حجاب من


کو چنان بختی ؟ که یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم ، باید نباشد بین ما ، تا بینمت

هر کجا هستی و ، من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت

خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟

مست گاهی می شوم ، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی می روم ، شاید برویا بینمت

خاطرم جمع است ، کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم ، که تنها بینمت

خلوتی ده ، تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده ، تا مگر با قلب بینا بینمت

طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمی بینم به سینا بینمت

چون جلال الدین چنانم مست کن ، کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت