مانی متعجب به خانم و آقای مسنی که با فروغ و احمد گرم گرفته بودند.نگاه میکرد. مهردادوپیروز هم چنان با آنها خوش و بش میکرند که انگار سالهاست انها را می شناسند. مهدخت و سمیرا هم مثل پروانه دورشان می چرخیدند و از انها به نحو احسن پذیرایی میکردند.
در بهت و حیرت به کارهای عجیب خانواده اش نگاه میکرد و هر از گاهی به سوالات احوالپرسی غریبه ها جوابی میداد.بعد از آشنایی رقیه و فروغ وپس از دیداری که احمد و فروغ به بهانه ی ملاقات و عیادت از دخترشان با آنها رسما آشنا شده بودند حالا خانواده ی جلالی به ملاقات مانی آمده بودند تا احوالش را جویا شوند و عیادتی که از دخترشان شده بود را پس دهند.
بعد از رفتن آنها مهدخت کنارش نشست و گفت:گوش شیطون کر امروز خیلی سرحالی؟
مانی:مهدخت؟!
مهدخت:جانم؟
مانی:این خانم و آقا کی بودن؟
مهدخت با کمی مکث جواب داد:از دوستای قدیمی بابا...
مانی:پس چطور من تا امروز ندیده بودمشون؟
مهدخت لبخندی زد و گفت:تو به این کارها چیکار داری؟و از جایش بلند شد و گفت:آب پرتغال میخوری؟
مانی حرفی نزد و به حرکات ذوق زده ی مهدخت نگاه کرد.
هوا سرد بود ،نفس عمیقی کشید و دستهایش در زیربغلش جمع کرد.امروز توانسته بود پنهانی و دور از چشم پرستارها از اتاقش خارج شود و به محوطه ی بیمارستان بیاید.از سرما تمام استخوانهایش ذوق ذوق میکرد اما دلش میخواست همچنان آنجا بشیند و به صدای ناخوش آهنگ کلاغها گوش بسپارد ؛حس پرنده ای را داشت که تازه از قفس آزاد شده و دلش میخواست از ذره ذره ی این آزادی لذت ببرد.
چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.صدای کلفت و مردانه ای او را ازخلسه ی شیرینی که در آن فرو رفته بود بیرون آورد.
-اجازه هست؟
مانی خودش را کنار کشید و با لبخندی گفت:بفرمائید.
-اسم من رضاست...
مانی لبخندی زد و بالحنی که انگار سالهاست او را می شناسد گفت:منم مانیم...خوشبختم...و دستش را به سوی او دراز کرد.رضا خشمگین از صمیمیت او دست سردش را فشرد و بعد از لحظه ای رهایش کرد.از صمیمت غریب الوقوع این خانواده حس تنفر داشت.به مانی نگاه کرد او هم مثل خانواده اش چاپلوس و چرب زبان بود.اما نمیدانست خصلت ذاتی مانی همین است.
دوباره نگاهی به چهره اش انداخت،با رنگی پریده و دو حلقه ی کبودی که دور تا دور چشمهایش را فرا گرفته بود،معمولی به نظر می رسید و از جذابیت همیشگیش کاسته بود و به معصومیتش افزوده بود.ضعف و بیماری کاملا در چهره اش مشهود بود.
رضا نفس عمیقی کشید دستهای مشت کرده اش را باز کرد و گفت: برای دعوا اومده بودم...
مانی خندید و گفت:خوب پس چرا نشستی؟
رضا نگاهش کرد و گفت:دلم واست سوخت...
مانی خنده اش را فرو خورد رضا جدی حرف میزد و او از هیچ چیز اطلاعی نداشت پرسشگر نگاهش کرد و گفت:چرا؟
رضا:مشکلت چیه؟
مانی:من مشکلی ندارم...
رضا با تمسخر گفت:واسه سیزده بدر اومدی بیمارستان؟
مانی:آره...جای با صفاتری پیدا نکردم...
رضا از حاضر جوابیش یکه خورد .در این مدت که از خانواده اش جز احترام و مهربانی های غلو آمیز و خودشیرینی چیز دیگری ندیده بود و حالا فرد اصل کاری داشت برایش زبان درازی میکرد.با این حال گفت:جدی پرسیدم...
مانی:مریضم...
رضا:خوب چته؟
مانی:قلبم و عمل کردم...
رضا سکوت کرد.مانی با شیطنت پرسید:بازجویی؟
رضا:پاتو از زندگی خواهرم بکش بیرون...
