فکر کنم اره...

    هاله پرسید:چرا؟

    جوابی نداشتم...خودم هم دو ساله به دنبال جواب چرا هستم و هنوز که هنوزه اندر خم یه کوچه ام...لبخندی زدم و گفتم:نمیدونم.... برای دوست داشتن دلیل نیاز نیست...اما برای نفرت چرا...دلم میخواد ازش متنفر بشم...دنبال دلیلم که ازش متنفر بشم...دلیلم دارما ولی بازم...یه نیرو...یه کشش...بازم یه چیزی مانعم میشه ...

    هاله خندید و گفت:فیلسوف شدی...

    -مزیت عشقه خواهر جان...

    چقدر راحت باهاش حرف میزدم...دلم میخواست با یکی درد و دل کنم...با یکی مشورت کنم...هاله هم تا اینجا پا داده بود و از سرزنش های مادرانه و لودگی های دوستانه خبری نبود...شاید به همین خاطر بود که برای اولین بار راحت باهاش حرف میزدم.

    هاله:برای اینکه کسی و فراموش کنی حتما نباید ازش متنفر بشی...

    -پس چه جوری تمومش کنم...میدونی از کی خودشو انداخته تو ذهن و فکر من؟میدونی چقدر خواستم بهش پشت کنم و نشده...عشق بد حسیه....همچین که بوجود اومد دیگه از بین بردنش انگاری محاله...

    هاله لبخندی زد و گفت:اشتباه تو همین جاست...

    نگاهش کردم و گفتم:کجا؟

    هاله به دریا خیره شد و گفت:همه فکر میکنند که عشق یه دفعه و بی هوا مثل یه مهمون ناخونده سر میرسه...ولی واقعا اینطور نیست...

    میدونی هستی تو وجود ادم ها عشق هست....همه ی ادم ها تو وجودشون عشق و نفرت و باهم دارن...حالا بعضی ها حس عشقشون رو میشه و بهش پر و بال میدن بعضی ها هم نه...نه اینکه نداشته باشن...فرصت بروزش و پیدا نکردن...وقتی یه مادر اولین بار بچه اش رو در اغوش میگیره....حسی بوجود نمیاد...عشقی بوجود نمیاد...اون حس اون عشق تو وجود اون مادر هست...حالا وقتی بچه اش رو بغل میکنه فرصت ابراز و بروزش و داره...پس ابایی در اشکار کردنش نداره...عشق درست مثل یه قانون میمونه.... شاید مثل قانون پایستگی...از دبستان تو گوش ما میخونن انرژی نه بوجود میاد نه از بین میره...عشقم همینه...نه بوجود میاد نه از بین میره...نفرت هم همینطور...تو وجود آدم ها این دو حس هست...حالا برای بعضی ها امکان اشکاریش هست برای بعضی ها نه... توی وجود تو هم حس عشقت بیدار شده...حالا اگه حس تنفرتم بیدار بشه...این دو تا به جون هم میفتن...دو تاشون به یه اندازه قدرت دارن...دو تا حریف قدر که اگه یکیشون از بین بره تو هم نابود میشی...چه بسا هر دو رو از دست بدی اون وقت دیگه هیچی...خودتو به ورطه ی نابودی میکشونی...همه ی احساساتت از بین میره... داغون میشی...

    لبخندی روی لبهام جا خوش کرد.نمیدونم چرا زودتر از اینا این حرفا رو بهم نزده بود...و حالا چقدر اروم شدم خدا میدونه...

    برای لحظه ای فقط صدای امواج دریا بود.

    هاله نگاهم کرد و من خندیدم و گفتم:فیلسوف شدی....

    هاله لبخندی زد و گفت:حرفهای محمده...

    -شوخی میکنی؟

    هاله:نه...منم کاملا بهشون ایمان دارم...اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم از این جور چیزها برام حرف میزد...میدونی من اوایل اصلا از محمد خوشم نمیومد...یه پسر ساکت و خجالتی... تو دانشگاه همه صداش میکردند ممد پپه...بس که ساکت و خجالتی بود،خودشو کشت تا اومد جلو ومنو به یه شام دعوت کرد....وقتی برای اولین بار منو به شام دعوت کرد...چنان داد و هواری راه انداختم که نگو و نپرس...فکر میکردم بره و پشت سرشم نگاه نکنه...اما نرفت...بازم اومد...بازم اومد و تحقیر شد...بازم اومد و خوار شد...اینقدر رفت و اومد تا به قول خودش حس عشق منو نسبت به خودش تو وجودم بیدار کرد...میدونی توی تمام این رفت و امدها و داد و هوارهای من...هیچ وقت نه التماس کرد نه به پام افتاد...خونسرد و اروم میومد و میگفت:میتونم امشب شما رو به یه شام دعوت کنم....گیرشم فقط رو شام بود...هر دفعه همینو میگفت که دیگه بار آخرقبل از اینکه حرفی بزنه خوابوندم زیر گوشش و اونم بلافاصله یکی زد تو صورت من...هستی گریه ام گرفته بود...ولی اون خیلی راحت با همون لحن همیشگی و خجالتیش بعد سیلی که از من خورد و به من زد گفت:میتونم امشب شما رو به یه شام دعوت کنم؟ انگار نه انگار که من اونو زدم و اونم منو زده...

    فکر کن وسط حیاط من و اون ایستاده بودیم...جفتمون بهم سیلی زده بودیم...عالم و ادم از استادا و دانشجوها و دوستای من و خودش دورمون و گرفته بودن...داشتن با تعجب به من و اون نگاه میکردن...منم در کمال حیرت و بغض ...خواسته اش رو قبول کردم...یعنی از جسارتش خوشم اومد...بخاطر اون سیلی حتی ازم عذر خواهی هم نکرد...یعنی گفت:تو زدی منم زدم...مگه من چیکارت کرده بودم که منو زدی...منم جوابت و دادم...

    بابا یک بار هم تو گوش من یا تو نزده بود...اما اون ممد پپه ی شهرستانی یکی خوابونده بود زیر گوش یه دختر تهرونی...دختر ارشد منصور برزگر..ممد پپه ای که همه میگفتن نمیتونه شلوارشو بالا بکشه...از فرداش شد محمد خان ... و از فرداش شد عشق من....

    کم مونده بود از تعجب دو تا شاخ روی سرم رشد کنه...دهنم کاملا باز بود به طوری که تا لوزالمعده ام در معرض دید بود.

    هاله از دیدن قیافه ی من با صدای بلند زد زیر خنده وقتی هم خنده هاش تموم شد از من پرسید:حالا چته؟

    -نگفته بودی؟

    هاله:آخه زود بود برای تو...این چیزا رو بدونی...

    -مامان اینا هم میدونن؟

    هاله:اره...محمد بهشون گفته بود که چه جوری منو راضی کرده...

    -چه جوری حاضر شدی ؟

    هاله لبخندی زد و گفت:اون پسر خوب و با حجب و حیایی بود...بعدشم هر زدی یه خوردی هم داره دیگه....اما بعد از ازدواج بهم گفت:من هر وقت به تو میگفتم میتونم امشب به شام دعوتت کنم تو میگفتی :نه امشب نمیتونی...

    -خوب یعنی چی؟

    هاله زانوهایش را بغل کرد و گفت:بهم گفت اگه یه جواب نه محکم و صریح بهم میدادی قانع میشدم و دیگه دنبالت نمیومدم....اما تو در جواب سوال همیشگی من یه جواب همیشگی میدادی که بهم امید میداد شاید شبهای دیگه بتونم تو رو به شام دعوت کنم...بخاطر همین هر شب میومدم...

    راست میگفت منم هیچ وقت جواب درست و درمونی نمیدادم تا همون شبی که زدمش و اونم منو زد...

    لبخندی زدم و گفتم:ولی جالب بودها؟

    هاله:آره...خیلی...یکی از بهترین و قشنگترین خاطرات زندگیم همونه....

    -تو خوشبختی؟

    هاله:خوب معلومه...چرا نباشم...

    -کاش منم خوشبخت بودم...

    بعد لبخندی زدم و هاله بعد از کمی سکوت گفت:تو دو راه بیشتر نداری...

    منتظر نگاهش کردم و هاله گفت:یا بسپارش دست تقدیر و زمان یا....یا حس عشق اونو بیدار کن...ولی فراموشی راه حل نیست فرار از صورت مسئله است...تو هرچه قدر بیشتر بخوای بهش فکر نکنی بیشتر به یادش میفتی...

    گونه ام را بوسید و وقتی خواست بلند شود دستش را گرفتم و پرسیدم:چه جوری؟من خیلی راها رفتم...اما همشون به بن بست رسیده...

    من حتی التماسشم کردم...

    هاله اخم ظریفی کرد و گفت:برای به دست اوردن چیزی که برات ارزش داره التماس نکن...تلاش کن...زوری زوری که نمیشه کسی و به خودت دلبسته کنی..بعدشم...با التماس و تمنا و خواهش هیچ مشکلی حل نمیشه...دنبال راه دیگه ای باش...راهی که محبتت و باور کنه...عشقتو باور کنه و خودشم عاشقت بشه...راهی که نه خودت ضربه ببینی نه اون بتونه بهت ضربه بزنه....

    مانتویش را با دست تکان داد و شنها را در هوا پراکنده کرد.لبخندی زد و گفت:عشق و نفرت دوروی یه سکه ان...مرز بینشون یه تار موه...مبادا به جای عشق ،نفرت و هوشیار کنی...

    نگاهی هم به دریا انداخت و گفت:اینقدرم به این دریای مسخره نگاه نکن...ظهری نزدیک بود بچمو ازم بگیره...راستی خواهرش میگفت:مریضه...

    نگران نگاهش کردم.

    شانه ای بالا انداخت و گفت:منم اتفاقی وقتی شنیدم که داشت به سمیرا میگفت...گفت که خدا کنه حال مانی بد نشه...

    باز هم نگران نگاهش کردم.

    هاله انگار که بخواهد جواب خودش را بدهد گفت:لابد سرمایی چیزی خورده...

