با صدای چرخش کلید نگاه ها از سالن به در متمرکز شد.

مهرداد گردنش را خم کرد و گفت:بالاخره تشریف اوردین؟

احمد با سرزنش گفت:خوبه میدونستی امشب کلی مهمون داریم..

مانی سرش پایین بود دندانهایش از سرما محکم بهم میخوردند کنار در ایستاده بود و نیمی از صورتش در سایه پنهان مانده بود.

مهرداد:پس چرا جلوی در واستادی؟

فریده:بیا تو خاله ما میبخشیمت...

مانی سرش را بالا گرفت و گفت:آخه فرش خیس میشه...

فرزاد نگاهش کرد و یک قدم به سمتش رفت و گفت:هی پسر چه بلایی به سر خودت آوردی؟

و با این حرفش همه به سمت در نگاه کردند.بهنام خندید و گفت:با لباس دوش گرفتی؟

مهرداد هم جلو آمد و گفت:نگاش کن شده موش آب کشیده...بیا برو...بیا برو تو اتاقت لباست و عوض کن...

فروغ به صورتش زد و گفت:خدا مرگم بده این چه وضعیه؟

پیروز:مانی سرما میخوری برو لباس هات و عوض کن...

تمام راه را از خانه ی هستی تا خانه ی خودشان زیر باران تند بهاری پیاده آمده بود.

محمود:عمو جان حالت خوبه...چرا هنوز واستادی؟

احمد:بچه سرما میخوری...

مانی میزان حساسیت و وسواس فروغ را میدانست...سرش را بالا گرفت و گفت:آخه فرش...

فرزاد:جهنم فرش...

مهرداد بازویش را گرفت و گفت:بیا بریم ببینم...واسه من امشب وسواسی شده...و او را همراه خودش کشید و به اتاق برد.

بقیه هم به سالن بازگشتند.

مانی با شلوار جین طوسی رنگ و یک تی شرت سفید با نقش و نگارهای سیاه و خاکستری و نقره ای وارد سالن شد بعد از سلام و علیک با همه نگاهی به زوج هایی که کنار هم نشسته بودند و ریز ریز صحبت میکردند انداخت شهلا و فرزاد و بهزاد و پریسا چنان غرق گفت و گو بودند که متوجه سکوت جمع و نگاهای متمرکز روی خودشان نشدند.

مانی کنار فریده نشست و گفت:فریده جون فقط سر من و شما بی کلاه مونده...

فریده:چرا خاله مگه چی شده؟

مانی:خوب من و شماییم که تو این جمع جفت نداریم دیگه...

فریده با صدای بلند خندید و فرزاد گفت:جفتش از دستش پر کشید رفت...خدا بیامرزه نعمت الله خان و چی کشید از دست تو...

فریده:باز تو حرف زدی...

فرزاد دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت:مخلصم خواهر جان....

فریده خندید و رو به فروغ گفت:چرا واسه ی این بچه کاری نمیکنی فروغ؟

مهدخت:واه....خاله مامان چیکار کنه؟خودش باید دست بجنبونه...

شهین:دیگه وقتشه که واسه مانی هم آستین بالا بزنیم...

احمد کنار مانی نشست و گفت:فعلا زوده زن داداش...هنوز درسش تموم نشده...

پونه لبخندی زد و گفت:اون دختره بود...رو به سمیرا اسمش چیه؟

مهدخت خندید و گفت:هستی...

پونه:آره همین هستی خانم برید کلک کار و بکنید دیگه عمو...

احمد خندید و گفت:والله ما که هنوز ایشونو زیارت نکردیم...

مهرداد:اتفاقا دیدینش...

مانی چپ چپ نگاهش کرد و احمد پرسید:کجا؟

مهرداد چشمکی زد و گفت:حالا من بعدا بهتون میگم....

محمود:حالا چه جور دختری هست؟

احمد:داداش اگه شما فهمیدین ما هم فهمیدیم...این پسره که اصلا بروز نمیده...

فروغ:من اگه دختره به دلم نشینه رضایت نمیدم ها بگم...

مانی نگاهش کرد وبی اراده گفت:حتما میشینه...

جمع یک صدا گفت:اُ اُ اُ اُ...

