او هم در کتابخانه بود.دلش میخواست از همان راهی که آمده بازگردد اما دیر شده بود...چون مستقیم داشت به او نگاه میکرد.
هستی با لبخندی جلو آمد و گفت:سلام آقای مقدم...
مانی هم زیر لب جواب سلامش را داد...
هستی پرسید:حالتون خوبه؟
خودش هم نمیدانست چرا زبانش بند آمده...با این حال به زحمت به خودش مسلط شد و گفت:مرسی...شما حالتون چطوره؟از نتایج راضی بودین...
هستی با حرکتی دلنشین که تمام وجود مانی را لرزاند سرش را تکانی داد تا موهایش را از جلوی چشمش کنار بزند،لبخندی زد و گفت:امان از این نتایج...نه خیلی ولی خوبیش اینه که قبول شدم دیگه...خوب...
مانی میان حرفش امد و گفت:منم همینطور به زور قبول شدم...
هستی متعجب از این همه حرافی او نگاهش میکرد.
مانی دلش میخواست بیشتر با او حرف بزند ولی حرکات عجول هستی که مدام به ساعتش نگاه میکرد منصرف شد و گفت:شما ترم تابستونی برمیدارین؟
هستی:اممم...نمیدونم...نه فکر نکنم...خوب امر دیگه ای نیست؟
مانی لبخندی زد و گفت:به سلامت...
هستی نگاهش کرد و مانی سرش را پایین انداخت.
هستی زیر لب چیزی مثل خداحافظی زمزمه کرد و از کنارش رد شد.
مانی خودش را روی صندلی انداخت و سرش را میان دستهایش گرفت.علامت سوال بزرگی در ذهنش چرخ میخورد و او هیچ جوابی برایش نداشت.
بعد از ان همه اتفاق و ماجرا...دو روز بعد از تولدش در دانشگاه هستی مثل سابق انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده جلو امد و با او سلام و علیکی گرم و صمیمی و البته رسمی کرد و او فقط مثل یک مجسمه به او نگاه میکرد و زبانش در دهن خشک شده بود...و روزهای بعد هم به همین منوال گذشت تا کم کم مانی به خود امد و او هم رفتار سابق را در پیش گرفت.هر دو به نوعی سعی داشتند طبیعی جلوه کنند جلوی بقیه و برای جلوگیری از شایعات اما این محال ممکن بود.
هستی سرش را روی فرمان ماشین گذاشت...در طول امتحانات کمتر او را دیده بود و دلش برای او و آن نگاه نافذش تنگ شده بود.
تینا مدام او را سرزنش میکرد که چرا اینقدر احمق است و او هم نمیتوانست از دوست داشتن مانی دست بکشد...مبارزه ای که تمام وجودش را در بر گرفته بود همیشه به برد عشق مانی ختم میشد و بالاخره هم خودش پذیرفته بود که فراموش کردن عشقش که نهایت سادگی و صداقت بود محال است و او از این همه جدال در درونش تنها چیزی که عایدش میشود زجر و دل شکستگی است...این امر اصلا امکان پذیر نبود...تنها کاری که توانست بکند این بود که شود همان هستی که قبلا بود.دختری پر غرور و متکبر که فقط از همکلاسی پسرش خوشش می آمد و گهگاهی با او حرف میزد و مثل قبل با او احوالپرسی میکرد...و پذیرش این روند گرچه برای مانی تعجب برانگیز بود اما بالاخره او هم پذیرفت و شد همانی که قبلا بود و همانی که هستی را اسیر خودش کرده بود.هستی به همین سلام ها و نگاه های دزدکی دلخوش بود و به هیچ وجه دلش نمیخواست این یکی را هم از دست بدهد...و البته این را هم میدانست تمام این کارها برای ان بود که باز هم توجه مانی را به خودش جلب کند و این بار راه دیگری را در پیش گرفته بود.راهی که تمامش انتظار بود.تمامش به دست سرنوشت بود تا شاید دلش به حال هستی بسوزد و همان بشود که او میخواهد.
شهلا در ان لباس سفید میدرخشید و فرزاد با کت و شلوار طوسی براق کنارش نشسته بود و ازنگاههای عاشقانه اش هر کس میفهمید که آن لحظه چه احساس خوشایندی دارد.
پریسا در لباس سدری رنگ که بی نهایت به پوست تیره اش می آمد درکنار بهزاد نشسته بود و بهزاد مثل همیشه او را می خنداند.
صدای موزیک هر شنونده ای را به وجد می آورد.فروغ که در لباس شب از همیشه زیباتر و پر ابهت تر به نظر میرسید به سمت عروس و داماد رفت و آنها را بلند کرد.
و لحظه ای بعد پریسا و بهزاد هم به جمع آن دو اضافه شدند و در یک چشم به هم زدن حلقه ی بزرگی دور تا دور آنها را فرا گرفت.
فروغ هم لحظه ای لبخند از لبش کنار نمیرفت اما نگاه پر تشویشش مدام به این سو و آن سو می چرخید.
نگاهش به احمد افتاد که کنار محمود ایستاده بود و میخندیدند.به سمت آنها رفت و از احمد سراغ مانی را گرفت ولی اوهم نمیدانست.از مهرداد هم خبری نبود.خنده از لبهایش کنار رفت وجای خودش را به نگرانی داد...اما طولی نکشید که صدای ارکست که مهمانان را به صرف شام دعوت میکرد باعث شد از ان حال و هوا در بیاید و به سمت میز بزرگ شام برود تا خودش هم کمی از مهمانان پذیرایی کند.شهین و فریده هم آنجا بودند.
فروغ دوباره به سمت مهدخت رفت و او هم خبری نداشت اما رنگ پریده اش نشان از چیز دیگری بود.
فرزاد به کنار فروغ آمد و گفت:مانی کجاست؟
فروغ:منم دنبالشم...
مهدخت نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:من برم به امیر سام شام بدم...
فرزاد خندید و گفت:صد بار اومده پیش من گفته واسه ی منم یه عروس بگیر مثل عروس خودت....
مهدخت لبخند تلخی زد و بار دیگر به ساعتش نگاه کرد از جمع آنها دور شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)