متعجب داشت به من نگاه میکرد...چشمهاش ... وای از دست این چشمهای وحشی سیاهش .. .اون برقش.. .اون سحرش... جادوش.. .افسونش... نمیدونم....هر چی بود منو جذب میکرد و ذره ذره ی وجودم و به آتیش میکشید....
نگاهش نکردم چون اون وقت نمیتونستم حرف بزنم...
مانی کمی از قهوه اش خورد و گفت:خوب؟
-خوب چی؟
مانی:منظورت از این نمایش مسخره که امروز راه انداختی چیه؟ما حرفامونو با هم زدیم...مگه نه؟
سرم پایین بود و گفتم:کدوم حرف؟
مانی:قرار بود تمومش کنی...
با پررویی گفتم:قرار بود یک ماه دیگه بهم فرصت بدی....
مانی:ما همچین قراری با هم نذاشتیم....
نگاهش نکردم و سرمو چرخوندم به سمت در کافی شاپ که دختر و پسری داشتند با خنده ازش خارج میشدند.
بی هوا گفتم:تولدت مبارک...
سرد جواب داد :مرسی...
از پشت پرده ی اشک چشمم نگاهش کردم و شمع بیست و یک و روی کیک گذاشتم و به تینا و پویا اشاره کردم که بیان...
اونا هم سر میز نشستند...فضایی که مانی برای من و خودش درست کرده بود اونقدر سنگین بود که خنده ی اون دو تا هم روی لبشون بماسه و ساکت بشینن روی صندلی...
پویا بدون حرف با فندکش شمع و روشن کرد.
مانی داشت اس ام اس میداد...لابد به پری یا شایدم بهی. ..یا سمیرا...اه لعنتی اشکم داره سرازیر میشه...
شمع داشت آب میشد و در حال ریختن روی خامه های کیک بود... نگاهش کردم گفتم:تولدتون مبارک...خودم هم نفهمیدم چرا یهو ازون لحن صمیمی رسمی شدم...و اون هم هیچ عکس العملی نشون نداد.
تینا هم سرش پایین بود...اون دیگه چه مرگش بود...اون چرا حرف نمیزد لابد چون دوستش داشت تحقیر میشد ناراحت بود...یا نبود...نمیدونم...
پویا گفت:خاموشش کن دیگه...
مانی کاری نکرد اونقدر درگیر اس ام اس دادن بود که اصلا فکر کنم نشنید...از تو کیفم بسته ی کادویی و در اوردم و مقابلش گذاشتم و گفتم:ناقابله...
سرش و اورد بالا و گفت:چی؟
چشمش خورد به کادو و گفت:مال منه؟
سرم و تکون دادم و اونم سرشو انداخت تو گوشیش و خشک و سرد و تلخ باز گفت:مرسی...
اشکم چکید رو میز و منم زل زم بهش...یه دایره ی کوچولو ...
تینا با بی حوصلگی گفت:شمع آب شد...اما منظورش من بودم که داشتم از این همه تحقیر اب میشدم...
مانی نگاهم کرد.منم در همون حال با یه صدایی که نمیدونم چرا اونقدر بغض دار و گرفته بود گفتم:خاموشش نمیکنی؟
آروم سرشو آورد جلو...سنگینی نگاهشو حس میکردم... سرم وگرفتم بالا. ..از پشت شعله ی دو تا شمع تو چشمهاش نگاه کردم...برق همیشگی اون نگاه نافذش با انعکاس اون دو تا شعله ی شمع توی پس زمینه ی سیاه چشمهاش وجودم و داشت به خاکستر تبدیل میکرد...اونم نگاهم میکرد...اروم نفسش و داد بیرون...شمع ها خاموش شد و من از گرمای نفسش که به صورتم خورد شعله ور شدم...گرم و داغ... حس مطبوع و دلنشینی که آرومم کرد.
لبخندی زدم و کادو رو به سمتش هول دادم و گفتم:ببخشید دیگه...وسعم همینقدر بود...