پیروز:پس تمومه....

بهنام:بادابادا مبارک بادا...و همه با او یک صدا شدند.مانی لبخند تلخی روی لبهایش بود.

مهرداد تمام حواسش به او بود.

بعد از صرف شام که همه مانی و فرزاد و بهزاد را دست می انداختند،مانی به اتاقش رفت و پشت پنجره ایستاد باران بند آمده بود پنجره را باز کرد و سرش را کمی بیرون برد.سوز بهاری صورتش را نوازش کرد.با ولع بوی نم خاک را به سینه اش فرو میداد.

به اسمان صاف و پر ستاره خیره شد.ماه کامل بود و نورانی و درخشنده...کم پیش می آمد در آسمان تهران کسی تجربه ی تماشای چنین منظره ی بکری را داشته باشد.

دستی روی شانه اش قرار گرفت.حرکتی نکرد.

مهرداد پرسید:پکری؟

مانی:نیستم...

مهرداد:اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟

مانی:خوبم...

مهرداد:امشب یه چیزیت هست...

مانی پنجره را بست و گفت:بریم تو سالن...زشته اومدیم اینجا...

مهرداد:چه زشتی داره...دو تا برادراومدن با هم خلوت کنن...

مانی نگاهش کرد و گفت:تاریخ عقد و عروسی مشخص شد؟

مهرداد لبخندی زد و گفت:آره...اول تیر عقد دایی و شهلا خانمه...نامزدی پری و بهزاد هم همون شب اعلام میکنن...

مانی: پری و بهزاد چی؟

مهرداد:اون افتاد پاییز...عید فطر...

مانی خندید و گفت:بچه دار بشن چه قاتی پاتی میشه...مثلا اگه بچه ی شهلا و فرزاد پسر باشه میشه پسر دایی پریسا و پسر خاله ی بهزاد...چه پیچیده میشه نه؟راستی بچه ی تو کی به دنیا میاد...

مهرداد :همون موقع ها...

مانی:رابطه ات با سمیرا...خوبه؟

مهرداد نگاهش کرد و گفت:اِی...همچین...

مانی نفس عمیقی کشید و گفت: اسمشو چی میذارین؟

مهرداد:حالا بذار بیاد بعدا...

مانی لبخندی زد و گفت:عموش قربونش بره...

مهرداد لبخندی زد و گفت: قسمت تو هم میشه...وایییی من قربونش برم...بچه ی تو خیلی شیرین میشه مانی...

مانی تلخ گفت:خرم میکنی؟

مهرداد نگاهش کرد و گفت:نه...واسه چی خرت کنم...

مانی نگاهش کرد وبعد ازچند لحظه مکث گفت: بهم امید نده...امیدوار دل کندن از این دنیا خیلی سخته...لبخند محزونی زد و از اتاق بیرون رفت.

مهرداد سریع به دنبالش بیرون رفت او در میان جمع نشسته بود طبق معمول با شوخی هایش همه را به خنده وا میداشت.

مانی سرش را چرخاند و چشمکی به او زد و دوباره رشته ی کلام را به دست گرفت.

مهرداد مغموم گوشه ای نشست و پیروز کنارش آمد و گفت:خلوت برادرانتون چطور بود؟

مهرداد با آهی بغضش را فرو داد و گفت:نمیدونستم اینقدر نا امیده...

پیروز:کی؟

مهرداد بدون آنکه نگاهش را از مانی برگیرد گفت:همونی که با حسرت از آینده اش حرف میزنه...پیروز مسیر نگاهش را تعقیب کرد و گفت:منظورت مانیه؟

مهرداد سری تکان داد و گفت:باید هرچه زودتر بفرستیمش آلمان...اونجا امید بیشتری هست...

پیروز ساکت نگاه میکرد لحظه ای بعد گفت:پرواز براش خطرناکه...

مهرداد بغضش را فرو داد و گفت:باید ریسک کنیم...دیگه طاقت ندارم اینطوری ببینمش...ذره ذره داره جلوی چشممون آب میشه...و نفس عمیقی کشید.پیروز دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:توکل کن به خدا...

مانی صدایشان کرد و گفت:بحث در گوشی نداریم...بیاین تو جمع...

