نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: داستان جذاب شیشه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    143
    Array

    پیش فرض قسمت آخر

    پدرم می خواست ما را با پیكان جوانان مدل بیست سال پیش خود به فرودگاه برساند. با التماس مانع شدم. كلاچ آن درست كار نمی كرد و موتور هم عمرش را كرده بود. اگر وسط راه می ماندیم و نمی توانستیم به موقع به فرودگاه برسیم، بلیت لیست انتظار از دستم می رفت. می دانستم كه سنگ همیشه به پای لنگ می خورد و چه پایی لنگ تر از پای من؟ منی كه همیشه دیر می رسیدم!
    عجب ترافیك سنگینی بود! تاكسی تلفنی درست وسط ترافیك گیر كرده بود. دو ساعت بیشتر به پرواز نمانده بود. اتومبیل ها می ایستادند، در هم گره می خوردند، راننده ها زرنگی می كردند، از خط وسط رد می شدند و جلو می زدند ولی كمی آنطرف تر گیر می كردند و حركت اتومبیل های هر دو سمت را بند می آوردند. دود از لای درزهای در و شیشه وارد می شد و به سرنشینان حالت خفگی دست می داد.
    اتومبیل ها دور می زدند، جهت عوض می كردند، راننده ها به یكدیگر پرخاش می كردند، راننده تاكسی ما غر می زد، یوسف آخ و اه و آه می كرد. دگمه های یقه پیراهنش را یكی یكی می گشود. دستمال سفیدش را جلوی دهانش می گرفت تا سدی باشد در برابر هجوم دود و گاز. دست راست خود را روی پای چپ من كه بی اراده و به سرعت تكان می خورد گذاشت و گفت:
    - ناراحت نباش. به موقع می رسیم.
    - نه. تو ناراحت نباش، یوسف جان، من به دیر رسیدن عادت دارم. می دانم كه به موقع نمی رسیم و بلیت مرا می فروشند.
    راننده می گفت:
    - نخیر، انشاالله می رسیم، اگر امام رضا طلبیده باشد می رسیم.
    - د ... مسئله همین جاست. امام رضا نمی طلبد.
    ساعت مرا مسخره كرده بود. در فاصله هر دقیقه كه به مچ دست خود نگاه می كردم انگار پنج دقیقه جلو پریده بود. ناچار بودم مرتب آن را با ساعت یوسف و راننده مقایسه كنم. كلافه شده بودم. ساعت آن ها پرواز می كرد. عاقبت گفتم:
    - یوسف جان، ما را چه به زن گرفتن؟ ببین چه شوری توی دل ما انداخته ای! راحت نشسته بودیم سر خانه و زندگیمان.
    - نترس. قسمت باشد، می شود.
    حال پاسخ دادن نداشتم. نیم ساعت به پرواز مانده به فرودگاه رسیدیم. دوان دوان با ساك و چمدان وارد سالن شدیم و در صف بازرسی چمدان ها ایستادیم.
    در لحظه ای كه چمدان ها روی نوار به نرمی پیش می رفت یوسف كه دیگر كلافه شده بود گفت:
    - می ترسم من هم به پرواز نرسم.
    - نه جانم، تو می رسی. اگر هم تا حالا طول كشیده به خاطر شانس من است كه قرار بود با تو همسفر باشم. جای تو محفوظ است.
    بارهای یوسف را تا دم باجه تحویل بار و بلیت بردم و او را راهنمایی كردم. هر چه باشد او بلیت تایید شده داشت، زن داشت، زن او و خانواده اش در مشهد منتظرش بودند. پس او واجب تر بود.من صیغه مبالغه بودم. نقش هنرپیشه بدل را بازی می كردم، كار یوسف كه رو به راه شد با سر به سوی باجه فروش بلیت های لیست انتظار رفتم. پاسخ را از قبل می دانستم.
    - به، آقا چرا اینقدر دیر آمدی! الان مسافرهای لیست انتظار هم دارند سوار می شوند.
    از اول هم گفتم كه همیشه دیر می رسیدم.

