صداها در سرش می پیچید.تمام توانش را در پلکهایش جمع کرد اما نتواست آنها را از هم باز کند.سخت نفس میکشید و گلوش می سوخت و مزه ی دهانش به تلخی میزد.سرما تا عمق وجودش نفوذ کرده بود.دلش میخواست میتوانست چشمهایش را باز کند اما رمقی برایش نمانده بود.سوزشی را روی پوستش حس کرد و صداها در سرش دورتر و دورتر میشد.

لیوان آبی را که احمد به لبش نزدیک کرد را پس زد و رو به پیروز گفت:میخوام ببینمش...

پیروز:فعلا نمیشه...

مهدخت هق هقش را مهار کرد و گفت:چرا...فقط یه لحظه...

فروغ با صدایی گرفته از بغض گفت:حالش خیلی بده؟

پیروز حرفی نزد.

احمد سرش را میان دستهایش گرفته بود و سعی داشت به خودش مسلط باشد.

صدای بیب بیب کلافه اش کرده بود،کمی احساس سرما میکرد. دست سردش میان دست گرم کسی بود،به انگشتهایش تکانی داد،بدنش سر شده بود.به زحمت پلکهای به هم چسبیده اش را باز کرد. گلویش میسوخت و لبهایش خشک شده بود.مهرداد بالای سرش نشسته بود و با لبخند نگاهش میکرد.

سنگینی ماسک اکسیژن را که نیمی از صورتش را در بر گرفته بود به خوبی حس میکرد .بی رمق دستش را بالا آورد تا ان را بردارد ولی مهرداد مانع شد.به اطرافش نگاهی انداخت بار دومش بود که در میان این دستگاه های عجیب و غریب گیر افتاده بود.فضا سرد و بی روح بودو فقط چند صدای آزار دهنده از همین دستگاه ها به گوش میرسید.مهرداد کنارش نشسته بود و همین باعث میشد کمتر بترسد.

مانی بی حال نگاهش کرد،چشمهایش نیمه باز مانده بود.مهرداد خم شد و پیشانی اش را بوسید و گفت:خوب بلدی مارو بترسونی ها...

مانی بی رمق نگاهش میکرد دلش برای مهرداد تنگ شده بود نزدیک به یک ماه او را ندیده بود.

مهرداد با خجالت پرسید:هنوزم از دستم دلخوری؟...

مانی خواست حرفی بزند که مهرداد گفت:فقط با اشاره ی پلکت جوابمو بده...نباید خودتو زیاد خسته کنی...

مانی فقط نگاهش کرد.مهرداد دوباره گفت:منو میبخشی؟

مانی پلکهایش را به نشانه مثبت بست و لحظه ای بعد باز کرد.مهرداد بغض کرده بود دستی به موهای مانی کشید و گفت:درد نداری؟

مانی سرش را به آهستگی تکان داد.مهرداد گفت:پس راحت بخواب...تا فردا حالت خوب خوب میشه...

مانی چشمهایش را بست و مهرداد باز هم خم شد و صورتش را بوسید و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و به دو قطره اشک سمجی که مصر به فرود آمدن بودند اجازه ی سرازیری داد.

به حیاط رفت تا هوایی عوض کند.احمد روی نیمکت تنها نشسته بود.

مهرداد کنارش نشست و گفت:شما نرفتین خونه؟

احمد انگار که نشنیده باشد گفت:عادت ندارم اینطوری ببینمش...

مهرداد بغضش را فرو داد و گفت:چطوری؟

احمد انگار که نشنید گفت:اون خوب میشه مگه نه؟

مهرداد آرنجش را قائم روی زانویش گذاشت و پیشانی اش را به کف دستش تکیه داد.

احمد نگاهش کرد و گفت:جوابمو ندادی؟

مهرداد:اون گروه خونیش جز معدود گروه هاست اُی منفی...من...

احمد میان حرفش آمد و گفت:میبرمش آلمان...حمید هم اونجاست میتونه کمکمون کنه...

مهرداد:نمیدونم...نمیدونم...

احمد بی اختیار داد زد:پس تو چی میدونی؟

مهرداد به چهره ی آشفته ی پدرش نگاه کرد و سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.

احمد:مهرداد؟!

مهرداد منتظر به پدرش خیره شده بود.

احمد که انگار از حرفی که میخواست به زبان بیاورد میترسید،اب دهانش را فرو داد و با دلهره ای غیر قابل توصیف و صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:یه وقت...یه وقت...از دستم نره مهرداد...

مهرداد آهی کشید و پدرش را در آغوش کشید و گفت:همه چیز دست خداست بابا...مرگ و زندگی دست اونه...ماجرای سقوط هواپیما یادتون رفته؟ما همین الان هم ممکن بود مانی و نداشته باشیم...

احمد نفس عمیقی کشید و در همان هنگام صدای اذان صبح به گوش رسید.احمد به آهستگی از جایش بلند شد و به سمت مسجد بیمارستان رفت.و مهرداد خیره به گام های سست و بی رمق پدرش و اندامی که به تازگی خمیده شده بود نگاه میکرد.

محمود و شهین و فریده همزمان وارد بیمارستان شدند.

فروغ به دیوار تکیه داده بود و احمد روی یکی از صندلی ها در حال چرت زدن بود.

فریده و شهین حیرت زده از تماشای چهره ی آشفته ی فروغ لحظه ای برجای خود ایستادند و سعی داشتند از خطوط چهره اش پی به عمق ماجرا ببرند.شهین لبش را به دندان گرفت واقعا این همان فروغ بود بود زن خوش پوش و خوش چهره و ثروتمندی که دختر یکی از فرش فروشان قدیمی بازار بود وبه همه کس فخر زیبای و تحصیلات و ثروتش را میفروخت.کسی که سلیقه اش در خرید اجناس مختلف نظیر نداشت. اما حالا یک مانتوی گشاد ریون سیاه به تن داشت و و روسری اش را پشت و رو به سرش گذاشته بود واز پشت و جلو موهایش اشفته بیرون ریخته بود.دم پایی های پلاستیکی اش نشان از عجله و شتاب برای رسیدن به بیمارستان بوده وآیا این همان فروغی بود که در طول این همه سال حتی یک بار هم او را بدون آرایش ندیده بود ولی امروز او با چهره ای رنگ پریده و چشمانی سرخ و شمایلی پریشان به دیوارتکیه کرده بود و در افکارش چرخ میزد.

فریده با صدایی بغض آلود و گرفته گفت:فروغ جان؟!

فروغ نگاهش را به آنها دوخت و فریده به سمتش هجوم برد و هر دو یکدیگر را در آغوش کشیدند ولحظه ای بعد صدای گریه ی هر دو راهرو را فرا گرفت،شهین نیز به سمت آنها رفت تا کمی آرامشان کند.

محمود کنار احمد نشست و با لحنی آرام و دلجویانه پرسید:اینه رسمش داداش؟تو نباید به ما میگفتی؟

احمد با صدایی لرزان گفت:چی میگفتم داداش...چی بگم...بچه ام داره از دستم میره...و سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید.

همان لحظه پرستاری جلو آمد و با لحنی محکم و عصبی گفت:چه خبره خانم ها؟اینجا بیمارستانه...خواهش میکنم یه کم آروم تر...

