نگاهی به ساعت انداختم ده و نیم بود و هنوز لاک ناخن هایم خشک نشده بود....نگاهی به آینه انداختم امروز روز منحصر به فردی بود یک آشنایی ساده و حالا یک مهمانی و یک اشنایی شاید عمیق تر با خانواده ی مانی ...میخواستم از همیشه جذاب تر و زیبا تر به نظر برسم...بلوز گیپور نیلی رنگم به همراه شلوار دمپای جین یخی و کمربند سفید و صندل های سفید...خوب به نظر میرسیدم...موهایم را کاملا کشیده بودم و بالای سرم دم اسبی بسته بودم و پایینش را با اوتوی مو لخت لخت کرده بودم...صورتم بازتر و جذابتر به نظر میرسید.آرایشم ملایم بود...ولی این بار سایه ی آبی زده بودم که تضاد جالبی با چشمهای نیمه باز عسلیم داشت...کاش کمی چشمهایم باز تر بود...مانتوی سفید و شال ابیم هم برای واکنش احتمالی که شاید پدر و مادرم اجازه ندهند ان طور بی حجاب بچرخم خوب و مناسب بود.
بالاخره ساعت یازده پدرم هم از جایی که نمیدانستم کجا بود برگشت و با هم به سمت ویلای محبوب پرواز کردیم...البته فقط من در حال پرواز بودم و رو ابرها سیر میکردم...مادرم که نگران اخلاق پدرم بود و مدام سفارش میکرد و پدرم هم مدام میگفت:اگه بخاطر نوید نبود میکشتم پسره رو...ولی نمیدانم چرا حرفهای پدرم خیلی به نظر جدی نمی امد...البته اگر دیشب بود حتما احساس خطر میکردم اما حالا عصبانی نبود و بیشتر به شوخی و طعنه به من این حرفها را میزد.دستبند نقره ی کلفتی هم داشتم که زخم مچ دستم را میپوشاند...هر وقت یادش می آفتادم آه میکشیدم...واقعا به قول تینا چقدر من خرم...
بالاخره رسیدیدم...
فروغ جلو امد و صورتم را بوسید و بعد به نوبت با همه روبوسی کردم...چرا انها با من این همه احساس صمیمیت میکردند؟
جمعشان کاملا خانوادگی بود و حضور ما در انجا کمی مشکوک بودو اضافی...به هر حال جمع خیلی راحتی بودند...فروغ که زن خوش لباس و خوش صحبتی بود و من هم خیلی از او خوشم امده بود.لباس فاخری هم به تن داشت.یک کت و شلوار مشکی فوق العاده خوش دوخت وسنگین و شیک...که تمام زوایای اندام بی نقصش را نشان میداد.گل سینه ی نقره ای کوچکی هم به یقه ی کتش زده بود.موهای کوتاه و شرابی رنگی داشت که خوب سشوار خورده بود.از تمام زنها او از همه خوش چهره تر بود.نمیدانم شاید چون بیش از اندازه شبیه مانی بود،یعنی مانی شبیه مادرش بود.به خصوص چشمان درشت و مشکی که وجه مشترک هر دویشان بود...فروغ خیلی جوانتر از سنش نشان میداد،یعنی اگر او را میدیدی به زحمت عدد چهل را برای سنش انتخاب میکردی اما واقعیت امر عدد پنجاه و چهار بود.احمد هم به نظر مرد مهربانی می امد.موهای قهوه ای وصورت گرد و سفیدی داشت که البته خالی از چین و چروک نبود ولی خوب باز به او هم نمی آمد پنجاه و هشت ساله باشد.چهره های بقیه هم خوب و مهربان و شاد بود...
بعد از کمی سلام و احوالپرسی و تشکرو اشنایی...لباسهایم را در اوردم...مهدخت تا من را دید...لبخند عمیقی زد و با اشاره به سمیرا چیزی گفت و هر دو خنده کنان از کنارم گذشتند.