    کمی خیالم راحت شد.لبخند مضحکی به من زدو زیر لب گفت:بسوزه پدر عاشقی...
    لبخندی زدم وچشمکی زد و رفت و منو با یک دنیا از مجهولات و چرا ها و راه حل ها و سوال ها تنها گذاشت.من ماندم و دریای دروغی...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    نگاهی به ساعت انداختم ده و نیم بود و هنوز لاک ناخن هایم خشک نشده بود....نگاهی به آینه انداختم امروز روز منحصر به فردی بود یک آشنایی ساده و حالا یک مهمانی و یک اشنایی شاید عمیق تر با خانواده ی مانی ...میخواستم از همیشه جذاب تر و زیبا تر به نظر برسم...بلوز گیپور نیلی رنگم به همراه شلوار دمپای جین یخی و کمربند سفید و صندل های سفید...خوب به نظر میرسیدم...موهایم را کاملا کشیده بودم و بالای سرم دم اسبی بسته بودم و پایینش را با اوتوی مو لخت لخت کرده بودم...صورتم بازتر و جذابتر به نظر میرسید.آرایشم ملایم بود...ولی این بار سایه ی آبی زده بودم که تضاد جالبی با چشمهای نیمه باز عسلیم داشت...کاش کمی چشمهایم باز تر بود...مانتوی سفید و شال ابیم هم برای واکنش احتمالی که شاید پدر و مادرم اجازه ندهند ان طور بی حجاب بچرخم خوب و مناسب بود.

    بالاخره ساعت یازده پدرم هم از جایی که نمیدانستم کجا بود برگشت و با هم به سمت ویلای محبوب پرواز کردیم...البته فقط من در حال پرواز بودم و رو ابرها سیر میکردم...مادرم که نگران اخلاق پدرم بود و مدام سفارش میکرد و پدرم هم مدام میگفت:اگه بخاطر نوید نبود میکشتم پسره رو...ولی نمیدانم چرا حرفهای پدرم خیلی به نظر جدی نمی امد...البته اگر دیشب بود حتما احساس خطر میکردم اما حالا عصبانی نبود و بیشتر به شوخی و طعنه به من این حرفها را میزد.دستبند نقره ی کلفتی هم داشتم که زخم مچ دستم را میپوشاند...هر وقت یادش می آفتادم آه میکشیدم...واقعا به قول تینا چقدر من خرم...

    بالاخره رسیدیدم...

    فروغ جلو امد و صورتم را بوسید و بعد به نوبت با همه روبوسی کردم...چرا انها با من این همه احساس صمیمیت میکردند؟

    جمعشان کاملا خانوادگی بود و حضور ما در انجا کمی مشکوک بودو اضافی...به هر حال جمع خیلی راحتی بودند...فروغ که زن خوش لباس و خوش صحبتی بود و من هم خیلی از او خوشم امده بود.لباس فاخری هم به تن داشت.یک کت و شلوار مشکی فوق العاده خوش دوخت وسنگین و شیک...که تمام زوایای اندام بی نقصش را نشان میداد.گل سینه ی نقره ای کوچکی هم به یقه ی کتش زده بود.موهای کوتاه و شرابی رنگی داشت که خوب سشوار خورده بود.از تمام زنها او از همه خوش چهره تر بود.نمیدانم شاید چون بیش از اندازه شبیه مانی بود،یعنی مانی شبیه مادرش بود.به خصوص چشمان درشت و مشکی که وجه مشترک هر دویشان بود...فروغ خیلی جوانتر از سنش نشان میداد،یعنی اگر او را میدیدی به زحمت عدد چهل را برای سنش انتخاب میکردی اما واقعیت امر عدد پنجاه و چهار بود.احمد هم به نظر مرد مهربانی می امد.موهای قهوه ای وصورت گرد و سفیدی داشت که البته خالی از چین و چروک نبود ولی خوب باز به او هم نمی آمد پنجاه و هشت ساله باشد.چهره های بقیه هم خوب و مهربان و شاد بود...

    بعد از کمی سلام و احوالپرسی و تشکرو اشنایی...لباسهایم را در اوردم...مهدخت تا من را دید...لبخند عمیقی زد و با اشاره به سمیرا چیزی گفت و هر دو خنده کنان از کنارم گذشتند.

    روی مبلی نشستم...کلا ادم زودجوشی نبودم...طول میکشید تا یخم باز شود....سر سنگین روی یک مبل نشستم...با چشم به دنبال مانی بودم...اما خبری نبود...چشم چرخاندم و ویلا و تزییناتش را تماشا میکردم...سالن بزرگی داشت که به حالت ال انگلیسی بود دو حال با یک ستون از هم جدا میشدندو یک ضلع دیگر به آشپزخانه ی بزرگ و گوشه ی دیگرش پلکان مارپیچ بود.نقشه ی ساده ای داشت ولی خیلی بزرگ بود.

    مهدخت کنارم نشست و گفت:تنها موندی عزیزم؟

    لبخندی زدم و گفتم:نه...

    پونه که هنوز نسبتش را مانی نمیدانستم گفت:خوب خانمی یه کم از خودت بگو...

    تا امدم جوابی بدهم مانی امد و پونه فی الفور جایش را به او داد...مانی هم نگاهی به من انداخت و بعد خیلی بی تفاوت روی مبل ولو شد.جین سورمه ای با تی شرت یقه گرد سورمه ای که دور یقه اش سه خط نازک سفید داشت.رنگ تیره بیشتر به چهره ی سفیدش می آمد.کمی به نظرم بی حال بود.به خصوص که چشمهایش سرخ بود.

    مهدخت منتظر بود ما صحبت کنیم اما وقتی فهمید خبری نیست خودش شروع کرد و گفت:خوب شما دو تا هم رشته هم هستین؟یا فقط هم دانشگاهی هستین؟

    خواستم جوابی بدهم که مانی گفت:هر جفتش...

    فریده کنارم نشست و با لحن شوخی گفت:خوب خانم خوشگله...ماشالا چه خانمی هم هستی...چند سالته؟کی بیایم واسه خواستگاری؟

    مات نگاهش کردم.اما اوج حیرتم وقتی بود که همان لحظه پریسا دست در دست پسرعموی مانی پیش ما امد.

    به مانی نگاه کردم و گفتم:نامزدتون تشریف اوردن...

    مهدخت:نامزد؟

    مانی نگاهی به ما انداخت و بدون حرف از جایش بلند شد و از پله ها بالا رفت.

    پریسا کنارم نشست و گفت:نامزدی کجا بود...بهم خورد...نگاهی به بهزاد انداخت و دستش را گرفت و گفت:الان نامزد و همسر آینده ی من ایشون هستن...بهزاد هم تعظیم کوتاهی کرد که باعث خنده ی من شد...البته من به دنبال بهانه ای برای خندیدن بودم چون تا همین الان فکر میکردم مانی نامزد دارد و حالا میدونستم نداشت...یک لحظه شوکه شدم و دهانم باز مانده بود اما زود به خودم جنبیدم و سریع خودم را کنترل کردم....فقط دلم میخواست بخندم....با صدای بلند....

    پریسا من را از حال و هوایی که در آن غوطه ور بودم بیرون اورد و گفت:راستی شما قیافتون خیلی برای من آشناست...

    نگاهی به پوست تیره اش کردم ودیگر از او بدم نمی امد دختر بانمکی بود،لبخندی زدم و گفتم:جلوی دانشگاه یه بار زیارتتون کردم...

    پریسا:راست میگه بهی....حالا یادم اومد...هی دیشب میگفتم من ایشونو یه جا دیدم...

    بهزاد خندید و گفت:اره...همشم از من میپرسیدی...

    بهی...بهی...همان نامی بود که در لیست مخاطبین حافظه ی گوشی مانی بود...تمام نام های دختری که در گوشی او دیده بودم همه از اقوامش بودند...اسم پسرها هم طوری خلاصه میشد که دخترانه بود...مهری لابد مهرداد و بود و بهی هم بهزاد فری هم فرزاد...لبخندی روی لبهایم امد و ارامشی در دلم...نفسی از سر راحتی کشیدم...امروز چه حقایق شیرینی بر من اشکار میشد.با چشم به دنبال مانی گشتم.اما نبود عوضش چشمم به مادرم افتاد مادرم انقدر با شهین و فروغ گرم گرفته بود که نمیدانستم چه بگویم چون اصولا او هم زود جوش نبود و...پدرم هم با محمود و احمد مشغول تخته نرد بود و برای هم کرکری میخواندند.بقیه هم مدام در حال رفت و امد بودند ولی

    خبری از او نبود...نفس عمیقی کشیدم...بوی کباب می امد و من از فرط شوق و ذوق اخباری که شنیده بودم مثل یک گاو گرسنه نشسته بودم...از جایم بلند شدم...خانه بدجور پر دود شده بود.از ویلا بیرون رفتم...مردها کمی ان طرف تر مشغول درست کردن کباب بودند.به سمت دریا حرکت کردم...ویلای آنها هیچی مرزی نداشت چند دیوار خرابه بود اما باز هم از چند ویلای ان طرف تر که به نظر متروک می امد جدا نمیشد....جلوی خانه دریا بود در حالی که ویلای اجاره ای ما پشت به دریا بود...نگاهم به چند تخته سنگ بزرگ افتاد که کسی روی ان نشسته بود.با گام هایی ارام به سمت تخته سنگها رفتم...مانی تنها نشسته بود.

    -فکر نمیکردم یه روز تو شمال ببینمت...توی این شهر...ویلا...لب دریا....سرنوشت بازیهای عجیبی داره....

    مانی جوابی به من نداد.

    کنارش نشستم...تکانی خورد اما باز هم چیزی نگفت.

    -بخاطر نجات نوید ازت ممنونم...

    مانی خواست حرفی بزند که به شوخی گفتم:لابد بازم وظیفته؟این وظایف تو کی تموم میشه؟

    مانی مستقیم در چشمانم نگاه کرد.دریا کمی طوفانی بود و باد در میان موهای او میچرخید و موهای من را هم اشفته میکرد.

    نگاهش اشفته بود اما برق چشمهایش همان بود.

    لبخندی زدم و او نگاهش را به دریا دوخت.

    خواستم چیزی بگویم که مانی گفت:چرا ول نمیکنی؟ لحنش ملتمسانه و از روی استیصال بود.

    -چیو ول کنم؟

    مانی:من به درد تو نمیخورم....

    -چرا؟

    مانی چیزی نگفت.

    سکوتش هم دوست داشتنی بود.با این حال دلم میخواست برایم حرف بزند.وای چه خیالات خامی....

    یاد حرف هاله افتادم که دیشب از خواهرش شنیده بود مانی مریض است.

    نگاهش کردم و گفتم:تو حالت خوبه؟

    متعجب نگاهم کرد.

    لبخندی زدم و گفتم:تو اب رفتن برات ضرر داشت نه؟

    مانی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمیتونستم ببینم یه بچه جلو چشمام غرق بشه...

    یه دستی زده بودم...پس مشکلی داشت؟یعنی چه مشکلی؟

    با احتیاط پرسیدم:بیماریت چیه؟

    نگاهم کرد و گفت:قلبم و باید عمل کنم...

    -مگه عمل نکردی؟بازم جراحی؟

    لحظه ای سکوت کردم و باز پرسیدم:مشکل قلب چیه؟

    مانی:دیگه به درد نمیخوره...

    مبهوت نگاهش کردم...