محمود:الآن مانی کجاست؟

منتقلش میکنن بخش... Ccuاحمد:دارن از

محمود آهی کشید و حرفی نزد.حدود یک ساعت بعد فرزاد و مهدخت و پیروز و سمیرا هم به جمع انها اضافه شدندو دور تا دور تخت مانی ایستاده بودند و در سکوت در افکارشان غوطه ور بودند.

مانی که در اثر داروها کمی خواب آلود بود نگاهی به جمع انداخت و با صدای گرفته گفت:خوب یک ساعته اینجا واستادین یه فاتحه ای چیزی بخونین وقتتون تلف نشه...

محمود لبخندی زد و گفت:ای چه حرفیه عمو جان ...ان شا الله که صد سال زنده باشی...

مانی:والله اینجوری که شما بالا سر من واستادین انگاری منتظرین من دم اخرمم بکشم و برم به سلامت... حالا چرا اینجوری نگام میکنین...آدم میترسه...

پیروز:تو بگو ما چیکار کنیم...

مانی نفس عمیقی کشید و گفت:یه دلداری یه کم مهربونی...شوخی،خنده...عین ماست واستادین بالاسر من...ببخشیدا ولی مرده شورا از شما سرحال ترن...یه دو تا شوخی هم با اون مرده هه میکنن...یارو کیف میکنه...شماها دو تا کمپوت نیاوردین...

فریده:الهی بمیرم بچم کمپوت میخواد...فرزاد برو چند تا بگیر بیار... خدا مرگم بده، اصلا حواسم نبود...اینقدر هول شده بودم که...

مانی:حالا دیگه؟چه فایده؟اصلا من باید میگفتم...خودتون باید میاوردین...مثلا اومدین عیادت...یه دسته گلی...شیرینی...چه میدونم...ملاقات زندانی هم میرن خشکه خشکه نمیرن...

محمود خنده اش گرفته بود و احمد ملایم گفت:مانی خجالت بکش...

مانی:خوب راست میگم دیگه...حالا کمپوت بخوره تو سرم...با لحنی گریه دار گفت:من حوصله ام سر رفته...

فرزاد:دلقک بازی در بیاریم بخندی؟

مانی:آره بد فکریم نیست...شروع کن دایی...

فرزاد خندید و گفت:خوبه خوبه...واسه ما خودشو لوس میکنه...حالا یه روز بستری شدیا...

همان لحظه مهرداد وارد شد.

مانی:یا پیغمبر...تو دیگه چی میگی؟

مهرداد خندید و گفت:زبونت باز شد...

مانی:باز بود...

مهرداد رو به جمع گفت:وقت ملاقات تموم شده...

مانی:چه زود...نرین من حوصله ام سر میره...

محمود پیشانی اش را بوسید و گفت:هیچ خوش ندارم تو رو این شکلی ببینم...

مانی:چه شکلی؟یه آینه به من بدین ببینم...دیشب تا حالا چه بلایی سرم اوردی مهرداد...اخ آخ مهرداد اون پرستار عینکی اخر کار خودشو کرد ؟دیشب دیدی گفت من چه خوشگلم...اسید پاشید رو صورتم نه؟

مهرداد خندید و گفت:نترس من حواسم بهت بود...

فریده هم جلو امد و گفت:الهی قربونت برم...زود تر خوب خوب شو...

و به همین ترتیب در لحظه ای کوتاه اتاق خالی شد.فقط مهرداد بالای سرش نشسته بود.

مانی رو به مهرداد گفت:تو هم برو خونه...خسته شدی...

مهرداد خندید و گفت:نه من خوبم...یکی باید شب پیشت باشه...پس فردا باید عملت کنن...

مانی:توعملم میکنی؟

مهرداد:نه...دکتر اردلان...

مانی:چرا اون؟مگه تو نمیتونی؟

مهرداد:خوب چرا...ولی عرف نیست که پزشکها بستگان درجه یک خودشونو درمان کنند...

مانی:چرا؟

مهرداد:خوب چون احساساتشون هم دخیل میشه...

مانی:ولی من میخوام تو عملم کنی...

مهرداد سیخ سر جایش نشست و گفت:چی؟

مانی:میخوام تو عملم کنی...

مهرداد:گفتم که عرف نیست که...

مانی میان حرفش پرید و گفت:خودت میگی عرفه...قانون که نیست...هست؟

مهرداد سکوت کرد.

مانی:تو همون درس و خوندی...همون مدرک و داری...منم به تو بیشتر از این اردلان اعتماد دارم...

مهرداد:من نمیتونم...

مانی:چرا؟

مهرداد که بغض کرده بود گفت:من وقتی میبینم یه پرستار یه سوزن تو دستت فرو میکنه هزار بار میمیرم و زنده میشم...چه جوری بیام سینه ات و بشکافم و عملت کنم...

مانی سرش را به سمت پنجره چرخاند و گفت:یا تو یا هیچکس...

مهرداد کلافه گفت:مانی...اگه زیر دست من یه بلایی سرت بیاد چی؟من چیکار کنم؟میشم قاتل برادرم...همینو میخوای؟

مانی:مگه قراره بمیرم؟

مهرداد:نه...ولی...

مانی:من حرفم و زدم...فقط تو باید عملم کنی...وگرنه رضایت نمیدم...در ضمن کلک هم تو کارت نباشه...تو اتاق عمل بخوای جاتو با اون پیرمرد خرفت عوض کنی و چه میدونم آرتیست بازی در بیارین و سر منو شیره بمالین هم نداریم...

مهرداد مستاصل گفت:من نمیتونم...اینو از من نخواه مانی خواهش میکنم...

مانی مستقیم در چشمهای مهرداد نگاه کرد و گفت:میدونم این عمل یه جورایی خطرناکه و شاید زنده نمونم...اگه قرار باشه این آخرین خواسته ی من باشه،خوب این آخرین خواهشمه...میتونی قبولش کنی...میتونی هم آخرین خواهش برادر کوچیکت و نادیده بگیری...و سکوت کرد.

مهرداد:چرا من؟

مانی:چون برادرمی و من بهت اعتماد دارم...اگه قراره بمیرم ...نمیخوام... نمیخوام زیر دست یه غریبه جون بدم...

مهرداد بغضش را با آه عمیقی فرو داد و چیزی نگفت.

مانی:یه خواهش دیگه هم دارم...

مهرداد:جونم؟

مانی به سقف خیره شد و گفت:تو اتاقم تو دومین کشوی میز کامپیوتر دوتا پاکت هست...روی یکیش یه ادرس نوشتم...بعد از مرگم برسون به همون ادرس...اون یکی هم مال شماهاست با یه دفترچه حساب...یه جورایی وصیت نامه و تنها داراییم...میخواستم جمع کنم واسه ازدواجم و این جور چیزها ولی...لحظه ای سکوت کرد و گفت:اگه مُردم...

مهرداد بلافاصله گفت:مانی...