روی مبلی نشستم...کلا ادم زودجوشی نبودم...طول میکشید تا یخم باز شود....سر سنگین روی یک مبل نشستم...با چشم به دنبال مانی بودم...اما خبری نبود...چشم چرخاندم و ویلا و تزییناتش را تماشا میکردم...سالن بزرگی داشت که به حالت ال انگلیسی بود دو حال با یک ستون از هم جدا میشدندو یک ضلع دیگر به آشپزخانه ی بزرگ و گوشه ی دیگرش پلکان مارپیچ بود.نقشه ی ساده ای داشت ولی خیلی بزرگ بود.
مهدخت کنارم نشست و گفت:تنها موندی عزیزم؟
لبخندی زدم و گفتم:نه...
پونه که هنوز نسبتش را مانی نمیدانستم گفت:خوب خانمی یه کم از خودت بگو...
تا امدم جوابی بدهم مانی امد و پونه فی الفور جایش را به او داد...مانی هم نگاهی به من انداخت و بعد خیلی بی تفاوت روی مبل ولو شد.جین سورمه ای با تی شرت یقه گرد سورمه ای که دور یقه اش سه خط نازک سفید داشت.رنگ تیره بیشتر به چهره ی سفیدش می آمد.کمی به نظرم بی حال بود.به خصوص که چشمهایش سرخ بود.
مهدخت منتظر بود ما صحبت کنیم اما وقتی فهمید خبری نیست خودش شروع کرد و گفت:خوب شما دو تا هم رشته هم هستین؟یا فقط هم دانشگاهی هستین؟
خواستم جوابی بدهم که مانی گفت:هر جفتش...
فریده کنارم نشست و با لحن شوخی گفت:خوب خانم خوشگله...ماشالا چه خانمی هم هستی...چند سالته؟کی بیایم واسه خواستگاری؟
مات نگاهش کردم.اما اوج حیرتم وقتی بود که همان لحظه پریسا دست در دست پسرعموی مانی پیش ما امد.
به مانی نگاه کردم و گفتم:نامزدتون تشریف اوردن...
مهدخت:نامزد؟
مانی نگاهی به ما انداخت و بدون حرف از جایش بلند شد و از پله ها بالا رفت.
پریسا کنارم نشست و گفت:نامزدی کجا بود...بهم خورد...نگاهی به بهزاد انداخت و دستش را گرفت و گفت:الان نامزد و همسر آینده ی من ایشون هستن...بهزاد هم تعظیم کوتاهی کرد که باعث خنده ی من شد...البته من به دنبال بهانه ای برای خندیدن بودم چون تا همین الان فکر میکردم مانی نامزد دارد و حالا میدونستم نداشت...یک لحظه شوکه شدم و دهانم باز مانده بود اما زود به خودم جنبیدم و سریع خودم را کنترل کردم....فقط دلم میخواست بخندم....با صدای بلند....
پریسا من را از حال و هوایی که در آن غوطه ور بودم بیرون اورد و گفت:راستی شما قیافتون خیلی برای من آشناست...
نگاهی به پوست تیره اش کردم ودیگر از او بدم نمی امد دختر بانمکی بود،لبخندی زدم و گفتم:جلوی دانشگاه یه بار زیارتتون کردم...
پریسا:راست میگه بهی....حالا یادم اومد...هی دیشب میگفتم من ایشونو یه جا دیدم...
بهزاد خندید و گفت:اره...همشم از من میپرسیدی...
