نگاهم به تلاطم موجهای دریا بود.دریای ابی و وسیع...همیشه آب رو دوست داشتم...کم پیش می آمد که به شمال بیاییم...اما این تابستان به اصرار من به سرزمین سبز و ابی اومدیم....به رامسر....به همان خیابانی که ویلای مانی اینا هم انجابود...وقتی نام این خیابان را گفتم...پدرم متعجب بود که من از کجا خیابنهای رامسر را میشناسم و از کجا میدانم که اینطرفها ویلای کرایه ای هست یانه...با گفتن کلمه اعجاز انگیز همینطوری که تمام مشکلات را عموما حل میکند،پدرم مجاب شد و دیگر بیشتر کنجکاوی نکرد...ولی از کجا معلوم که مانی راست گفته باشد؟از کجا معلوم که اینجا در میان این همه ویلا و خانه مانی در یکی از انها حضور داشته باشد...از اصفهان خسته شده بودم...نگاهم وبه دریا دوختم...نسیم می امد و شن ها را که لابه لای انگشتهای من میرقصیدند را مجبور میکرد روی پاهای برهنه ام رو قلقلک بدهد.ایا ویلای مانی اینا هم این طرف ها بود؟چرا دقیق تر ادرس نگرفتم....اه خدایا...

چه رمز و رازی در این موجها پنهان شده که آرامش و اینطور مستقیم به وجودت تزریق میکنن...نمیدونم...وقتی با دیدن این آبی بیکران اینقدر اروم میشم که خودم هم از این همه ارامش تعجب میکنم.... وقتی ارامشی دلنشین از تماشای یک دریای دروغی اینقدر لذت بخش باشه...وای به روزی که دریای واقعی و ببینم...تا به حال جنوب نرفتم تا یه دریای واقعی و ببینم...اما به همین دریاچه هم راضیم...نمیدونم چقدر یا چند وقت گذشته یا میگذره...تمام سعیم در این مدت اخیر این بود که بشم همون آدم سابق...همون هستی پر غرور و از خود راضی که زمین و زمان به التماس من بود...یعنی خودم اینطور فکر میکردم....دارم سعی میکنم فراموش کنم...سعی میکنم که یه بازسازی شخصیت داشته باشم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم...نمیدونم تا چه حد تونستم به قولی که به خودم دادم عمل کنم...قول دادم فراموش کنم...نه کامل چون آدم نمیتونه چیزی و فراموش کنه...بعضی ها فقط یه لایه روی تمام خاطراتشون میکشن و اون وقت فکر می کنن تونستن فراموش کنن...اما اینطوری نیست...آدمها میتونن به وضعیت جدیدشون عادت کنن...همین...عادت کنن که خاطراتشون و مرور نکنن...عادت کنن به آدمی که دوستش داشتن و دارن فکر نکنن....این از نظر اونا یعنی فراموشی...منم چقدر موفق بودم....حالا هم که اینجام... شاید نزدیکش شاید در یک فاصله ی دور....حس عجیبی دارم........نمیدونم....چرا برای فراموشی اینجا رو انتخاب کردم.... جایی نزدیک کسی که.... نمیدونم.........هیچی نمیدونم.........من به خودم قول داد فراموش کنم....اره همینه...باید فراموشش کنم....باید....من که اینجا نمیبینمش........شاید تهران باشه....اره مسلما تهرانه...یک در میلیون احتمال این وجود داره که ببینمش.اینجا ببینمش.......اره نمیبینمش....محاله....

درست تو لحظاتی که یه نفر داره با خودش میجنگه که به وضعیت جدیدش عادت کنه مثل من...یه اتفاق یه حادثه....و شاید یه نقطه ی عطف که مطمئنا تو زندگی همه ی ادم ها وجود داره...یه واقعه رخ میده که هرچی رشته کردی پنبه میشه...و برای منم رخ داد....اون نقطه ی عطف درست لب این ساحل و جلوی این دریای دروغی رخ داد.

