مانی که کارهای بیمارستان را انجام داده بود با کیک و آبمیوه ای به سمت مهرداد رفت و با خنده ی امیدوار کننده ای گفت:چطوری پدر جان...
مهرداد با نگرانی نگاهش کرد و گفت:افتضاح...

مانی کنارش نشست و گفت:بیا اینا رو بخور رنگ خیلی پریده....

مهرداد نگاهی به در اتاق عمل انداخت و گفت:چرا تموم نمیشه....

مانی:تا اینا رو بخوری اونم میاد...

مهرداد:کی؟

مانی:تو منتظر کی هستی؟

مهرداد:اهان...

و مانی با صدای بلند خندید و گفت:داداش ما رو....

مهرداد:کوفت...صداتوبیار پایین اینجا بیمارستانه...

مانی:بابا نگرانی نداره که...

مهرداد لبش را به دندان گرفت و گفت:مانی زود بود...دو هفته زودتر از موعد...خدا کنه مشکلی پیش نیاد...

مانی خندید و گفت:خوب هوس کرده شب عروسی دایی پدرش پاشه بیاد...و صدای زنگ موبایلش امد و مانی گفت:این مهدختم هر پنج دقیقه یه بار زنگ میزنه....و کمی ان طرفتر رفت تا با او صحبت کند.

مهرداد نگاه نگرانش را به در اتاق عمل دوخت .امشب هنوز یک ساعت از جشن نگذشته بود که مهدخت هراسان پیش مهرداد امد و گفت:سمیرا درد دارد ...

مهرداد آنقدر دستپاچه شده بود که نمیدانست چکار کند و مانی همان لحظه با ماشینش جلوی مهرداد پارک کرد و از او خواست سمیرا را بیاورد تا به بیمارستان بروند.

مانی کنارش نشست و گفت:فروغ جونم بد جور نگران شده...

مهرداد: برگرد جشن...تو رو هم از عروسی انداختم...

مانی چشمهایش را ریز کرد و گفت:بشین بینیم بابا...

مهرداد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:چرا تموم نمیشه...

مانی:اوف...چقدر کم طاقتی...

مهرداد ساکت شد و دست به سینه نشست و به در اتاق عمل زل زد.

مانی برای دلداریش گفت:خوب منم زود اومدم...

مهرداد نگاهی به چهره ی او انداخت.صورت سفید و اصلاح شده اش با موهایی که نیمی رو به بالا و نیمی دیگر در پیشانی اش ریخته بود،در آن کت و شلوار دودی و پیراهن ذغالی رنگ با آن کراوات صدفی بیشتر از همیشه جذاب شده بود.ناخودآگاه لبخندی زد و آرامشی که در چهره ی مانی بود در دلش رسوخ کرد.

مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:تو زود اومدنت تقصیر مامان شد که از پله ها افتاد...

مانی نفس عمیقی کشید و گفت :بیا اینا رو بخور...الان پس میفتیا...

مهرداد :کشتی منو...پس خودت چی؟

مانی:خودم خوردم...

مهرداد کیک را نصف کرد و گفت:پس اینم بخور...

مانی سرش را به دیوار تکیه داد و به در اتاق عمل خیره شد و گفت:خیلی حس خوبیه...

مهرداد:چی؟

مانی:همین که آدم منتظر باشه بچه اش به دنیا بیاد...

مهرداد با کمی ابمیوه بغضی که در گلویش بود را فرو داد و گفت:خودت تجربه میکنی....

مانی پوزخندی زد و گفت:واقعا؟

مهرداد نگاهش کرد و گفت:چرا اینقدر...

مانی میان حرفش امد و گفت:نا امیدوم؟!

مهرداد:آره...چرا؟

مانی:نباید باشم؟

مهرداد:دلیلی نداره...

مانی نگاهش کرد و گفت:دلیل؟چه دلیلی محکم تر از این که دارم میمیرم...

مهرداد با بغض نگاهش کرد.

مانی لبخندی زد و گفت:راستی اسمشو چی میذارین؟

مهرداد سرش را به سمت دیگری چرخاند و با سر انگشت اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد و گفت:نمیدونم...سمیرا انتخاب میکنه...