مانی نفس عمیقی کشید و گفت:بذار حرفم و بزنم...سه چهار میلیون بیشتر نیست...واسه عروسی کمه ولی واسه خرج کفن و دفن فکر کنم کافی باشه...دوباره مستقیم در چشمان پر از اشک مهرداد خیره شد و گفت:میخوام خرج مرگم و خودم بدم...یه دونه مراسم هم بیشتر نمیگیرین...سه و هفت و چهل و اینا هم نمیخواد...نمیخوام کسی به خاطرغذا واسم اشک تمساح بریزه...قبرمم خریدم قطعه ی 328 ردیف 7...زیر یه بید مجنونه...جاش خوبه...بقیه ی پولم اگه موند دو تا حساب باز کن واسه ی امیر سام و پسرخودت...همه ی اینا رو تو اون نامه هه نوشتم...ولی خوب بازم گفتم که کار از محکم کاری عیب پیدا نمیکنه...وصی من تویی...باشه؟

مهرداد در بهت و حیرت از پشت پرده ای اشک به مانی خیره شده بود،حرفی برای گفتن نداشت.اهسته از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.نمیتوانست نفس بکشد وارد حیاط بیمارستان شد و خودش را روی اولین نیمکت سر راهش انداخت و با صدای بلندی گریست.

فروغ لبه ی تخت نشسته بود و دست سردش را نوازش میکرد.دیگر آن زن محکم و با اراده ی سابق نبود.نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی پسرش انداخت،زیر چشمهایش گود و کبود بود ولبهایش خشک و سفید به نظر میرسید، سینه اش آرام بالا و پایین میرفت و به جز خس خسی که نشان از تلاش پسرش برای نفس کشیدن بود صدای دیگری نمی امد،هر چند هرازگاهی صدای دینگ دینگ زنگی از بلندگو که کسی را پیج میکرد به گوش میرسید،اما برای او تنها صدا فقط صدای نفس های خسته ی مانی بود.گاهی از ترس تمام اندامش میلرزید ترس از اینکه مبادا پسرش از نفس کشیدن خسته شود،ترس از این که همین نفس هایی بی رمق هم پایان یابد و نا خداگاه لبش را آنچنان محکم به دندان میگرفت که مزه ی شور خون را حس میکرد و این رخداد از زمانی که بر بالین پسرش حاضر شده بود،به کرّرات اتفاق افتاده بود. در گلویش یک توده ی بزرگ یک بغض ناخوانده را حس میکرد که از ظهر دیروز دست از سرش برنداشته بود و انگارکه به هیچ وجه نمیتوانست از شرش خلاص شود.نمیدانست چه کار کند و از چه کسی کمک بخواهد...ازهمه ی دنیا بی نیاز بود اما تنها نیاز پسرش را نمیتوانست برآورده کند.یک قلب،یک زندگی دوباره و یک مرگ و باز هم یک زندگی دوباره...معادله ای که چهار مجهول داشت و او قادر به حل آن نبود.

دوباره به چهره ی معصوم و مظلوم پسر بیست و یک ساله اش خیره شد،مژگان بلندش روی صورتش سایه انداخته بود و کبودی ها و گودی زیر چشمش را کبودترو گودتر نشان میداد.آه عمیقی کشید چکار باید میکرد؟و هیچ چیز در زندگی به اندازه ی ندانستن او را عاجز نمیکرد...

اتاق نیمه تاریک بودو هوا کاملا ابری و گویای یک هوای سرد و سوزناک که پشت پنجره پنهان بود. شب گذشته هنوز به خانه نرسیده طاقتش طاق شده بود و از احمد خواست او را به بیمارستان بازگرداند و مهرداد هم با حالی آشفته و زار به خانه بازگشت اما قبل از رفتن نزدیک به نیم ساعت با احمد پچ پچ کرده بود وفروغ هر کاری کرد نتوانست از زیر زبان احمد حرفی بیرون بکشد.راستی احمد کجا بود؟نگاهی به اتاق انداخت. تخت مانی درست وسط،میان دو تخت خالی قرار داشت.سرمش تمام شده بود.تکانی به اندام خشکش داد و از اتاق بیرون رفت.پرستاری پشت استیشن نشسته بود و مشغول خواندن کتاب بود.

فروغ با صدایی لرزان گفت:سرم پسرم تموم شده...

پرستار بی حوصله سرش را بالا گرفت و گفت:الان میگم یکی بیاد...

فروغ با لحنی جدی پرسید:چرا خودتون نمیاید؟

پرستار اینبار بدون اینکه نگاهش کند گفت:نترس،کسی سرمش تموم بشه و تا ابد و دهر هم درش نیارن نمیمیره...

فروغ زیر لب گفت:پس چه جوری میمیره؟

پرستار شنید و سرش را بالا گرفت و به چهره ی تکیده ی فروغ نگاه کرد.به روسری که گره اش کج بود و موهایش آشفته بیرون ریخته بود و مانتوی سیاه گشادی که به تنش زار میزد.لحظه ای دلش برای فروغ سوخت و متعجب از اینکه چطور آدمی با این سر و وضع توانسته پسرش را در یک بیمارستان خصوصی بستری کند،سری تکان داد و از جا بلند شد و همانطور که به سمت پرونده ها میرفت پرسید:کدوم اتاق؟

فروغ گیچ پرسید:چی؟

پرستار پوفی کشید و گفت:شماره ی اتاق و تخت و بگو...

فروغ:اتاق 11تخت 2...

پرستار پرونده را بیرون اورد و نگاهی به آن انداخت و زیر لب گفت:خوب سرم مجدد نداره...بریم...

فروغ هم مطیع با گام هایی لرزان به سمت اتاق بازگشت.

-حرف پُریه...

-چی؟

مهرداد بود که میپرسید.

اردلان سرش را به سوی او خم کرد و گفت:حالا میخوای چیکار کنی؟از عهده اش برمیای؟

مهرداد:نه...

اردلان لبخندی زد و گفت:باز خوبه جرات داری بگی از پسش برنمیای...

مهرداد سکوت کرد.سرش را به پشتی مبل چرمی تکیه داد و به سقف خیره شد.

اردلان آهی کشید و گفت:درکت میکنم چه حالی داری...

مهرداد آهی کشید و گفت:نه...هیچکس نمیفهمه چه حالی دارم...

اردلان:برای منم پیش اومده...

نگاهش را از سقف برگرفت و به چشمان اردلان دوخت.

اردلان آهی کشید و گفت:تقاضای پسرمنم سالها پیش همین بود...

مهرداد منتظر نگاهش میکرد.

اردلان:ازم خواست عملش کنم...و باز هم سکوت کرد.

مهرداد:عملش کردین؟

اردلان لبخندی زد واز موضوع را عوض کرد و گفت:تصمیم با توه منم کمکت میکنم...اگه اینطور خواسته...

مهرداد آه بلند بالایی کشید و سرش را میان دستهایش گرفت.

اردلان دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:فردا روز بزرگیه...

و با لحن دلگرم کننده ای ادامه داد:عمل سختی نیست...خودتم میدونی...

مهرداد:سخت نیست،شرایط مانی سختش کرده...اوضاعش رو به راه نیست،میترسم...میترسم دووم نیاره...

اردلان:زنده بودن آدمها به ترسشون وابسته است،ادم مرده است که نمیترسه...همه ی ما تو زندگیمون میترسیم...یه امر طبیعیه...برو خونه استراحت کن و برای فردا آماده باش...برای هر اتفاقی آماده باش...هر اتفاقی...

فشار محکمی به شانه اش داد و از اتاق بیرون رفت.

نفس عمیقی کشید و به کاپوت ماشین تکیه داد.سمیرا به سرعت جلو آمد و گفت:بیا از زیر قران رد شو...