پیروز و مهرداد هم با لبخندی تصنعی از جایشان برخاستند و به سمت مانی رفتند.

لبخندی زد و گفت:شب خوبی بود...

دنده را با حرص عوض کرد و چیزی نگفت.

پریسا به سمتش چرخید و گفت:طوری شده؟

بهزاد بدون آنکه نگاهش کند گفت:وقتی مانی داشت راجع به دوست دخترش حرف میزد حسودیت شد؟

پریسا نفس عمیقی کشید وچیزی نگفت.

بهزاد پوزخندی زد و گفت:چرا آه میکشی؟

پریسا سرش را به سمت پنجره چرخاند و باز هم سکوت کرد.

بهزاد با عصبانیت گفت:مگه با تو نیستم...چرا جواب نمیدی؟

پریسا:سر من داد نزن...

بهزاد گوشه ای پارک کرد و گفت:چرا جوابمو نمیدی؟هنوزم دوستش داری مگه نه؟

پریسا پوفی کشید و گفت:خوبه که خیلی زود شناختمت...

بهزاد خنده ی عصبی کرد و گفت:جدی؟خوبه که منم تو رو شناختم...تو آدم بشو نیستی پریسا...

پریسا که بغض کرده بود در همان حال گفت:برات متاسفم...و از ماشین پیاده شد.

بهزاد هم به دنبالش پیاده شد و گفت:کجا داری میری دختره ی احمق...به سمتش دوید و بازویش را گرفت.پریسا گریه میکرد.بهزاد ارام تر شد و گفت:ساعت دو صبحه دیوونه...کجا میخوای بری...

پریسا با صدایی دورگه گفت:میرم خونه...

بهزاد یکی ازابروهایش را بالا داد و با لحن خاصی گفت:تنها...این موقع شب...پیاده...

پریسا:تنها این موقع شب پیاده برم خونه بهتر از اینه که بهم توهین بشه...و بازویش را از دست بهزاد بیرون کشید و به ان سوی خیابان رفت.

بهزاد هم به دنبالش راه افتاد و گفت:پریسا لج نکن...بیا میرسونمت...

پریسا:لازم نکرده...چلاغ نیستم خودم میرم...

بهزاد دستش را گرفت و پریسا جیغ زد :به من دست نزن...

و همان لحظه صدای کلفت و مردانه ای گفت:خجالت نمیکشی؟مگه تو ناموس نداری...

بهزاد به سمتش برگشت و مرد تازه وارد مشتی را به صورتش زد.بهزاد دستهایش را جلوی صورتش گرفت از شدت درد دولا شده بود که مرد دیگری مشتی به پهلویش زد و فریاد کشید:بی ناموس...خجالت نمیکشی افتادی دنبال دختر مردم؟

پریسا که از ترس نفسش بند آمده بود وقتی خونی که از لابه لای انگشتهای بهزاد می چکید را دید به خودش آمد و مرد اول را هول داد و با کفش پاشنه بلندش به ساق پای مرد دوم زد وجیغ کشید:واسه ی چی تو زندگی مردم دخالت میکنین...اصلا به شماها چه مربوط؟این آقا شوهرمه....برین گمشین... و خم شد و دو تکه سنگ ازکنار خیابان برداشت و مرد اول تا این را دید یک قدم به عقب برداشت و بازوی دوستش را گرفت و گفت:بیا بریم بابا...مسئله خانوادگی...و هر دو با قدم هایی تند به سمت ماشینشان که کمی آن طرف تر پارک شده بود رفتند.

بهزاد روی زمین نشسته بود.پریسا سنگها را انداخت و مقابلش روی زمین نشست وبا نگرانی گفت:ببینمت...چی شدی؟حالت خوبه؟

بهزاد سرش را بلند کرد از بینی و دهانش خون می آمد اما لبخندی به روی لبهایش بود.پریسا از کیفش دستمالی را بیرون آورد و آرام روی صورت بهزاد کشید.

با لحنی متاثر گفت:خیلی دردت گرفت؟

بهزاد لبخندی زد و گفت:یارو بی هوا زد وگرنه دخلشو میاوردم...با کمی مکث گفت: همسر...و خندید.