هنوز داشت نگاهم میکرد...منم دوباره زل زدم تو چشمهاش و نگاهش کردم و فرو رفتم توی شب و دو تا ستاره ی درخشان...پویا تک سرفه ای کرد و که مانی پلک زد و سرشو انداخت پایین...
اهسته پرسیدم: بازش نمیکنین؟
دست چپش و برد سمت کادو....اروم کاغذ کادوشو باز کرد...اونقدر آهسته وبی حال که دلم میخواست ازش پس بگیرم...با یه دست لطف کرد و سرم منت گذاشت و کادوشو باز کرد.
جعبه ی سورمه ای ساعت و بیرون اورد درشو باز کرد...نگاهی به ساعت مارک دار و گرونی که براش خریده بودم انداخت...پویا و تینا که از ارزش کادو دهنشون باز مونده بود اما مانی هیچ واکنشی نشون نداد...لبخند سردی زد و گفت:مرسی...زحمت کشیدی ولی من عینشو دارم...فکر نکنم به یکی درست مثل همون احتیاج داشته باشم...
صدای شکستن خودم و تق بسته شدن جعبه ی ساعت با هم یکی شد. حرفی نزدم... کادوشو به سمتم هول داد و گفت:بخاطرامشب مرسی و خداحافظ...
اونقدر محکم و صریح گفت که جای هیچ بحثی برای من نداشت...تینا و پویا با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردند.بیچاره ها نمیدونستند چی بگن...
از جاش بلند شد و از کافی شاپ رفت بیرون...به خودم اومدم و کادو رو برداشتم و به سمت در رفتم...
داشت سوار ماشینش میشد.صداش زدم:مانی...
سرشو گرفت بالا و مستقیم با حرص و عصبانیت زل زد تو چشمهام و گفت:دیگه تموم شد...
-آره تموم شد...
چقدر راحت به شکستم اعتراف کردم...
مانی خواست سوار بشه که رفتم نزدیکتر و کنار در ماشین ایستادم...ساعت و جلوش گرفتم...چسب کاغذ کادو که به آستین مانتوم چسبیده بود و مچاله کردم و انداختم رو زمین...مانی خم شد تو ماشین و جعبه ی خاتم کاری شده ای که از اصفهان آورده بودو اون دو جعه گز و داد دستم...دلم خواست بزنم تو گوشش ولی نزدم...
یه کم نگاهش کردم و گفتم:عادت ندارم هدیه رو از کسی پس بگیرم...چیز گران بهایی نیست اما اگر نمیخواین بندازینش دور....همه رو گذاشتم روی کاپوت ماشینشو...رفتم داخل کافی کافی شاپ و حساب کردم و بدون اینکه از تینا و پویا خداحافظی کنم از اونجا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم...مانی هنوز همونجا ایستاده بود.
یه بوق زدم...متوجه ام شد و نگاهم کرد.
سرم و از شیشه بیرون اوردم و گفتم:خداحافظ آقای مقدم...و گاز ماشین و گرفتم و رفتم...هنوز یه کم غرور برام مونده بود.غرور؟!...غرور کجا بود هستی؟چون به فامیلی صداش زدی یعنی مغروری...یعنی همون آدمی...تو خیلی وقته که از بین رفتی...خیلی وقته که خودتو نابود کردی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شدی...باورم نمیشد که گریه ام نگرفته و بغضی تو گلوم نیست...خنده ام گرفته بود داشتم زور میزدم گریه کنم اما نمیشد....به جاش یه لبخند روی لبهام بود و من اصلا نمیدونستم چم شده نکنه دیوونه شده باشم...بازم عمیق و سنگین نفسم و دادم بیرون ...فراموشش میکنم. ..آره.. .اون لیاقت منو نداره....وتنها آرزوی اون لحظه ام این بود که واقعا بتونم فراموشش کنم...خدایا کمکم کن.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)