آدم


آزار مرا هر گز یک مور نمی بیند
سنگینی جسمم را جز گور نمی بیند

باز آی و فراتر آی ، چون رفته جهان بینم
در پرده آن اشکی ، کز دور نمی بینم

از قید خرد ای جان بخروش و رهایم کن
عشقم بجز آزادی ، منشور نمی بیند

هر چند نظر بازی ، سر منزل عشق آمد
دل جز تو بهر منظر ، منظور نمی بیند

حاجی تو حجازی شو ، من کعبه در آغوشم
آن نور که من بینم هر کور نمی بیند


این نامه که من دارم ، باز است و بسی خوانا
محروم نمی خواند ، مغرور نمی بیند

بی عقلی ناصح بین ، جانم چو کشد بانگی
آن نغمه ز من داند ، تنبور نمی بیند

گر ساغر من خالی ، در حیرتم از ساقی
کاین کهنه خماران را ، رنجور نمی بیند

مرغ سحر آوازی ، با شوق نمی خواند
کس را چو در این محفل ، مسرور نمی بیند

در پرده چشم ما ، صد گونه حصار اما
آن پرده نشین ما را محصور نمی بیند

من دانم و او داند ، آدم به چه معنایی
رازی که به جنت هم ، صد حور نمی بیند