از نگاه خیره ی او عصبی شده بود ولی او همچنان نگاهش میکرد.---
پوفی کشید و کلافه از سکوتش با لحن تندی پرسید: برای چی اومدین اینجا؟
هستی لبخندی زد و گفت:اومدم عیادت اشکالی داره؟
مانی چیزی نگفت رویش را برگرداند.
هستی لبخندی زد و گفت:خیلی ناز میکنی...
مانی نگاهش کرد و گفت:خیلی رو داری...هر کس دیگه ای جای تو بود محال بود دوباره پا پیش بذاره...
هستی خنده ی نمکینی کرد و گفت:هرکسی...ولی من هرکسی نیستم من هستیم...
مانی نگاهش کرد و گفت:اون دوبار عبرتت نشد؟تا کی میخوای تحقیر بشی...خودتو کوچیک کنی و به پام بیفتی؟
هستی ریز خندید و گفت:اون دو بار تجربه بود...تا سه نشه،بازی نشه...تا هر وقت لازم باشه اینکار و میکنم تو هم نگران من نباش...
مانی متعجب نگاهش کرد.و لحظه ای بعد فرزاد در را بی هوا باز کرد و وارد شد.نگاهش به هستی افتاد و لبخند معنی داری به مانی زد.هستی که به احترام او از جایش بلند شده بود،سلام کرد و فرزاد رو به مانی گفت:معرفی نمیکنی مانی جان؟
مانی بهت زده فقط نگاهش کرد.فرزاد همچنان لبخند روی لبهایش بود گفت:من فرزاد هستم دایی مانی...خوشبختم...
هستی لبخندی زد و گفت:منم هستی برزگر ...دوست و هم کلاسی خواهر زاده ی شما...تعمدا دوست را محکم و غلیظ ادا کرد.
فرزاد سری تکان داد و گفت:خوب من زیاد مزاحمتون نمیشم فقط اومده بودم کیف پولم بردارم...شما بفرمایید بشینید راحت باشید و به سمت یخچال رفت و آب میوه و جعبه ی شیرینی را مقابل هستی روی میز گذاشت و گفت:خواهش میکنم بفرمایید...نگاهش به یک دسته گل که ترکیبی از رزهای صورتی و سرخ بود افتاد و گفت:چرا زحمت کشیدید...
هستی:قابل دار نیست...فرزاد تشکر دوباره ای کرد و گل ها را داخل گلدان پر از آبی گذاشت و بعد از خداحافظی کوتاهی از اتاق خارج شد.
مانی با عصبانیت گفت:خیلی دختر...
هستی میان کلامش آمد و گفت:اممممم...میشه گفت:جسور...راست میگی خیلی جسورم ...عشق دیگه...چه میشه کرد...
مانی کلافه گفت:چرا دست از سر کچل من برنمیداری؟
هستی نگاهی به موهای پرپشت سیاهش انداخت و گفت:هنوز که کچل نشدی...
مانی با التماس گفت:مرگ عزیزترین کس زندگیت برو بذار منم به زندگیم برسم...
هستی یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:خوب درحال حاضر عزیزترین فرد زندگیم تویی...
مانی نگاهش کرد ، نگاهی که اندام هستی را به لرزه در می اورد...همان نگاه که موبه تنش سیخ میکرد و او چقدر عاشق این نگاه محسور کننده بود.نگاهش پاک و بی آلایش بود.معصوم و ارام و پر از مظلومیت و تمنا...برق نگاهش همانی بود که هستی را شیفته و شیدا کرده بود.
مثل همیشه سرش را از نگاه خیره ی هستی پایین انداخت و با لحنی مهربان گفت:خانم برزگر من و شما هیچ تناسبی نداریم...
هستی:چرا بهم فرصت نمیدی؟
مانی:من تا به حال ندیدم یه دختر خودش پیش قدم بشه...