بهی...بهی...همان نامی بود که در لیست مخاطبین حافظه ی گوشی مانی بود...تمام نام های دختری که در گوشی او دیده بودم همه از اقوامش بودند...اسم پسرها هم طوری خلاصه میشد که دخترانه بود...مهری لابد مهرداد و بود و بهی هم بهزاد فری هم فرزاد...لبخندی روی لبهایم امد و ارامشی در دلم...نفسی از سر راحتی کشیدم...امروز چه حقایق شیرینی بر من اشکار میشد.با چشم به دنبال مانی گشتم.اما نبود عوضش چشمم به مادرم افتاد مادرم انقدر با شهین و فروغ گرم گرفته بود که نمیدانستم چه بگویم چون اصولا او هم زود جوش نبود و...پدرم هم با محمود و احمد مشغول تخته نرد بود و برای هم کرکری میخواندند.بقیه هم مدام در حال رفت و امد بودند ولی
خبری از او نبود...نفس عمیقی کشیدم...بوی کباب می امد و من از فرط شوق و ذوق اخباری که شنیده بودم مثل یک گاو گرسنه نشسته بودم...از جایم بلند شدم...خانه بدجور پر دود شده بود.از ویلا بیرون رفتم...مردها کمی ان طرف تر مشغول درست کردن کباب بودند.به سمت دریا حرکت کردم...ویلای آنها هیچی مرزی نداشت چند دیوار خرابه بود اما باز هم از چند ویلای ان طرف تر که به نظر متروک می امد جدا نمیشد....جلوی خانه دریا بود در حالی که ویلای اجاره ای ما پشت به دریا بود...نگاهم به چند تخته سنگ بزرگ افتاد که کسی روی ان نشسته بود.با گام هایی ارام به سمت تخته سنگها رفتم...مانی تنها نشسته بود.
-فکر نمیکردم یه روز تو شمال ببینمت...توی این شهر...ویلا...لب دریا....سرنوشت بازیهای عجیبی داره....
مانی جوابی به من نداد.
کنارش نشستم...تکانی خورد اما باز هم چیزی نگفت.
-بخاطر نجات نوید ازت ممنونم...
مانی خواست حرفی بزند که به شوخی گفتم:لابد بازم وظیفته؟این وظایف تو کی تموم میشه؟
مانی مستقیم در چشمانم نگاه کرد.دریا کمی طوفانی بود و باد در میان موهای او میچرخید و موهای من را هم اشفته میکرد.
نگاهش اشفته بود اما برق چشمهایش همان بود.
لبخندی زدم و او نگاهش را به دریا دوخت.
خواستم چیزی بگویم که مانی گفت:چرا ول نمیکنی؟ لحنش ملتمسانه و از روی استیصال بود.
-چیو ول کنم؟
مانی:من به درد تو نمیخورم....
-چرا؟
مانی چیزی نگفت.
سکوتش هم دوست داشتنی بود.با این حال دلم میخواست برایم حرف بزند.وای چه خیالات خامی....
یاد حرف هاله افتادم که دیشب از خواهرش شنیده بود مانی مریض است.
نگاهش کردم و گفتم:تو حالت خوبه؟
متعجب نگاهم کرد.
لبخندی زدم و گفتم:تو اب رفتن برات ضرر داشت نه؟
مانی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمیتونستم ببینم یه بچه جلو چشمام غرق بشه...
یه دستی زده بودم...پس مشکلی داشت؟یعنی چه مشکلی؟
با احتیاط پرسیدم:بیماریت چیه؟
نگاهم کرد و گفت:قلبم و باید عمل کنم...
-مگه عمل نکردی؟بازم جراحی؟
لحظه ای سکوت کردم و باز پرسیدم:مشکل قلب چیه؟
مانی:دیگه به درد نمیخوره...
مبهوت نگاهش کردم...
پرسیدم:خوب چرا بازعمل نمیکنی؟
مانی:چون کسی نمرده...
انقدر گیج شده بوده بودم که حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم... جدی حرف میزد...کلامش بوی شوخی نمیداد....
خودش فهمید و گفت:قلبم و باید عوض کنن...
با هزار زحمت تمام قوایم را در زبانم جمع کردم و پرسیدم:پیوند قلب؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
و من انگار در یک سیاه چال افتادم...سرم گیج رفت و چشمهای بسته ام داشت بسته تر میشد...نگاهم کرد...با نگرانی نگاهم کرد و گفت:بیا این شکلات و بخور...