    پرسیدم:خوب چرا بازعمل نمیکنی؟

    مانی:چون کسی نمرده...

    انقدر گیج شده بوده بودم که حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم... جدی حرف میزد...کلامش بوی شوخی نمیداد....

    خودش فهمید و گفت:قلبم و باید عوض کنن...

    با هزار زحمت تمام قوایم را در زبانم جمع کردم و پرسیدم:پیوند قلب؟

    سرش را به علامت مثبت تکان داد.

    و من انگار در یک سیاه چال افتادم...سرم گیج رفت و چشمهای بسته ام داشت بسته تر میشد...نگاهم کرد...با نگرانی نگاهم کرد و گفت:بیا این شکلات و بخور...

    حتی توان اینکه بخواهم دستم را دراز کنم و آن را از او بگیرم هم نداشتم....تمام بدنم یخ زده بود و تیره ی کمرم خیس عرق بود.نمیدانستم چه بگویم...محبوب من...مانی من...مریض بود؟قلب مهربان و سنگی اش بیمار بود؟دلم میخواست از همان بالای تخته سنگها خودم را به دریا پرت کنم...جسمی را روی لبم حس کرد و بوی تند و تلخ شکلات توی دماقم پیچید.

    مانی خودش برایم نگه داشته بود تا بخورم...به آرامی گاز کوچکی به شکلات تلخ زدم و وقتی ارام ارام ان را فرو دادم...کمی بهتر شدم...

    مانی با شیطنت خاصی که در صدایش موج میزد گفت:شما از اینایی هستین که وقتی جایی شام و ناهار دعوت میشن از یه هفته قبل روزه میگیرن؟

    خنده ام گرفته بود اما نخندیدم...دلیلی برای خنده نداشتم...به چی میخندیدم..به اینکه عزیز من داره راجع به بیماریش حرف میزنه...راجع به اون قلب پر از محبتش که به همون اندازه تلخ و بی رحمه وحالا مریضه...بغض کرده بودم...اما نمیدونم چرا هر وقت به گوشم میرسید کسی بیمار است یا مشکلی دارد...گریه ام را حبس میکردم...دلم نمیخواست برای آن شخص گریه کنم تا او حس همدردی من را دلسوزی تلقی کند...بخاطر همین برای هیچ بیماری گریه نکردم...یعنی حداقل تا وقتی کنارش بودم گریه نمیکردم و بیشتر سعی میکردم از قدرت تکلمم استفاده کنم تا غده های اشک ساز چشمم...این بار هم مثل دفعات پیش البته با زور بیشتر تلاش میکردم اشکهایم جاری نشود....نگاهش کردم...به چهره ی مهربانش که تمام تلاشش بر این بود که اخمو باشد و نمیشد.

    به دریا خیره شد.باز نگاهش را از من دزدید...

    برای امیدواری که بیشتر برای ارامش و تسکین خودم بود گفتم:بیماری قلبی قابل درمانه...با این همه تجهیزات و پیشرفت علم...خدایی نکرده اگه سرطان بود چه کار میکردی؟هنوزم درمان قطعی واسه ی اون وجود نداره...

    مانی:کاش سرطان بود...

    لبم را گاز گرفتم و گفتم:خدا نکنه... درد لاعلاجی که نیست... ارزو میکنی یه درد بدتر بگیری؟.

    مانی:علاج به چه قیمتی؟مرگ یه ادم؟چرا؟ که تو زنده بمونی...تو ارزش زندگی کردن و داری یا اون؟شایدم برعکس...شانس با اونی که رفته یار بوده و لیاقتش بیشتر بوده...هر چی هست ترجیح میدادم یه درد دیگه داشتم....

    حرفی نزدم...راست میگفت...پیوند قلب شاید به نظر درمان باشه...اما یه طرف قضیه از بین رفتن یه ادم دیگه است....یه زندگی دیگه...

    مانی:یه خواهشی ازت بکنم؟

    -حتما...

    مانی:هرکاری باشه انجام میدی؟

    انقدر ذوق زده بودم که حتی اگر میگفت بمیر...می مردم...با این حال گفتم:با کمال میل...ولی....حسم به من میگفت که جمله ی دلنشینی از او نمیشنوم....

    مانی پرسید:ولی چی؟

    با تردید نگاهش کردم....بعد از مکث کوتاهی گفتم:هر کاری به جز اینکه....

    مانی:به جز؟

    -از من نخوای فراموشت کنم.

    مانی نگاهم کرد...پوزخندی زد و گفت:پاشو بریم ناهار...و خودش زودتر از من از جایش بلند شد...

    -چی میخواستی بگی؟

    مانی:دستم و خوندی...خداییش خیلی زرنگی...

    -این تعریف و به حساب چی بذارم؟

    حرفی نزد و به سمت ویلا حرکت کرد.

    و من به دریا خیره شدم و حرفهای مانی که در ذهنم چرخ میخورد مثل پتک بر سرم فرود می امد...قلب...پیوند قلب...

    بعد از صرف غذا مهرداد ماهان را در اغوش گرفته بود و تکان تکان میداد.

    سمیرا هم مشغول صحبت با شهلا بود و از بچه داری شکایت میکرد.هستی هم از خاطرات پریسا و بهزاد ریسه میرفت.فرزاد یقه ی مانی را از پشت گرفت و او را بلند کرد.داد مانی به هوا رفت.

    مانی:چیکار میکنی دایی؟

    فرزاد:پاشو...پاشو...

    مانی ایستاد و لباسش را مرتب کرد و گفت:پاشم چیکار کنم برقصم؟

    بهزاد:مانی دیرفهم شدی؟

    فرزاد:به افتخار مهمانان عزیزمون بخون...

    مانی:بخونم...ولم کن دایی...

    طاهره رو به فروغ گفت:مگه اقا مانی خواننده است...

    فروغ تابی به گردنش داد و گفت:نه حرفه ای ولی صدای قشنگی داره...

    منصور:باریک الله...خوب ما منتظریم...

    مانی:اقای برزگر...من صدام عین خروس میمونه اینا واسه خودشون میگن...

    پیروز:صدات عین خروسه پنجه هات که عین خروس نیست...پاشو بیار سازتو...لوس میکنه خودشو...

    مانی با حرص نگاهی به فرزاد کرد و غرو لندی کرد و از ویلا خارج شد.

    فرزاد هم به دنبالش رفت.

    مانی تا کمر داخل صندوق عقب ماشینش فرو رفته بود.

    فرزاد پرسید:ناراحت شدی از من؟

    مانی سرش را بیرون آورد و گفت:من نفس از کجا بیارم بخونم؟

    فرزاد نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت...

    مانی همانطور غر زنان ادامه داد:حالا اینا از من توقع چهچهه دارن...

    مانی با گیتار سیاهش روی زمین نشست و مشغول کوک کردن ان شد.هستی مشتاق به حرکات او خیره شده بود.بعد از چند لحظه صدای خوش سیم های گیتار و صدای نسبتا بم مانی بلند شد.

    آسمان چشم او آینه کیست

    آن که چون آینه با من روبرو بود

    درد و نفرین درد و نفرین بر سفر باد

    سرنوشت این جدایي دست او بود

    آه...

    گریه مکن که سرنوشت

    گر مرا از تو جدا کرد

    عاقبت دلهای ما

    با غم هم آشنا کرد

    با غم هم آشنا کرد


    چهره اش آینه کیست

    آنکه با من روبرو بود

    درد و نفرین بر سفر

    این گناه از دست او بود

    این گناه از دست او بود


    ای شکسته خاطر من

    روزگارت شادمان باد

    ای درخت پرگل من

    نو بهارت ارغوان باد

    ای دلت خورشيد خندان

    سينه تاريک من

    سنگ قبر آرزو بود

    سنگ قبر آرزو بود


    آنچه کردی با دل من

    قصهُ سنگ و سبو بود

    من گلی پژمرده بودم

    گر تو را صد رنگ و بو بود

    ای دلت خورشيد خندان

    سينه تاريک من

    سنگ قبر آرزو بود

    سنگ قبر آرزو بود


    ای شکسته خاطر من

    روزگارت شادمان باد

    ای درخت پرگل من

    نو بهارت ارغوان باد

    ای دلت خورشيد خندان

    سينه تاريک من

    سنگ قبر آرزو بود... سنگ قبر آرزو بود...

    در تمام مدت آهنگ نگاهش به نقطه ای دور بود و بعد از تشویق و خواندن آهنگ غوغای ستارگان،هستی و خانواده اش عزم رفتن کردند.

    طلوع و غروب دریا تماشایی بود.بازهم روی یکی از تخته سنگها نشست و به دریای مواج زل زد.

    سومین روز از اقامتشان میگذشت.هستی را میدید...کاش میتوانست به سویش برود و کنارش بشیند و به طنین صدای گرم و لطیفش گوش دهد.

    هستی سرش را به سوی تخته سنگها چرخاند...مانی مثل همیشه روی صخره های رو به روی دریا نشسته بود.چقدر دلش میخواست میتوانست کنار او بنشیند و مانی هم با مهارت تمام گیتار بزند و بخواند و او هم سرش را روی شانه ی او بگذارد.

    دستهایش را از هم باز کرد...چشمهایش را بست و چند بار پیاپی نفس عمیق کشید.

    -تنها نشستی؟

    مانی سرش را به عقب چرخاند فروغ نگاهش میکرد.

    مانی باز به دریا خیره شد و گفت:طلوع افتاب خیلی قشنگه...

    فروغ لبخندی زد و گفت:خلوتت و بهم زدم...

    مانی سرش را تکان داد.فروغ کنارش نشست و به دریا خیره شد.

    مانی:به نظر خوشحال میاین...

    فروغ حرفی نزد لحظه ای به نیم رخش خیره شد و گفت:رنگ خیلی پریده...حالت خوبه؟

    مانی:سردمه...

    فروغ:بیا بریم تو....و با سرزنش افزود:خوب چرا رو سنگ سرد نشستی؟پاشو...پاشو بریم تو ببینم...یه ذره عقل تو کلت نیست...

    مانی زانوهایش را در آغوش گرفت و گفت:چرا از من بدت میاد؟

    فروغ مات نگاهش کرد.مانی منتظر جواب بود.

    فروغ آب دهانش را فرو داد و گفت:چرا باید از تو بدم بیاد؟

    مانی:پس چرا میخواستی منو از بین ببری؟

    فروغ به دریا خیره شد و گفت:حوصله ی یه بچه ی دیگه رو نداشتم...

    مانی:همین؟

    فروغ:بعد از به دنیا اومدن مهدخت خیلی طول کشید تا به هیکل سابقم برگردم...دیگه اعصاب رژیم و ورزش و از نو وزن کم کردن و نداشتم...

    مانی پوزخندی زد و چیزی نگفت.