مهرداد لبخندی زد و وارد خانه شد و لبهایش را به جلد قرآن چسباند و چشمهایش را بست نفس عمیقی کشید و بعد به آهستگی سرش را از زیر قرآن رد کرد.

سمیرا لبخندی زد و گفت:من دلم روشنه...

مهرداد به لبخندی اکتفا کرد،پشت فرمان نشست و منتظر سمیرا شد.

بهنام خندید و گفت:قیافت شده عین سیدا...

مانی:جون من...هاله ی نور نمیبینی...و رو به مهرداد گفت:آخه این چه لباسیه تن من کردی؟

مهرداد خندید و گفت:چی دوست داشتی بپوشی؟کت شلوار خوبه؟

مانی:نه دگمه داره نه زیپ داره...آخه این چه وضعشه...گفتیم داداشمون و دامادمون اینجان واسمون پارتی بازی درمیارن ها...

بهزاد:ولی به جون خودت خیلی بهت میاد...

مانی:اِ...خوشت اومده میخوای بپوشیش؟

فرزاد:نه عزیزم برازنده ی صاحبشه...و هرچهار نفر با صدای بلند خندیدند.

مانی با غیظ نگاهشان کرد و گفت:دایی اون موقع که روحم اومد تو خوابت حالیت میکنم...

فرزاد به ظاهر خندید اما دلش خون بود.

بهزاد هر از چندگاهی نفس عمیق میکشید و بهنام رویش را برمیگرداند تا اشک گوشه ی چشمش را پاک کند.و حال مهرداد هم قابل توصیف نبود.سعی میکرد به مانی روحیه بدهد اما خودش احتیاج به روحیه داشت.هر لحظه حس میکرد الان است که نقش زمین شود،سرنوشت برادرش متوسل به دستان او بود در دل آرزو میکرد بداند تا ساعتی دیگر چه واقعه ای در انتظارش است...اما خواسته اش غیر ممکن بود.

مانی به نظر سرحال می آمد دیگر از ضعف و خستگی در او اثری نبود هر چند رنگ پریده و لاغر به نظر می رسید.روی تخت چهار زانو نشسته بود و سر به سر بقیه میگذاشت.

پیروز داخل اتاق شد و گفت:دو روز بیهوش بودی از شرت خلاص بودیما...

مانی خندید و گفت:عزیزم لحظات آخره،تحمل کن تموم میشه...دیگه اگر بار گران بودیم رفتیم...اگر نا مهربان بودیم رفتیم...

فرزاد بغضش را فرو داد و با خنده ای کاذب گفت: باز دوباره لوس بازیاش و شروع کرد...

بهزاد رو به مهرداد گفت:حالا واسه مراسم ختم غذا چی سرو میکنین؟

مانی:کوفت...میخوری؟

بهنام:مفت باشه کوفت باشه...چرا که نه؟

لحظه ای همه خندیدند و بعد به سکوتی ختم شد که هیچکس قادر به شکستنش نبود.همه درخلسه ای فرو رفته بودند که انگار بیرون آمدن از ان محال است.

مانی تک سرفه ای کرد و با لبخندی روی لبهایش و لحن مهربان همیشگیش گفت:حالا جدی اگه رفتنی شدم خوبی بدی دیدن حلال کنین...

بهزاد به دیوار تکیه داد سرش را پایین انداخت و اشکهایش ارام سرازیر شد.فرزاد طاقت نیاورد وبا شتاب از اتاق خارج شد.بهنام لبه ی تخت نشست وبا لحنی دلجویانه گفت:واست دعا میکنیم...هممون...

پیروز آهی کشید و مهرداد مانی را محکم در آغوش کشید.

مانی:دکی جون این لباس استریله...مثل اینکه یادت رفته؟

مهرداد خندید و چیزی نگفت.

مانی رو به بهزاد گفت:به پری که نیومد بگو خیلی نامردی...بهزاد خندید و گفت:پریسا و پونه واسه توی تحفه رفته قم دعا کنن...

مانی لبخندی زد و گفت:چه هنوز هیچی نشده جیک تو جیک شدن...جمع خندید و همان لحظه دو پرستار وارد شدند مهرداد به ساعتش نگاه کرد و گفـت:آماده ای؟

مانی سری تکان داد و تخت به حرکت در آمد و از اتاق خارج شد.

فرزاد داشت گریه میکرد ومهدخت و فروغ وفریده و سمیرا و شهین از شدت گریه صورتهایشان پف آلود بود.

محمود و احمد هر کدام به نوبت او را در آغوش کشیدند و مانی به مهدخت گفت:امیر سام ببوس...

مهدخت با دستهایش جلوی صورتش را گرفت و سعی داشت صدای هق هقش تا آنجا که میتواند آرام باشد.

مانی رو به سمیرا چشمکی زد و اشاره ای به مهرداد کرد و گفت:هواشو داری دیگه؟

سمیرا هم در میان گریه خندید وسری تکان داد و حرفی نزد.

مهدخت به پیروز گفت:مراقب جفت داداشام باش... خوب...

احمد جلو امد و رو به مهرداد گفت:بعد از خدا سپردمش دست تو...

مهرداد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت.

در آخر هم فروغ جلو رفت نگاه ملتمسش به مهرداد بود.چیزی نمیگفت اما همان نگاهش گویای هزار حرف بود.

مهرداد دلش میخواست از زیر این بار بزرگی که روی شانه اش بود،این مسئولیتی که به او محول شده بود شانه خالی کند اما زبانش قادر به تکلم نبود.

فروغ نگاهش را از مهرداد به سمت مانی دوخت و کمی جلو آمد.مانی خندید و گفت:مور مور نمیشی؟

فروغ حرفی نزد به سمت مانی خم شد و انگار که تا به حال هیچکس را در بر نگرفته باشد مثل یک مبتدی دستهایش را دور کمر مانی حلقه کرد و مانی بوسه ای از روی روسری روی موهای مادرش نشاند و گفت:خیلی دوست دارم...

فروغ در همان حال گفت:یه بار بهم گفتی ازم متنفری...

مانی از آغوش پر مهر مادرش بیرون امد و گفت:اون از ته دل نبود...

فروغ لبخندی زد و گفت:کدوم؟

مانی هم خندید و گفت:هر کدومو که دوست داری و باور کن...

و با اشاره ی مهرداد تخت به حرکت در امد.

مانی تا آخرین لحظات دستش در دست فروغ بود و وقتی تخت تا نیمه وارد درهای آهنین اتاق عمل شد دستش از دست فروغ جدا شد.

مانی همچنان لبخند میزد و درها به سوی هم حرکت کردند وسریعا بسته شدند.

مهرداد:نمیخوای دراز بکشی؟

مانی که از سرما دندانهایش میلرزید گفت:وای چه خوفناک اینجا،چرا اینقدر سرده...یه پتویی،لحافی...میذاشتی یه ژاکت تنم کنم اخه...این که هیچ جای آدم و نمیگیره،فکر کنم منو به جای اتاق عمل آوردی سرد خونه ، دیگه به خودت زحمت جراحی و اینا رو ندادی هان؟و همانطور که چشم میچرخاند و دستگاههای عجیب و غریب را از نظر میگذراند نگاهش به سینی پر از ابزار براق جراحی افتاد که شامل پنس،انواع قیچی ها و تیغ های تیز در ابعاد مختلف بود که همگی با نظم خاصی کنار هم روی یک پارچه ی سبز رنگ چیده شده بودند؛آب دهانش را فرو داد و رو به مهرداد گفت:داداشی از همشون میخوای استفاده کنی؟

مهرداد لبخندی زد و سری تکان داد.