حتی توان اینکه بخواهم دستم را دراز کنم و آن را از او بگیرم هم نداشتم....تمام بدنم یخ زده بود و تیره ی کمرم خیس عرق بود.نمیدانستم چه بگویم...محبوب من...مانی من...مریض بود؟قلب مهربان و سنگی اش بیمار بود؟دلم میخواست از همان بالای تخته سنگها خودم را به دریا پرت کنم...جسمی را روی لبم حس کرد و بوی تند و تلخ شکلات توی دماقم پیچید.
مانی خودش برایم نگه داشته بود تا بخورم...به آرامی گاز کوچکی به شکلات تلخ زدم و وقتی ارام ارام ان را فرو دادم...کمی بهتر شدم...
مانی با شیطنت خاصی که در صدایش موج میزد گفت:شما از اینایی هستین که وقتی جایی شام و ناهار دعوت میشن از یه هفته قبل روزه میگیرن؟
خنده ام گرفته بود اما نخندیدم...دلیلی برای خنده نداشتم...به چی میخندیدم..به اینکه عزیز من داره راجع به بیماریش حرف میزنه...راجع به اون قلب پر از محبتش که به همون اندازه تلخ و بی رحمه وحالا مریضه...بغض کرده بودم...اما نمیدونم چرا هر وقت به گوشم میرسید کسی بیمار است یا مشکلی دارد...گریه ام را حبس میکردم...دلم نمیخواست برای آن شخص گریه کنم تا او حس همدردی من را دلسوزی تلقی کند...بخاطر همین برای هیچ بیماری گریه نکردم...یعنی حداقل تا وقتی کنارش بودم گریه نمیکردم و بیشتر سعی میکردم از قدرت تکلمم استفاده کنم تا غده های اشک ساز چشمم...این بار هم مثل دفعات پیش البته با زور بیشتر تلاش میکردم اشکهایم جاری نشود....نگاهش کردم...به چهره ی مهربانش که تمام تلاشش بر این بود که اخمو باشد و نمیشد.
به دریا خیره شد.باز نگاهش را از من دزدید...
برای امیدواری که بیشتر برای ارامش و تسکین خودم بود گفتم:بیماری قلبی قابل درمانه...با این همه تجهیزات و پیشرفت علم...خدایی نکرده اگه سرطان بود چه کار میکردی؟هنوزم درمان قطعی واسه ی اون وجود نداره...
مانی:کاش سرطان بود...
لبم را گاز گرفتم و گفتم:خدا نکنه... درد لاعلاجی که نیست... ارزو میکنی یه درد بدتر بگیری؟.
مانی:علاج به چه قیمتی؟مرگ یه ادم؟چرا؟ که تو زنده بمونی...تو ارزش زندگی کردن و داری یا اون؟شایدم برعکس...شانس با اونی که رفته یار بوده و لیاقتش بیشتر بوده...هر چی هست ترجیح میدادم یه درد دیگه داشتم....
حرفی نزدم...راست میگفت...پیوند قلب شاید به نظر درمان باشه...اما یه طرف قضیه از بین رفتن یه ادم دیگه است....یه زندگی دیگه...
مانی:یه خواهشی ازت بکنم؟
-حتما...
مانی:هرکاری باشه انجام میدی؟
انقدر ذوق زده بودم که حتی اگر میگفت بمیر...می مردم...با این حال گفتم:با کمال میل...ولی....حسم به من میگفت که جمله ی دلنشینی از او نمیشنوم....
مانی پرسید:ولی چی؟
با تردید نگاهش کردم....بعد از مکث کوتاهی گفتم:هر کاری به جز اینکه....
مانی:به جز؟
-از من نخوای فراموشت کنم.
مانی نگاهم کرد...پوزخندی زد و گفت:پاشو بریم ناهار...و خودش زودتر از من از جایش بلند شد...