هستی:هرچی منتظرت شدم نیومدی...دیگه طاقت نیاوردم...
مانی آهی کشید و گفت:چرا؟
هستی:چرا چی؟
مانی:چرا از من خوشت میاد؟
هستی نگاهش کرد و گفت:خیلی خودتو دست بالا گرفتی...
مانی یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت:اگه نبودم تو الان رو به رو م ننشسته بودی و عز و جز نمیکردی...
هستی حرفی نزد.
مانی گفت:خوب؟
و منتظر جواب نگاهش کرد.
هستی لبه ی تخت نشست و گفت:من از تو خوشم نمیاد...
مانی سرش را بالا گرفت،لحظه ای نگاهشان تلاقی کرد،برای هر دو مثل لمس یک جرقه سوزناک بود و تنش زا.مانی بلافاصله سرش را به سمت پنجره چرخاند و به آسمان ابری خیره شد...
مانی:از من خوشت نمیاد پس چرا اینجایی؟
هستی:ازت خوشم نمیاد عاشقتم...
مانی پوزخندی زد و گفت:جدی؟
هستی با لحن مغمومی گفت:اگر غیر از این بود با تمام تحقیرها و توهینات دیگه پیدام نمیشد...
مانی:چرا؟
هستی کلافه پرسید:چرا چی؟
مانی که از کلافگی و حرص او خوشش آمده بود بعد از سکوت کش داری که لج هستی را بیشتر بالا می آورد گفت:چرا عاشقی؟
هستی:عشق و دوست داشتن دلیل نمیخواد...
مانی:مگه میشه آدم عاشق کسی بشه که محل سگ هم بهش نمیذاره...
هستی:هوووی...
مانی:هوووی تو کلاهت...
هستی خنده اش گرفت و به مانی که هنوز داشت پنجره را نگاه میکرد خیره شد.چهره اش کمی لاغر بود و استخوان گونه هایش بیرون زده بود اما چشمهایش هنوز همانی بود که جان هستی را به آتش میکشید.
مانی:نگفتی؟
هستی:چیو؟
مانی حرفی نزد.
هستی عصبی گفت:خوشت میاد نصف نیمه حرف بزنی؟
مانی:مگه عاشق نیستی...خوب من اینجوریم...دوست نداری؟
هستی خندید و گفت:تو هرجور که باشی دوستت دارم....
مانی خنده اش را مهار کرد و گفت:خوب؟
هستی کلافه تر گفت:خوب چی؟
مانی لبخند شیطنت باری زد و گفت: نگفتی؟
هستی کلافه پوفی کشید و گفت:چیو بگم؟
مانی با صدای بلند خندید نگاهش را به هستی دوخت و گفت:خیلی دختر باحالی هستی...
هستی هم که میخندید و گفت:خوب این تعریف و به حساب چی بذارم؟
مانی حرفی نزد ولی لبخندی که برای هستی زیباترین لبخند دنیا بود روی لبهایش جا خوش کرده بود.همان لبخند همان چال گونه و همان دندان های ردیف و سفیدی که هستی از تماشایش سیر نمیشد.
هستی گفت:نگفتی؟
مانی خندید و گفت:ادای منو در نیار...
هستی هم خندید و گفت:نه من مثل تو بی رحم نیستم...
مانی:خوب چرا عاشق یه بی رحم شدی؟
هستی حرفی نزد.
مانی هم ساکت به نیم رخ گندمی او نگاه میکرد.
هستی سرش را غیر منتظره برگرداند و باز هم تلاقی نگاهشان بود.اما این بار مانی سعی نمیکرد نگاهش را از او بدزدد.خیره در چشمان عسلی او نگاه میکرد،حتی پلک هم نمیزد.
هستی دستش را به آرامی روی دست مانی گذاشت.گرمای مطبوعی به تن هر دو نشست.آهسته انگشتهایش را میان انگشتهای مانی قرار داد ودست دیگرش را زیر دست مانی برد.مانی خواست دستش را از حصار دستهای هستی بیرون بکشد.اما هستی اجازه نداد.اگر میخواست میشد اما مانی هم دیگر تلاشی نکرد.
