بهزاد لبخند تلخی زد و بعد از خداحافظی با مانی و راضی کردن مهرداد برای دو ساعت تنها گذاشتن مانی به همراه فرزاد به سمت ارایشگاه و سپس سالن عقد حرکت کردند.

امروز اولین جلسه ی ترم جدید در دانشگاه بود و کلاس بدون حضور مانی یعنی مرگ،غایب بود...یعنی حالش بد شده بود...خدایا نه...من طاقت ندارم...ببینم خار به پایش فرو رفته چه برسد به اینکه....نه...نباید به افکار چرند مجال خودنمایی بدم...حالش خوبه...مطمئنم....چقدر دلم براش تنگ شده خدا میدونه....از بعد سفر شمال دیگه ندیدمش...توی حیاط دانشگاه نشستم و منتظر این تینای وقت نشناس...پویا و تینا که به پست هم میخورن...مدام وراجی میکنن...اه...خودم رو روی یک نیمکت پرت کردم...کمرم درد گرفت...این عادت در خانه خیلی کیف میدهد که خودت را روی کاناپه ی گرم و نرم پرت کنی اما حالا...این فلز سرد و زنگ زده اصلا قابل قیاس با ان کاناپه ی نازنین من نیست...تینا و پویا از میدان دیدم خارج شده بودند...کجا رفتند...سرم را به اطراف چرخاندم...دوباره روی همان نیمکتی نشسته بودم که زیر درخت قرار داشت...خواستم بلند شوم که صدای پویا به گوشم خورد...درست پشت درخت بودند و من را نمیدیدند.خنده ام گرفت...این نیمکت...نیمکت جاسوسی بود....یاد حرفهای استاد رحیمی افتادم...آن روز که به مانی گفته بود که عاشق است...یاد ان روزی که بیهوش در ماشینش افتاده بود و خدا میداند اگر من هم بی تفاوت از کنارش میگذشتم چه پیش می امد...یاد چند قراری که با هم گذاشته بودیم...یاد ان شبی که من را تا خانه رساند بدون انکه از من ادرسی بپرسد...یاد جشن تولدی که بهم خورد...یاد شمال...نامزد دروغی اش...بیماری اش...حرفهای تینا...و حرفهای تینا...باز هم دوباره مرور کردم همه چیز را از ابتدای اشنایی تا الان که دو سال گذشته بود...چراهای زیادی در ذهنم بود اما پیش نیامده بود که از مانی بپرسم...بپرسم چرا من رو به ویلا بردی ؟چرا یک بار خشک و جدی هستی و یک بار نه...چرا ادرس را از من نپرسیدی...چه دلیلی داشت که تو ادرس خانه ی ما رو بلد باشی...چرا نگاهت و از من میدزدی...چرا به دروغ میگفتی نامزد داری...چرا در شمال وقتی اهنگ میزدی و میخوندی گاهی پر بغض وپر حسرت به من نگاه میکردی؟چرا این دو سال مدام از تو رفتارهای ضد و نقیض دیدم...چرا حس عشقت بیدار نشد؟ و هزاران چرای دیگر که با هم به ذهنم هجوم اورده بود...دیگر نمیتوانستم منتظر بمانم...به سبکی پر بودم و حالا به سنگینی کوه...سلانه سلانه به سمت ماشین رفتم و باز هم بغض بود که در گلوی من چنگ می انداخت.

با هزار زحمت خودم را تا خانه رساندم...مادرم چنان هراسان به من نگاه میکرد که از هراس او من هم ترسیدم.سعی کردم لبخند بزنم و بگویم:خوبم...اما نشد...به مأمن همیشگی مادرم پناه بردم...سرم را در اغوش گرفت و من هم ان بغض لعنتی خفه کننده را ازاد کردم...میان هق هقم گفتم...از همه چیز...از همه کس...از خودم...عشقم...از مانی...و همه ی چراها...انقدر گفتم..تا پلکهایم سنگین شد و همه جا سیاه شد...