-چی میخواستی بگی؟
مانی:دستم و خوندی...خداییش خیلی زرنگی...
-این تعریف و به حساب چی بذارم؟
حرفی نزد و به سمت ویلا حرکت کرد.
و من به دریا خیره شدم و حرفهای مانی که در ذهنم چرخ میخورد مثل پتک بر سرم فرود می امد...قلب...پیوند قلب...
بعد از صرف غذا مهرداد ماهان را در اغوش گرفته بود و تکان تکان میداد.
سمیرا هم مشغول صحبت با شهلا بود و از بچه داری شکایت میکرد.هستی هم از خاطرات پریسا و بهزاد ریسه میرفت.فرزاد یقه ی مانی را از پشت گرفت و او را بلند کرد.داد مانی به هوا رفت.
مانی:چیکار میکنی دایی؟
فرزاد:پاشو...پاشو...
مانی ایستاد و لباسش را مرتب کرد و گفت:پاشم چیکار کنم برقصم؟
بهزاد:مانی دیرفهم شدی؟
فرزاد:به افتخار مهمانان عزیزمون بخون...
مانی:بخونم...ولم کن دایی...
طاهره رو به فروغ گفت:مگه اقا مانی خواننده است...
فروغ تابی به گردنش داد و گفت:نه حرفه ای ولی صدای قشنگی داره...
منصور:باریک الله...خوب ما منتظریم...
مانی:اقای برزگر...من صدام عین خروس میمونه اینا واسه خودشون میگن...
پیروز:صدات عین خروسه پنجه هات که عین خروس نیست...پاشو بیار سازتو...لوس میکنه خودشو...
مانی با حرص نگاهی به فرزاد کرد و غرو لندی کرد و از ویلا خارج شد.
فرزاد هم به دنبالش رفت.
مانی تا کمر داخل صندوق عقب ماشینش فرو رفته بود.
فرزاد پرسید:ناراحت شدی از من؟
مانی سرش را بیرون آورد و گفت:من نفس از کجا بیارم بخونم؟
فرزاد نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت...
مانی همانطور غر زنان ادامه داد:حالا اینا از من توقع چهچهه دارن...
مانی با گیتار سیاهش روی زمین نشست و مشغول کوک کردن ان شد.هستی مشتاق به حرکات او خیره شده بود.بعد از چند لحظه صدای خوش سیم های گیتار و صدای نسبتا بم مانی بلند شد.
آسمان چشم او آینه کیست
آن که چون آینه با من روبرو بود
درد و نفرین درد و نفرین بر سفر باد
سرنوشت این جدایي دست او بود
آه...
گریه مکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد
عاقبت دلهای ما
با غم هم آشنا کرد
با غم هم آشنا کرد
…
چهره اش آینه کیست
آنکه با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر
این گناه از دست او بود
این گناه از دست او بود
…
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
…
آنچه کردی با دل من
قصهُ سنگ و سبو بود
من گلی پژمرده بودم
گر تو را صد رنگ و بو بود
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود
سنگ قبر آرزو بود
…
ای شکسته خاطر من
روزگارت شادمان باد
ای درخت پرگل من
نو بهارت ارغوان باد
ای دلت خورشيد خندان
سينه تاريک من
سنگ قبر آرزو بود... سنگ قبر آرزو بود...
در تمام مدت آهنگ نگاهش به نقطه ای دور بود و بعد از تشویق و خواندن آهنگ غوغای ستارگان،هستی و خانواده اش عزم رفتن کردند.
طلوع و غروب دریا تماشایی بود.بازهم روی یکی از تخته سنگها نشست و به دریای مواج زل زد.
سومین روز از اقامتشان میگذشت.هستی را میدید...کاش میتوانست به سویش برود و کنارش بشیند و به طنین صدای گرم و لطیفش گوش دهد.