نمیدونم چطور شد که با صدای جیغ هاله به خودم اومدم...هاله داشت خودشو میزد...مادرم هم بدتر از هاله داشت موهاشو میکند و پدرم عصبی به این طرف و اون طرف میدوید و چند مرد و چند زن ...دور تا دور ما رو احاطه کرده بودند و محمد و چند نفر دیگه تو آب شنا کنان به این سو و آن سو میرفتند و فریاد میکشیدند و من متحیر و گیج به مناظری که جلوی چشمم به وقوع می پیوست خیره نگاه میکردم....نمیدونستم چی شده...فقط صدای فریاد هاله باعث شد حس کنم یه اتفاق شوم و یا شاید نحس رخ داده...هاله جیغ کشید:نوید...پسرم...بچم...

و من باز هم چشم چرخاندم..اما نه از گیجی و ندانستن...نگاهم جستجوگر بود...به دنبال نوید...پسر هفت ساله ی خواهرم...که تا همین الان جلوی چشمهای ما آب بازی میکرد ...یعنی داشت با دریا بازی میکرد و میخندید و با اب پاشیدن به سر و صورت ما بازیش و تکمیل میکرد.اما حالا نبود و انگار هیچ وقت نبود...وسایل بازیش که روی شن ها پراکنده شده بود اما خودش نبود...

چند نفر از آب بیرون آمدند....لباسهایشان خیس بود...محمد هنوزم در اب بود و پدرم هم تازه وارد اب شده بود...هاله هنوز هم خودش را میزد و مادرم هنوزجیغ میکشید وبقیه تماشاچی این نمایش واقعی بودند....یک قایق جلوی ساحل نگه داشت و چند نفر غواص از آن پیاده شدند....محمد از اب بیرون امد و گفت:چرا...چرا...دیگه نمیگردین؟

یکی از آنها با لهجه ی غلیظ که سعی میکرد بدون لهجه حرف بزند گفت:دو ساعته داریم میگردیم...اگه قرار بود پیدا بشه...تا حالا پیدا شده بود....

غواص دیگری گفت:شانس بیارین آب جنازشو به ساحل برگردونه...بهتون تسلیت میگم...

محمد به سمتش هجوم برد و چنان یقه اش را گرفت ...که حس کردم مرد خفه شد...فریاد کشید :تو کی هستی به من تسلیت بگی...به چه حقی میگی بچه ی من مرده...

باورم نمیشد...این محمد بود...این مرد که در آرامش و سکوت همتا نداشت...حالا اینچنین داشت یقه ی آن مرد غریبه را پاره میکرد و داد میزد...

پدرم با چشم گریان محمد را به گوشه ی دیگری برد...اما محمد باز به سمت آب دوید...و نوید را صدا میزد...و چند نفر به سویش رفتند و دستهایش را گرفتند واو را از اب بیرون اوردند.

و من فقط داشتم به شوخی دریای دروغی نگاه میکردم،به نمایش مسخره ای که راه انداخته بود...نمایشی که جز خودش هیچ کس نمیخندید،حتی مردم غریبه... و من صدای خنده هایش را وقتی به ساحل می امد و برمیگشت میشنیدم....قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود...قدرت فکر کردن...قدرت حرف زدن...و ای کاش قدرت شنوایی ام را هم از دست میدادم...تا صدای ضجه های مادر و خواهرم...التماس های پدرم به گروه غواص ها...تاسف زبانی مردم...فریاد های محمد که نوید را صدا میزد...صدای امواجی که چه بیرحمانه پسربچه ای را بلعیده بود را نشنوم....نشنوم...نشنوم...بغض داشت خفه ام میکرد...چشمهایم میسوخت اما اشکی نبود...این رفیق همیشه آشنا...این یار همیشگی من کجا بود...

نمیدانم چرا بلند نمیشدم....چرا به سمت مادر و خواهرم نمیرفتم...نمیدانم چرا حتی گریه نمیکردم...نگاهم را از دریا گرفتم و به سمت دیگری دوختم...سمتی که سه مرد که با قدم های تند شنها را در هوا پخش میکردند....با قدمهایی تند به سمت ما می امدند تا لابد آنها هم اظهار همدردی کنند...این سه مرد آشنا بودند...میشناختمشان...یکی از انها پدر مانی بود...همان مردی که آن شب در کلانتری دیده بودم...دیگری دایی اش بود...او را در بیمارستان دیده بودم...و مرد سوم هم درکلانتری و هم در بیمارستان...اما او را نمیشناختم...