    فروغ:حالا که تو هستی...اون موقع که میخواستم از بین ببرمت یه لخته خون یک میلی متری بودی...نه یک متر و نود و یک سانتیمتر...

    مانی با صدای بلند خندید و فروغ هم از خنده ی او به خنده افتاد.

    فروغ نگاهش کرد و گفت:بعد از ده سالگیت...دیگه هیچ وقت مامان صدام نزدی...چرا؟

    مانی نگاهش کرد و گفت: چون تو هم هیچ وقت منو پسرم صدا نزدی...بعد از ده سالگیم فهمیدم...

    فروغ ساکت شد.

    مانی دوباره پرسید:لالایی بلدی؟

    فروغ:نه...

    مانی:قصه چی؟

    فروغ:فقط شنگول و منگول...تازه اونم نصفشو یادم رفته...

    مانی:خوب همونو بگو...فروغ بغض کرده بود خودش هم نمیدانست چرا...

    مانی جدی بود و از او خواسته بود برایش قصه بگوید.

    فروغ پرسید:بچه شدی؟

    مانی:آره...حسرتشو همیشه داشتم...

    فروغ اب دهانش را قورت داد و با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت:حسرت چی؟

    مانی:حسرت اینکه سرم و بذارم رو زانوهاتو تو برام یا لالایی بخونی یا قصه بگی...

    فروغ:واسه مهردادو مهدخت هم این کارا رو نکردم...

    مانی:واسه ی من بکن...و لحظه ای مکث کرد و گفت:خواسته ی زیادیه؟

    فروغ زانوهایش را بهم چسباند و مانی هم خم شد و سرش را روی زانوهای فروغ گذاشت و به دریا خیره شد.

    فروغ اشکهایش را ازاد کرد و دو قطره ی کوچک لابه لای موهای سیاه و براق مانی گم شدند...و با لحنی بغض دار شروع به تعریف قصه کرد.

    مانی فهمید و گفت:گریه نکن...قصه تعریف کن...

    فروغ اشکهایش را پاک کرد و آرام آرام موهای مشکی ولخت او را نوازش میکرد.

    قصه اش را با جمله ی :بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما دروغ بود تمام کرد...خواست حرفی بزند که مانی پرسید:اگه من بمیرم گریه میکنی؟

    فروغ یکه ای خورد و گفت:چی؟

    مانی شمرده تر پرسید:اگه من بمیرم...گریه میکنی؟

    با صدای خفه جواب داد:آره...و زیر لب زمزمه کرد:تو بمیری منم میمیرم...

    مانی:پس چرا سر قضیه ی کیش گریه نکردی؟

    سرش را پایین گرفت و مانی هم سرش را به سمت او چرخاند.حالا مستقیم بهم نگاه میکردند.

    مانی لبخندی زد و گفت:تا حالا از این زاویه ندیده بودمت....فروغ خندید و کمی بعد گفت:اون روز وقتی خبر و از تلویزیون شنیدم رفتم تو یه اتاق و در رو روی خودم بستم...گوشی موبایلمو و در اوردم تا به عکست نگاه کنم و خودم و اماده کردم برای یه داد و شیون درست و حسابی...ولی دیدم سه تا تماس از طرف تو دارم ساعت یازده و یک و نیم و نزدیک دو...حالا هواپیما کی سقوط کرده ساعت ده و نیم...بچه امم که میشناسم...جونشه و خواب صبحش...گریه نکردم و زل زدم به گوشی که تو بازم زنگ بزنی و نزدی و خودت پیدات شد...حالا تو بودی گریه میکردی؟

    مانی کمی نگاهش کرد و بعد هر دو با هم پقی زدند زیر خنده...لحظه ای بعد هر دو ساکت شدند.

    مانی به دریا خیره شد وبی مقدمه گفـت:خیلی بده ادم منتظر باشه تا یکی بمیره که خودش زنده باشه...میدونی یه مدلیه...حتی نمیتونی بگی ان شاا... یه قلب پیدا میشه...این یعنی اگه خدا بخواد یه نفر میمیره که تو نفس بکشی...کاش یه مرض دیگه داشتم...یه دردی که لازم نباشه یه نفر بمیره....

    فروغ:مرگ و زندگی دست خداست...

    مانی لبخند تلخی زد و گفت:خیلی بهش فکر میکنم...

    فروغ:به چی؟

    مانی:به مرگ...

    فروغ به آسمان نگاه کرد هوا کاملا روشن شده بود،نفسش را پر صدا بیرون داد...چرا باید پسرش که به تازگی وارد بیست و دوسالگی شده بود به مرگ فکر کند.

    مانی دوباره گفت:هیچ تصویری ازش ندارم...گاهی میگم خوب ادم میمیره و تموم میشه ولی بعد حس میکنم خیلی سخت و دردناکه... همه میگن مرگ سرده...تازگی ها سردم که میشه فکر میکنم دارم بهش نزدیک میشم...ازش نمیترسم ولی خوب بازم ازش خوشم نمیاد...یه جوریه...خیلی کارا دلم میخواست بکنم و خیلی جاها دلم میخواست برم و خیلی حرفا داشتم که بزنم ولی خوب حالا که قسمت نیست...خوب نیست...همیشه که نباید همه چیز بر وفق مراد ادم باشه....با همه اینا بازم نمیدونم از هر طرف که میخوام قبولش کنم به دلم نمیشینه...این دنیا و تمام ادماش و زندگی هاشون....همشون به نظر قشنگ میان...یه جورایی چشم بستن به تمام این زرق و برق ها سخته...نه اینکه به این دنیا وابسته باشما...نه...این چند وقته همش دارم سعی میکنم بدون دلبستگی سر کنم...بدون امید...ادم اگه به چیزی وابسته بشه و امید داشته باشه دل کندن ازش سخت میشه...

    فروغ شقیقه هایش را فشار داد.چشمهایش میسوخت با این حال خودش را کنترل کرد و لبخندی به لب آورد.

    فروغ:اگه قسمت باشه و یه نفر بمیره و یه قلب پیدا بشه...چیکار میکنی؟

    مانی:نمیدونم...

    فروغ لبخندی زد و گفت:یه قلب برات پیدا شده...

    مانی مات نگاهش کرد.

    فروغ:چیه؟باور نمیکنی؟

    مانی:نه...

    فروغ:حرفی نزدم...تا حسابی خالی بشی...ولی باور کن...یه قلب پیدا شده...یه مرد چهل ساله است...سکته کرده ..خانواده اش قزوینن...

    مانی به فروغ نگاه کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:لابد تو هم باید بری راضیشون کنی...

    فروغ:نه...خودشون راضین...

    مانی:از کجا خبر دار شدین؟

    فروغ:دکتر اردلان به مهرداد زنگ زد...

    مانی:کله ی صبح...

    فروغ ضربه ی ارامی به سرش زد و گفت:دیشب....باید برگردیم تهران...

    مانی:که چی بشه؟

    فروغ:برای آزمایش و معاینه و...

    مانی:نمیام...

    فروغ نفس عمیقی کشید و گفت:باز داری لج میکنی؟

    مانی:یک ساعت صغری کبری چیدم واسه ی چی؟دلم نمیخواد یه تیکه از یه غریبه بشه زندگی من...ترجیح میدم بمیرم...شما هم لطف کنین واسه من کاری نکنین...

    فروغ کم کم داشت عصبی میشد...با این حال با لحن کنترل شده ای گفت:ما همین امروز برمیگردیم تهران....

    مانی به چهره ی مادرش خیره شد و گفت:میخوای اذیتم کنی؟

    فروغ به دریا خیره شد.

    و اهسته گفت:تو میخوای مارو اذیت کنی...

    مانی به سختی از جایش بلند شد.تمام بدنش خشک شده بود.

    فروغ نگاهش کرد و گفت:به خاطر من...

    مانی:بخاطر شما چی؟زندگی کنم؟زنده بمونم؟خندید و در ادامه گفت:اصلا از کجا معلوم به بدن من بخوره؟

    فروغ:گروه خونیش به تو میخوره...دکتر اردلان گفت که درصدش خیلی پایینه که شرایط دیگه تطبیق نداشته باشه...

    مانی:چرا اصرار دارین زنده بمونم؟

    فروغ:تو چرا اصرار داری بمیری؟

    مانی:سوال منو با سوال جواب ندین...

    فروغ:تو خودتم از این شانس دوباره خوشحال شدی...

    مانی:من از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم...

    فروغ:چرا میخوای فرصت زندگیتو از دست بدی؟مگه نگفتی حرف داری،کار داری خودت گفتی؟زیر این حرفت که نمیتونی بزنی؟

    مانی با بغض گفت:من نمیخوام یکی بخاطر زنده بودن من بمیره...اینو بفهمین...

    فروغ:اون مرد خودش قبلا مرده...فکر کردی سینه ی یه ادم زنده رو میشکافن و قلبشو در میارن میدن به تو...

    مانی:اگه مرده پس قلبشم مرده،به درد من نمیخوره...از صخره پایین پرید و لگدی به شن ها زد و به سمت دیگری رفت.

    فروغ داد زد:مانی اون مرد سکته ی مغزی کرده...مغزش از کار افتاده میفهمی...و زیر لب با خودش گفت:کسی که مرگ مغزی میشه دیگه بازگشتی نداره...دیگه زندگی نداره...چرا پس به دیگران زندگی نده...آهی کشید واز جایش بلند شد و به ویلا بازگشت.به جز مهرداد و سمیرا که سعی داشتند ماهان را آرام کنند...بقیه خواب بودند.

    فروغ ماهان را از آغوش سمیرا گرفت و گفت:مانی رضایت نمیده...ماهان ارام تر شد و چشمهایش را بست.

    مهرداد:من بفهمم این دردش چیه خیلی بهتر میتونم این مخالفتاش و هضم کنم...
    فروغ پیشانی ماهان را بوسید و به نقطه ی دوری خیره شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    ******************

    صدایش را بالا برد و فریاد زد:احمق...

    مانی سرش را پایین انداخت و گفت:تو هم جای من بودی همین کار و میکردی...

    مهرداد چشمهایش را بست و سعی کرد به خودش مسلط باشد.

    پیروز هم جلو امد و گفت: این کار یه جور خودکشی با چشم بازه...میفهمی با این کارت چه شانس بزرگ و از دست دادی؟

    مانی به چشمان خیس فروغ نگاه کرد و گفت:عوضش این شانس نصیب کس دیگه ای شد...

    مهرداد عصبی داد زد:چرت و پرت نگو...میزنم داغونت میکنما...

    مهدخت هم عصبی تر از او فریاد کشید:واقعا ادم ،بیخود تر از تو ندیدم...یه ذره به فکر ما هستی... تو اصلا لیاقت داری...تو اصلا شعور داری...