پریسا هم خنده اش گرفت و گفت:آره جون خودت من اگه نبودم که ... و ادامه ی حرفش را خورد.

بهزاد:که چی؟

پریسا خندید و گفت:هیچی... دیر شده بریم خونه...

بهزاد:بالاخره افتخار میدین با من بیاین؟

پریسا با لحن شوخی گفت:اگه نیام کار دست خودت میدی...نه اینکه هوا تاریکه تک و تنها درست نیست خطرناکه....

بهزاد چشمهایش را ریز کرد و گفت:میخوای پیداشون کنم حسابشونو برسم؟

پریسا:نه عزیزم لازم نیست...خودتو به کشتن میدی حالا بیا و درستش کن...

بهزاد خندید و گفت:تو نذاشتی وگرنه حالشونو میگرفتم...

پریسا میان خنده اش گفت:آره...آره...تو راست میگی...

و هر دو با هم به آن سمت خیابان حرکت کردند.

پریسا لبخندی زد و گفت:مرسی...

بهزاد در سکوت نگاهش میکرد.

پریسا مستقیم در چشمهایش نگاه کرد و گفت:وقتی از پیشت میرم دلم برات تنگ میشه...

بهزاد لبخندی زد و چیزی نگفت.

سرش را به سمت او خم کرد و گفت: نمیخوام از دستت بدم...

پریسا نگاهش کرد و بهزاد گونه اش را به آرامی بوسید.

پریسا از ماشین پیاده شد و به سمت خانه رفت.بهزاد منتظر نگاهش میکرد پریسا از پشت پنجره دستی برایش تکان داد.بهزاد هم برایش چراغ زد و از آنجا دور شد.
دستی به گونه اش کشید و خودش را روی تخت انداخت.لبخندی زد ونفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست.


نگاهی به در و دیوار اتاقش انداخت چند تابلوی خطاطی که روی پوست نوشته بود و چند منظره که جز اولین کارهایش بود به دیوار زده بود.میز چوبی پایه بلندی که کار اسب چوبی وحشی مورد علاقه اش روی آن قرار داشت و چند قاب عکس خانوادگی که دورش را احاطه کرده بود.

بوی پلاستیک ماسک اکسیژنی که روی صورتش قرار داشت در سرش می پیچید اما بدون آن هم نفس کشیدن برایش سخت بود.

صدای زنگ در آمد.آیفون شان درست شده بود و دیگر لازم نبود این همه راه طی شود تا در را باز کنند.فروغ آمده بود.صدای قدم هایش را می شناخت.قدم هایی که محکم و با اراده بود.

صدایش را که با احمد حرف میزد را از پشت درشنید.

احمد:چه خبر؟

فروغ:هیچی...خرید کردن شهلا آدم و دق میده...ولی خوب اصل کاری ها رو خریدیم...فقط سرویس خواب وفرش و ظرف و ظروف مونده...و آهی کشید و گفت:مانی کجاست؟

احمد:فکر کنم خواب باشه...

فروغ:تبش قطع شد؟

احمد:آره...

و فروغ به سمت اتاق مانی آمد آهسته در را باز کرد.مانی خودش را به خواب زده بود.فروغ جلو امد و کنار تخت روی زمین نشست.دستی بر پیشانی اش کشید،کمی داغ بود اما به شدت صبح نبود.پتو را رویش مرتب کرد و از اتاق خارج شد.

لحظه ای بعد بازگشت ودستمال نم داری را روی پیشانی اش گذاشت.

مانی چشمهایش را باز کرد وفروغ لبخندی زد وگفت:بیدارت کردم؟

مانی که صدایش از زیر ماسک بم تر به گوش میرسید گفت:بیداربودم...

فروغ :ماشینت کجاست؟

مانی به دروغ گفت:دست پویا...

فروغ در سکوت نگاهش کرد.بغض کرده بود.دلش میخواست فریاد بکشد.هیچ صدایی در خانه نمیپیچید.خانه ای که یک زمان صدای خنده ها در آن کر کننده بود حالا بی روح و سرد و مرده به نظر میرسید.

مانی:من آلمان نمیرم...