به ما نزدیک میشدند...دایی اش خودش را به پدرم رساند و گفت:شما پسربچه ای به اسم نوید نوریان میشناسین؟

پدرم چنان از جایش بلند شد و محمد چنان به سمتش دوید و هاله یک دفعه گریه اش قطع شد و به سمت آنها امد و همه حتی دریا هم ساکت شدند...

پدرم با لکنت گفت:نوه امه..

محمد جلو تر آمد....هاله اویزان بازوی دایی مانی شده بود و با التماس و گریه میگفت:شما...شما میدونید پسرم کجاست؟آقا تو روخدا...سالمه؟

دایی مانی لبخندی زد و گفت:نگران نباشین خانم...پسر شما الان تو ویلای ماست...خواهر زاده ام از آب گرفتتش...حالشم خوبه...بفرمایید بریم ببینینش...

ومن با شتاب از جایم بلند شدم و به همراه خانواده ی خودم و آن سه مرد و بقیه ی مردمی که نمیشناختم به راه افتادیم..قدمها تند بود و اما شن ها مانع از تند رفتن میشد...بالاخره رسیدیم...با لباسهای خیس و شنی وارد ویلای شیک آنها شدیم...نوید کنار شومینه روی زانوهای کسی نشسته بود .کسی که برای من غریبه نبود و با دو پسر بچه حرف میزد و میخندید...لباسهایش خیس نبود...صورتش از گرما سرخ بود...حالش خوب بود...فقط چشمهایش کمی قرمز بود که نشان از گریه اش میداد...گریه ای که انگار ساعتها از آن گذشته بود و فقط سرخی کمی درون چشمهای نوید به جا گذاشته بود.

صدای خنده ی هر چهار نفر با دیدن ما قطع شد...

نوید خوشحال داد زد:خاله هستی...و از روی زانوهای اشنای همیشگی قلب من پایین پرید...

قبل از آنکه به اغوش من بیاید...هاله او را محکم بغل کرد...چند ین و چند بار سر و صورتش را بوسید...باز هم داشت گریه میکرد...چه رسمی بود که در همه حال چه غم چه شادی باید اشکها جور حس درونی مارا بکشند...

محمد همانجا سجده رفت وبقیه در سکوت به این پدر و مادر جوان نگاه میکردند جز من که در ذهنم به دنبال جواب میگشتم...جوابی برای سوالی که صورت مسئله نداشت...

مانی نگاهش را به من دوخت و من هم مثل همیشه مستقیم در چشمهایش نگاه کردم.

لبخندی زد و گفت:سلام خانم برزگر...

صدای زن جوانی آمد که متعجب پرسید:شما همدیگرو میشناسین؟

به خودم امدم ولبخندی زدم گفتم:بله...هم دانشکده ای هستیم...

زن جوان دیگری جلو امد و گفت:خوب خودتونو معرفی نمیکنین؟

-هستی برزگر...

انگار همه من را میشناختند...میدانستند که هستم و چه کاره ام...نگاهم به چهره ی مانی سر خورد...همان جاذبه بود که من را به سوی او میکشاند...دوباره خیره شدم و او نگاهش را از من گرفت.

بعد از آشنایی و کلی نگاه های حیرت انگیز و متعجب و البته خریدارانه که خیره خیره به من دوخته شده بود. ماجرا از زبان بهزاد،پسرعموی مانی اینچنین بیان شد:

ماداشتیم کنار ساحل والیبال بازی میکردیم...مانی هم روی تخته سنگها نشسته بود و به دریا خیره شده بود...یه لحظه بعد تنها چیزی که هممون دیدیم این بود که پسرعموی محترم بنده مانی خان کتش و در اورد و به سمت دریا دوید...اونم چه دویدنی...یه لحظه هممون فکر کردیم مانی جنی شده میخواد خودشو به کشتن بده...این شد که ماهم زدیم به آب...که بریم بیاریمش بیرون که مانی داشت یه نفر و با خودش تو آب میکشید...به ساحل که رسید یه پسر بچه بغلش بود...خلاصه ما هم این آقا نوید و بهوش اوردیم که تازه اول ماجرا بود...این شازده پسرتا چشمش باز شد زد زیر گریه...تا یک ساعت فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت...نه اسمشو نه ادرسی...هیچی...اما بالاخره ناجیش تونست بعد دو ساعت کلنجار رفتن اسم این اقای محترم و از زیر زبونش بکشه بیرون...ما هم که دیدیم چند متر اون طرف تر یعنی بعد از تخته سنگها...خیلی شلوغ پلوغ شده...فهمیدیم...چی به چیه...والسلام...

