به نام خدا
من آدمی هستم که همیشه دیر رسیده ام. هنوز هم دیر می رسم. در این دیر رسیدن ها هرگز خود مقصر نبوده ام بلکه مانند برگی که روی آب افتاده باشد، در طی مسیر، مرتب و ناخواسته به این شاخ و آن خس و خاشاک گیر کرده ام و دیر رسیده ام. من دیر رسیدم و در نتیجه با وجود آن که در شرق، سرزمینی که در آن قدم نوزاد پسر همیشه مبارک است متولد شده بودم، مرا نمی خواستند. زیرا من آخرین فرزند یک خانواده پراولاد بودم و ناخواسته متولد شده بودم. پدر و مادرم با داشتن داماد و عروس از تولد من که ناگهان چون مهمان ناخوانده ای از از راه رسیدم بودم، مکدر بودند. من از این جهت با پسرعمویم تفاوت بسیار داشتم.
او، نخستین و تنها پسر خانواده خود بود که با نذر و نیاز فراوان و ناز و ادای بسیار متولد شده بود. عموی من از پدرم خیلی کوچک تر بود. با اینهمه من حتی پس از پسر او متولد شده و به قول پدرم زنگوله پای تابوت بودم. این تنها بدشانسی من نبود. از همان زمان تولد مشخص شد که پسر عموی من بسیار زیباست. یک پسر کوچولوی درشت، تپل، با مژگان بلند و چشمان خمار، که بالاتر از همه، باز مطابق سلیقه مردم مشرق زمین، بسیار سرخ و سفید بود.
طبق رسم خانوادگی انتخاب نام نوزاد به عهده پدربزرگ بود. او که از تولد نوه جدید هود به وجد آمده بلود، خوب به سر و روی او خیره شد و قد و قامت فسقلی او را برانداز کرد. به فکر فرو رفته و عاقبت او را یوسف نامیده بود. بعدها، وقتی که هر دو بزرگ تر شدیم و سفیدی پوست، مژگان بلند و خماری چشمان او بیشتر جلوه گر شدند من گه گاه سربه سرش می گذاشتم و او را به جای یوسف زلیخا صدا می زدم، پدربزرگ معتقد بود که او نیز همانند صاحب نام خویش هر چه سختی بکشد مقامش بالاتر خواهد رفت.
و اما خود من بچه ای بودم ریزه میزه. با گونه های استخوانی، قدی نسبتا کوتاه، چهره ای سیاه سوخته با موهایی فرفری و از همه بدتر چشمانی که نه تنها ریز بودند، بلکه در حقیقت یک خط صاف بیشتر نبودند. یوسف سربه سر من می گذاشت و می پرسید که آیا می توانم بالای ساختمان ها و تمام ارتفاع یک درخت را در یک نظر ببینم؟
پدربزرگ برای انتخاب نام من ذوق و شوق نداشت. بنابراین به محض آن که پدرم، شرمگین و سر به زیر، با احترام از او خواسته بود که نامی برای من انتخاب کند او، بدون آن که بخواهد کودک را نزدش ببرند تا با توجه به خصوصیات جسمانی او وی را نامگذاری کند – همان طور که در مورد یوسف عمل کرده بود – بی حوصله گفته بود اسکندر.
این نام در تمام عمر روح مرا مثل سوهان آزار داده بود. آخر چگونه پدر من با بی ذوقی تمام پذیرفته بود که نام کسی را روی فرزند خود بگذارد که ایران را شخم زده بود؟ با وجود این باز شانس آورده بودم که پدربزرگ به هنگام نامگذاری چشمان مرا ندیده بود. چون هر چه باشد باز هم اسکندر بودن نسبت به خان مغول قابل تحمل تر می نمود. پدربزرگ در مورد وجه تسمیه نام من هیچ توضیحی نداده بود ولی برداشت من از این نام گذاری این است که هجوم من به زندگی آرام پدر و مادرم وجه تسمیه این نام بوده است.