مانی گردنش را خم کرد و گفت:از همه ی همش؟

پیروز خندید و گفت:تو چیکار داری...بگیر بخواب دیر شد.

مانی:من چیکار دارم؟اصل کاری منم...و نگاهش به چهار پرستارو سه مردی که تازه وارد شده بودند افتاد و زیر لب به مهرداد گفت:این خانمها میرن یا تا تهش هستن؟

مهرداد:هستن...

مانی خیره نگاهش کرد و آهسته گفت:یعنی چی؟بگو برن ...همه باید مرد باشن...من نمیذارم....

پیروز خندید و گفت:از خداتم باشه...

مانی :از خدامه...یه لا قبا تن من کردی جلوی این خانم های محترم...زشت نیست؟تازه میخوان تا تهشم بمونن...ابروم رفت...

اردلان لبخند زنان جلو آمد و گفت:خوب شروع کنیم؟

مانی پرسشگر به مهرداد نگاه کرد و گفت:مهرداد؟!

مهرداد لبخندی زد و گفت:دکتر اردلان لطف کردند و قراره تا پایان عمل کنار من بمونن...تا در صورت نیاز ازشون کمک بگیرم...و با لحن تحکم آمیزی گفت:حالا هم دراز بکش...

مانی:الان....فقط چیزه این ساکشن و به من نشون بده...خیلی دوست دارم ببینمش...

مهرداد پوفی کشید و گفت:تو به ساکشن چیکار داری بچه...

پیروز به همراه پرستارها و دکتر اردلان میخندیدند و یکی از پرستار ها دستگاهی را جلو آورد و گفت:این ساکشنه...

مانی:منم مانیم...

و بار دیگر همه خندیدند.

مانی:وسط عمل نخندین حواسش پرت بشه،ناکارم کنه...

و رو به پیروز گفت:راستی تو چرا اینجایی؟

پیروز:تو به من چیکار داری؟

مانی:کلیه های من که مشکلی ندارن...دارن؟

مهرداد:پیروز واسه ی قوت قلب من اینجاست....حالا لطف کن بخواب...

مرد میانسالی رو به مهرداد گفت: ماشاالله برادر بانمک پر دل و جراتی دارین...تا امروز ندیدم کسی از جراحی نترسه اینقدر ریلکس باشه...بگو بخند کنه...

مانی:مرسی نظر لطفتونه... خواست چیز دیگری بگوید که مهرداد با اخم به مانی گفت:بس میکنی یا نه؟

مانی رو به پرستارها گفت:خانمها من چشمم از این برادرم آب نمیخوره شماها حواستون به من باشه...و روی تخت دراز کشید و زیر لب گفت:خیلی سگ اخلاقی...

مهرداد که یکی از پرستارها بندهای ماسکش را پشت سرش می بست گفت:همینه که هست...

مانی:ولی داداشی یهو یاد بچگیامون نیفتی بخوای تلافی اون توپ والیبالی که پارش کردم و سرم دربیاری،هان؟

مهرداد:سعی میکنم یادش نیفتم...

مانی:پیروز جون قربونت...هواشو داشته باش یهو سادیسمش عود نکن...

مهرداد با اخم نگاهش کرد و باز هم فضای اتاق از صدای خنده ی جمع پر شد.

پرستاری جلو تر امد و گفت:خوب برادر دکتر شروع کنیم؟

مانی:دستاتونو شستین؟

پرستار:بعله...

مانی:همه چی تمیز و استریل هست؟

پرستار خندید و گفت:بعله...

مانی با شیطنت گفت:زنجیر منو بافتی؟ و باز هم صدای خنده بود که در فضا می پیچید.

مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:خانم صبوری شروع میکنیم...

صبوری جلو آمد وبا لحن مهربانی پرسید:نمیترسی که؟

مانی:من که میخوابم ،شماها رو نمیدونم...صبوری لبخندی زد و ماسک بزرگی را روی صورت مانی گذاشت و گفت:آروم نفس بکش...خوب تا چند ساعت دیگه می بینیمتون...فعلا خداحافظ...

مانی به چهره ی مهرداد خیره شده بود و ارام نفس میکشید و لحظه ای بعد همه چیزدر نظرش کدر و تار شد و در آخر به سیاهی ختم شد.

پیروز نفس عمیقی کشید و گفت:چه یهو ساکت شد.

مهرداد به چهره ی مانی نگاه میکرد چند بار صدایش زد ولی جوابی نگرفت.

صبوری فشار خون ،دمای بدن و میزان اکسیژن را اعلام کرد.

تیغ جراحی در دست مهرداد میلرزید.پیروز پرسید:خوبی؟

مهرداد از خلسه ای که در ان گرفتار شده بود بیرون امد و سری تکان داد و گفت:شروع میکنیم...

و برشی را روی سینه ی ستبر و سفید مانی ایجاد کرد.شیاری ایجاد شده بود و خون قرمز رنگی از آن بیرون میزد، از تجسم اینکه مانی خون از دست میدهد لحظه ای دلش به درد آمد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد بی احساس باشد.دلش میخواست باز هم مطمئن شود که مانی بیهوش است و هیچ دردی را حس نمیکند اما زبانش مثل چوب در دهانش خشک شده بود و قادربه تکلم نبود.

پیروز اهسته زیر گوشش گفت:مهرداد حواست کجاست؟حالت خوبه؟

مهرداد به دستهایش که میلرزید و دستکشهایی که تا ثانیه ای پیش سفید بود ولی حالا به رنگ سرخ خون زینت داده شده بود نگاه کرد.

این خون برادرش بود.دلش میخواست همانجا روی زمین بنشیند و بگوید بیشتر از این نمیتواند پیشروی کند و تا همین جا هم زیاد پا روی دل و احساسش گذاشته اما انگار نیروی مانع از عقب نشینی او میشد.باز هم نفس عمیقی کشید و تمام توانش را در دستانش جمع کرد در دل گفت:تو بهترین جراح قلبی؟پس چه مرگته...اینم یه عمل ساده است مثل بقیه ی جراحی ها به قول پیروز یه تیغ بازی دیگه... و زیر لب زمزمه کرد:خدایا به امید تو...
و با نگاهی ارام و خونسرد به پیروز فهماند که حالش مساعد است.


صدای زمزمه ی قرآن خواندن و تق تق دانه های تسبیحی که روی هم می افتادند بیشتر از پیش مضطربش میکرد،چشمهایش به در خیره مانده بود و دستهای سرد وعرق کرده اش در هم قلاب شده بود.هر از گاهی نفسش را با صدای پوف بیرون میداد یک ساعت بود که میدان دیدش فقط دو دری بود که از وسطش نور کم رنگی بیرون میزد و دو تابلوی ورود ممنوع که درست روبه روی هم به هر کدام از درهانصب شده بود و زیرش هم با خطی خوش وبزرگ وقرمز باز هم نوشته بود:ورود ممنوع...