محمد بلند شد و مانی رو در آغوش کشید و کلی ازش تشکر کرد...هاله هم اجازه نمیداد نوید از بغلش جم بخوره...اون طفلکم که چشمش افتاده بود به دو تا پسر بچه که هم سن و سال خودش بودند و مدام میخواست از زیر دست هاله که سفت و سخت اونو چسبیده بود فرار کنه و بره آتیش بسوزونه...

دیگه با همه آشنا شده بودیم...و خانم های اقوام مانی با چشم و ابرو به هم اشاره میدادند و من نمیفهمیدم منظورشان از این همه حرافی نگاهی چیست...فروغ مادر مانی چنان با من و مادرم خواهرم گرم گرفته بود که انگار سالهاست ما رو میشناسه و پدرم هم با مردها گوشه ای از سالن ایستاده بود...به ساعت نگاه کردم چهار بعد از ظهر بود...از گرسنگی در حال هلاک شدن بودم...

بالاخره یه همدرد پیدا کردم اونم نامزد مانی پریسا بود....واقعا دیدن رقیب بعد از این همه اتفاق برای من یکی خیلی شیرین و لذت بخش بود...واقعاکه...دلم میخواست زودتر از این مهلکه و فضای خفقان آور و نگاههایی که معنی خاصی داشت اما من از اون سر در نمیاوردم خلاص بشم...پدرم جلو اومد و گفت:خوب ما دیگه رفع زحمت کنم....

پدر مانی:کجا؟ما هم ناهار نخوردیم...چطوره همه با هم بخوریم...

از این پیشنهاد همه ی اقوام شلوغ مانی استقبال کردند و خانواده ی من بعد از کلی تعارف ابتدا قبول کردند اما با اون لباسهای خیس و شنی...موندن ما جایز نبود...

فرزاد جلو آمد و گفت:خوب ویلای شما که دور نیست...برین لباسهاتونو عوض کنین و یه دوش هم بگیرین و برگردین...ما که تا حالا صبر کردیم یک ساعت هم روش...

دلم میخواست این دایی مانی رو خفه کنم...

اما بد شانسی من یکی دو تا نبود...فروغ جلو آمد و گفت:اصلا همین جا برین دوش بگیرین...اینجا دو تا حموم داره....

داشتم دیوانه میشدم...از این همه تعارف بیجا...از این همه صمیمت بی مفهوم...

به هر حال هر چه که بود قرار شد ان لحظه ما به خانه برگردیم ولی فردا ناهار حتما خدمتشان برسیم...اصلا منظور آنها از این دعوت سریع السیر چه بود...

پدرم جلو رفت و مانی را بوسید و از او تشکر کرد و بعد مردانه با او دست داد و لبخندی زد و گفت:خوب آقای...

نام ناجی نوه اش را فراموش کرده بود...البته این عادت پدرم بود...اصولا هیچ نامی در ذهنش نمی ماند...

مانی لبخند گرمی زد و گفت:مانی...مانی مقدم...

پدرم دستش را رها کرد...مستقیم و خیره به چشمهای مانی خیره شد...مانی تعجبش را در لبخندی پنهان کرد و پدرم چنان با خشم و غضب به او خیره شده بود که من ضربان قلبم بالا رفته بود...چه برسه به مانی...

پدرم با لحنی که سعی میکرد عصبی نباشد اما بود گفت:خوشحال شدم از اشناییتون...

مانی خونسرد جواب داد:منم همینطور...

و پدرم از آن ویلا خارج شد و بقیه به جز من که حیرت زده نبودم متعجب به دنبال پدرم راه افتادیم...اقوام مانی هم دست کمی از مادر وهاله و محمد نداشتند در بهت از رفتار عجیب پدرم به دنبال ما برای بدرقه امدند و ما هم از انجا خارج شدیم و به سمت ویلای کرایه ای خودمان رفتیم...