فروغ زیر لب گفت:باز شروع شد...و بلند تر پرسید:چرا؟

مانی:دوست دارم همین جا بمیرم...همین جا خاکم کنن...

فروغ اهی پر دردی کشید و گفت:بس کن مانی...بسه....چرا اینقدر نا امیدی؟

مانی:من نا امید نیستم...فقط دلم نمیخواد برم آلمان...همین...

فروغ حوصله ی بحث نداشت...خسته بود و دلش مالامال از درد و اندوه...نگاهش را به چهره ی مانی دوخت .هیچ وقت او را به این اندازه ساکت و رنجور ندیده بود.چقدر دلش برای شیطنت ها و سرو صداهای پر شور او تنگ شده بود.

همچنان نگاهش میکرد و در یک لحظه مانی سر جایش نیم خیز شد...فروغ مضطرب پرسید:چی شد؟

مانی ماسک را از صورتش برداشت دستش را جلوی دهانش گرفت و با عجله از جایش بلند شد و از اتاق بیرون دوید به داخل دستشویی رفت و در را بست،حالش بهم خورد و با شدت سرفه میکرد.

احمد نگران به دنبالش رفت...چند ضربه به در زد و صدایش کرد اما جوابش فقط صدای سرفه های او بود.لحظه ای بعد در را باز کرد و در آغوش احمد از حال رفت.

فروغ سراسیمه به سمت تلفن رفت و به مهرداد زنگ زد. و بعد از قطع تماس به کمک احمد رفت تا مانی را روی کاناپه بخوابانند.

کاملا بیهوش نبود.چشمانش نیمه باز بود و چهره اش خیس از عرق...مهرداد کمتر از ده دقیقه خودش را رساند.سرمی به او زد و به پدرو مادرش اطمینان داد مشکلی نیست.اما خودش هم به صداقت کلامش شک داشت.

تینا نگاهم کرد پراز شماتت و سرزنش و فحش و خلاصه حرف نمیزد فقط نگاهم میکرد.منم گاهی مستقیم بهش نگاه میکردم و گاهی هم لبخند میزدم ولی تمام تمرکزم روی در کافی شاپ بود که مانی بیاد...امروز تولدش بود و من از پویا و تینا هم خواسته بودم که باشن...نگاهی به روی میز انداختم...یک قوری کوچیک پر از قهوه که بخار ازش بلند میشد.شیرینی های خشک و تر که مرتب و با سلیقه روی میز چیده شده بود.کیک آماده بود و حداقل صد بار به پیشخدمت گفته بودم که پنج دقیقه بعد از اینکه مانی اومد کیک رو بیاره...دیگه این بار آخری مونده بود بزنه تو گوشم یا نه...غذا هم پیتزا سفارش داده بودم خدا رو شکر این کافی شاپه چند نوع پیتزا و ساندویچ هم داره...نفس عمیقی کشیدم.ظاهرا همه چیز درست بود ولی من از استرس رو به فنا بودم.یه اینه از تو کیفم در اوردم و شالم و مرتب کرد.موهای خرماییمو ریخته بودم تو صورتم و یه شال مشکی که خط و خطوط کرم و طوسی داشت روی سرم بود و عمدا یه جوری میزونش کرده بودم که خط کرم بالای سرم باشه و به رنگ موهام بیاد.مانتوم نوک مدادی بود و اندامم و خوب نشون میداد ولی چه فایده وقتی نشسته بودیم...شلوار جین مشکی پوشیده بودم و کتونی های جیر خاکستری رنگ پام بود...اوضاع سر و وضعم خوب بود،یعنی دیگه این آخرین تیرم بود...تا وقتی برسم کافی شاپ شیش نفر بهم شماره داده بودند...مانی هم یه پسره دیگه...به هر حال منم یه نمور قشنگ میزنم...لبخند فاتحانه ای روی لبم بود.رژم و در اوردم و یه کم مالیدم...خیلی آرایش نداشتم...فقط چشمهامو کشیده بودم و سایه ی مسی زده بودم که بد بهم میومد...خلاصه آماده ی آماده برای جدالی تازه با مانی که خودم و بهش بندازم...هی هستی کارت به کجا رسیده...آهی کشیدم که دهنم نیمه باز موند چون بالاخره اومد.با پویا با هم وارد شدند.به نظرم دلخور میومد البته این واسه من عادی بود چون با من یه جوری رفتار میکنه که بفهمونه چقدر اضافیم...زیادیم...یه موجود کنه و مزاحم...یه بار بهم گفت:حس چوب لباسی و دارم...