انتظار ،حس ناخوشایندی که مجبور به تحملش بود.نمیدانست چه کار کند به خانه برود و حمام کند تا از شر بوی خودش که با بوی کلر و بوی مخصوص بیمارستان در هم آمیخته بود خلاص شود یا به نماز خانه برود اشک و لابه راه بیاندازد شاید خدا دلش به حالش بسوزد تا پسرش سلامت از اتاق عمل بیرون بیاید.

اما حرفهای مهرداد و دکتر اردلان مثل پتک بر سرش فرود می آمد.

-این عمل موقتا میتونه اونو از درد وتنگی نفس و خستگی مفرط نجات بده اما مشکل اصلی هنوز هم پیدا کردن یک قلب جدیده و ما متاسفانه زمان زیادی نداریم...

این حرفهای اردلان بود.نفس عمیقی کشید وآرنج هایش را به زانوهایش تکیه داد و دستش را زیر چانه اش برد و وزن سرش را به دستش منتقل کرد.نگاهش به سنگهای سفید و مرمری کف بیمارستان بود.

چکار باید میکرد؟ذهنش فقط حول همین سوال می چرخید.برود دعا کند نماز بخواند وذکر بگوید به در گاه خدا سجده کند تا کسی بمیرد و قلبش به مانی برسد که پسرش زنده بماند.واقعا می توانست آرزوی مرگ کسی دیگر را داشته باشد؟با تمام غرور و تکبر و فخر فروشی اش آزارش به یک مورچه هم نمیرسید چه برسد به اینکه آرزوی مرگ یک نفر دیگر را داشته باشد.کاش پسرش به عضو دیگری احتیاج داشت مثل کلیه یا... یا حداقل کاش انسانها دو قلب داشتند...از فکر خودش پوزخند بزرگی روی لبهایش جا خوش کرد.

احمد و محمود و شهین متعجب نگاهش میکردند سنگینی نگاه آنها را حس میکرد به روی خودش نیاورد و دوباره به در خیره شد،سرش را به دیوار تکیه داد. سوالی مثل خوره به جانش افتاد و لحظه ای بعد لرز تمام وجودش را گرفت.خودت چطور؟حاضر بودی بمیری تا پسرت زنده بمونه؟زیر لب زمزمه کرد:گروه خونی من با پسرم فرق میکنه...اما خودش هم میدانست این جواب سوالش نیست.یک مادر بود.مادرها حاضرند به خاطر نجات زندگی فرزندانشان از جانشان مایه بگذارند.ولی او هم حاضر بود؟جرات چنین کاری را داشت؟خودش نمیرد پسرش زنده بماند تک تک اعضای خانواده سلامت باشند اما یک نفر پیدا شود تا قلبش را به مانی اهدا کند.و آن یک نفر که حتما خودش هم خانواده ای دارد،مادری دارد شاید همسر و بچه هم دارد بمیرد تا مانی ماندنی باشد.بغض گلویش را گرفته بود.چشمهایش پر از اشک بود.دلش میخواست فریاد بکشد و به بخت خودش لعنت بفرستد.به هر چیزی که میخواست رسیده بود.تحصیلاتش را به خواست خودش و مخالفت پدرش در کانادا به اتمام رسانده بود و وقتی به ایران بازگشت فهمید که پدرش از همه صنف و مقام برایش خواستگار پیدا کرده ولی او همه را رد کرد و با پسر یکی از حجره داران بازاری که رقیب پدرش بود و سایه ی هم را با تیر میزدند ازدواج کرد.حاج کریم مقدم تاجر بزرگ و سرشناسی بود که همه ی محل و بازار به اسم او قسم میخوردند اما پدرش چشم دیدن او را نداشت،چون او تنها رقیب سرسخت پدرش بود و از میدان به در کردنش محال بود.اما در این مهلکه احمد پسرکوچک حاج کریم جوانی لایق و خوش پوش و مهندس ساختمان عاشقش شد وبا مخالفتهای پدرش دست آخر خودش به تنهایی به خواستگاری فروغ امد و او هم از جسارت این پسرخوشش آمد و بالاخره با تمام مخالفتها زندگیشان را بدون برگزاری هیچ مراسمی آغاز کردندودو سال بعد وقتی پسرشان مهرداد به دنیا آمد .ناخودآگاه دو خانواده نرم شدند و یک جشن بزرگ با حضور یک بچه ی شیرخوارو البته دو سال تاخیر به راه انداختند.و او عرش را از این همه خوشبختی می پیمود و تا همین چند روز پیش فکر میکرد تنها مشکلش داشتن یک پسر سرکش است.اما افسوس که این پسر سرکش مهمان امروز و فردای اوست و باید هرچه زودتر از خدا بخواهد یک نفر بمیرد تا یک تکه از بدنش به مانی برسد.آه بلند بالایی کشید و سرش را میان دستهایش گرفت و به اشکهایش اجازه ی فرو ریختن داد.

تمام بدنش خیس عرق بود و ناخوداگاه زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد دلشوره امانش را بریده بود .

تینا خندید و گفت:نمیپرسی چی شد؟

هستی:نپرسم هم خودت میگی؟

تینا :نچ...نپرسی نمیگم...

هستی کلافه گفت:تینا...بنال...حرص نده...

تینا با شوق خندید و گفت:جریان و به پویا گفتم...

هستی مشتاق نگاهش کرد و گفت:خوب؟چی شد؟

تینا:هستی باورت نمیشه...وقتی گفتم پسره یهو عین این دیوونه های زنجیری زد زیر خنده...چه خنده ای...چه قهقهه ای...یه لحظه ترس برم داشت که نکنه این پسره دیوانه باشه...خلاصه بعد یک ساعت که شازده خنده هاشون تموم شد...فرمودن که خودشون هم فرزند طلاق هستن...

هستی:نه؟دروغ میگی...

تینا خندید و گفت:نه باور کن...راست راسته...خودشم میگفت:مونده بودم چه جوری به تو بگم که پدر و مادرم از هم جدا شدن و خلاصه از این حرفها...وای هستی نمیدونی چه حالی دارم....ذوق زده ام...

هستی:نپرسیدی چی شده که پدر و مادرش از هم جدا شدن؟

تینا تک سرفه ای کرد وگفت:چرا اتفاقا...اونم سربسته بهم گفت که پدرش خیلی سال پیش مادرشو ول میکنه و میره خارج...مادره هم ازش طلاق غیابی میگیره و با یه نفر دیگه ازدواج میکنه...همین مرد مظلومه...

هستی:از این شوهرش بچه هم داره؟

تینا:نه...مرده طفلی عقیمه....تو روخدا میبینی چه زن زرنگیه...با چه مردی ازدواج کرده...پویا میگفت قرار بود بهت نگم یعنی مادرم خواست که چیزی نگم اما تو که گفتی...منم صادقانه بهت گفتم تا بعد ها مشکلی پیش نیاد...

هستی:خوب پس باید بگیم مبارکه دیگه؟

تینا نفس عمیقی کشید و گفت:هنوز نه...من و پویا باید بیشتر همدیگرو بشناسیم...دلم نمیخواد اشتباه خانواده هامونو ما هم تکرار کنیم...

هستی لبخندی زد و گفت:ولی خوشحالی از اینکه پویا هم بچه ی طلاقه....

