مهلت
ناز کمتر کن، که من اهل تمنّا نيستمزنده با عشقم، اسير سود و سودا نيستم
عاشق ديوانه ای بودم که بر دريا زدمرهرو گمگشته ای هستم که بينا نيستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا ناديده ایتا بدانی اينقدر ها هم شکيبا نيستم
بسکه مشغولی بعيش و نوش هستی غافلیاز چو من بيدل، که هستم در جهان، يا نيستم
دوست ميداری زبان بازان باطل گوی رادر برت لب بسته از آنم، کز آنها نيستم
دل بدست آور شوی با مهربانيهای خويشليکن آنروزی، که من ديگر بدنيا نيستم
پای بند آز خويشم، مهلتی ای شمع عشقمن برای سوختن اکنون، مهيا نيستم
هيچکس جای مرا ديگر نميداند کجاستآنقدر در عشق او غرقم، که پيدا نيستم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)