هستی سرش را به سوی تخته سنگها چرخاند...مانی مثل همیشه روی صخره های رو به روی دریا نشسته بود.چقدر دلش میخواست میتوانست کنار او بنشیند و مانی هم با مهارت تمام گیتار بزند و بخواند و او هم سرش را روی شانه ی او بگذارد.
دستهایش را از هم باز کرد...چشمهایش را بست و چند بار پیاپی نفس عمیق کشید.
-تنها نشستی؟
مانی سرش را به عقب چرخاند فروغ نگاهش میکرد.
مانی باز به دریا خیره شد و گفت:طلوع افتاب خیلی قشنگه...
فروغ لبخندی زد و گفت:خلوتت و بهم زدم...
مانی سرش را تکان داد.فروغ کنارش نشست و به دریا خیره شد.
مانی:به نظر خوشحال میاین...
فروغ حرفی نزد لحظه ای به نیم رخش خیره شد و گفت:رنگ خیلی پریده...حالت خوبه؟
مانی:سردمه...
فروغ:بیا بریم تو....و با سرزنش افزود:خوب چرا رو سنگ سرد نشستی؟پاشو...پاشو بریم تو ببینم...یه ذره عقل تو کلت نیست...
مانی زانوهایش را در آغوش گرفت و گفت:چرا از من بدت میاد؟
فروغ مات نگاهش کرد.مانی منتظر جواب بود.
فروغ آب دهانش را فرو داد و گفت:چرا باید از تو بدم بیاد؟
مانی:پس چرا میخواستی منو از بین ببری؟
فروغ به دریا خیره شد و گفت:حوصله ی یه بچه ی دیگه رو نداشتم...
مانی:همین؟
فروغ:بعد از به دنیا اومدن مهدخت خیلی طول کشید تا به هیکل سابقم برگردم...دیگه اعصاب رژیم و ورزش و از نو وزن کم کردن و نداشتم...
مانی پوزخندی زد و چیزی نگفت.
فروغ:حالا که تو هستی...اون موقع که میخواستم از بین ببرمت یه لخته خون یک میلی متری بودی...نه یک متر و نود و یک سانتیمتر...
مانی با صدای بلند خندید و فروغ هم از خنده ی او به خنده افتاد.
فروغ نگاهش کرد و گفت:بعد از ده سالگیت...دیگه هیچ وقت مامان صدام نزدی...چرا؟
مانی نگاهش کرد و گفت: چون تو هم هیچ وقت منو پسرم صدا نزدی...بعد از ده سالگیم فهمیدم...
فروغ ساکت شد.
مانی دوباره پرسید:لالایی بلدی؟
فروغ:نه...
مانی:قصه چی؟
فروغ:فقط شنگول و منگول...تازه اونم نصفشو یادم رفته...
مانی:خوب همونو بگو...فروغ بغض کرده بود خودش هم نمیدانست چرا...
مانی جدی بود و از او خواسته بود برایش قصه بگوید.
فروغ پرسید:بچه شدی؟
مانی:آره...حسرتشو همیشه داشتم...
فروغ اب دهانش را قورت داد و با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت:حسرت چی؟
مانی:حسرت اینکه سرم و بذارم رو زانوهاتو تو برام یا لالایی بخونی یا قصه بگی...
فروغ:واسه مهردادو مهدخت هم این کارا رو نکردم...
مانی:واسه ی من بکن...و لحظه ای مکث کرد و گفت:خواسته ی زیادیه؟
فروغ زانوهایش را بهم چسباند و مانی هم خم شد و سرش را روی زانوهای فروغ گذاشت و به دریا خیره شد.
فروغ اشکهایش را ازاد کرد و دو قطره ی کوچک لابه لای موهای سیاه و براق مانی گم شدند...و با لحنی بغض دار شروع به تعریف قصه کرد.
مانی فهمید و گفت:گریه نکن...قصه تعریف کن...
فروغ اشکهایش را پاک کرد و آرام آرام موهای مشکی ولخت او را نوازش میکرد.