تینا:نه از بدبختی پویا خوشحال نیستم...ولی تنها حسنی که داره اینه که بهتر همدیگر و درک میکنیم و حداقل اگه ازدواج کردیم سر این قضیه مدام نمیزنه تو سرم که تو پدر و مادرت از هم جدا شدن و چه میدونم از این حرفها...ولی خوب جفتمون به یه اندازه میترسیم...

هستی:از چی؟

تینا:از زندگی مشترک...از اینکه ما هم به عاقبت پدر و مادرمون دچار بشیم...از اینکه پس فردا یکی و مثل خودمون بدبخت کنیم...از اینکه آخرش چی میشه...و...و سکوت کرد.

خودش آنقدر پریشان بود که نیاز به دلداری داشت با این حال لبخندی زد و گفت:بیخیال تینا...از حالا بخوای به آخرش فکر کنی که دیگه هیچی...خیلی ها هستن که زندگی خوب و قشنگی دارن...بدون دغدغه...بدون مشکل...چرا اونا رو نمیبینی؟

تینا پوزخندی زد و گفت:به قول پویا 90 درصد زندگی های مشترک الان طلاق های به ثبت نرسیده است....

هستی:خوب همه تو زندگیشون یه مشکلی دارن...اصلا بخوای همش راجع به مشکلات حرف بزنی که نمیشه...

تینا به نقطه ای دور خیره شد و هستی چند نفس عمیق پی در پی کشید.خودش هم دلیل این همه تشویش و نگرانی را نمیدانست.

تینابه خیال اینکه هستی را هم درگیر مشغله های ذهنی خودش کرده سکوت را شکست و از خوش گذرانی هایش با پویا تعریف میکرد.

هستی نفس عمیقی کشید و میان حرفش آمد و گفت:مانی بیمارستانه...

تینا یکه ای خورد و گفت:پویا به من چیزی نگفت....

و هستی به امید آنکه تینا از پویا چیزی شنیده باشد این حرف را زده بود و اگر تینا از او میپرسید تو از کجا میدونی چه جوابی داشت که به او بدهد.بگوید با تمام تنفری که این اواخر نسبت به او پیدا کرده که حتی جواب سلامش را نمیدهد اورا در ماشینش دیده که سرش را روی فرمان گذاشته بود و هستی نگرانش شده و بعد از چند بار صدا کردنش با اورژانس تماس گرفته است.

تینا سکوت کرده بود و نگاهش میکرد.

هستی متعجب از سکوتش گفت: چته؟چرا اینجوری نگاه میکنی؟

تینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:تو هنوزم دوستش داری نه؟

هستی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

تینا:پس چرا یه مدته محل سگ بهش نمیدی؟

هستی آهی کشید و گفت:میخوام فراموشش کنم...

تینا خندید و گفت:عاقل شدی...

هستی لبخند محزونی زد و برای آرامش دلش که از صبح مثل سیر و سرکه میجوشید صلوات فرستادو دعا میکرد امروز به خیر بگذرد.

تمام بدنش به شدت میلرزید،دستهایش سرد و عرق کرده بود.پیروز لیوان اب قندی را جلوی دهانش گرفت و گفت:آروم باش مرد...

اما مهرداد نمیتوانست خودش را کنترل کند.

پیروز به زور کمی شربت به خوردش داد و لحظه ای بعد اردلان وارد اتاق شد.

مهرداد پرسشگر نگاهش میکرد.

اردلان لبخندی زد و گفت:بردنش ریکاوری...

مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:بیست دقیقه ی تمام ...خدای من...

اردلان لبخندی زد و گفت:خوب از پسش براومدی...

مهرداد به سختی از جایش بلند شد و گفت:اگه شما نبودین...بخاطر همه چیز ممنون...

اردلان ساکت نگاهش کرد.و لحظه ای بعد گفت:بهتره خانوادتو از نگرانی در بیاری...منتظرن...

مهرداد از جایش بلند شد،در چهارچوب در ایستاد و رو به اردلان پرسید:نتیجه ی عمل پسرتون...بهم نگفتین...

اردلان لبخند محزونی زد و گفت:پسرم فوت شد...

مهرداد بهت زده نگاهش کرد و اردلان گفت: تو خوب تونستی احساسات و کنترل کنی ولی من...وقتی پسرم ایست قلبی کرد هیچ کاری نکردم...یعنی نتونستم کاری بکنم...پس از چند لحظه سکوت گفت:خانوادت منتظرن...

مهرداد زیر لب گفت:متاسفم...و همراه پیروز از اتاق خارج شدند.

مهرداد نگاهش کرد و گفت:پیروز از تو هم ممنونم که کنارم بودی...اون لحظه که ضربان رفت اگه تو منو به خودم نمیاوردی...

پیروز میان کلامش آمد و گفت:مانی خیلی عزیزه و مثل برادر نداشته ی خودم دوست دارم...پس حرفش و نزن...

همه منتظر به در خیره شده بودند.

مهرداد سلانه سلانه خودش را روی زمین میکشید آهسته در را باز کرد.

فروغ با دیدن چهره ی به اشک نشسته ی مهرداد نزدیک بود نقش زمین شود و مهدخت جیغ کوتاهی کشید اما پیروز با لبخندی آنها را دعوت به آرامش کرد.

مهرداد نفسش را با آهی بیرون داد و بغضش را فرو خورد و گفت:تقریبا تا اخر کار خوب دووم آورد اما لحظه ی آخر ایست قلبی کرد و حدود بیست دقیقه ضربان نداشت با شوک و احیا برگشت...خدا بهمون رحم کرد...و با لبخند دلگرم کننده ای گفت:به خیر گذشت...

همه نفس های حبس شده شان را با آه بیرون فرستادند.احمد مهرداد را در آغوش کشید .فروغ مقابل پیروز ایستاد و گفت:میتونم ببینمش؟

، اون وقت میتونین چند لحظه ببینینش...ccu پیروز لبخندی زد و گفت:حتما...ولی وقتی فرستادنش

فروغ لبخند محزونی زد و با قدم های کندی به سمت مسجد رفت.حالا میدانست باید چه کار کند...فعلا شکرگزاری در اولویت قرار داشت.

صدایش از ته چاه بلند شد و گفت:کمپوتهای منو نخورین...

فرزاد خندید و گفت:تو که نمیتونی بخوریشون....تاریخ انقضاش تموم میشه حروم میشن...

بهزاد خندید و گفت:رفتی اون ور یه سوغاتی چیزی نیاوردی؟

مانی لبخندی زد و گفت:حواسم بود...ولی عزرائیلم نه اینکه عازم این ور بود گفت خودش شخصا میرسونه خدمتت...و ساعدش را روی پیشانی خیس عرقش گذاشت.

بهزاد خندید و گفت:ولی خوشم اومد یه سفر رفتی و اومدی؟مجانی...

مانی:بلیتم دو سره بود...رفت و برگشت...دفعه ی بعدی یه سره میگیرم...و سرش را روی بالش جابه جا کرد،نفس عمیقی کشید کمی بی قرار بود، لبهایش را با زبان تر کرد بیش از این نمیتوانست تحمل کند.

بهزاد:باز شروع کردی...

فرزاد سری تکان داد و گفت:یه هفته است حرف نزدی...حالا هم که داری آیه ی یأس میخونی...

مانی چشمهایش را محکم فشار داد و اهی کشید.

