گلـپــونه هــــــــــا
شعر گلپونه ها
سحرگاه چون پنجره را گشودم تا نسیم سحر گاهی باز لفهای سرکش وجان ملتهبم بازی کند عطر گلپونه های وحشی مشام جانم را چنان سرشار ساخت که بی اختیار به سالها قبل یعنی به زمان کودکیم باز کشتم همان دخترکی شدم که در کنار باریکه آبی به نام جوی که از نزدیک منزلشان میگذشت با سبزه های نورس و گلپونه های وحشی درد دل میکرد همان دختر ساکت و آرامی که بازیهای کودکانه نیز شادمانش نمیساخت سراسر وجودش غمی بود مرموز که هر روز غروب هنگام بهاران او را به کنار پونه های سر سبز میکشید .... سلام پونه ها سلام گلپونه ها امروز مامان با من قهر بود ..... وصبح نمیدانم چرا اخمهای پدرم باز نمیشد حتی وقتی با دستهای کوچکم برای او چای میریختم به روی من لبخندی نزد در عوض برادرم را .... گلپونه ها.... مهری دختر همسایه با من بازی نمیکند چند روز است احساس میکنم که اگرپسر به دنیا می امدم بهتر بود... و گلپونه ها با چشمهای مهربانشان آرام به درد دلهای کودکانه من گوش میسپردند و هر گز از پر گوییهای من نمیرنجیدند. مطمئن بودم که آنچه به آنها گفته ام برای همیشه در سینه های پاک و نازنینشان دفن میشود آری مطمئن بودم... و آنها از همان اوان کودکی هر بهار سنگ صبور من بودند ومن چه بسیارها که به انتظارشان چشم به راه ماندهام و اکنون در این سحرگاه روشن و دلپذیر بهاری با خود می اندیشم ... در خود میگریم و افسوس میخورم که چرا نمیتوانم چون آن روزهای زود گذر و شیرین حتی به گلپونه ها نیز اعتماد کنم ... آه چه سخت است بدین گونه تنها ماندن که حتی نسیم سحری نیز همراز نیست و محرم راز
قطعه شعر گلپونه ها را بدین مناسبت سروده ام
"هما"
گلپونه ها
گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت سحر شد
خاموشي شب رفت و فردايي دگر شد
من مانده ام تنهاي ، تنها
من مانده ام تنها ميان سيل غمها
****
گلپونه هاي وحشي دشت اميدم ، وقت جداييها گذشته
باران اشكم روي گور دل چكيده
بر خاك سرد و تيره اي پاشيده شبنم
من ديده بر راه شما دارم كه شايد
سر بر كشيد از خاكهاي تيره غم
****
من مرغك افسرده اي بر شاخسارم
گلپونه ها ، گلپونه ها چشم انتظارم
ميخواهم اكنون تا سحر گاهان بخوانم
افسرده ام ، ديوانه ام ، آزرده جانم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها ، غمها مرا كشت
گلپونه ها آزار آدمها مرا كشت
گلپونه ها نا مهرباني آتشم زد
گلپونه ها بي همزباني آتشم زد
****
گلپونه ها در باده ها مستي نمانده
جز اشك غم در ساغر هستي نمانده
گلپونه ها ديگر خدا هم ياد من نيست
همدرد دل ، شبها بجز فرياد من نيست
****
گلپونه ها آن ساغر بشكسته ام من
گلپونه ها از زندگاني خسته ام من
ديگر بس است آخر جداييها خدا را
سر بركشيد از خاكهاي تيره غم
****
گلپونه ها ، گلپونه ها من بيقرارم
اي قصه گويان وفا چشم انتظارم
آه اي پرستوهاي ره گم كرده دشت
سوي ديار آشناييها بكوچيد
با من بمانيد ، با من بخوانيد
****
شايــــــــد كه هستي را ز سر گيرم دوباره
شايــــــــد آن شور مستي را ز سر گيرم دوباره
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)