ناخن هایش را بی اراده در کف دستش فرو کرده بود .آشفته و پریشان سر جایش جابه جا میشد. جرات جلو رفتن را نداشت.رقیه ساکت اشک میریخت و شوهرش سرش را به دیوار تکیه داده بود و به سقف زل زده بود.
فروغ نفسی کشید و بازبه خودش جرات داد و کنار رقیه نشست.دست لرزانش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:اون دیگه برنمیگرده...
خودش هم نمیدانست بار چندم است بعد از آشناییشان این جمله را به این مادر دردمند میگوید.
رقیه نگاهش نکرد به رو به رو خیره بود و اشکهایش پیوسته روی گونه هایش جاری میشد، نفس عمیقی کشید و گفت:نمیذارم بچمو تیکه تیکه کنن و هر یه تیکه اش رو کادو کنن بدن یه نفر...
و این هم جوابی بود که هر بار از او شنیده بود.
فروغ ملتمسانه با چشمهایی پر از اشک گفت:اینطوری اون زنده میمونه...تو بدن دیگران... پسر من به قلب نیاز داره...دختر شما دیگه زنده نمیشه،حداقل اجازه ی زندگی و به دیگران بدین...باورش سخت بود....اما داشت التماس میکرد.
رقیه این بار نگاهش کرد.نفسش را سنگین بیرون داد ومقابل فروغ ایستاد و با صدای بلندی گفت:دختر من زنده نباشه میخوام دیگران هم زنده نباشن...نمیذارم...بچم هنوز زنده است...نفس میکشه.....تنش داغه...قلبش میزنه....میفهمی؟بچه ی من زنده است....دخترم زنده است...
فروغ بغضش را فرو داد و گفت:اون داره با دستگاه نفس میکشه....اون مرگ مغزی شده...دیگه زنده نیست...
رقیه چادرش را که روی شانه هایش افتاده بود را بالا کشید و روی سرش انداخت و رو به شوهرش با گریه گفت:تو چراااا هیچی نمیگی؟میخوان دستی دستی بچه اتو به کشتن بدن...اشکهایش را پاک کرد و رو به فروغ انگشت اشاره اش را تهدید امیز بالا اورد و گفت:ببین زنیکه....بچه ی من زنده است...حتی اگر هم بمیره سالم میسپارمش دست خاک...حالا هم گورتو گم کن...
اما فروغ هنوز نشسته بود....و با نگاهی که التماس و خواهش در ان موج میزد به رقیه خیره شده بود.
رقیه چنگ در بازویش انداخت و جیغ کشید:گمشو....گورتو گم...کن....کثافت....دست از سر دخترم بردار...
دو پرستار جلو دویدند...رقیه با فشار بیشتری ناخنهایش را در بازوی فروغ فشردو او را به جلو هل داد.
فروغ روی زمین افتاد و رقیه ک در حصار دو پرستار بود فریاد زد:دیگه اینجا پیدات نشه....لعنتی ِ...مرده خور...
فروغ حس کرد شکست.ماندن جایز نبود به سختی از جایش بلند شد و به طبقه ی بالا رفت.حتی حوصله ی انتظار کشیدن برای آسانسور را نداشت،سلانه سلانه خودش را روی پله ها میکشید از بغض داشت خفه میشد.از حرفهایی که بی نتیجه بود.بازویش میسوخت....و چشمهایش از زور اشک...پشت در اتاق لحظه ای ایستاد..نفسی کشید و با لبخند وارد شد.
مانی ساکت روی تخت نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود.پیروز و فرزاد و مهرداد ساکت نشسته بودند.و عجیب بود که هیچکدام حرفی نمیزدند.
فروغ سعی کرد لبخندی بزند.
فروغ:امروز حالت چطوره؟و رو به فرزاد گفت:تو هم که هر روز اینجایی دیگه...کار و زندگی هم که نداری...خواست جواب فروغ را بدهد که مانی بدون آنکه نگاهش کند گفت:مگه نگفتم دیگه پیش خانواده ی جلالی نرو...
فروغ لبخندی زد و گفت:بالاخره راضی میشن...
مانی تقریبا داد زد زد:میخوام نشن...
همه متعجب نگاهش میکردند.
مهرداد گفت:چرا عصبانی هستی؟
مانی رو به فروغ گفت:واسه ی چی رفتی اونجا؟
فروغ که گیج شده بود گفت:خوب معلومه...واسه ی تو...سلامتیت...
مانی:از این به بعد واسه ی من هیچ کاری نکن...
فرزاد گفت:مانی جان ...
فروغ:من نمیفهمم...چرا...
مانی میان حرفش آمد و گفت:من قلب نمیخوام...زندگی نمیخوام...چرا خودتو کوچیک میکنی؟
فروغ لبخند مهربانی زد و گفت:من بخاطر تو هر کاری میکنم...
مانی:حاضری قلبتم بدی؟
بالاخره به سرش آمد...همان چیزی که تا حد مرگ از آن واهمه داشت به سرش آمد.حس میکرد در باتلاقی گیر افتاده که هرچه دست و پا بزند بیشتر در آن فرو میرود.چه جوابی داشت به او بدهد.بگوید حاضرم...بگوید گروه خونی ام با تو فرق دارد وگرنه حاضر بودم...مانی منتظر جواب بود.حداقل باید جوابی میداد.چه میگفت،چه چیزی برای گفتن داشت.توجیهات احمقانه،بهانه ها و دلایل مضحک و خنده دار...نفسش سنگین شده بود،لبهایش را تر کرد وبا صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:واسه ی تو هر کاری از دستم بر بیاد میکنم...
مانی پوزخندی زد و گفت:واسه ی من هیچ کاری نکن...نه التماس کن نه خواهش نه تمنا نه...هیچی...هیچی...هیچی...
فروغ بغضش شکست و اشکهایش آرام آرام فرود می آمدند.
مانی نفس عمیقی کشید و گفت:اگه من تصادف کرده بودم و مرگ مغزی شده بودم میذاشتی منو تقسیم کنن و هر یه تیکه ام و به یه نفر بذل و بخشش کنن؟
فروغ داشت به هق هق میافتاد.
مانی منتظر جواب بود.
فروغ سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمیزد.
مانی دوباره گفت:جواب منو ندادی؟اجازه میدی چشمهام و بدی بشن نگاه یه غریبه،قلبم اگه سالم بود بشه زندگی یه نفر دیگه...هان؟رضایت میدادی که یه سینه ی خالی بدون قلب ،دو تا حفره بدون چشم...یه تیکه پوست بدون هیچ عضوی و بدی دست خاک؟ هان فروغ خانم؟
فروغ زانوهایش خم شد و دستش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند تری گریست.بقیه هم ساکت سرشان پایین بود و در جدال با خودشان سعی در پنهان داشتن بغض و اشکشان بودند.
مانی دوباره داد زد:چرا جواب نمیدی؟
فروغ میان هق هقش گفت:نه...نه...نه...
مانی دوباره نفس عمیقی کشید و گفت: پس چیزی که خودت هیچ وقت بهش رضایت نمیدی و از دیگران نخواه که رضایت بدن...
مانی روی تخت دراز کشید و دستش را زیر سر گذاشت و به آرامی گفت: من گدای قلب نیستم ...گدای محبت وعمروزندگی هم نیستم...پس این بساط کاسه ی گدای تو جمع کن واسه ی یکی دیگه...من لازم ندارم...و پتو را روی سرش کشید و دیگر حرفی نزد.
فروغ دستهایش را از روی صورتش برداشت و نگاهش کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)