    *****

    حالا كه چند سال از آن روز می گذرد، با وجود اینكه زن دارم و یك پسر كوچولوی مامانی دارم و در مشهد مجاور شده ام، همیشه آن روز را با حسرت و تاسف به یاد می آورم. به یاد می آورم كه چگونه دل شكسته از بازی روزگار، قدم زنان و اندوهگین از فرودگاه بیرون آمدم. ساك به دست، پكر و دم به گریه، یكی از تاكسی های فرودگاه را گرفتم و سرافكنده به دنبال راننده راه افتادم. به تاكسی رسیدیم، دستم روی دستگیره در ماشین بود كه آن صدا را شنیدم. یك لحظه فكر كردم هنوز توی جبهه هستم. بی اراده و وحشت زده سر بلند كردم. دود غلیظی از آسمان به سوی ابدیت شیرجه می زد. من و راننده، چشم در چشم یكدیگر، ماننده سایر مردمی كه در آن دور و بر بودند خشك شدیم. مثل اینكه زمان متوقف شده بود. بعد، ناگهان همگی به سوی ساختمان فرودگاه دویدیم. یكدیگر را هل می دادیم. با آرنج راهی برای خود می گشودیم. زبان همه باز شد. زمزمه ها اوج گرفت.
    - چی شده؟
    - یك هواپیما افتاد.
    - خوردند به هم.
    - خودم دیدم.
    - جنگی بود.
    - مانوره ....
    - كدام پرواز؟
    - نمی دانم. مثل این كه پرواز مشهد بود.
    - چی؟!
    در میان شیون و هیاهو، موضوع روشن شد. پرواز مشهد با یك هواپیمای جنگی برخورد كرده بود!
    كی باور می كرد من بعد از دو سال صحیح و سالم و بدون یك خراش از قلب جبهه برگردم. كی باور می كرد به جای آن كه در خیابان، دم در منزل ما حجله بگذارند، دم در خانه عمویم را چراغانی كنند و حجله بگذارند. توی حجله پر از گل باشد و عكس یوسف با چشمان خمار و زلیخا گونه اش از درون آن به عابران زل بزند و آنان را وادار كند بر این جوان ناكانم دل بسوزانند. كی باور می كرد به اصرار زن عمو زیر عكس یوسف بنویسند شهید و به جای مادر من مادر یوسف در اشك و خاك بغلطد. كه پدربزرگ با آن قوز پشت و با بیماری پاركینسون كه او را از پا افكنده بود، تا همین امسال زنده بماند و یوسف جوان و رشید و سلامت برود؟ كه یك هواپیمای جنگی شربت مرگ را در كام یوسفی كه هرگز در جبهه نبود بریزد؟ و بالاتر از همه كی باور می كرد كه دو سال بعد پدربزرگ دست لرزان خود را بر سر پسر من بكشد و اشكریزان نام او را نیز یوسف بگذارد. كی باور می كرد؟
    وقتی پسرم تازه راه افتاده بود خیلی شیطنت می كرد و از دیوار راست بالا می رفت. همسرم كه همیشه نگران و وحشت زده است، می كوشید با تمام وجود از او محافظت كند و مانع صدمه دیدن او شود. در این مواقع به من می گفت:
    - چطور می توانی اینطور خونسرد بنشینی و او را تماشا كنی؟
    و من می گفتم:
    - چون می دانم كه گر نگهدار من آنست كه من می دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
    با این همه از جا بلند می شدم، بچه را در آغوش می گرفتم و او را می بردم و می خواباندم. چون دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم، خانه ساكت و سرشار از آرامش باشد و ستاره كه به درخواست عمویم سرپرستی و حمایت از او را به عهده گرفته ام با چشمان ریزش با حق شناسی به چشمانم نگاه كند. حالا دیگر چه اهمیت دارد كه باز هم دیر رسیدم و نفر دوم شدم، كه ستاره بیوه یوسف بود و مادرم هنوز نق می زند كه سه سال از تو بزرگتر است!
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  2. 2 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/