مانی سرش را به دیوار تکیه داد و به سقف خیره شد.

فروغ کلافه به این سو و آن سو میرفت.حالا احمد و بهنام و محمود هم به تکاپو افتاده بودند و به دنبال مانی و مهرداد که از ابتدای جشن غیبشان زده بود میگشتند.مهدخت و پیروز هم نگران منتظر اتمام مراسم بودند.

بالاخره شهلا و فرزاد سوار اتومبیلشان شدند وبقیه بوق زنان به دنبالشان راه افتادند.

مهدخت:از یه جایی بپیچ سمت بیمارستان...

پیروز از اینه نگاهی به عقب انداخت و گفت:نمیشه...بابااینا درست پشت سر ما هستن...نگران میشن....

مهدخت موبایلش را در اورد و به مانی زنگ زد.اما لحظه ای بعد گوشی اش را با عصبانیت روی داشبورد کوبید و گفت:لعنتی...

پیروز:چی شد؟

مهدخت به عقب برگشت و کت پیروز را روی امیر سام که خوابیده بود کشید و گفت:خاموشه...

پیروز:مال هر دوتاشون..

مهدخت سری تکان داد و از پنجره به بیرون خیره شد.

مهرداد طول و عرض راهرو را طی میکرد و مانی سرش را به دیوار تکیه داده بود و در حال چرت زدن بود.

مهرداد کلافه به مانی گفت:چرا اینقدر طول کشید...

مانی در همان حال گفت:از من میپرسی...تو دکتری...

مهرداد مشتش را به کف دست دیگرش زد و گفت:میترسم اتفاقی افتاده باشه که اینقدر طول کشیده....

مانی کلافه از راه رفتن های او گفت:مهری جان بتمرگ...

مهرداد با عصبانیت نگاهش کرد وگفت:تو این موقعیت ول نمیکنی...

مانی خندید و چشمهایش را بست و چیزی نگفت.

همان لحظه پرستاری از اتاق عمل خارج شد و گفت:آقای مقدم....

مهرداد جلو پرید و گفت:بله...

پرستار لبخند خشکی زد و گفت:تبریک میگم...شما صاحب یه پسر کوچولو شدین...

مهرداد برای لحظه ای ماند چه بگوید...آب دهانش را فرو داد...بعد از آن همه دلشوره و اضطراب حالا آرامش عجیبی در وجودش رخنه کرده بود.زیر لب خدا را شکر کرد و با تته پته پرسید:هم ...همسرم...حالش چطوره...

پرستار با همان لبخند تصنعی گفت:ایشون هم حالشون خوبه...با اینکه زایمان زود رس بود اما هر دوشون سلامت و سرحال هستن...تا یک ساعت دیگه میتونید همسرتون و ببینید...

مهرداد خواست باز هم تشکر کند اما پرستار از کنارش عبور کرد و رفت.

چشمهایش را بست و به دیوار تکیه داد.لبخندی به لبهایش زاویه داده بود.

مانی دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:تبریک میگم پدر جان...مهرداد چشمهایش را باز کرد و مانی را در آغوش کشید وخنده ی بلندی سر داد و در میان قهقهه اش گفت:باورم نمیشه مانی...باورم نمیشه...

مانی هم به همراه او میخندید...

مهرداد:یعنی منم پدر شدم...

مانی:من پسرت نیستم...له شدم مهرداد...

مهرداد خندید و از او فاصله گرفت و گفت:خوب حالا تو هم...

مانی:من نمیفهمم تازگی ها چرا یهو موجی میشین...جو میگرتتون منو له کنین...

مهرداد نفس عمیقی از سر راحتی کشید و گفت:بیا بریم بیرون...یه هوایی بخوریم...

مانی:من گشنمه...

مهرداد:آخ گفتی...

حیاط بیمارستان تاریک بود.در محوطه روی یک نیمکت نشست و مانی به سمت مغازه ای که در پشت نرده های بیمارستان چراغ هایش روشن بود، رفت.