قصه اش را با جمله ی :بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ی ما دروغ بود تمام کرد...خواست حرفی بزند که مانی پرسید:اگه من بمیرم گریه میکنی؟
فروغ یکه ای خورد و گفت:چی؟
مانی شمرده تر پرسید:اگه من بمیرم...گریه میکنی؟
با صدای خفه جواب داد:آره...و زیر لب زمزمه کرد:تو بمیری منم میمیرم...
مانی:پس چرا سر قضیه ی کیش گریه نکردی؟
سرش را پایین گرفت و مانی هم سرش را به سمت او چرخاند.حالا مستقیم بهم نگاه میکردند.
مانی لبخندی زد و گفت:تا حالا از این زاویه ندیده بودمت....فروغ خندید و کمی بعد گفت:اون روز وقتی خبر و از تلویزیون شنیدم رفتم تو یه اتاق و در رو روی خودم بستم...گوشی موبایلمو و در اوردم تا به عکست نگاه کنم و خودم و اماده کردم برای یه داد و شیون درست و حسابی...ولی دیدم سه تا تماس از طرف تو دارم ساعت یازده و یک و نیم و نزدیک دو...حالا هواپیما کی سقوط کرده ساعت ده و نیم...بچه امم که میشناسم...جونشه و خواب صبحش...گریه نکردم و زل زدم به گوشی که تو بازم زنگ بزنی و نزدی و خودت پیدات شد...حالا تو بودی گریه میکردی؟
مانی کمی نگاهش کرد و بعد هر دو با هم پقی زدند زیر خنده...لحظه ای بعد هر دو ساکت شدند.
مانی به دریا خیره شد وبی مقدمه گفـت:خیلی بده ادم منتظر باشه تا یکی بمیره که خودش زنده باشه...میدونی یه مدلیه...حتی نمیتونی بگی ان شاا... یه قلب پیدا میشه...این یعنی اگه خدا بخواد یه نفر میمیره که تو نفس بکشی...کاش یه مرض دیگه داشتم...یه دردی که لازم نباشه یه نفر بمیره....
فروغ:مرگ و زندگی دست خداست...
مانی لبخند تلخی زد و گفت:خیلی بهش فکر میکنم...
فروغ:به چی؟
مانی:به مرگ...
فروغ به آسمان نگاه کرد هوا کاملا روشن شده بود،نفسش را پر صدا بیرون داد...چرا باید پسرش که به تازگی وارد بیست و دوسالگی شده بود به مرگ فکر کند.
مانی دوباره گفت:هیچ تصویری ازش ندارم...گاهی میگم خوب ادم میمیره و تموم میشه ولی بعد حس میکنم خیلی سخت و دردناکه... همه میگن مرگ سرده...تازگی ها سردم که میشه فکر میکنم دارم بهش نزدیک میشم...ازش نمیترسم ولی خوب بازم ازش خوشم نمیاد...یه جوریه...خیلی کارا دلم میخواست بکنم و خیلی جاها دلم میخواست برم و خیلی حرفا داشتم که بزنم ولی خوب حالا که قسمت نیست...خوب نیست...همیشه که نباید همه چیز بر وفق مراد ادم باشه....با همه اینا بازم نمیدونم از هر طرف که میخوام قبولش کنم به دلم نمیشینه...این دنیا و تمام ادماش و زندگی هاشون....همشون به نظر قشنگ میان...یه جورایی چشم بستن به تمام این زرق و برق ها سخته...نه اینکه به این دنیا وابسته باشما...نه...این چند وقته همش دارم سعی میکنم بدون دلبستگی سر کنم...بدون امید...ادم اگه به چیزی وابسته بشه و امید داشته باشه دل کندن ازش سخت میشه...
فروغ شقیقه هایش را فشار داد.چشمهایش میسوخت با این حال خودش را کنترل کرد و لبخندی به لب آورد.