کی آمدم به اتاق نمیدانم...فقط وقتی چشمهایم را باز کردم د راتاق و در تخت گرم و نرمم بودم.سر جایم نیم خیز شدم...ساعت هشت شب بود و این یعنی شش ساعت تمام خواب بودم...روی تخت نیم خیز شدم اینه ی قدی درست رو به روی تختم بود،موهایم را شانه زدم و با کش بستم...چشمهایم سرخ و پف کرده بود.کش و قوسی به اندامم دادم و لبه ی تخت نشستم...ظهر احساساتی برخورد کرده بودم و الکی اشک و اه راه انداخته بودم...اما حالا چی؟حالا باید چه کار میکردم؟تکه های پازلی را به من سپرده بودند...اما هیچ تکه ای با دیگری هم خوانی نداشت...

در اتاق باز شد و مادرم وارد شد.لبخندی زد و گفت:حالت بهتره؟

سری تکان دادم و او گونه ام را بوسید و گفت:بیا بریم یه چیزی بخور...ظهرم که ناهار نخوردی...

از اتاق بیرون امدم....پدرم پشت میز نشسته بودو روزنامه ی ظهر را میخواند.از بالای صفحات روزنامه نگاهی به من انداخت.

-سلام...

پدرم:سلام دختر مهندس...کشتیات غرق شده؟

وای امان از این کشتی...فعلا در ساختنش ماندم وای به حال غرق شدنش...

مادرم از حرفهایم چیزی به رویم نمی اورد و این خودش یک حسن بود...مطمئن بود که پدرم هم در جریان همه ی حرفهایم هست...حتی شاید با پیاز داغی بیشتر...اما خوشبختانه کسی قصد نداشت ...خلوت شام و ناهار خوردن من را که یکی شده بود بهم بزند...

بعد از غذایم خواستم به اتاقم بروم که پدر گرامی بنده رو احضار کردن و این یعنی هر چه خوردی و احیانا خیلی به تو چسبیده و لذت بردی..باید از دماقت بیرون بیاید...مطیع به دنبالش رفتم...پشت میز کارش نشست و من هم روی کاناپه ولو شدم...پدرم لبخندی زد و گفت:خوب؟

-خوب چی؟

پدرم:گوش میکنم...

-به چی؟

پدرم:تو حرفی برای گفتن نداری؟

-نه...

پدرم لبخندی زد و گفت:پس من شروع کنم؟

سرم را به علامت تایید تکان دادم و پدرم شروع کرد:

وقتی برای اولین بار دفترچه خاطراتت و خوندم...فکر میکردم یه عشق زود گذره...یه هوس بچگانه که به حماقت خودکشی تو ختم شده....اما دیدم تو دست بردار نیستی...مانی و از روی نوشته های تو میشناختم...نوشته هایی که یه بند ازش تعریف کرده بودی...

و خوب ملاک درستی برای تشخیص نهایی من نبودند...با همه ی این اوصاف من به عنوان یه پدر که وظیفه اشه از دخترش اول حمایت بعد مراقبت کنه...رفتم و از مانی تحقیق کردم البته بعد از ماجرای شمال تحقیقات من شروع شد...تا اون موقع فکر میکردم حتما فراموشش کردی اما از نگاه هات به اون....رفتم زیر و بم اصل و نصبشو در اوردم...درست همون کاری و که نه سال پیش برای هاله انجام داده بودم...پسر بدی نیست...نه تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوب و مقبوله...خانواده ی خوب و سرشناس...اونقدر ایده ال هست که نتونم هیچ عیبی روش بذارم و هیچ ایرادی به تو بگیرم....در تمام این مدت هیچ حرفی هم بهت نزدم چون انتخابت خوب بود...اما هستی...تو میدونی که بیماره؟درسته؟

سرم و تکون دادم و پدرم پرسید:خوب؟

-هرکسی ممکنه یه روز مریض بشه...اینکه دلیل نمیشه...