من که منظورشو نفهمیده بودم گفتم:یعنی چی؟

گفت:خونتون چوب لباسی ندارین؟

گفتم:چرا...

گفت:خوب دیدی لباس بهش آویزون میکنن...اون بدخت هم هیچ جوری نمیتونه از شر لباسه خلاص بشه...چرا چون آویزونشه...منم همون حس و دارم...

دوزاریم افتاده بود منظورش من بودم اما اون موقع خودم و زدم به خنگی و بحث و عوض کردم....

با اخم نشست و یه سلام زوری تحویلمون داد.تینا که اصلا جوابشو نداد پویا هم یه لبخندی به من زد و گفت:حالتون چطوره خانم برزگر؟

من که اصلا حالیم نشد چی پرسید داشتم به مانی نگاه میکردم درست رو به روم ، یه وری نشسته بود بلافاصله هم پای چپش و انداخت روی پای راستش....پیراهن سفیدی پوشیده بود و شلوار جین یخی....کفش های اسپرت سفید و یه کت کتون سفید هم تنش بود و آستین هاشو تا ارنج داده بود بالا...زنجیر سفید ی گردنش بود و به مچ دستش هم گارد مشکی بسته بود و یه انگشتر استیل با طرح ورساچه توی انگشت اشاره اش بود...صورتش اصلاح شده بود و موهاش و یه طرفه رو هم رو هم ریخته بود که هی میومد تو پیشونیش...و هی اذیتش میکرد....بوی ادکلن تلخ و خنکش کل کافی شاپ و گرفته بود... همه رو داشت مست میکرد... من میدونم...خدایا میخوای منو بکشی...هیچ وقت اینجوری ندیده بودمش...اینقدر خوش تیپ و خوش لباس...قرارهای من و اون بیشتر بعد از دانشگاه بود اونم هیچ وقت واسه ی دانشگاه اینجوری تیپ نمیزد...انگار این اولین باری بود که میدیدمش...داشتم آب میشدم...سرش پایین بود و داشت با سوئیچش بازی میکرد صدای وز وزهای پویا و تینا هم میومد ولی اصلا مهم نبود.داشتم نگاهش میکردم...دو تا دگمه ی اول پیراهنش باز بود و گردن کشیده اش و پوست سفیدشو به رخ من میکشید...خدا جدا میخواست منو بکشه...من میدونم...اون لحظه داشتم دیوونه میشدم....من با اون تیپ اصلا به چشمش نمیومدم...چرا با من این کار و میکنی پسر...لعنت به تو...

با انگشتهاش روی میز ضرب گرفته بود.من اصلا نفهمیده بودم که کی کیک و آوردن و کی تینا و پویا ساکت شدند و از کی موبایلم داره زنگ میزنه وخودشو میکشه...و بالاخره طرف فهمید جواب نمیدم و از رو رفت و تماس قطع شد.

سرم و انداختم پایین و گفتم:سلام...

مانی حرفی نزد.پویا و تینا هم رفتن سر بحث نصفه کارشون که لابد به خاطر زنگ موبایل من نا تموم گذاشته بودند.

مانی نفس عمیقی کشید.پویا همون لحظه دست تینا رو گرفت و گفت:ما میریم دو تا میز اون ور تر...

نگاهشون کردم و هیچی نگفتم...

اونا که رفتن کمر خشک شده ام رو به جلو خم کردم و با دستهایی که بندری میزد فنجونش و پر قهوه کردم...

آروم پرسیدم:شکر؟

اروم جواب داد:یکی و نصفی...

اونم ریختم و هم زدن فنجون و به عهده ی خودش گذاشتم...

داشت به قهوه و بخارش نگاه میکرد.یه دستش زیر چونه اش بود وبا یه دست دیگه اش داشت بدنه ی فنجون و لمس میکرد.