هستی لبخندی فاتحانه زد و گفت:بهم یه فرصت میدی؟
مانی نگاهش را به سقف دوخت و گفت:که چی کار کنی؟
هستی با همان لبخند گفت:تو رو عاشق خودم کنم...
مانی:اگه نتونستی؟
هستی خوشحال گفت:میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم...خوبه؟
مانی لبخندی زد و گفت:منو وابسته ی خودت کنی و بعد ولم کنی بری؟
هستی:اگه عاشقم شدی... ازدواج میکنیم ...خوب با هم زندگی میکنیم...و سکوت کرد بغضی که در گلویش نشسته بود مانع از ادامه ی حرفش شد.
مانی:بعدش چی؟
هستی با صدایی گرفته گفت:بعدش من خوشبخت ترین دختر دنیا میشم...
مانی:با من خوشبخت نمیشی...
هستی سکوت کرد اشکهایش آرام روی گونه هایش سر میخورد.مانی فهمید اما به روی خودش نیاورد.
مانی نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد لبخندی زد و گفت:هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی یه دختری بهم التماس کنه...
هستی:خوب حالا که یه همچین کسی هست چیکار میکنی؟
مانی یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: تو نمیخوای این مسخره بازی و تمومش کنی؟
هستی:برای من مسخره نیست...من عاشقتم...
مانی:عاشق چیم شدی؟
هستی نگاهش را به چشمان سیاه او دوخت و گفت:عاشق پس زدنت...مانی در بهت نگاهش کرد هستی پس از کمی سکوت گفت:نخواستنت...رد کردنت...آهی کشید و گفت:نمیتونم ازت دل بکنم...
هنوز هم دست مانی در دستهایش بود و او بدون آنکه متوجه باشد آرام دست مانی را نوازش میکرد.
مانی سکوت کرده بود.هر دو در خلا فرو رفته بودند.همان لحظه در باز شد و مهرداد بی هوا وارد شد هستی دست مانی را ول کرد و کمی از او فاصله گرفت.
مهرداد لبخندی زد و عقب عقب رفت و گفت:بله...مزاحم نمیشم...و سریع از اتاق خارج شد.
هستی لب پایینش را گزید منتظر شماتت از سوی مانی بود.اما مانی حرفی نزد.
دستش را که عرق کرده بود را جلوی دهانش گرفت و چند بار پیاپی فوت کرد تا خنک شود،به هستی نگاه نمیکرد.هستی سرش را پایین انداخته بود و زیر چشمی نگاهش میکرد.مانی کف دستش را به ملافه مالید و گفت:پاشو از تو کشو گوشی منو بده...
لحنش دستوری وخالی از هر گونه مهر و عاطفه ای بود اما هستی مطیع از جایش بلند شد و از کشوی میز فلزی کنار تخت گوشی اش را در اورد وقتی یاد اسامی و نام های گوشی مانی افتاد آه از نهادش بلند شد.
مانی گوشی را از او گرفت و گفت:خوب بگو...
هستی گیج پرسید:چیو؟
مانی کلافه گفت: اسمتو...
هستی متعجب گفت:هان؟!
مانی پوفی کشید و بی حوصله گفت:خوب شمارتو بگو دیگه...
هستی آنقدر ذوق زده شده بود که برای لحظه ای شماره ی تلفنش یادش رفت.نفس عمیقی کشید و با تته پته شماره را گفت.
مانی :گوشیت همراهته؟
هستی آنقدر هیجان زده بود که قدرت تکلم نداشت با اشاره ی سر جوابش را داد و همان لحظه صدای زنگ موبایلش به گوش رسید با عجله به سمت کیفش رفت تا گوشی اش را بردارد.مانی به گیج بازی های او نگاه میکرد.هستی دگمه ی سبز را زد و گفت:بله؟الو...الو...