پدرم:تو اولشو میبینی و من اخرشو.. تو موبینی و من پیچش مو...من نمیتونم بهت اجازه بدم خودت دستی دستی اینده اتو تباه کنی...میفهمی چی میگم؟مانی از نظر جسمی اصلا رو به راه نیست...اگه خیلی زود یه قلب براش پیدا نشه ممکنه حتی به زمستون امسال هم نکشه...میدونم خیلی دوستش داری اما بهتره تا وضعیت جسمانی اون تثبیت نشده وابستگی تو کم کنی و از بین ببری...

مات و مبهوت به پدرم نگاه میکردم...همیشه فکر میکردم که چقدر پدر من روشن فکر و بلند نظره...اما انگار اشتباه میکردم..با این حال منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم...لبخندی زدم و گفتم:مرسی از اینکه روشنم کردین...اما بهتون بگم مرگ زندگی ادم ها دست خداست...هیچکس از یک ساعت بعدش خبر نداره...چه برسه به فردای خودش...من به عقایدتون احترام میذارم و ممنونم که به فکرم هستین ...ولی بابا من دیگه یه دختر بچه دو ساله نیستم...بیست سالمه و بزرگ شدم...خودم عقلم میرسه... وابسته نیستم...دل بسته ام...دل کندن و دل بریدن سخته...شاید بگین چه دختر پررویی شدم که زل میزنم تو چشمهای پدرم و میگم که عاشق یه پسرم...ولی بابا بی پروایی و رک بودن و جنگیدن برای رسیدن به خواست هام و از خودتون یاد گرفتم...خودتون یادم دادین که در هر شرایطی حرفم و بزنم و خجالت نکشم...یادم دادین حقمو بگیرم...یادم دادین معنی و مفهوم حرفهام و در لفافه و غیر مستقیم بیان نکنم...در آخر هم باید بهتون بگم درسته شما پدرم هستین...و احترامتون واجبه ولی شما نمیتونید برای من تصمیم بگیرید...شما فقط باید درست و غلط و نشونم بدین که خوب...درست شما از نظر من غلط محضه...من دوستون دارم ولی دلیل نمیشه هرچی شما بگید بگم چشم...ببخشید اینقدر رک گفتم...

از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون بیام که پدرم گفت:بهت اجازه نمیدم با اون ازدواج کنی...

-حکم دادگاه هم کار منو راه میندازه....

پدرم کمی نگاهم کرد و گفت:ولی مانی دوست نداره...

-اون دیگه مشکل خودمه...شب به خیر...

پدرم:صبر کن هستی...

توی چهارچوب ایستادم و مستقیم به پدرم نگاه میکردم...احساس میکردم از حرفهای من نه تنها ناراحت نشده بلکه خیلی هم کیف کرده...اما به روی خودم نیاوردم و باز هم با قیافه ای خشک به پدرم خیره شدم...

لبخندی زد و گفت:هیچ وقت فکر نمیکردم تو روی من وایستی و بگی حکم دادگاه میگری واینطوری از خانوادت جدا میشی اونم بخاطر یه پسر غریبه ...

-غریبه ایه که شما خودتون هم قبولش دارین...

پدرم خیره نگاهم میکرد ....

-دست پرورده ی خودتونم...اون موقع که یادم میدادین محکم باشم و همه جا حرفم و بزنم باید فکر این روز و میکردین...

پدرم آه بلند بالایی کشید و گفت:واقعا دوستش داری؟

این بار دیگه نتونستم مستقیم تو چشمهای پدرم نگاه کنم بگم بله...بیشتر از وجودم...بالاخره هرچی بودم دختر بودم و کمی هم شرم و حیا سرم میشد...فقط سرم و تکون دادم.

پدرم:بیماریش...

-اون خوب میشه...

پدرم هنوز به من خیره بود.کمی بعد گفت: آدم تو کار شما جوونا میمونه...و از جایش بلند شد و گفت:خوابتو کردی دیگه نه؟منم کشیدی به حرف...

خنده ام گرفت...مشکل حل شده بود...لبخند پر مهری به پدرم زدم و گونه اش را بی هوا بوسیدم و گفتم:خوب بخوابید...

پدرم که داشت گونه اش را میمالید گفت:پدر سوخته...عین مادرت از من سواری بگیر...