دستهایش را از هم باز کرد و کمرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و به آسمان شب پر ستاره خیره شد.نگاهی به ساعتش انداخت.سه صبح بود...دوم تیر ماه روز پنج شنبه...لبخندش عمیق تر شد.این لحظه ی تولد پسرش بود.و مطمئن بود تا عمر دارد هیچ گاه این لحظه را فراموش نمیکند.

صدای تق تق پاشنه های کفشی به گوشش رسید.ارامشش را به هم زد.زیر لب غر زد:با این کفشها بیفتی حالت جا بیاد...

صدای پیروز به گوشش رسید:اوناهاش...اونجا نشسته...

مهرداد از جایش بلند شد و دید که پیروز و مهدخت به سمتش می آیند و مهدخت با آن کفش ها که صدای ناهنجاری داشت سعی میکرد تند گام بردارد.

از حرفی که در دل زده بود خنده اش گرفت.و در همان لحظه مهدخت پایش پیچ خورد که پیروز دستش را گرفت تا از به زمین افتادنش جلوگیری کند.و اینبار با صدای بلندی به خنده افتاد.

مهدخت با حرص گفت:کوفت...

پیروز:چی شد؟

مهدخت هم خودش را به مهرداد رساند و با شوق گفت:به دنیا اومد...

مهردادخندید و گفت:بله..کاکل زری تشریف آوردند...

مهدخت او را در آغوش کشید و با گریه گفت:الهی قربونت برم...تبریک میگم....

مهرداد:حالا چرا گریه میکنی؟

پیروز خنده کنان گفت:تو اون موقع که امیر سام دنیا اومد چرا گریه کردی؟

مهرداد به سمت پیروز رفت و کف دستهایشان را در هوا به هم زدند و بازوهای پیروز دور کمر مهرداد حلقه شد و او را از روی زمین بلند کرد.داد مهرداد به هوا رفت و گفت:میخوای بچم یتیم بشه...بذارتم زمین دیوونه...باز وحشی بازیت گل کرد....

مهدخت که آرام شده بود خندید و گفت:یواش...اینجا بیمارستانه...اِ...خجالت بکشین...

پیروز او را روی زمین گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد گفت:چاق شدیا...

مهرداد خندید و گفت:تو پیر شدی...

مهدخت پرسید:دیدیشون؟

مهرداد:هنوز نه...

پیروز:عموی بچه کجاست...

مهدخت:راست میگه....مانی کجاست؟

مهرداد:امشب خیلی زحمت کشید...اونم از عروسی انداختم...راستی کسی از نبود ما چیزی نفهمید؟

مهدخت پوزخندی زد و گفت:مامان داشت سکته میکرد...فکر کرده بود مانی حالش بد شده...

مهرداد:خوب بهش چی گفتین؟

پیروز:هیچی ....من و مهدخت موقعی که فرزاد اینا با ماشین راه افتادن از فرعی پیچیدیم اومدیم اینجا...هنوز کسی چیزی نمیدونه...

مهدخت:نگفتی مانی کجاست؟

مهرداد: رفت یه چیزی بخره....دارم میمیرم از گشنگی...

مانی هم با کیسه هایی پر از کیک و بیسگوییت جلو امد و گفت:بَه...عمه ی بچه...

مهدخت خندید و گفت:سلام عموی بزرگوار...

مهرداد کیسه ای را از دستش گرفت و گفت:اینا چیه خریدی؟

مانی:چی میل داشتی برات بیارم؟ساعت سه صبحه ها...

مهرداد:لااقل پنیر میگرفتی...

مانی:پنیر و با چی میخوردی اون وقت؟

مهرداد:نون نداشت...

مانی نگاهش کرد و گفت:از تو بقالی واسه تو نون بخرم...چند وقته خرید نرفتی؟

مهرداد:بعضی هاشون دارن...

مانی کیسه ی دیگر را به سینه ی مهرداد کوبید و گفت:فکر نکن پدر شدی حالا هیچی بهت نمیگم ها...همین ها هم از سرت زیاده...راستی یک ساعت شدها...