    مانی یک گام به عقب رفت و به دیوار تکیه داد.فروغ از جایش بلند شد و به اتاق خوابش رفت .از صدای محکم کوبیده شدن در...صدای گریه جیغ مانند ماهان بلند شد.سمیرا هم بغض کرده به سمتش رفت.

    چرا همه داشتند او را شماتت میکردند مگر او چه گناهی مرتکب شده بود...جز اینکه نیتش خیرخواهی بود...جز اینکه به یک خانواده شادی بخشید....همه میگفتند کارش قابل تقدیر و ستایش است...حالا چرا خانواده اش با او اینچنین رفتار میکنند؟

    فقط احمد چیزی به او نگفته بود و از بدو ورودش ساکت نشسته بود و در افکارش غرق بود.حتی بعید میدانست صدای داد و هوار خواهر و برادرش را شنیده باشد.

    نگاهش روی چهره ی سمیرا که ماهان را ساکت میکرد سر خورد او هم با خشم و حرص به او چشم دوخته بود و اصلا حواسش به این نبود که ماهان خیلی وقت است ساکت شده اما او همچنان آرام ارام او را تکان میداد.سرش را به سمت کاناپه چرخاند امیر سام هم آرام خوابیده بود و در یک قدمی پرت شده از روی کاناپه...

    مهرداد با حرص گفت:عقلت پاره سنگ برداشته نه؟تو این دنیا که هیچ کس به فکر اون یکی نیست تو واسه من شدی فرشته ی نجات...چوبتو تکون بدی و همه ی دنیا رو از سیاهی و بدی و مریضی نجات بدی...آره؟فکر کردی با این کارت بهت جایزه میدن؟فکر کردی یه پاپاسی میذارن کف دستت...فکر کردی کسی ککش میگزه...نه بیچاره...اون خانواده الان داره با دمش گردو میشکنه و تا دو روز دیگه یادشون میره تو کی بودی و چی بودی و چه خریتی کردی....خیال کردی دو روزه دنیا همه میان جلوت سجده میکنن و قربون صدقه ات میرن که تو چه لطف بزرگی در حقشون کردی...نخیر برادر عزیز این خبرا نیست...دوران بشر دوستی و کمک به هم نوع و انسانیت خیلی وقته تموم شده...خیلی وقته... شما خواب تشریف داشتین ...شانس زندگیتو دود کردی رفت...میفهمی مانی...به خدا دیگه هیچ قدمی واست برنمیدارم...اصلا به من چه مربوط...هر غلطی که دوست داشتی بکن...ما رو باش واسه کی رفتیم التماس کردیم...ما رو باش واسه کی صدامونو بردیم بالا...واقعا که...بدبخت شانس فقط یه بار در خونه ی ادم و میزنه...تو هم که...و سکوت کرد.

    مهدخت هم در ادامه گفت:چهار تا غریبه رو راضی کردن ارزش داشت اینقدر ما رو حرص بدی...ما از دست تو و دیوونه بازیات چیکار کنیم؟مامان و بابا چه گناهی کردن ...به جای اینکه این دوران براشون بهترین روزها باشه....ارامش داشته باشن...از این بیمارستان به اون بیمارستان...از این بانک عضو به اون مرکز...اونم واسه کی؟واسه ی تو...تو که جز خرابکاری هیچ کار دیگه ای بلد نیستی...تو که جز حرص دادن و عصبی کردن ماها هنر دیگه ای نداری...تو واقعا خجالت نمیکشی...تمام زحمات مارو به باد میدی؟

    منم دیگه کاری به کارت ندارم...واسه کی عز و جز کنم....تو لیاقت نداری...یعنی از اول نداشتی...به جهنم...هر غلطی که دوست داشتی بکن... ما رو باش داریم سنگ کیو به سینه میزنیم...

    مانی از حرفهای هر دو نصفش را فهمید تمام ذهنش در لبخند ان دو دختر بچه که او را محکم بوسیده بودند و گریه مرد جوان که خم شده بود و میخواست دستش را ببوسد اما مانی اجازه نداده بود و ان مرد مدام از او تشکر میکرد.

    امیر سام تکانی خورد...حالا در ورطه افتادن بود...به سمتش رفت و او را کمی عقب تر برد...با این همه سر و صدا چقدر راحت خوابیده بود...خم شد و لپ صورتی اش را بوسید و پتو را رویش مرتب کرد.

    همه نگاهش میکردند... بعد ازهر طوفانی ارامشی هم بوجود می آمد.

    مانی نگاهشان کرد و گفت:بالاخره سخنرانیتون تموم شد...

    مهرداد خواست به سمتش برود و که پیروز دستش را گرفت.

    مانی:چیه میخوای منو بزنی...خوب بیا بزن...گردن من از مو باریکتره...حرفاتونو زدین حالا گوش بدین... تمام این مدت خودتون ساختین و خراب کردین...پس منتشو سر من نذارین...من ازتون نخواستم برین التماس کنین که یه نفر راضی بشه عزیزشو تیکه پاره کنه تا من زنده بمونم...پس کارایی که تو این مدت در حق من کردین و تو سرم نکوبین... من از هیچ کس کمک نخواستم....نخواستم ارامش کسی هم بهم بزنم...من نه از کسی توقع دارم که دلش برام بسوزه نه نیاز به ترحم دارم...تا به حال هم هر کاری از دستم براومده واسه ی غریبه و آشنا انجام دادم...توقعی هم نداشتم که کسی بخواد جبران کنه...مرسی که به فکرم هستین...اما اگرم نباشین بازم مهم نیست...از نظر شما اینکار یعنی خود کشی از نظر من امتحان الهیه...هر کس دیگه هم جای من بود همین کار و میکرد...حتی خود شما ها که امیدوارم هیچ وقت جای من نباشین...من نمیتونم از کنار اطرافیانم بی تفاوت بگذرم...خصلت خوب یا بد...نمیتونم...وقتی یه مرد با دو تا دختر سه ساله و پنج ساله با یه نوزاد که همسن ماهانه میاد به پای من میفته که به قول شما شانس زندگیمو بدم به مادر سه تا بچه ی قد و نیم قد...من چه کار کنم؟بگم نه...من دو دستی چسبیدم به این دنیای پر از نکبتی؟اون زن فقط هشت سال از من بزرگتر بود با یه شوهر و سه تا بچه...من چی؟من چی دارم؟من که هنوز ازدواج نکردم...من یه لا قبا زنده باشم اون وقت اون سه تا بچه بخاطر خودخواهی من بی مادر بشن...یتیم بشن؟آره...این انصافه؟...راست میگی الان دیگه بشر دوستی و کمک به هم نوع مد نیست...اما نمیتونی بگی صد در صد از بین رفته...منم نمیخوام دنیا رو نجات بدم...من خودم و از این منجلابی که توش گرفتار شدم رها کنم هنر کردم...حرص زندگیم ندارم پس به قول خودتون در به در از این مرکز به اون مرکز نرین...شانس فقط یه بار در خونه ی ادم و میزنه...آره...اما شانس...نه قلب یه ادم که تا دیروز زنده بوده و شاید خوشبخت...دو سال بیشتر نفس کشیدن شانس نیست...بدبختیه...

    مهدخت پوزخندی زد وبا لحنی تمسخر آمیز گفت:نه خوبه...خوب بلدی سفسطه بافی کنی...خوب با این حرفات الان من کاملا مجاب شدم...درس اخلاق خوبی بود...باریک الله...بعد از مکثی کوتاه از جایش بلند شد و گفت:حرفهای فیلسوفانتو واسه ی خودت نگه دار...من یکی که دیگه نه دلم برات میسوزه نه کاری به کارت دارم...تویی و این دنیای خیالیت...خوش باش...و رو به پیروز گفت:بریم پیروز...

    مهرداد هم نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی مانی انداخت و با لحنی شماتت بار گفت:این شعارا فقط به درد نوشتن رو دیوار میخوره...تو هم نشین الکی این چرندیات و حفظ کن...دستی دستی شانستو...زندگیتو...آیندتو حروم کردی...حالا با فلسفه میخوای حماقتت و توجیه کنی...ایده ی قشنگی نیست،روش زندگیتو عوض کن...آهی کشید و گفت:حالا تا کی ،چقدر...طول میکشه یه قلب دیگه با این گروه خونی با رضایت خانوادگی پیدا بشه...خدا عالمه...و با حرصی که روی قدم های تندش پیاده میکرد به سمت سمیرا رفت و گفت:بریم...

    مانی هم با همان اندازه حرص گفت:آره...یه نفر بمیره...ترجیحا مرگ مغزی با گروه خونی اُی منفی...که چی؟میخوایم لت و پارش کنیم...چرا؟که قراره یه نفر زنده بمونه...چطوره آگهی بدیم تو روزنامه...هان؟این روش قشنگه نه؟

    سمیرا با بغض به مانی نگاه کرد...مهدخت هم با چشمانی پر از اشک به ستونی در حیاط تکیه کرده بود.

    مهرداد چیزی نگفت و از سالن خارج شد.

    پیروز امیر سام را در آغوش گرفته بود و چهره ی بغض دارش را لابه لای موهای پسرش پنهان کرده بود...مهردادسیگاری روشن کرد وچند پک محکم به ان زد و با حرص دودش را به بیرون میفرستاد.

    هرکس در افکار خود بود و همه ساکت با قدم های سستی به سمت در حیاط گام برمیداشتند.

    مهرداد در را باز کرد که احمد همان لحظه او را صدا زد.

    مهرداد به سوی پدرش بازگشت...احمد هراسان گفت:مانی حالش خوب نیست...

    هر چهار نفربا شتاب به داخل ساختمان بازگشتند...مانی سرش پایین بود دو زانو روی زمین نشسته بود و با یک دست به سینه اش چنگ زده بود و دست دیگرش به زمین فشار می آورد.فروغ هم کنارش نشسته بود و ارام گریه میکرد.

    مهرداد با دو گام بلند خودش را به او رساند و سرش را بالا گرفت.چهره اش خیس عرق بود و از درد لبهایش را به دندان گرفته بود و پلکهایش را محکم روی هم فشار میداد.

    مهرداد با بغض گفت:چکار میکنی با خودت...دستش را زیر بازوی مانی انداخت و به کمک پیروز او را داخل ماشین گذاشتند و به سمت بیمارستان حرکت کردند.

    مهرداد پیشانی اش را به دیوار چسباند و گفت:همش تقصیر من بود....

    مهدخت:تقصیر هممون بود...

    مهرداد:یکی نیست بگه...تو که میدونی فشار عصبی براش خوب نیست تو که میدونی وضعیتش خطرناکه...چرا باهاش یکه به دو میکنی....خدای من...