-اِ پس مامانم بلده از این کارا بکنه؟...پدرم خندید و به اتاق خواب رفت.

نگاهش را از چراغ قرمز به آسمان ابی کدر و برج سوزنی تنهایی که در دود و غبارگرفتار شده بود دوخت.از ترافیک متنفر بود...خسته بود و اشکهایش همچنان گرما بخش گونه هایش بودند.

صبح امروز هرچه واقعه ی شگفت آور که میتوانست در یک ساعت رخ دهد برایش رقم خورده بود.با تینا قهر کرده بود و سر پدرش داد زده بود و پویا...به پویا هرچه از ذهنش به دهانش رسیده بود گفت...و حالا در راه بیمارستان بود تابا مانی تسویه حساب کند.

ترافیک وحشتناک بود.در اتوبان تصادف شده بود.

همه میدانستند جز او...همه میفهمیدند جز او که اصل کاری بود...تینا به طور کاملا اتفاقی گفته بود:مانی یه عاشق واقعیه و هستی با چند سوال کوتاه او را دور زد و حقیقت را از زیر زبانش بیرون کشید و تینا هم وقتی فهمید که دیر شده بود...بند را اب داده بود...حرفی که نباید میزد را زده بود.و هستی هم با عصبانیت از این همه پنهان کاری و ریا بازی به او گفت:دیگه اسم منو نیار...بعد از او نوبت پویا بود که توقع داشت ماجرا را برایش کاملتر تعریف کند و پویا هم متاسف و متاثر فقط گفته بود:برود بیمارستان که مانی انجاست...او خودش همه چیز را برایت میگوید...دو حرف درشت هم بار او کرده بود و وقتی سوار ماشین شده بود پدرش با او تماس گرفت و گفت:حرف اصلی شب گذشته را میخواهد حالا به او بگوید...هستی به ضمن انکه فقط به حرفهای پدرش گوش میداد و نه حرفی زد و نه فریادی کشید....در انتها اهسته گفت:خستم کردید و بی خداحافظی تلفنش را خاموش کرد و سوار ماشینش شد و حالا هم در ترافیک اعصاب خوردکنی گیر کرده بود.انگار همه ی این مراحل باید به انجام میرسید تا احساس سرخوردگی و شکستش با حس شادی از پیروزی اش با هم امیخته شود و او در اوج بی قراری و حرص و خشم به ثانیه شمار چراغ راهنمایی خیره شود و مزه ی شور اشکهایش را مدام زیر دندانهایش حس کند و به خود بقبولاند که احمق است که چطور تا به حال نفهمیده بود...اما واقعا نبود.

چنان با اشک و زاری به نگهبان اطلاعات نگاه کرد که پیرمرد بدون خواستن هیچ توضیحی از جلویش کنار رفت و راه را برایش باز کرد.پرستاری بی حوصله نصیبش شده بود که مدام غر میزد الان وقت ملاقات نیست...و اگر مهرداد نرسیده بود و او را نشناخته بود محال بود که پرستار شماره ی اتاق را بگوید.

مهرداد با نگرانی نگاهش کرد و پرسید: خانم برزگر شما حالتون خوبه؟

هستی:میتونم مانی و ببینم...

مهرداد خواست چیزی بگوید که یکی از پرستارها با عجله خودش را به او رساند و گفت:دکتر...تخت دو حالش بهم خورده...

مهرداد با عجله ببخشیدی گفت و وارد اتاقی شد...هستی خودش را روی یکی از صندلی ها پرت کرد و سرش را میان دستهایش گرفت...و همان لحظه کس دیگری کنارش نشست.

بی اراده سرش را بلند کرد.مهدخت کنارش نشسته بود.

هستی:سلام...

مهدخت:اِوا...هستی جون...حالت خوبه؟چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟کسی طوریش شده؟

مهدخت یک بند میپرسید حتی اجازه ی پاسخ دادن هم نداشتم...با این حال گفتم:خوبم...اومدم مانی و ببینم...