مهرداد کیسه ها را روی نیمکت گذاشت و به حالت دو به سمت ساختمان رفت.

مهدخت:یک ساعت چیه؟

مانی:رفت ببینتشون دیگه...

مهدخت:خوب ما هم بریم دیگه...وای قربونش برم الهی...

و هر سه به سمت بیمارستان حرکت کردند و پیروز با نشان دادن کارتش به نگهبان اطلاعات وارد بخش شدند.

مهدخت سعی میکرد روی نوک پنجه هایش راه برود تا سبب بهم زدن ارامش بیماران نباشد و مانی هم با پرستاری صحبت میکرد

تا سمیرا را در یک اتاق خصوصی بستری کنند.پرستار فرمی را به او داد ومانی هم پس از تکمیلش به حسابداری رفت تا باقی مراحل را طی کند.

مهدخت لبه ی تخت نشست و گفت:خسته نباشی پهلوون...

سمیرا لبش را گزید و با اشاره به پیروزبا صدای خسته ای گفت:مهدخت جان...

مهدخت خم شد و گونه اش را بوسید و گفت:بی خیال عزیزم... خوب خانم تبریک میگم...قدمش خیر باشه...

سمیرا لبخند محزونی زد و گفت:هنوز ندیدمش...

مهدخت:مهرداد رفته بیارتش...نگران نباش...عمه قربونش بره...اینقدر نازه که نگو...

سمیرا:تو دیدیش...

مهدخت:از پشت شیشه...عین لبو میمونه...صورتی صورتی...

سمیرا:همه جاش سالم بود؟

مهدخت:اره قربونت برم...چنان دست و پایی میزد که...وای الهی فداش بشم...

پیروز رو به مهدخت گفت:مهدخت...اصلا حواست به امیر هست؟

مهدخت محکم به صورتش زد و گفت:تو ماشین خوابه...وای بیدار نشده باشه بچم...ببینه ما نیستیم سنگ کوپ میکنه...

پیروز سری تکان داد و گفت:واقعا که...سمیرا خانم شما اینجوری نباشین ها...

سمیرا خندید و چیزی نگفت.

پیروز:با اجازتون من میرم پایین...فعلا...

سمیرا لبخندی زد و گفت:زحمت کشیدین...

همان لحظه مهرداد وارد شد و مهدخت نگاهی به سمیرا و سپس مهرداد انداخت و گفت:منم میام...و به سرعت نور از اتاق خارج شد.

سمیرا سرش را به سمت دیواری که پوستر بزرگی از یک نوزاد چشم ابی به آن نصب شده بود برگرداند و نفس عمیقی کشید.

مهرداد خیره نگاهش میکرد.صورتش گرد و کمی ورم کرده بود.چشمهای سبزش پف کرده به نظر میرسید.رنگش پریده بود و موهای قهوه ای اش پیشانی اش را پوشانده بود.آهسته دستش را گرفت و گفت:ازت ممنونم...

سمیرا حرفی نزد.اما سرمای چیزی را روی مچ دستش حس میکرد.سرش را به سمت دستش چرخاند.دستبند سفید رنگی روی مچش میدرخشید.

مهرداد:قابلتو نداره...

سمیرا حیرت زده نگاهش کرد و باز هم چیزی نگفت.

مهرداد خم شد و گونه اش را بوسید و گفت:هنوزم میخوای قهر باشی؟پنج ماه واسه ی تنبیه من کافی نیست؟سمیرا به خدا طاقت ندارم...

سمیرا:از من چه توقعی داری؟

مهرداد با چشمهایی پر از اشک نگاهش کرد و دستش را به سمت لبش برد و چند بار پیاپی انگشتهایش را بوسید..

سمیرا با بغض گفت:مهرداد...خیلی بی انصافی...چه جوری تونستی با من اینکارو بکنی...تو که میدونستی من جز تو کسی و ندارم....تو که میدونستی من چقدر تنهام...تو که میدونستی من چقدر دوستت دارم...چطور راضی شدی به من دروغ بگی...چطور راضی شدی با پرستو باشی ...همه ی اینا به کنار...چطور تونستی به من تهمت بزنی...به برادرت...چطور دلت اومد دلم و بشکنی...مهرداد خیلی نامردی..خیلی بی معرفتی...

