پاداش



چنان زد آتشم با بی وفائی
که بیزارم دگر از آشنائی

زهر بیگانه ای بیگانه تر شد
میان ما خدایا کن خدایی

مرا چون ناشناسان دید و بگذشت
که، بگذشته است زین بی اعتنائی؟

چه کردم کاینچنین بگریخت از من؟
چه ناموزون زد آهنگ جدائی!

بر او دل بستم وشد خصم جانم
روا بر من نبود این ناروائی

نمی دانند قدر یکدلی را
گرفتاران درد خودنمائی

کشیدم آنچه از دست دلم بود
زمن یارب بگیر این باصفائی

همان بهتر که روز و شب از او دور
بسوزم با نوای بی نوائی

جفا را با وفا پاداش بخشند
مقیمان حریم کبریائی