مهدخت با بغض گفت:نمیدونستی مانی حالش زیاد خوب نیست؟

-من از چیز دیگه ای ناراحتم...

مهدخت خواست حرفی بزند که فرزاد و پیروز هم از انتهای راهرو پیدایشان شد.پیروز با روپوش پزشکی و فرزاد با لباس معمولی...اول من رو ندیدن...اما فرزاد با نگرانی حالم را پرسید و من هم که کنترل ان اشکهای مزاحم را نداشتم...رسوای رسوا شدم.

مهرداد هم مدتی بعد امد.مهدخت با نگرانی حال مانی را پرسید و فرزاد بعد از اطمینانی که مهرداد به او داده بود خداحافظی کرد و رفت.

پیروز را پیج کردند و مهرداد با مهربانی نگاهم کرد و گفت:حالش خیلی تعریفی نداره...یعنی اگه دیدیش شوکه نشو...

اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق شدیم...مانی روی تخت خوابیده بود.نمایشگری کنار تختش بود و خطوط کج و معوجی رویش حرکت میکرد...سرمی به دستش وصل بود...ماسک اکسیژن روی صورتش بود و چشمهایش نیمه باز بود و به من نگاه میکرد.با دیدن رنگ پریده اش و چشمهای بی حالش...تمام عصبانیتم فروکش کرد...لبخندی زدم و نگاهش کردم...

مهدخت از اتاق بیرون رفت و مهرداد زیر گوشم گفت :هر اتفاقی افتاد فقط زنگ بالای تخت و بزن...

سری تکان دادم و او هم چشمکی به مانی زد که از دید من پنهان نماند...و از اتاق خارج شد.

روی صندلی کنار تخت نشستم و خیره شدم به چهره ی بی حال او...چقدر دلم میخواست خفه اش کنم وبه همان اندازه چقدر دلم میخواست چشمهایش راببوسم...

آهسته ماسک را از روی صورتش پایین کشید و با صدایی که سعی میکرد پر انرژی باشه گفت:سلام...

با حرص گفتم:به فرضم که علیک...

مانی لبخندی زد و به من خیره شد.

با حرص به او نگاه میکردم او هم مستقیم به من نگاه میکرد...

بالاخره کلافه شدم و گفتم:چته؟آدم ندیدی؟

مانی آهی کشید و گفت:اینجا چیکار میکنی؟

پوزخندی زدم و گفتم:اومده بودم بکشمت...اما خودت داری میمیری...نیازی به تلاش من نیست...

خودم هم نمیدانستم چرا لحنم انقدر گزنده و تلخ و تند بود.

مانی نفس عمیقی کشید و گفت:پویا خیلی دهن لقه....

-خودش که اینطور فکر نمیکنه...میگفت:تو این مدت خیلی عذاب کشیدی...واقعا خوشحالم...

مانی:از عذاب کشیدن من خوشحالی؟ از جایم بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.همانطور که به محوطه ی بیمارستان نگاه میکردم گفتم:

اره...از عذاب کشیدن تو....از این حال و روزی که داری...از اینکه داری میمیری...واقعا خوشحالم...

مانی پوزخندی زد و گفت:اره...قیافت داد میزنه چقدر شادی...بعد سه سال نشناسمت دیگه به درد لای جرز میخورم...

من هم پوزخندی زدم و گفتم:جدی؟سیستم قلبیت قاطی کرده اتصالیشو تو مغزت بروز میده؟اون یک سال و از کجا اوردی...

مانی:چرا فکر میکنی...همه ی برخوردهای من وتو اتفاقی بوده؟

مات نگاهش کردم...

مانی اهی کشید و گفت:بیا نزدیک تر...نمیتونم بلند حرف بزنم...

با قدم هایی که به هیچ وجه تحت اراده ی خودم نبود به سمت تخت رفتم و روی صندلی نشستم...کمی هم صندلی را جلو کشیدم...

مانی نفس عمیق بلندی کشید و گفت:حاضری؟
حرفی نزدم او هم منتظر جواب من نماند و شروع کرد.