و اشکهایش جاری شد.

مهرداد با مهربانی اشکهای گرم سمیرا را پاک کرد و گفت:حق داری...هرچی بگی حق داری...ولی باورکن سمیرا بخدا نمیخواستم زندگیمون بهم بخوره...باور کن من دوستت دارم...بخدا راست میگم...پرستو وقتی برگشت به ایران از من کمک خواست...چون روی برگشتن به خونه ی خاله فریده رو نداشت...من چیکار باید میکردم؟خوب مجبور شدم ببرمش هتل...براش اتاق بگیرم...

سمیرا با غیظ نگاهش کرد و گفت:چرا به تو زنگ زد...اصلا شماره ی تو رو از کجا داشت؟کس دیگه ای تو فامیل نبود کمکش کنه...اصلا چرا چیزی به من نگفتی؟چرا دروغ گفتی؟

مهرداد:ترسیدم زندگیمون بهم بخوره...ترسیدم راجع به من فکرای دیگه ای بکنی...ترسیدم بهم بی اعتماد بشی...شک کنی...و سرش را میان دستهایش گرفت.

سمیرا:حالا چی؟

مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:حالا هم داری همون فکرهایی که ازش میترسیدم و راجع به من میکنی...حالا از همون چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومده...

سمیرا بغضش را فرو داد و سرش را به سمت پوستر چرخاند.

مهرداد با لحن ملتمسی گفت:تقاضای یه فرصت دوباره...فکر نمیکنم اونقدر خواسته ی زیادی باشه...

سمیرا آهی کشید و پرسید:چطور شد ولش کردی؟

مهرداد:بعد از رفتن تو از خونه فهمیدم چه خاکی بر سرم شده...دیگه نه بهش زنگ زدم...نه دیدمش...باور کن...

سمیرا نگاهش کرد و گفت:این آخرین فرصته...اگه بازم دست از پا خطا کنی...پشت گوشت و دیدی سمیرا هم دیدی...چشمهایش از شادی درخشید خواست چیزی بگوید که همان لحظه پرستار با یک چرخ به همراه مانی وارد اتاق شدند.

مهرداد از ذوق لبخندی زد و سمیرا خودش را به کمک مهرداد روی تخت بالا کشید.

پرستار به آرامی پتویی را در آغوش سمیرا گذاشت.

نفسش حبس شده بود و قلبش تند تند میزد.با دست لرزانی نیمی از پتو را که روی صورت نوزادش را پوشانده بود کنار زد و صورت گرد و قرمز رنگ پسرش نمایان شد.

چشمهایش بسته بود و لبهای صورتی اش غنچه شده بود.ابروهای کم پشتی داشت و تمام صورت گرد و تپلش از کرک های طلایی پر شده بود.بینی اش کوچک بود و موهای پر پشت قهوه ای اش تا پایین گوش هایش میرسید.هر دو دست کوچکش مشت شده بود و قفسه ی سینه اش با شتاب پایین و بالا میرفت.برای سمیرا دوست داشتنی تر از این موجود کوچک هم در این دنیا وجود داشت؟

مهرداد با عشق به هردویشان نگاه میکرد و همان لحظه فلاش دوربین عکاسی چشم هر دو را زد.

مانی:وای پسر...عجب عکسی شد...

مهرداد خندید و رو به سمیرا گفت:تبریک میگم مامان کوچولو...

سمیرا نگاهی به چهره ی پسرش و سپس نگاهی به مهرداد که با نهایت عشق تماشایش میکرد،انداخت و لبخندی زد و پر محبت گفت:منم به تو تبریک میگم...

مانی باز هم از انها عکس انداخت و گفت:منم به جفتتون تبریک میگم...

سمیرا لبخندی زد و مانی پرسید:حالا اسمش چیه؟

سمیرا مستقیم در چشمهای مانی نگاه کرد.حضور این عزیزترین موجود کوچک که حالا گرمای وجودش را حس میکرد را مدیون مانی بود.