آروم پرسیدم:طوری شده؟

مانی:نه...

-پس چرا ناراحتی و اخم کردی؟

مانی:من همیشه اینطوریم...

راست میگفت....خیلی وقت بود که با من اینطوری بود...یاد اون روزی افتادم که تو کافی شاپ درگیری شد...مانی اون روزها چقدر خوب بود...آهی کشیدم و با بغض گفتم:با من این کار و نکن...

مانی:چیکار؟

متعجب داشت به من نگاه میکرد...چشمهاش...وای از دست این چشمهای وحشی سیاهش ...اون برقش.. .اون سحرش...جادوش.. .افسونش. ..نمیدونم....هر چی بود منو جذب میکرد و ذره ذره ی وجودم و به آتیش میکشید....

نگاهش نکردم چون اون وقت نمیتونستم حرف بزنم...

مانی کمی از قهوه اش خورد و گفت:خوب؟

-خوب چی؟

مانی:منظورت از این نمایش مسخره که امروز راه انداختی چیه؟ما حرفامونو با هم زدیم...مگه نه؟

سرم پایین بود و گفتم:کدوم حرف؟

مانی:قرار بود تمومش کنی...

با پررویی گفتم:قرار بود یک ماه دیگه بهم فرصت بدی....

مانی:ما همچین قراری با هم نذاشتیم....

نگاهش نکردم و سرمو چرخوندم به سمت در کافی شاپ که دختر و پسری داشتند با خنده ازش خارج میشدند.

بی هوا گفتم:تولدت مبارک...

سرد جواب داد :مرسی...

از پشت پرده ی اشک چشمم نگاهش کردم و شمع بیست و یک و روی کیک گذاشتم و به تینا و پویا اشاره کردم که بیان...

اونا هم سر میز نشستند...فضایی که مانی برای من و خودش درست کرده بود اونقدر سنگین بود که خنده ی اون دو تا هم روی لبشون بماسه و ساکت بشینن روی صندلی...

پویا بدون حرف با فندکش شمع و روشن کرد.

مانی داشت اس ام اس میداد...لابد به پری یا شایدم بهی...یا سمیرا...اه لعنتی اشکم داره سرازیر میشه...

شمع داشت آب میشد و در حال ریختن روی خامه های کیک بود...نگاهش کردم گفتم:تولدتون مبارک...خودم هم نفهمیدم چرا یهو ازون لحن صمیمی رسمی شدم...و اون هم هیچ عکس العملی نشون نداد.

تینا هم سرش پایین بود...اون دیگه چه مرگش بود...اون چرا حرف نمیزد لابد چون دوستش داشت تحقیر میشد ناراحت بود...یا نبود...نمیدونم...

پویا گفت:خاموشش کن دیگه...

مانی کاری نکرد اونقدر درگیر اس ام اس دادن بود که اصلا فکر کنم نشنید. ..از تو کیفم بسته ی کادویی و در اوردم و مقابلش گذاشتم و گفتم:ناقابله...

سرش و اورد بالا و گفت:چی؟

چشمش خورد به کادو و گفت:مال منه؟

سرم و تکون دادم و اونم سرشو انداخت تو گوشیش و خشک و سرد و تلخ باز گفت:مرسی...

اشکم چکید رو میز و منم زل زم بهش...یه دایره ی کوچولو ...

تینا با بی حوصلگی گفت:شمع آب شد...اما منظورش من بودم که داشتم از این همه تحقیر اب میشدم...

مانی نگاهم کرد.منم در همون حال با یه صدایی که نمیدونم چرا اونقدر بغض دار و گرفته بود گفتم:خاموشش نمیکنی؟

آروم سرشو آورد جلو...سنگینی نگاهشو حس میکردم...سرم وگرفتم بالا...از پشت شعله ی دو تا شمع تو چشمهاش نگاه کردم...برق همیشگی اون نگاه نافذش با انعکاس اون دو تا شعله ی شمع توی پس زمینه ی سیاه چشمهاش وجودم و داشت به خاکستر تبدیل میکرد...اونم نگاهم میکرد. ..اروم نفسش و داد بیرون.. .شمع ها خاموش شد و من از گرمای نفسش که به صورتم خورد شعله ور شدم...گرم و داغ...حس مطبوع و دلنشینی که آرومم کرد.