در نوجوانی، به همان نسبت که آینده یوسف را تضمین شده می دیدم، از عاقبت خود بیمناک بودم. بر این تصور بودم که یوسف باید به سلطنت مصر برسد و اسکندر در اوج پیروزی حسرت به دل از دنیا برود. حسرت دیدار سرزمین هایی که ندیده و غنائمی که به چنگ نیاورده. پدر و عمویم هر دو خانه و زندگی جمع و جوری داشتند. تنها تفاوت این بود که عموی من به جز یوسف فقط یک دختر داشت. ولی ما یکی دو تا نبودیم. وضع پدربزرگ هم بد نبود. او نیز خانه آبرومندی داشت و وضعش رو به ره بود. خوب می دانستم که پدر در ته دل گوشه چشمی به آن نصفه خانه ای که در آینده از پدر خود به ارث خواهد بود. شاید عمو جان نیز به این موضوع چندان بی توجه نبود. ولی پدر من کارمند دولت بود. و عمو جان که کاسب بود و خانواده جمع و جوری داشت زندگی بهتری نیز داشت. البته نمی شد به این دلیل به او ایراد گرفت. او گناهی نداشت. تقصیر او نبود که همیشه دختر و پسرش شیک و مرتب بودند و من و خواهران و برادرم به قول مادربزرگ شرنبه پرنبه راه می رفتیم. مقسر پدر من بود. موضوع ساده است دو دو تا چهارتا. یعنی این که پدر و عمویم هر دو مطابق رسم آن روزگار و بر اساس امکانات مالی خود، سالی دو جفت کفش برای بچه های خود می خریدند. به پسر عمو و دختر عمو سالی یک جفت کفش نو می رسید. ولی ما که چهار نفر بودیم – تازه دو نفرمان هم از خانه پدری رفته بودند – یک سال در میان هم کفش نو نداشتیم. مشکل پیراهن و کت و شلوار و شام و ناهار و کیف مدرسه هم به همین منوال بود. نمی توانستیم از هیچکس گله کنیم و از کسی جز پدر و مادر خود بنالیم که معتقد بودند هر آن کس که دندان دهد نان دهد.
مادر بیچاره من روحش هم از نظریه مالتوس خبر نداشت و اگر هم داشت باور نمی کرد که واقعا با شش شکم زاییدن امثال او جمعیت جهان منفجر خواهد شد!
پدرم چئن غریقی که در آب دست و پا میزند، برای تامین مخارج زندگی ما جان می کند.
در این میان ناگهان خبر رسید که پدربزرگ یک سوم از اموال خود را به اسم یوسف کرده و من برای نخستین بار متوجه شدم که سلاح چشم و ابرو می تواند چنان ضربه ای به آدم خلع سلاحی مثل من بزند که دیگر نتواند کمر راست کند. پدرم با چشمان دریده و سرخ از غضب و لبانی بسته و به هم فشرده از این ظلم و بی عدالتی خون می خورد. ولی من و یوسف که دو سه سالی هم از من بزرگتر بود درست بر خلاف مادرانمان، خیلی با هم جور بودیم. یوسف بیچاره هم هیچ بدجنسی نداشت. من هم نسبت به او احساس حسادت نمیکردم. ولی نمی توانم کتمان کنم که به هر حال حسرت می خوردم.
این روابط در طول دوران دبستان و دبیرستان پابرجا بود و مستحکم تر می شد. هر دو بی خبر از زیر و بم سرنوشت، روزگار را سپری می کردیم و فارغ البال بودیم. هیچ حالیمان نبود. لکی خوش الکی خوش. اما هنوز یوسف دیپلم نگرفته بود که کار زار شد. جنگ ایران و عراق شد و آتش آن دامن کشان و تهدید کنان گسترش پیدا کرد. وقتی صدام حسین به جای هر مکان دیگر فرودگاه مهرآباد را با بمب کوبید انگار پیامی سمبلیک برای یوسف به همراه داشت. خروج از کشور ممنوع!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)