سمیرا:تو چه پیشنهادی میدی؟

مانی لحظه ای فکر کرد و گفت:یه چیزی که به فامیلیش بیاد...

مهرداد لبخندی زد و سمیرا گفت:تو اسمشو انتخاب کن...

مانی متعجب پرسید:من؟

سمیرا:اگه تو نبودی الان اینجا نبود...وجودشو مدیون توه...

مانی:بیخیال...

سمیرا خندید و گفت:جدی گفتم....تو اسمشو انتخاب کن...

مانی نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:مهری بگه....

مهرداد نگاهی به مانی انداخت و گفت:بگو دیگه...مامانش میخواد تو انتخاب کنی...

مانی لبخندی زد و گفت:خیلی خوب...من میگم :ماهان...

سمیرا به مهرداد که با نگاهی سپاس گزار به مانی خیره شده بود، چشم دوخت و سپس به پسرش...میدانست که ماهان اسم مورد علاقه ی مهرداد است...لبخندی زد و گفت:خوش اومدی ماهان کوچولو...

مهرداد پیشانی سمیرا را بوسید و سمیرا با لبخندی پر مهر نگاهش کرد.

مانی از اتاق خارج شد و هر سه را تنها گذاشت.

ساعت دو بعد از ظهر بود و کل اتاق سابق مهرداد در خانه ی احمد را پر از دسته ها و سبدهای گل فرا گرفته بود.

فروغ از نگرانی های شب گذشته اش برای شهین و فریده میگفت و مهدخت مدام قربان صدقه ی نو رسیده میرفت و پونه و پریسا از جشن برای سمیرا میگفتند و پیروز و بهنام از مشکلات بچه داری برای مهرداد و میگفتند و ته دلش را خالی میکردند احمد و محمود کمی خسته و خواب آلود در این همهمه از برگزاری جشن دیشب و تولد عضو جدید حرف میزدند.

در اتاق باز شد و مانی و بهزاد با دو سینی شربت و شیرینی وارد شدند.

مهرداد جمع را ساکت کرد و گفت:خوب...من و سمیرا یه تشکر درست و حسابی به مانی بدهی داریم...

سمیرا:دیشب خیلی زحمت کشیدی....

مهرداد:واقعا اگه تو نبودیا...من نمیدونستم چکار کنم...

مانی لبخندی زد و چیزی نگفت.

مهرداد به سمتش آمد و بسته ی بزرگ کادویی را به دستش داد و گفت:اصلا قابل دار نیست...شرمنده...از طرف من و سمیرا و ماهان...

مانی مهرداد را در آغوش گرفت و گفت:بابا بیخیال...این کارا چیه...من که کاری نکردم...

مهرداد در همان حال گفت:خیلی کارا کردی...بخاطر همش ازت ممنونم...مطمئنم هیچ وقت نمیتونم جبران کنم...

مانی:مهری ول کن این لوس بازیا رو...بعدشم تو جبران کردی...

مهرداد:کی؟

مانی:من هنوز زندم...این بخاطر تلاش توه...مگه غیر از اینه؟

مهرداد مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و گفت:اون وظیفه ی من بود...

مانی خندید و گفت:منم وظیفه داشتم از پسرت و زن داداشم مراقبت کنم...

مهرداد لبخندی زد و گفت:بخاطر اسم پسرم...

مانی میان حرفش آمد و گفت:تو اسم ماهان و همیشه دوست داشتی....

مهرداد با نگاهی تشکر آمیز به او خیره شد و مانی چشمکی زد و بسته اش را که کادوی مهرداد بود باز کرد.یک نوت بوک سفید و بسیارشیک بود که برای لحظه ای فقط خیره نگاهش میکرد.

مهرداد از حالت او خندید و گفت:بهش احتیاج داشتی...

مانی خندید و گفت:ای ول...پسر خیلی باحاله....مخلصیم داش مهری...

مهرداد:کوفت و مهری...
و همه با صدای بلند خندیدند