لبخندی زدم و کادو رو به سمتش هول دادم و گفتم:ببخشید دیگه...وسعم همینقدر بود...

هنوز داشت نگاهم میکرد...منم دوباره زل زدم تو چشمهاش و نگاهش کردم و فرو رفتم توی شب و دو تا ستاره ی درخشان...پویا تک سرفه ای کرد و که مانی پلک زد و سرشو انداخت پایین...

اهسته پرسیدم:بازش نمیکنین؟

دست چپش و برد سمت کادو....اروم کاغذ کادوشو باز کرد...اونقدر آهسته وبی حال که دلم میخواست ازش پس بگیرم...با یه دست لطف کرد و سرم منت گذاشت و کادوشو باز کرد.

جعبه ی سورمه ای ساعت و بیرون اورد درشو باز کرد...نگاهی به ساعت مارک دار و گرونی که براش خریده بودم انداخت...پویا و تینا که از ارزش کادو دهنشون باز مونده بود اما مانی هیچ واکنشی نشون نداد. ..لبخند سردی زد و گفت:مرسی...زحمت کشیدی ولی من عینشو دارم...فکر نکنم به یکی درست مثل همون احتیاج داشته باشم...

صدای شکستن خودم و تق بسته شدن جعبه ی ساعت با هم یکی شد.حرفی نزدم...کادوشو به سمتم هول داد و گفت:بخاطرامشب مرسی و خداحافظ...

اونقدر محکم و صریح گفت که جای هیچ بحثی برای من نداشت...تینا و پویا با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکردند.بیچاره ها نمیدونستند چی بگن...

از جاش بلند شد و از کافی شاپ رفت بیرون...به خودم اومدم و کادو رو برداشتم و به سمت در رفتم...

داشت سوار ماشینش میشد.صداش زدم:مانی...

سرشو گرفت بالا و مستقیم با حرص و عصبانیت زل زد تو چشمهام و گفت:دیگه تموم شد...

-آره تموم شد...

چقدر راحت به شکستم اعتراف کردم...

مانی خواست سوار بشه که رفتم نزدیکتر و کنار در ماشین ایستادم...ساعت و جلوش گرفتم...چسب کاغذ کادو که به آستین مانتوم چسبیده بود و مچاله کردم و انداختم رو زمین...مانی خم شد تو ماشین و جعبه ی خاتم کاری شده ای که از اصفهان آورده بودو اون دو جعه گز و داد دستم...دلم خواست بزنم تو گوشش ولی نزدم...

یه کم نگاهش کردم و گفتم:عادت ندارم هدیه رو از کسی پس بگیرم...چیز گران بهایی نیست اما اگر نمیخواین بندازینش دور.. ..همه رو گذاشتم روی کاپوت ماشینشو...رفتم داخل کافی کافی شاپ و حساب کردم و بدون اینکه از تینا و پویا خداحافظی کنم از اونجا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم...مانی هنوز همونجا ایستاده بود.

یه بوق زدم...متوجه ام شد و نگاهم کرد.
سرم و از شیشه بیرون اوردم و گفتم:خداحافظ آقای مقدم...و گاز ماشین و گرفتم و رفتم...هنوز یه کم غرور برام مونده بود.غرور؟!...غرور کجا بود هستی؟چون به فامیلی صداش زدی یعنی مغروری...یعنی همون آدمی...تو خیلی وقته که از بین رفتی...خیلی وقته که خودتو نابود کردی... .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دیگه تموم شد...برای همیشه تموم شدی...باورم نمیشد که گریه ام نگرفته و بغضی تو گلوم نیست...خنده ام گرفته بود داشتم زور میزدم گریه کنم اما نمیشد....به جاش یه لبخند روی لبهام بود و من اصلا نمیدونستم چم شده نکنه دیوونه شده باشم... بازم عمیق و سنگین نفسم و دادم بیرون...فراموشش میکنم.. .آره...اون لیاقت منو نداره....وتنها آرزوی اون لحظه ام این بود که واقعا بتونم فراموشش کنم...خدایا کمکم کن.