مانی با صدای بلندی خندید و گفت:اسکول منم...
هستی لبش را به خاطر حواس پرتی و هول شدنش به دندان گرفت هرچند خودش هم خنده اش گرفته بود.
مانی نگاهش کرد و گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟
هستی ذوق زده گفت:فکر نمیکردم قبول کنی...
مانی:بیشتر تفریحیه...میخوام ببینم چه شق القمری میکنی؟چه جوری یه دختر یه پسری و عاشق خودش میکنه...باید سرگرمی جالبی باشه....
هستی:خیلی از خود مطمئن حرف میزنی...شاید من برنده بشم...
مانی:بازی برد و باخت داره...
هستی:و این برد نصیب من میشه...
مانی پوزخندی زد گفت:نگفتی...
کم مانده بود که دیگر جیغ بکشد...اگر در بیمارستان نبود حتما رعایت نمیکرد واز روی کلافگی فریاد میکشید.
هستی پرسید:لطفا عین ادم حرف بزن...
مانی خندیدو گفت:از حالا به بعد چیکار میکنی؟
هستی با شوقی کودکانه دستهایش را بهم زد و گفت:خوب بهت زنگ میزنم...با هم قرار میذاریم...
مانی:خانوادت بهت گیر نمیدن؟
هستی:گیرم بدن مهم نیست...
مانی نگاهش کرد و گفت:تا وقتی اینجام خوشم نمیاد بیای...فهمیدی؟
هستی سرش را تکان داد و مانی دوباره با لحنی تحکم آمیز گفت: تو دانشگاه هم ادا و اصول در نمیاری...
هستی مایوس نگاهش کرد.
مانی: عین گوسفندی که میخوان سرشو ببرن منو نگاه نکن....
هستی براق شد و با لحن تندی گفت:با من درست صحبت کن...
مانی:من لحنم همینه...میخوای بخواه...نمیخوای هم که هیچی...من مجبورت نکردم...
هستی ملایم تر گفت:خوب ما کجا همدیگرو ببینیم؟
مانی:بیرون قرار میذاریم...
هستی:کیا بهت زنگ بزنم؟
مانی:فقط شبها...
هستی دوباره پرسید:خوب کی؟
مانی با صدای بلندی گفت:شب نمیدونی کیه؟وقتی هوا تاریک شد وخورشید غروب کردو ماه در اومد...اون موقع رو میگن شب...فهمیدی؟
هستی دلخور زیر لب گفت:از ساعت شیش به بعد همه میگن شب شده...من منظورم ساعت بود...
مانی شنید و گفت: ده به بعد زنگ بزن...
هستی لبخندی زد و گفت:چشم...امر دیگه؟
مانی:امری نیست میتونی بری...
هستی لبخندش عمیقتر شد و زیر لب گفت:درستت میکنم... نگاه شیطنت بارش را به چشمان مانی دوخت ومانی فورا سرش را برگرداند سمت پنجره هستی در مسیر نگاهش قرار گرفت و مانی نگاهش را به زمین دوخت و هستی خم شد و باز دوباره در مسیر نگاه مانی قرار گرفت...مانی چشمهایش را بست.هستی خندید و گفت:همیشه از نگاهم فرار کردی و من نفهمیدم چرا...
مانی با غیظ گفت:از اینکه زل بزنم تو چشمهای کسی بدم میاد...
هستی خندید و گفت:خوب عزیزم من دیگه میرم...
مانی یک چشمش را باز کرد و گفت:امیدوارم دیگه نبینمت...
هستی خندید و گفت:کور خوندی عزیزم...من تازه بهت رسیدم...بای ...
مانی زیر لب غر و لند کنان گفت:تو رو کجای دلم بذارم...و پوف بلند بالایی هم انتهای جمله اش چسباند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)