    و خودش را روی صندلی انداخت.

    پزشک میانسالی از اتاق خارج شد...همه به سمتش هجوم بردند...دکتر رسولی نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:خوشبختانه خطر از سرش گذشته...یه سکته ی ناقص بود که برطرف شد...اما دکتر شما خودتون که میدونید فشار روحی اصلا براش خوب نیست...

    احمد با بغض پرسید:الان چطوره؟

    رسولی:بهتره...میخواد شما رو ببینه...

    احمد با عجله وارد اتاق شد و به مانی که باز هم در میان یک مشت دستگاه محبوس بود ،خیره شد.کنار تخت نشست ودستش را به لبش نزدیک کرد و بوسید.

    مانی نگاهی به چهره ی نگران پدرش انداخت وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد بریده بریده گفت:شما هم...فکر میکنی کار اشتباهی کردم؟

    احمد :نه...تو بهترین کار ممکن و کردی...همون کاری که یه انسان با شرافت میکنه...

    مانی چشمهایش را بست و به زحمت گفت:خیالم راحت شد...

    احمد از اتاق بیرون امد...نگاهی به چهره های ماتم زده ی انها انداخت و گفت:چتونه؟

    مهرداد از جایش بلند شد و خواست وارد اتاق شود که احمد مانعش شد و پرسید:کجا؟

    مهرداد:برم ببینمش...

    احمد:نگران نباش خوابیده...

    مهرداد به دیوار تکیه داد واحمد گفت:نمیخواین برین سر خونه زندگیتون؟فردا مگه عروسی دعوت نیستین؟عروسی بهزاد و پریسا؟

    فروغ:من اینجا میمونم...

    احمد رو به مهرداد وگفت:همتون امشب برین خونه ی ما...همونجا بخوابید...سمیرا کجاست؟

    مهدخت:تو ماشین پیش ماهان و امیرسام...

    احمد دوباره گفت:برید دیگه...

    مهرداد:شما برین من پیشش میمونم...

    احمد:لازم نکرده...شماها کار و زندگی ندارین؟برین خونه هاتون...برین فروغ هم با خودتون ببرید...

    و خودش به اتاق بازگشت.

    -میبینم که آب و هوا بهتون ساخته و حسابی پروار شدین....

    جلوی اینه ایستاد و گفت:راست میگی تینا خیلی چاق شدم؟

    تینا:لال از دنیا بری...خوب برام تعریف کن چه خاکی ریختی به سرت...

    هستی نفس عمیقی کشید و گفت:همرو واست تعریف کردم...دیگه چیزی ندارم بگم...

    تینا:پس خیلی با کلاسن...

    هستی:تا دلت بخواد....وای تینا خیلی دوست داشتنی بودن...همشون....حتی پریسا...وای نمیدونی با نامزدش چه اتیش بیار معرکه ای بودن...اون دو تا با مانی و دایی مانی...یه بند بهم تیکه مینداختن...نمیدونی چقدر از دستشون خندیدم...

    تینا:خواهرش چه تیپی بود؟

    هستی:خیلی خانم و مهربون بود...همش میومد پیش من که تنها نباشم...داییش تازه دو ماهه که عروسی کرده...اونم با خواهر زن عموش...عکس های عروسیشونم بهم نشون دادن...خیلی جشن باحالی بوده...توی یه باغ بزرگ و شیک...

    تینا:پسر مسر خوشگلم داشتن؟

    هستی:اره همشون قد بلند و با نمکن...ولی خوب هر کی یه نفر و داشت دیگه...جز مانی...

    تینا:اون عروس اولی چی...جاریت چه جور ادمیه؟

    هستی با صدای بلند خندید...

    تینا:کوفت...

    هستی:امان از دست تو تینای خل و چل...نه به باره نه به داره اسمش عمو موندگاره...

    تینا:مگه نمیگی مامانش سر بسته یه چیزایی به مامانت فهمونده؟

    هستی لبخندی زد و گفت:هر وقت خبری شد...خدمتتون عرض میکنم...اما هیچی حرفی رد و بدل نشده...باور کن...

    تینا لب و لوچه اش اویزان شد و گفت:یعنی کشک؟

    هستی:اونا فقط خیلی مهربون رفتار میکردن...همین...

    تینا:مگه میشه ؟ادم فقط با جماعت غریبه در دو صورت صمیمی رفتار میکنن...یا قراره باهاشون وصلت کنن...یا قراره باهاشون وصلت کنن....

    هستی:این که دو تاش یکیه...

    تینا:من چه میدونم...ولی من مطمئنم لابد راجع به تو به خانوادش یه چیزی گفته که اونا اینطوری تحویل گرفتنتون دیگه؟هان؟

    هستی نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد.

    تینا:هوووی ... نرو تو هپروت...

    هستی:یعنی منو دوست داره؟

    تینا:بیخودی خیالبافی نکن...من گفتم شاید...

    هستی سیخ نشست و گفت:تو گفتی مطمئنی...

    تینا چشم غره ای رفت و گفت:حالا میگم شاید...اصلا مگه به حرف منه؟

    هستی:همون...به حرف گربه سیاه بارون نمیاد...

    تینا چپ چپ نگاهش کرد و هستی بی توجه به نگاه او گفت:وای فکرشو بکن...من و مانی...ازدواج کنیم...چقدر خوشبخت میشیما نه؟

    تینا پوفی کشید و گفت:مگه نمیگی مریضه...

    هستی:چه ربطی داره؟تا آخر عمر که مریض نمیمونه...

    تینا:فکر کردی پیدا کردن قلب به همین راحتیه؟همینجوری تو خیابون قلب ریخته؟

    هستی به نقطه ای نا معلوم خیره شد و دستهایش را در هم قلاب کرد و نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت.

    تینا:ولی اصلا به قیافه اش نمیخوره....

    هستی:چی نمیخوره؟

    تینا:اینکه مریض باشه...هنوز سر پاست...

    هستی:وای تینا تو چه موجود بی احساسی هستی...خدا کنه...همیشه سرپا باشه...

    تینا:خوب بابا...جو نگیرتت...

    هستی آهی کشید و تینا پرسید:حالا اگه جدی جدی بیاد خواستگاری قبول میکنی؟

    هستی:معلومه...با سر...چرا قبول نکنم؟من این همه وقته منتظرم...

    تینا جدی شد و گفت:خوب اون...هستی بیماری قلبی کشک نیست که...یه عمر میخوای مریض داری کنی؟بشی پرستار؟

    هستی متعجب گفت:چی میگی تینا اون حالش خوب میشه...اون فقط مشکلش پیدا شدن یه قلبه همین...جراحی که بشه حالش خوب میشه...مریض داری چیه؟پرستاری کدومه؟

    تینا:به هر حال شاید خانوادت اجازه ندن...

    هستی که جدا بغض کرده بود با صدایی گرفته پرسید:چرا؟

    تینا:خوب یه عمر دختر بزرگ نکردن که بره مریض داری کنه...دستی دستی که نمیان دختر خودشونو بدبخت کنن...

    هستی با حرص و عصبانیت گفت:باورم نمیشه...باورم نمیشه اینقدر کوته فکر باشی...خانواده ی من اینطوری نیستن...

    خواست بلند شود که تینا دستش را گرفت و گفت:بشین...چرا ترش میکنی...من دارم چشمات وباز میکنم...هستی باور کن ممکنه خانوادت رضایت ندن....

    هستی نشست و باز به نقطه ای دور خیره شد.

    تینا:یادته یه بار بهت گفتم اونم دوست داره...سر چهار چرخ پنچری ماشینت...

    هستی با بغض گفت:مگه میشه اون شب و یادم بره...

    تینا کمی مکث کرد و به چشمان هستی خیره شدوهستی منتظر نگاهش میکرد.

    تینا گفت:یادته بهم میگفتی تو چشماش یه برق درخشان میبینی...

    هستی با اشاره ی سر جواب داد و گفت:هنوزم تو چشمهاش همون برق محسور کننده هست...

    تینا:همیشه هم به من میگفتی زل بزنم تو چشمهاش تا جادو و سحرشو ببینم...

    هستی دماغش را بالا کشید و گفت:چی میخوای بگی تینا؟

    تینا:من هیچ وقت بهت نگفتم...اما هر وقت تو چشمهای کور شده ی این پسره نگاه میکردم جز یه جفت چشم سیاه و یه نگاه ساده هیچی نمیدیدم...یعنی چیزی وجود نداشت ببینم...

    خدایا این دختره چرا حرفشو می پیچونه...نگاهش کردم و گفتم:دق نده تینا...بگو چی میخوای بگی....

    تینا :شاید...شاید....تمام مدت به خاطر همین موضوع هیچی بهت نمیگفت...

    وقتی گیج بازیم عود میکرد دیگه هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمیومد...لبخند از روی حرص و خشم زدم و گفتم:تینا اون لقمه ی زهرماری و نپیچون دور سرت...عین ادم حرف بزن...ذله ام کردی...

    تینا:وای هستی چقدر تو خری...من میگم شاید تمام این مدت دوستت داشته و به خاطر بیماریش حرفی بهت نمیزده...و نفس عمیقی کشید.

    در ان لحظه خودم هم نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان بدهم...خوشحال شوم...ناراحت شوم...بهت زده شوم...گریه کنم...اصلا باید عکس العملی نشان بدهم...این فقط یک فرض بود...یک شاید...یک شاید امیدوار کننده...یک جرقه امید درقلب من...

    در ان کت و شلوار مشکی و پیراهن ابی و کروات مشکی با طرح های سفید و سورمه ای بیشتر از همیشه خوش تیپ شده بود.

    مانی چشمهایش را تا نیمه باز کرد و بهزاد با نگرانی نگاهش میکرد.

    ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت و با صدایی از ته چاه گفت:تیپ زدی...

    بهزاد خندید و گفت:نوبت شما هم میشه...

    مانی:نفرین میکنی...

    بهزاد نفس عمیقی کشید و همان لحظه مهرداد و فرزاد وارد شدند.

    با بهزاد روبوسی کردند و مهرداد پرسید:تو اینجا چیکار میکنی شاه دوماد؟

    بهزاد:اومدم اینو راضی کنم از تخت دل بکنه...

    فرزاد لبخند محزونی زد و گفت:عروسی من که نبودی...این یکی هم نمیخوای باشی...

    مانی بی حالی تر از آن بود که جوابی بدهد.فرزاد هم بیش از این با او بحث نکرد.

    بهزاد رو به مهرداد گفت:تو هم نمیای؟

    مهرداد:میبینی که بهزاد جون..من یک ساعت بابا رو راضی کردم که خودم پیشش هستم...تا بتونه با خیال راحت تو جشنت باشه...

    بهزاد اهی کشید و گفت:حتما باید شب عروسی من حالت بهم بخوره دیگه...دارم برات آقا مانی...نوبت ما هم میشه...

    مانی لبخندی زد و گفت:هوای پری و داشته باش...

    بهزاد:من فقط معطل دستور تو بودم...چشم...

    مانی با صدای آرام چیزی گفت که بهزاد نشنید...

    خم شد روی او و گفت:چی؟

    مانی:مهرداد و با خودت ببر...من که همش خوابم...

    بهزاد نگاهش کرد و گفت:همه ی دنیا هم بیاد بی تو خوش نمیگذره...

    مانی به زحمت گردنش را بالا اورد و بوسه ای به گونه ی اصلاح کرده اش زد و سرش را روی بالش انداخت...با صدای ناله مانندی گفت:خوشبخت بشی...مبارکت باشه...بهزاد سرش را روی شانه ی مانی گذاشت و به گریه افتاد.

    مهرداد به سمتش آمد و گفت:چی شد؟

    بهزاد کمرش را صاف کرد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:هیچی احساساتی شدم...

    مانی:ادم روز عروسیش گریه نمیکنه...شبش به گریه میفته که چه غلطی کرده...

    بهزاد خندید و خم شد و صورتش را بوسید و مانی گفت:اینقدر خم و راست نشو...کت شلوارت چروک شد...
    بهزاد لبخند تلخی زد و بعد از خداحافظی با مانی و راضی کردن مهرداد برای دو ساعت تنها گذاشتن مانی به همراه فرزاد به سمت ارایشگاه و سپس سالن عقد حرکت کردند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    بهزاد لبخند تلخی زد و بعد از خداحافظی با مانی و راضی کردن مهرداد برای دو ساعت تنها گذاشتن مانی به همراه فرزاد به سمت ارایشگاه و سپس سالن عقد حرکت کردند.

    امروز اولین جلسه ی ترم جدید در دانشگاه بود و کلاس بدون حضور مانی یعنی مرگ،غایب بود...یعنی حالش بد شده بود...خدایا نه...من طاقت ندارم...ببینم خار به پایش فرو رفته چه برسد به اینکه....نه...نباید به افکار چرند مجال خودنمایی بدم...حالش خوبه...مطمئنم....چقدر دلم براش تنگ شده خدا میدونه....از بعد سفر شمال دیگه ندیدمش...توی حیاط دانشگاه نشستم و منتظر این تینای وقت نشناس...پویا و تینا که به پست هم میخورن...مدام وراجی میکنن...اه...خودم رو روی یک نیمکت پرت کردم...کمرم درد گرفت...این عادت در خانه خیلی کیف میدهد که خودت را روی کاناپه ی گرم و نرم پرت کنی اما حالا...این فلز سرد و زنگ زده اصلا قابل قیاس با ان کاناپه ی نازنین من نیست...تینا و پویا از میدان دیدم خارج شده بودند...کجا رفتند...سرم را به اطراف چرخاندم...دوباره روی همان نیمکتی نشسته بودم که زیر درخت قرار داشت...خواستم بلند شوم که صدای پویا به گوشم خورد...درست پشت درخت بودند و من را نمیدیدند.خنده ام گرفت...این نیمکت...نیمکت جاسوسی بود....یاد حرفهای استاد رحیمی افتادم...آن روز که به مانی گفته بود که عاشق است...یاد ان روزی که بیهوش در ماشینش افتاده بود و خدا میداند اگر من هم بی تفاوت از کنارش میگذشتم چه پیش می امد...یاد چند قراری که با هم گذاشته بودیم...یاد ان شبی که من را تا خانه رساند بدون انکه از من ادرسی بپرسد...یاد جشن تولدی که بهم خورد...یاد شمال...نامزد دروغی اش...بیماری اش...حرفهای تینا...و حرفهای تینا...باز هم دوباره مرور کردم همه چیز را از ابتدای اشنایی تا الان که دو سال گذشته بود...چراهای زیادی در ذهنم بود اما پیش نیامده بود که از مانی بپرسم...بپرسم چرا من رو به ویلا بردی ؟چرا یک بار خشک و جدی هستی و یک بار نه...چرا ادرس را از من نپرسیدی...چه دلیلی داشت که تو ادرس خانه ی ما رو بلد باشی...چرا نگاهت و از من میدزدی...چرا به دروغ میگفتی نامزد داری...چرا در شمال وقتی اهنگ میزدی و میخوندی گاهی پر بغض وپر حسرت به من نگاه میکردی؟چرا این دو سال مدام از تو رفتارهای ضد و نقیض دیدم...چرا حس عشقت بیدار نشد؟ و هزاران چرای دیگر که با هم به ذهنم هجوم اورده بود...دیگر نمیتوانستم منتظر بمانم...به سبکی پر بودم و حالا به سنگینی کوه...سلانه سلانه به سمت ماشین رفتم و باز هم بغض بود که در گلوی من چنگ می انداخت.

    با هزار زحمت خودم را تا خانه رساندم...مادرم چنان هراسان به من نگاه میکرد که از هراس او من هم ترسیدم.سعی کردم لبخند بزنم و بگویم:خوبم...اما نشد...به مأمن همیشگی مادرم پناه بردم...سرم را در اغوش گرفت و من هم ان بغض لعنتی خفه کننده را ازاد کردم...میان هق هقم گفتم...از همه چیز...از همه کس...از خودم...عشقم...از مانی...و همه ی چراها...انقدر گفتم..تا پلکهایم سنگین شد و همه جا سیاه شد...

    کی آمدم به اتاق نمیدانم...فقط وقتی چشمهایم را باز کردم د راتاق و در تخت گرم و نرمم بودم.سر جایم نیم خیز شدم...ساعت هشت شب بود و این یعنی شش ساعت تمام خواب بودم...روی تخت نیم خیز شدم اینه ی قدی درست رو به روی تختم بود،موهایم را شانه زدم و با کش بستم...چشمهایم سرخ و پف کرده بود.کش و قوسی به اندامم دادم و لبه ی تخت نشستم...ظهر احساساتی برخورد کرده بودم و الکی اشک و اه راه انداخته بودم...اما حالا چی؟حالا باید چه کار میکردم؟تکه های پازلی را به من سپرده بودند...اما هیچ تکه ای با دیگری هم خوانی نداشت...

    در اتاق باز شد و مادرم وارد شد.لبخندی زد و گفت:حالت بهتره؟

    سری تکان دادم و او گونه ام را بوسید و گفت:بیا بریم یه چیزی بخور...ظهرم که ناهار نخوردی...

    از اتاق بیرون امدم....پدرم پشت میز نشسته بودو روزنامه ی ظهر را میخواند.از بالای صفحات روزنامه نگاهی به من انداخت.

    -سلام...

    پدرم:سلام دختر مهندس...کشتیات غرق شده؟

    وای امان از این کشتی...فعلا در ساختنش ماندم وای به حال غرق شدنش...

    مادرم از حرفهایم چیزی به رویم نمی اورد و این خودش یک حسن بود...مطمئن بود که پدرم هم در جریان همه ی حرفهایم هست...حتی شاید با پیاز داغی بیشتر...اما خوشبختانه کسی قصد نداشت ...خلوت شام و ناهار خوردن من را که یکی شده بود بهم بزند...

    بعد از غذایم خواستم به اتاقم بروم که پدر گرامی بنده رو احضار کردن و این یعنی هر چه خوردی و احیانا خیلی به تو چسبیده و لذت بردی..باید از دماقت بیرون بیاید...مطیع به دنبالش رفتم...پشت میز کارش نشست و من هم روی کاناپه ولو شدم...پدرم لبخندی زد و گفت:خوب؟

    -خوب چی؟

    پدرم:گوش میکنم...

    -به چی؟

    پدرم:تو حرفی برای گفتن نداری؟

    -نه...

    پدرم لبخندی زد و گفت:پس من شروع کنم؟

    سرم را به علامت تایید تکان دادم و پدرم شروع کرد:

    وقتی برای اولین بار دفترچه خاطراتت و خوندم...فکر میکردم یه عشق زود گذره...یه هوس بچگانه که به حماقت خودکشی تو ختم شده....اما دیدم تو دست بردار نیستی...مانی و از روی نوشته های تو میشناختم...نوشته هایی که یه بند ازش تعریف کرده بودی...

    و خوب ملاک درستی برای تشخیص نهایی من نبودند...با همه ی این اوصاف من به عنوان یه پدر که وظیفه اشه از دخترش اول حمایت بعد مراقبت کنه...رفتم و از مانی تحقیق کردم البته بعد از ماجرای شمال تحقیقات من شروع شد...تا اون موقع فکر میکردم حتما فراموشش کردی اما از نگاه هات به اون....رفتم زیر و بم اصل و نصبشو در اوردم...درست همون کاری و که نه سال پیش برای هاله انجام داده بودم...پسر بدی نیست...نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب و مقبوله...خانواده ی خوب و سرشناس...اونقدر ایده ال هست که نتونم هیچ عیبی روش بذارم و هیچ ایرادی به تو بگیرم....در تمام این مدت هیچ حرفی هم بهت نزدم چون انتخابت خوب بود...اما هستی...تو میدونی که بیماره؟درسته؟

    سرم و تکون دادم و پدرم پرسید:خوب؟

    -هرکسی ممکنه یه روز مریض بشه...اینکه دلیل نمیشه...

    پدرم:تو اولشو میبینی و من اخرشو.. تو موبینی و من پیچش مو...من نمیتونم بهت اجازه بدم خودت دستی دستی اینده اتو تباه کنی...میفهمی چی میگم؟مانی از نظر جسمی اصلا رو به راه نیست...اگه خیلی زود یه قلب براش پیدا نشه ممکنه حتی به زمستون امسال هم نکشه...میدونم خیلی دوستش داری اما بهتره تا وضعیت جسمانی اون تثبیت نشده وابستگی تو کم کنی و از بین ببری...

    مات و مبهوت به پدرم نگاه میکردم...همیشه فکر میکردم که چقدر پدر من روشن فکر و بلند نظره...اما انگار اشتباه میکردم..با این حال منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم...لبخندی زدم و گفتم:مرسی از اینکه روشنم کردین...اما بهتون بگم مرگ زندگی ادم ها دست خداست...هیچکس از یک ساعت بعدش خبر نداره...چه برسه به فردای خودش...من به عقایدتون احترام میذارم و ممنونم که به فکرم هستین ...ولی بابا من دیگه یه دختر بچه دو ساله نیستم...بیست سالمه و بزرگ شدم...خودم عقلم میرسه... وابسته نیستم...دل بسته ام...دل کندن و دل بریدن سخته...شاید بگین چه دختر پررویی شدم که زل میزنم تو چشمهای پدرم و میگم که عاشق یه پسرم...ولی بابا بی پروایی و رک بودن و جنگیدن برای رسیدن به خواست هام و از خودتون یاد گرفتم...خودتون یادم دادین که در هر شرایطی حرفم و بزنم و خجالت نکشم...یادم دادین حقمو بگیرم...یادم دادین معنی و مفهوم حرفهام و در لفافه و غیر مستقیم بیان نکنم...در آخر هم باید بهتون بگم درسته شما پدرم هستین...و احترامتون واجبه ولی شما نمیتونید برای من تصمیم بگیرید...شما فقط باید درست و غلط و نشونم بدین که خوب...درست شما از نظر من غلط محضه...من دوستون دارم ولی دلیل نمیشه هرچی شما بگید بگم چشم...ببخشید اینقدر رک گفتم...