فروغ:اگه قسمت باشه و یه نفر بمیره و یه قلب پیدا بشه...چیکار میکنی؟
مانی:نمیدونم...
فروغ لبخندی زد و گفت:یه قلب برات پیدا شده...
مانی مات نگاهش کرد.
فروغ:چیه؟باور نمیکنی؟
مانی:نه...
فروغ:حرفی نزدم...تا حسابی خالی بشی...ولی باور کن...یه قلب پیدا شده...یه مرد چهل ساله است...سکته کرده ..خانواده اش قزوینن...
مانی به فروغ نگاه کرد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:لابد تو هم باید بری راضیشون کنی...
فروغ:نه...خودشون راضین...
مانی:از کجا خبر دار شدین؟
فروغ:دکتر اردلان به مهرداد زنگ زد...
مانی:کله ی صبح...
فروغ ضربه ی ارامی به سرش زد و گفت:دیشب....باید برگردیم تهران...
مانی:که چی بشه؟
فروغ:برای آزمایش و معاینه و...
مانی:نمیام...
فروغ نفس عمیقی کشید و گفت:باز داری لج میکنی؟
مانی:یک ساعت صغری کبری چیدم واسه ی چی؟دلم نمیخواد یه تیکه از یه غریبه بشه زندگی من...ترجیح میدم بمیرم...شما هم لطف کنین واسه من کاری نکنین...
فروغ کم کم داشت عصبی میشد...با این حال با لحن کنترل شده ای گفت:ما همین امروز برمیگردیم تهران....
مانی به چهره ی مادرش خیره شد و گفت:میخوای اذیتم کنی؟
فروغ به دریا خیره شد.
و اهسته گفت:تو میخوای مارو اذیت کنی...
مانی به سختی از جایش بلند شد.تمام بدنش خشک شده بود.
فروغ نگاهش کرد و گفت:به خاطر من...
مانی:بخاطر شما چی؟زندگی کنم؟زنده بمونم؟خندید و در ادامه گفت:اصلا از کجا معلوم به بدن من بخوره؟
فروغ:گروه خونیش به تو میخوره...دکتر اردلان گفت که درصدش خیلی پایینه که شرایط دیگه تطبیق نداشته باشه...
مانی:چرا اصرار دارین زنده بمونم؟
فروغ:تو چرا اصرار داری بمیری؟
مانی:سوال منو با سوال جواب ندین...
فروغ:تو خودتم از این شانس دوباره خوشحال شدی...
مانی:من از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم...
فروغ:چرا میخوای فرصت زندگیتو از دست بدی؟مگه نگفتی حرف داری،کار داری خودت گفتی؟زیر این حرفت که نمیتونی بزنی؟
مانی با بغض گفت:من نمیخوام یکی بخاطر زنده بودن من بمیره...اینو بفهمین...
فروغ:اون مرد خودش قبلا مرده...فکر کردی سینه ی یه ادم زنده رو میشکافن و قلبشو در میارن میدن به تو...
مانی:اگه مرده پس قلبشم مرده،به درد من نمیخوره...از صخره پایین پرید و لگدی به شن ها زد و به سمت دیگری رفت.
فروغ داد زد:مانی اون مرد سکته ی مغزی کرده...مغزش از کار افتاده میفهمی...و زیر لب با خودش گفت:کسی که مرگ مغزی میشه دیگه بازگشتی نداره...دیگه زندگی نداره...چرا پس به دیگران زندگی نده...آهی کشید واز جایش بلند شد و به ویلا بازگشت.به جز مهرداد و سمیرا که سعی داشتند ماهان را آرام کنند...بقیه خواب بودند.
فروغ ماهان را از آغوش سمیرا گرفت و گفت:مانی رضایت نمیده...ماهان ارام تر شد و چشمهایش را بست.
مهرداد:من بفهمم این دردش چیه خیلی بهتر میتونم این مخالفتاش و هضم کنم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)