فرزاد جلو امد و دستش را گرفت و با لحن دلسوزانه ای پرسید:خوبی؟

مانی چشمهایش همچنان بسته بود،سینه اش میسوخت و نفسش سخت بالا می آمد ، دلش میخواست از شدت درد فریاد بزند ولی به ناله ی اهسته ای اکتفا کرد...بهزاد گفت:میرم پرستار و صدا کنم...

و با عجله از اتاق بیرون رفت.

فرزاد موهایش را نوازش کرد خم شد و پیشانی تب دارش را بوسید.برای تسکین دردش و هم دردی با او حرفی پیدا نمیکرد به جز اینکه به ناله های اهسته و بی قرارش گوش دهد و دستش را در دست بگیرد تا حس گزنده ی تنهایی بیش از دردی که میکشد آزارش ندهد.

احمد با نگاهی نگران و مملو از پریشانی به اردلان خیره شده بود.واردلان نگاهی به چهره ی متفکر مهرداد و پیروز انداخت و گفت:

یه قلب پیدا شده...که همه ی شرایطش با شرایط مانی تطبیق داره...

هر سه سرجایشان نیم خیز شدند.

مهرداد لبخندی زد و گفت:اینکه عالیه...

اردلان:اُه بله...ولی یه مشکلی هست...

پیروز:چه مشکلی؟

اردلان:خانواده اش رضایت نمیدن...

احمد:ما میتونیم باهاشون حرف بزنیم؟خودمون رضایت بگیریم؟

اردلان:البته...به خاطر همین موضوع ازتون خواستم تشریف بیارین اینجا...من و دو نفر از همکارام که زبونمون مو دراورد بس که براشون توضیح دادیم مرگ مغزی بدون بازگشته،ولی باز هم منتظر یک معجزه هستند.به جرات میتونم بگم بازگشت به زندگی این دخترحتی با معجزه هم محاله...دو ماه پیش اعلام کردیم مرگ مغزی ولی با این حال...سری تکان داد و چیز دیگری به جمله اش اضافه نکرد.

احمد:وضع مالی خانواده ی این بنده ی خدا در چه سطحیه؟

اردلان:اونقدر خوب هست که نزدیک به سه ماهه هزینه ی یک اتاق کاملا خصوصی و پرداخت میکنند...یک خانواده با عقاید سنتی و مذهبی...که حتی اجازه ندادند در عوالم بیهوشی یک بیمار مرد کنار دخترشون بستری بشه...

مهرداد:تک فرزنده؟

اردلان:نه یه برادر داره...

پیروز:کدوم بیمارستان بستریه؟

طبقه ی دوم...Icuاردلان: توی همین بیمارستان بستریه...بخش

بعد از کمی صحبت هرسه از اتاق بیرون آمدند.

احمد خوشحال بود و مهرداد و پیروز خنده از روی لبهایشان محو نمیشد.

پیروز با خوشحالی زاید الوصفی گفت:بهتره احمد خان با پدرش صحبت کنه...مامان فروغ هم با مادرش...من و مهرداد هم با برادر دختره اینطوری شاید راحت تر راضی بشن...

احمد لبخندی زد و گفت:توکل به خدا...

کیفش را روس شانه جا به جا کرد و آهسته به سمت نمیکت قدم برداشت.

فروغ:میتونم اینجا بشینم؟

زن نگاهی به سرتا پایش انداخت و خودش را کمی کنار کشید.

فروغ نگاهش کرد.خیلی چاق نبود اما در زمره ی زنهای فربه قرار میگرفت.چشمهای خماری داشت که زیرش چند لکه ی قهوه ای وکنارش چروکهای ریزی جا خوش کرده بود .سرخی درون چشمش نشان از بی خوابی های طولانی و گریه های شبانه اش بود.صورتش گرد و خسته بود.و لبهای نازک ترک خورده ای داشت.چادرش روی شانه هایش افتاده بود و مقنعه ی کرپ مشکی به سر داشت و لابه لای انگشتانش تسبیح فیروزه ای رنگی پیچ میخورد.

فروغ نفس عمیقی کشید و همانطور که به بخاری که از دهانش بیرون میزد نگاه میکرد با زیرکی گفـت:خدا کار هیچکس و به بیمارستان نکشونه...

زن نگاهش کرد و بعد آهی کشید و سکوت کرد.

فروغ پرسید:شوهرتون مریضه؟

زن بدون انکه نگاهش کند گفت:دخترم...

فروغ با لحن کنجکاوتری پرسید:خدا بد نده...

زن بغضش را فرو خورد گفت:خدا هیچ وقت بد نمیده...

فروغ چیزی نگفت.زن به حرف آمد و گفت:تصادف کرده...

فروغ آهی کشید و پرسید:ماشین بهش زده؟

زن:نه...

فروغ:خودش راننده بوده؟

زن این بار آه بلند بالایی کشید و گفت:شب عروسیش وقتی ازمون خداحافظی کردند...میخواستند برن شمال،سه ساعت بعد از پلیس راه زنگ زدن بهمون گفتن ماشین گل زدشون رفته ته دره...

فروغ لبش را به دندان گرفت و زیر لب گفت:الهی بمیرم...

زن که تازه سر درد و دلش باز شده بود گفت:دامادم درجا کشته شد...یه شبه جشنمون عزا شد...رختمون سیاه شد...دخترم لباسش شده بود غرق خون...لباس عروسش شده بود تابلوی خون خودش و شوهرش...هجله ی عروسیشون شد هجله ی عزا،حتی یک شب هم با هم زندگی نکردند...بعد سه ماه هنوزم آگهی ترحیم دامادم و از در و دیوار نَکندند...نمیدونی چه قد و بالا ی رعنایی داشت،تو کت و شلوار مثل ماه میدرخشید...دخترم مثل یه تیکه جواهر شده بود،بس که بهم میومدند چشمشون زدند...خدا واسه هیشکی نخواد...از بعد تصادف هنوز تو کماست...و تسبیحش را به یک دستش سپرد و با دست دیگرش اشکهایش را پاک کرد.

فروغ ساکت و در خود فرو رفته بود.نزدیک بود بغضش بترکد و دست در گردن زن بیاندازد و هم پای او شیون و زاری سر دهد.

زن دماقش را بالا کشید و پرسید:شما هم مریض دارین؟

فروغ سرش را تکان داد و گفت:پسرم...

زن پرسید:تصادف کرده؟

فروغ:قلبش مریضه...

زن :چند سالشه؟

فروغ با سر انگشت اشک گوشه ی چشمش راپاک کرد و گفت:بیست و یک سال...

زن با لحنی پر از افسوس گفت:چه قدر جوون...چرا با این سن ناراحتی قلبی داره؟

فروغ حرفی نزد.

زن با مهربانی دستش را روی دست فروغ گذاشت و گفت:توکل کن به خدا...کدوم بخشه؟

فروغ:بخش قلب...

زن لبخند ارامش بخشی زد و گفت:اسم من رقیه است...رقیه جلالی...اگه کاری از دست بر میاد...دریغ نمیکنم...

فروغ هم با لبخندی پاسخش را داد و خودش را معرفی کرد.در دل گفت:مرگ و زندگی من وپسرم دست توه...خیلی کارا ازت برمیاد...

و با خداحافظی کوتاهی از کنار فروغ بلند شد و رفت.