علت رفتار پدرم را میدانستم...او دفترچه خاطرات من را خوانده بود...این پسر مغرور و نفوذ ناپذیر را از دست نوشته های من میشناخت...فکر میکرد دخترش به خاطر این آدم خودکشی کرده...و طبعا از او متنفر بود...از پدرم گله ای ندارم؛خدا را شکر کردم بارها و بارها از اینکه نوید سالم است....نگاهم را به پشت سرم چرخاندم...چطور میتوانستم کسی را که فقط چند قدم ناقابل از او فاصله دارم...کسی که اگر فقط چند متر ان طرف تر بروم هرم نفسهای داغش به قلبم رسوخ میکرد و من را... وجودم را به اتش میکشد ... کسی که هنوز هم نگاهش پر از جاذبه بود...ومن نمیتوانستم خودم را کنترل کنم و باید حتما نگاهش کنم...چطور فراموش کنم...چطور لایه ای ضخیم روی خاطرات هرچند تلخ اما دلنشینم بکشم....چطور ان نگاه برنده را از یادم ببرم...چطور ان برق و معصومیت و جذبه رو از یاد ببرم...چطور یاد نکنم که او چقدر مهربان است...با تمام نخواستن هایش...و شاید من هم نمیخواهم...نمیخواهم او را فراموش کنم...و این نخواستن همان نقطه ی عطف زندگی من بود.

رو به دریا نشستم...غروب را تماشا کرده ام و حالا...باز به این موجها خیره ام....حضور کسی خلوتم را بهم میزند.

هاله لبخندی زد و گفت:مامان بهم گفت...

-چیو؟

هاله:این همون پسره است نه؟

خودم را به گیجی زدم و گفتم:کدوم پسره؟

هاله:خودتی...

-بی شوخی... نگرفتم منظورتو...

هاله:مانی مقدم...همون پسره است که تو رو عاشق و شیدای خودش کرده...درست میگم؟

حرفی نزدم...

هاله نفس عمیقی کشید و گفت:فکر نمیکردم یه همچین ادمی باشه....

-فکر میکردی چه جوری باشه؟

هاله:نمیدونم...شاید یه آدم بی قید و بند و...نمیدونم...ولی هرچی که هست به نظر پسر بدی نمیومد...خانواده دار بود...و البته بهت حق میدم...

-چطور؟

هاله:ظاهرا ادم خوبی بود...و البته خوش قیافه...

لبخندی زدم و به دریا خیره شدم.

هاله:فکر نمیکردم اینقدر بزرگ شده باشی....

-ولی خیلی بزرگ شدم نه؟

هاله:منم وقتی عاشق شدم هم سن و سال تو بودم...

نگاهم هنوز به دریا بود و موجهایی که به ساحل می امدند و بازمیگشتند.

هاله دوباره گفت:خیلی دوستش داری؟

-فکر کنم اره...

هاله پرسید:چرا؟

جوابی نداشتم...خودم هم دو ساله به دنبال جواب چرا هستم و هنوز که هنوزه اندر خم یه کوچه ام...لبخندی زدم و گفتم:نمیدونم.... برای دوست داشتن دلیل نیاز نیست...اما برای نفرت چرا...دلم میخواد ازش متنفر بشم...دنبال دلیلم که ازش متنفر بشم...دلیلم دارما ولی بازم...یه نیرو...یه کشش...بازم یه چیزی مانعم میشه ...

هاله خندید و گفت:فیلسوف شدی...

-مزیت عشقه خواهر جان...

چقدر راحت باهاش حرف میزدم...دلم میخواست با یکی درد و دل کنم...با یکی مشورت کنم...هاله هم تا اینجا پا داده بود و از سرزنش های مادرانه و لودگی های دوستانه خبری نبود...شاید به همین خاطر بود که برای اولین بار راحت باهاش حرف میزدم.

هاله:برای اینکه کسی و فراموش کنی حتما نباید ازش متنفر بشی...

-پس چه جوری تمومش کنم...میدونی از کی خودشو انداخته تو ذهن و فکر من؟میدونی چقدر خواستم بهش پشت کنم و نشده...عشق بد حسیه....همچین که بوجود اومد دیگه از بین بردنش انگاری محاله...

هاله لبخندی زد و گفت:اشتباه تو همین جاست...

نگاهش کردم و گفتم:کجا؟

هاله به دریا خیره شد و گفت:همه فکر میکنند که عشق یه دفعه و بی هوا مثل یه مهمون ناخونده سر میرسه...ولی واقعا اینطور نیست...