مانی چشمهایش از فرط حیرت گرد شد ومتعجب گفت:بله؟
رضا با لحنی پر از تحکم گفت:خواهرم هنوز زنده است...نفس میکشه...تنش داغه...نمرده...اگرم بمیره محاله بذارم تیکه تیکه اش کنن...اینو خوب تو گوشت فرو کن...بیخودی واسه قلبش نقشه نکش...هیچ کس جز خودش لیاقت قلبشو نداره...فهمیدی؟
مانی که تازه پی به موضوع برده بود آهسته پرسید:خانم و آقای جلالی پدر و مادر شمان؟
رضا بی توجه به سوال او با صدای فریاد مانندی گفت:به ولای علی اگه یه بار دیگه یه نفر از اعضای خونوادت و ببینم که دارن
گوش پدر و مادرم و پر چرندیات میکنن...کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن...شیر فهم شدی...و با لحن آرام ترو پر از خشمی گفت:به اون داداش و دوماد آمپول زنتم بگو اگه یه بار دیگه دور و بر خواهرم بپلکن واسشون فک و دهن نمیذارم...اون دفعه یه نوازش ساده بود...این دفعه وقتی دندوناشونو تو دهنشون خرد کردم حالیشون میشه...ان شا الله تو هم شفا پیدا میکنی...و از جایش بلند شد.
مانی از عصبانیت میلرزید.مهرداد و پیروز راجع به کبودی صورتشان به او گفته بودند:یکی از بیماران مهرداد زیر دستش فوت شده و وقتی خواستند این خبر را به خانواده ی بیمار بدهند،بستگان آن فرد این بلا را سرش آورده اند و پیروز هم جلو رفته تا آنها را ازهم جدا کند و خودش هم کتک خورده ولی حالا...نفسش را پر صدا بیرون داد...از جایش برخاست و با چند گام بلند خودش را به رضا رساند، رو به رویش ایستاد.یک سر و گردن از او بلندتر بود با خشم به چهره ی او خیره شد و گفت:من نمیدونستم...
رضا وسط حرفش آمد و گفت:حالا که دونستی...قلب خواهرم صاحاب داره،صاحابشم جز خودش نیس...اینو آویزه ی گوش خودتو و خونوادت کن...دفعه ی اخرشون باشه میان به پای پدر و مادر من میفتن و التماس میکنن تا خواهرم و تیکه تیکه کنن...
مانی با صدای کنترل شده ای گفت:تو هم یه چیز و تو مغزت فرو کن...من نه قلب لازم دارم نه به قلب خواهرت طمع دارم...نه احتیاج به ترحم و دلسوزی کسی دارم... نگران خانواده ی منم نباش دیگه پیداشون نمیشه.دعای شفاتم نگه دار واسه ی خواهرت اون بیشتر نیاز داره....
و لحظه ای سکوت کرد سپس با حرکتی غیر منتظره مشتی را حواله ی صورتش کرد تا رضا خواست به خودش بجنبد مانی سیلی محکمی هم به صورتش زد و گفت:دفعه ی اخرت باشه واسه من و خانوادم شاخ و شونه میکشی...حالا بی حساب شدیم...ورضا را مبهوت تنها گذاشت.
تمام تنش خیس عرق بود پاهایش تحمل وزنش را نداشت هر چند لحظه یک بار می ایستاد تا خستگی اش را رفع کند.نفسهایش کوتاه و تند شده بود، وقتی ساختمان بیمارستان را دید با انرژی بیشتری به راه افتاد،سلانه سلانه راه میرفت ،جلوی اطلاعات دعوا شده بود خودش را به آسانسور رساند و به دیواره ی فلزی که سرمایش لرزش را بیشترمیکرد تکیه داد.در آینه نگاهی به چهره ی تکیده و لاغرش انداخت چشمهایش از ضعف و خستگی مخمور بودو عرق سردی که تمام بدنش را فرا گرفته بود.از اینکه همه برایش دل می سوزاندند از خودش منزجر شده بود.نفسش را سخت بیرون داد.به سینه اش چنگ زد و پلکهایش را روی هم فشرده شد.
پیروز کلافه با پرستارها جر و بحث میکرد ومهرداد عصبی طول و عرض راهرو را می پیمود وفرزاد گوشه ای نشسته بود و سرش را میان دستهایش گرفته بود.
آهسته قدم برمیداشت در امتداد دیوار راه میرفت.پیروز پوفی کشید و گفت:بالاخره اومد...
هرسه به سمتش دویدند و مهرداد زیر بازویش را گرفت وبا لحنی سرزنش آمیز پرسید:هیچ معلومه کجایی؟با این حالت ،تو این سرما آخه کجا رفتی؟
پیروز هم بازوی دیگرش را گرفت و او را به اتاقش بردند.
مهرداد شیر کپسول را باز کرد و ماسک را روی صورتش گذاشت.فرزاد وارد شد و پرسید:حالش خوبه؟پرستاری هم با سرنگی پشت سر او داخل شد.
مهرداد دستش را روی پیشانی داغ مانی گذاشت و گفت:فقط ما رو بترسون خوب؟
مانی با صدای بی رمقی گفت:دیگه پیش خانواده ی جلالی نرین...مهرداد و پیروز متعجب نگاهش کردند،تزریق پرستار که تمام شد،ناله ای کرد وچشمهایش را بست ودیگر چیزی نفهمید.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)