    از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون بیام که پدرم گفت:بهت اجازه نمیدم با اون ازدواج کنی...

    -حکم دادگاه هم کار منو راه میندازه....

    پدرم کمی نگاهم کرد و گفت:ولی مانی دوست نداره...

    -اون دیگه مشکل خودمه...شب به خیر...

    پدرم:صبر کن هستی...

    توی چهارچوب ایستادم و مستقیم به پدرم نگاه میکردم...احساس میکردم از حرفهای من نه تنها ناراحت نشده بلکه خیلی هم کیف کرده...اما به روی خودم نیاوردم و باز هم با قیافه ای خشک به پدرم خیره شدم...

    لبخندی زد و گفت:هیچ وقت فکر نمیکردم تو روی من وایستی و بگی حکم دادگاه میگری واینطوری از خانوادت جدا میشی اونم بخاطر یه پسر غریبه ...

    -غریبه ایه که شما خودتون هم قبولش دارین...

    پدرم خیره نگاهم میکرد ....

    -دست پرورده ی خودتونم...اون موقع که یادم میدادین محکم باشم و همه جا حرفم و بزنم باید فکر این روز و میکردین...

    پدرم آه بلند بالایی کشید و گفت:واقعا دوستش داری؟

    این بار دیگه نتونستم مستقیم تو چشمهای پدرم نگاه کنم بگم بله...بیشتر از وجودم...بالاخره هرچی بودم دختر بودم و کمی هم شرم و حیا سرم میشد...فقط سرم و تکون دادم.

    پدرم:بیماریش...

    -اون خوب میشه...

    پدرم هنوز به من خیره بود.کمی بعد گفت: آدم تو کار شما جوونا میمونه...و از جایش بلند شد و گفت:خوابتو کردی دیگه نه؟منم کشیدی به حرف...

    خنده ام گرفت...مشکل حل شده بود...لبخند پر مهری به پدرم زدم و گونه اش را بی هوا بوسیدم و گفتم:خوب بخوابید...

    پدرم که داشت گونه اش را میمالید گفت:پدر سوخته...عین مادرت از من سواری بگیر...

    -اِ پس مامانم بلده از این کارا بکنه؟...پدرم خندید و به اتاق خواب رفت.

    نگاهش را از چراغ قرمز به آسمان ابی کدر و برج سوزنی تنهایی که در دود و غبارگرفتار شده بود دوخت.از ترافیک متنفر بود...خسته بود و اشکهایش همچنان گرما بخش گونه هایش بودند.

    صبح امروز هرچه واقعه ی شگفت آور که میتوانست در یک ساعت رخ دهد برایش رقم خورده بود.با تینا قهر کرده بود و سر پدرش داد زده بود و پویا...به پویا هرچه از ذهنش به دهانش رسیده بود گفت...و حالا در راه بیمارستان بود تابا مانی تسویه حساب کند.

    ترافیک وحشتناک بود.در اتوبان تصادف شده بود.

    همه میدانستند جز او...همه میفهمیدند جز او که اصل کاری بود...تینا به طور کاملا اتفاقی گفته بود:مانی یه عاشق واقعیه و هستی با چند سوال کوتاه او را دور زد و حقیقت را از زیر زبانش بیرون کشید و تینا هم وقتی فهمید که دیر شده بود...بند را اب داده بود...حرفی که نباید میزد را زده بود.و هستی هم با عصبانیت از این همه پنهان کاری و ریا بازی به او گفت:دیگه اسم منو نیار...بعد از او نوبت پویا بود که توقع داشت ماجرا را برایش کاملتر تعریف کند و پویا هم متاسف و متاثر فقط گفته بود:برود بیمارستان که مانی انجاست...او خودش همه چیز را برایت میگوید...دو حرف درشت هم بار او کرده بود و وقتی سوار ماشین شده بود پدرش با او تماس گرفت و گفت:حرف اصلی شب گذشته را میخواهد حالا به او بگوید...هستی به ضمن انکه فقط به حرفهای پدرش گوش میداد و نه حرفی زد و نه فریادی کشید....در انتها اهسته گفت:خستم کردید و بی خداحافظی تلفنش را خاموش کرد و سوار ماشینش شد و حالا هم در ترافیک اعصاب خوردکنی گیر کرده بود.انگار همه ی این مراحل باید به انجام میرسید تا احساس سرخوردگی و شکستش با حس شادی از پیروزی اش با هم امیخته شود و او در اوج بی قراری و حرص و خشم به ثانیه شمار چراغ راهنمایی خیره شود و مزه ی شور اشکهایش را مدام زیر دندانهایش حس کند و به خود بقبولاند که احمق است که چطور تا به حال نفهمیده بود...اما واقعا نبود.

    چنان با اشک و زاری به نگهبان اطلاعات نگاه کرد که پیرمرد بدون خواستن هیچ توضیحی از جلویش کنار رفت و راه را برایش باز کرد.پرستاری بی حوصله نصیبش شده بود که مدام غر میزد الان وقت ملاقات نیست...و اگر مهرداد نرسیده بود و او را نشناخته بود محال بود که پرستار شماره ی اتاق را بگوید.

    مهرداد با نگرانی نگاهش کرد و پرسید: خانم برزگر شما حالتون خوبه؟

    هستی:میتونم مانی و ببینم...

    مهرداد خواست چیزی بگوید که یکی از پرستارها با عجله خودش را به او رساند و گفت:دکتر...تخت دو حالش بهم خورده...

    مهرداد با عجله ببخشیدی گفت و وارد اتاقی شد...هستی خودش را روی یکی از صندلی ها پرت کرد و سرش را میان دستهایش گرفت...و همان لحظه کس دیگری کنارش نشست.

    بی اراده سرش را بلند کرد.مهدخت کنارش نشسته بود.

    هستی:سلام...

    مهدخت:اِوا...هستی جون...حالت خوبه؟چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟کسی طوریش شده؟

    مهدخت یک بند میپرسید حتی اجازه ی پاسخ دادن هم نداشتم...با این حال گفتم:خوبم...اومدم مانی و ببینم...

    مهدخت با بغض گفت:نمیدونستی مانی حالش زیاد خوب نیست؟

    -من از چیز دیگه ای ناراحتم...

    مهدخت خواست حرفی بزند که فرزاد و پیروز هم از انتهای راهرو پیدایشان شد.پیروز با روپوش پزشکی و فرزاد با لباس معمولی...اول من رو ندیدن...اما فرزاد با نگرانی حالم را پرسید و من هم که کنترل ان اشکهای مزاحم را نداشتم...رسوای رسوا شدم.

    مهرداد هم مدتی بعد امد.مهدخت با نگرانی حال مانی را پرسید و فرزاد بعد از اطمینانی که مهرداد به او داده بود خداحافظی کرد و رفت.

    پیروز را پیج کردند و مهرداد با مهربانی نگاهم کرد و گفت:حالش خیلی تعریفی نداره...یعنی اگه دیدیش شوکه نشو...

    اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق شدیم...مانی روی تخت خوابیده بود.نمایشگری کنار تختش بود و خطوط کج و معوجی رویش حرکت میکرد...سرمی به دستش وصل بود...ماسک اکسیژن روی صورتش بود و چشمهایش نیمه باز بود و به من نگاه میکرد.با دیدن رنگ پریده اش و چشمهای بی حالش...تمام عصبانیتم فروکش کرد...لبخندی زدم و نگاهش کردم...

    مهدخت از اتاق بیرون رفت و مهرداد زیر گوشم گفت :هر اتفاقی افتاد فقط زنگ بالای تخت و بزن...

    سری تکان دادم و او هم چشمکی به مانی زد که از دید من پنهان نماند...و از اتاق خارج شد.

    روی صندلی کنار تخت نشستم و خیره شدم به چهره ی بی حال او...چقدر دلم میخواست خفه اش کنم وبه همان اندازه چقدر دلم میخواست چشمهایش راببوسم...

    آهسته ماسک را از روی صورتش پایین کشید و با صدایی که سعی میکرد پر انرژی باشه گفت:سلام...

    با حرص گفتم:به فرضم که علیک...

    مانی لبخندی زد و به من خیره شد.

    با حرص به او نگاه میکردم او هم مستقیم به من نگاه میکرد...

    بالاخره کلافه شدم و گفتم:چته؟آدم ندیدی؟

    مانی آهی کشید و گفت:اینجا چیکار میکنی؟

    پوزخندی زدم و گفتم:اومده بودم بکشمت...اما خودت داری میمیری...نیازی به تلاش من نیست...

    خودم هم نمیدانستم چرا لحنم انقدر گزنده و تلخ و تند بود.

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:پویا خیلی دهن لقه....

    -خودش که اینطور فکر نمیکنه...میگفت:تو این مدت خیلی عذاب کشیدی...واقعا خوشحالم...

    مانی:از عذاب کشیدن من خوشحالی؟ از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.همانطور که به محوطه ی بیمارستان نگاه میکردم گفتم:

    اره...از عذاب کشیدن تو....از این حال و روزی که داری...از اینکه داری میمیری...واقعا خوشحالم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:اره...قیافت داد میزنه چقدر شادی...بعد سه سال نشناسمت دیگه به درد لای جرز میخورم...

    من هم پوزخندی زدم و گفتم:جدی؟سیستم قلبیت قاطی کرده اتصالیشو تو مغزت بروز میده؟اون یک سال و از کجا اوردی...

    مانی:چرا فکر میکنی...همه ی برخوردهای من وتو اتفاقی بوده؟

    مات نگاهش کردم...

    مانی اهی کشید و گفت:بیا نزدیک تر...نمیتونم بلند حرف بزنم...

    با قدم هایی که به هیچ وجه تحت اراده ی خودم نبود به سمت تخت رفتم و روی صندلی نشستم...کمی هم صندلی را جلو کشیدم...

    مانی نفس عمیق بلندی کشید و گفت:حاضری؟
    حرفی نزدم او هم منتظر جواب من نماند و شروع کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/