میدونی هستی تو وجود ادم ها عشق هست....همه ی ادم ها تو وجودشون عشق و نفرت و باهم دارن...حالا بعضی ها حس عشقشون رو میشه و بهش پر و بال میدن بعضی ها هم نه...نه اینکه نداشته باشن...فرصت بروزش و پیدا نکردن...وقتی یه مادر اولین بار بچه اش رو در اغوش میگیره....حسی بوجود نمیاد...عشقی بوجود نمیاد...اون حس اون عشق تو وجود اون مادر هست...حالا وقتی بچه اش رو بغل میکنه فرصت ابراز و بروزش و داره...پس ابایی در اشکار کردنش نداره...عشق درست مثل یه قانون میمونه.... شاید مثل قانون پایستگی...از دبستان تو گوش ما میخونن انرژی نه بوجود میاد نه از بین میره...عشقم همینه...نه بوجود میاد نه از بین میره...نفرت هم همینطور...تو وجود آدم ها این دو حس هست...حالا برای بعضی ها امکان اشکاریش هست برای بعضی ها نه... توی وجود تو هم حس عشقت بیدار شده...حالا اگه حس تنفرتم بیدار بشه...این دو تا به جون هم میفتن...دو تاشون به یه اندازه قدرت دارن...دو تا حریف قدر که اگه یکیشون از بین بره تو هم نابود میشی...چه بسا هر دو رو از دست بدی اون وقت دیگه هیچی...خودتو به ورطه ی نابودی میکشونی...همه ی احساساتت از بین میره... داغون میشی...

لبخندی روی لبهام جا خوش کرد.نمیدونم چرا زودتر از اینا این حرفا رو بهم نزده بود...و حالا چقدر اروم شدم خدا میدونه...

برای لحظه ای فقط صدای امواج دریا بود.

هاله نگاهم کرد و من خندیدم و گفتم:فیلسوف شدی....

هاله لبخندی زد و گفت:حرفهای محمده...

-شوخی میکنی؟

هاله:نه...منم کاملا بهشون ایمان دارم...اون اوایل که با هم آشنا شده بودیم از این جور چیزها برام حرف میزد...میدونی من اوایل اصلا از محمد خوشم نمیومد...یه پسر ساکت و خجالتی... تو دانشگاه همه صداش میکردند ممد پپه...بس که ساکت و خجالتی بود،خودشو کشت تا اومد جلو ومنو به یه شام دعوت کرد....وقتی برای اولین بار منو به شام دعوت کرد...چنان داد و هواری راه انداختم که نگو و نپرس...فکر میکردم بره و پشت سرشم نگاه نکنه...اما نرفت...بازم اومد...بازم اومد و تحقیر شد...بازم اومد و خوار شد...اینقدر رفت و اومد تا به قول خودش حس عشق منو نسبت به خودش تو وجودم بیدار کرد...میدونی توی تمام این رفت و امدها و داد و هوارهای من...هیچ وقت نه التماس کرد نه به پام افتاد...خونسرد و اروم میومد و میگفت:میتونم امشب شما رو به یه شام دعوت کنم....گیرشم فقط رو شام بود...هر دفعه همینو میگفت که دیگه بار آخرقبل از اینکه حرفی بزنه خوابوندم زیر گوشش و اونم بلافاصله یکی زد تو صورت من...هستی گریه ام گرفته بود...ولی اون خیلی راحت با همون لحن همیشگی و خجالتیش بعد سیلی که از من خورد و به من زد گفت:میتونم امشب شما رو به یه شام دعوت کنم؟ انگار نه انگار که من اونو زدم و اونم منو زده...

فکر کن وسط حیاط من و اون ایستاده بودیم...جفتمون بهم سیلی زده بودیم...عالم و ادم از استادا و دانشجوها و دوستای من و خودش دورمون و گرفته بودن...داشتن با تعجب به من و اون نگاه میکردن...منم در کمال حیرت و بغض ...خواسته اش رو قبول کردم...یعنی از جسارتش خوشم اومد...بخاطر اون سیلی حتی ازم عذر خواهی هم نکرد...یعنی گفت:تو زدی منم زدم...مگه من چیکارت کرده بودم که منو زدی...منم جوابت و دادم...

بابا یک بار هم تو گوش من یا تو نزده بود...اما اون ممد پپه ی شهرستانی یکی خوابونده بود زیر گوش یه دختر تهرونی...دختر ارشد منصور برزگر..ممد پپه ای که همه میگفتن نمیتونه شلوارشو بالا بکشه...از فرداش شد محمد خان ... و از فرداش شد عشق من....

