صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

موضوع: مولوی » دیوان شمس » غزلیات

  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا

    مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با


    بر خوان شیران یک شبی بوزینه‌ای همراه شد

    استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا


    بنگر که از شمشیر شه در قهرمان خون می‌چکد

    آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا


    گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان

    تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را


    آن کو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد

    بسیار نقش آدمی دیدم که بود آن اژدها


    نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد

    گر هست آتش ذره‌ای آن ذره دارد شعله‌ها


    شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من

    همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا

  2. #12
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا

    هین زهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان فزا


    دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا

    با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا


    غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند

    که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها


    غم را بدرانی شکم با دورباش زیر و بم

    تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا


    ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن

    ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا


    چون تو سرافیل دلی زنده کن آب و گلی

    دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا


    ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته

    هین از نسیم باد جان که را ز گندم کن جدا


    تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود

    تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما


    این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین

    در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا


    تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود

    پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا


    خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی

    سری که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #13
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

    ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها


    ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس

    ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا


    ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش

    پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی


    ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

    بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا


    ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش

    ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

  4. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

    کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا


    ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری

    شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا


    رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

    در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا


    اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر

    از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا


    با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین

    بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا


    در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی

    بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها


    ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری

    کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا


    ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای

    زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا


    گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان

    کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا


    هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق

    از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما


    ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما

    بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا


    از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما

    ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا


    آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر

    ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما


    هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن

    با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا


    ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو

    بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

  5. #15
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما

    افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا


    گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود

    مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا


    ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته

    زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا


    ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده

    ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا


    این باد اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد

    سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما


    دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله

    امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا


    ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری

    خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا


    هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی

    خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا


    عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

    هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را


    یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود

    یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا


    ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او

    ای که چه باد خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا


    ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای

    گر برده‌ایم انگور تو تو برده‌ای انبان ما

  6. #16
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای نوش کرده نیش را بی‌خویش کن باخویش را

    باخویش کن بی‌خویش را چیزی بده درویش را


    تشریف ده عشاق را پرنور کن آفاق را

    بر زهر زن تریاق را چیزی بده درویش را


    با روی همچون ماه خود با لطف مسکین خواه خود

    ما را تو کن همراه خود چیزی بده درویش را


    چون جلوه مه می‌کنی وز عشق آگه می‌کنی

    با ما چه همره می‌کنی چیزی بده درویش را


    درویش را چه بود نشان جان و زبان درفشان

    نی دلق صدپاره کشان چیزی بده درویش را


    هم آدم و آن دم تویی هم عیسی و مریم تویی

    هم راز و هم محرم تویی چیزی بده درویش را


    تلخ از تو شیرین می‌شود کفر از تو چون دین می‌شود

    خار از تو نسرین می‌شود چیزی بده درویش را


    جان من و جانان من کفر من و ایمان من

    سلطان سلطانان من چیزی بده درویش را


    ای تن پرست بوالحزن در تن مپیچ و جان مکن

    منگر به تن بنگر به من چیزی بده درویش را


    امروز ای شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم

    بر عشق جان افشان کنم چیزی بده درویش را


    امروز گویم چون کنم یک باره دل را خون کنم

    وین کار را یک سون کنم چیزی بده درویش را


    تو عیب ما را کیستی تو مار یا ماهیستی

    خود را بگو تو چیستی چیزی بده درویش را


    جان را درافکن در عدم زیرا نشاید ای صنم

    تو محتشم او محتشم چیزی بده درویش را

  7. #17
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا

    ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا


    از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد

    یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا


    ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت

    گاوی خدایی می‌کند از سینه سینا بیا


    رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم

    در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا


    چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت

    زان طره‌ای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا


    خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق

    ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا


    ای جان تو و جان‌ها چو تن بی‌جان چه ارزد خود بدن

    دل داده‌ام دیر است من تا جان دهم جانا بیا


    تا برده‌ای دل را گرو شد کشت جانم در درو

    اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا


    ای تو دوا و چاره‌ام نور دل صدپاره‌ام

    اندر دل بیچاره‌ام چون غیر تو شد لا بیا


    نشناختم قدر تو من تا چرخ می‌گوید ز فن

    دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا


    ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت

    کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا


    ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا

    ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا


    مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین

    تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #18
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2011
    محل سکونت
    یک نگاه
    نوشته ها
    862
    تشکر تشکر کرده 
    28
    تشکر تشکر شده 
    151
    تشکر شده در
    103 پست
    قدرت امتیاز دهی
    279
    Array

    پیش فرض

    آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا

    جان گفت ای نادی خوش اهلا و سهلا مرحبا


    سمعا و طاعه ای ندا هر دم دو صد جانت فدا

    یک بار دیگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتی


    ای نادره مهمان ما بردی قرار از جان ما

    آخر کجا می‌خوانیم گفتا برون از جان و جا


    از پای این زندانیان بیرون کنم بند گران

    بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآید بر علا


    تو جان جان افزاستی آخر ز شهر ماستی

    دل بر غریبی می‌نهی این کی بود شرط وفا


    آوارگی نوشت شده خانه فراموشت شده

    آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از دغا


    این قافله بر قافله پویان سوی آن مرحله

    چون برنمی‌گردد سرت چون دل نمی‌جوشد تو را


    بانگ شتربان و جرس می‌نشنود از پیش و پس

    ای بس رفیق و همنفس آن جا نشسته گوش ما


    خلقی نشسته گوش ما مست و خوش و بی‌هوش ما

    نعره زنان در گوش ما که سوی شاه آ ای گدا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/