کم مونده بود از تعجب دو تا شاخ روی سرم رشد کنه...دهنم کاملا باز بود به طوری که تا لوزالمعده ام در معرض دید بود.

هاله از دیدن قیافه ی من با صدای بلند زد زیر خنده وقتی هم خنده هاش تموم شد از من پرسید:حالا چته؟

-نگفته بودی؟

هاله:آخه زود بود برای تو...این چیزا رو بدونی...

-مامان اینا هم میدونن؟

هاله:اره...محمد بهشون گفته بود که چه جوری منو راضی کرده...

-چه جوری حاضر شدی ؟

هاله لبخندی زد و گفت:اون پسر خوب و با حجب و حیایی بود...بعدشم هر زدی یه خوردی هم داره دیگه....اما بعد از ازدواج بهم گفت:من هر وقت به تو میگفتم میتونم امشب به شام دعوتت کنم تو میگفتی :نه امشب نمیتونی...

-خوب یعنی چی؟

هاله زانوهایش را بغل کرد و گفت:بهم گفت اگه یه جواب نه محکم و صریح بهم میدادی قانع میشدم و دیگه دنبالت نمیومدم....اما تو در جواب سوال همیشگی من یه جواب همیشگی میدادی که بهم امید میداد شاید شبهای دیگه بتونم تو رو به شام دعوت کنم...بخاطر همین هر شب میومدم...

راست میگفت منم هیچ وقت جواب درست و درمونی نمیدادم تا همون شبی که زدمش و اونم منو زد...

لبخندی زدم و گفتم:ولی جالب بودها؟

هاله:آره...خیلی...یکی از بهترین و قشنگترین خاطرات زندگیم همونه....

-تو خوشبختی؟

هاله:خوب معلومه...چرا نباشم...

-کاش منم خوشبخت بودم...

بعد لبخندی زدم و هاله بعد از کمی سکوت گفت:تو دو راه بیشتر نداری...

منتظر نگاهش کردم و هاله گفت:یا بسپارش دست تقدیر و زمان یا....یا حس عشق اونو بیدار کن...ولی فراموشی راه حل نیست فرار از صورت مسئله است...تو هرچه قدر بیشتر بخوای بهش فکر نکنی بیشتر به یادش میفتی...

گونه ام را بوسید و وقتی خواست بلند شود دستش را گرفتم و پرسیدم:چه جوری؟من خیلی راها رفتم...اما همشون به بن بست رسیده...

من حتی التماسشم کردم...

هاله اخم ظریفی کرد و گفت:برای به دست اوردن چیزی که برات ارزش داره التماس نکن...تلاش کن...زوری زوری که نمیشه کسی و به خودت دلبسته کنی..بعدشم...با التماس و تمنا و خواهش هیچ مشکلی حل نمیشه...دنبال راه دیگه ای باش...راهی که محبتت و باور کنه...عشقتو باور کنه و خودشم عاشقت بشه...راهی که نه خودت ضربه ببینی نه اون بتونه بهت ضربه بزنه....

مانتویش را با دست تکان داد و شنها را در هوا پراکنده کرد.لبخندی زد و گفت:عشق و نفرت دوروی یه سکه ان...مرز بینشون یه تار موه...مبادا به جای عشق ،نفرت و هوشیار کنی...

نگاهی هم به دریا انداخت و گفت:اینقدرم به این دریای مسخره نگاه نکن...ظهری نزدیک بود بچمو ازم بگیره...راستی خواهرش میگفت:مریضه...

نگران نگاهش کردم.

شانه ای بالا انداخت و گفت:منم اتفاقی وقتی شنیدم که داشت به سمیرا میگفت...گفت که خدا کنه حال مانی بد نشه...

باز هم نگران نگاهش کردم.

هاله انگار که بخواهد جواب خودش را بدهد گفت:لابد سرمایی چیزی خورده...

کمی خیالم راحت شد.لبخند مضحکی به من زدو زیر لب گفت:بسوزه پدر عاشقی...
لبخندی زدم وچشمکی زد و رفت و منو با یک دنیا از مجهولات و چرا ها و راه حل ها و سوال ها تنها گذاشت.من ماندم و دریای دروغی...
user offline