قسمت یازدهم:

با نهایت احتیاط دو تابلو را به دیوار تکیه داد و چشمکی به پویا زد و روی صندلی مخصوصش نشست.

پویا گفت:قرار بود به اسم خودت باشه که...

مانی خندید و گفت:دلم واست سوخت...

پویا:چاکریم...
مانی:ما بیشتر...و کلید ویلا را به دستش داد و به خاطرش کلی از او تشکر کرد.

نفس عمیقی کشیدم و به تابلو هایی که بعضی هایشان رویش پوشیده بود و بعضی دیگر پشت به کلاس بود نگاه کردم.حوصله ی توضیح و نقد و پرحرفی های رحیمی را نداشتم.

یک ماه از اون اتفاق گذشته و من دیگه به مقدم فکر نمیکنم...حتی دیگه به حماقت خودم هم فکر نمیکنم...در واقع کشش اینکه بخوام دوباره همه ی اون ماجراها رو نبش قبر کنم و ندارم.

صدای رحیمی به گوشم خورد.

-برزگر چرا اینقدر سیاه ؟

سرم و بلند کردم منتظر جوابی از سمت من نبود وداشت موشکافانه تابلوی منو نگاه میکرد مثل همیشه به میزش تکیه داده بود و از بالای عینک مستطیلی شکلش تابلوی دانشجوهاش و ورانداز میکرد.

سری تکون داد و گفت:نا امیدی توش بیداد میکنه...

تابلو رو به پایین تخته تکیه داد و گفت:با این حال خیلی بااحساس و لطیفه....نسبت به اوایل سال که چشم چشم دو ابرو میکشیدی...بچه ها خندیدند و رحیمی گفت:اممممم...باید بگم...خیلی خوبه پیشرفت کردی...باریک الله...

حالم کمی بهتر شد،میدونستم رحیمی نمره ی کامل به کسی نمیده یعنی اگه پیکاسو هم براش کار میاورد یه ایرادی روش میذاشت.

تابلوی بعدی برای پویا یه منظره و یه کلبه و یه رودخونه کشیده بود. اونم طبق معمول به تمام این ها دو تا قو و دو تا اسب هم اضافه کرده بود.

رحیمی خندید و گفت:ان شا الله تو هم به جفتت میرسی...

بچه ها خندیدند و پویا زیرزیرکی به تینا نگاه میکرد.تینا هم بیخیال نشسته بود.

کارهای چد نفر از بچه های کلاس را هم نشان داد که چنگی به دل نمیزد.اکثرا همه تو منظره و کوه و درخت چرخ میزدند.حوصله ام سر رفته بود.آخرهای کلاس بود و من دم به دقیقه به ساعت نگاه میکردم.

تابلوی آخر برای مانی بود.وقتی رحیمی کاغذ کاهی دورش وباز کرد...نگاهی گذرا به تابلو انداخت اما کمی بعد چهره اش دیدنی بود پر از تعجب و حیرت...عینکشو و دراورد باز خیره شد به تابلو و حتی پلک هم نمیزد.خطوط در هم رفته ازشدت بهت درصورتش حاکی از وقوع یک رخداد و حادثه ی عظیم میداد.

لحظه ای بعد تابلو رو به سمت ما چرخوند و گفت:چی توی این میبینین؟

بیشتر قابش چشمم و گرفت...معرق کاری های که به رنگ سرمه ای و سیاه بود. وقتی به تصویر نگاه کردم...چیز خاصی نداشت.آسمون شب و ماه و ستاره ها و دریا که مرزی بینشون نبود.یک منظره ی ساده،هرچند ترکیب رنگها خیلی ماهرانه بود.سفید و سیاه و سرمه ای و خاکستری...کل تابلو فقط سیاهی و شب بود اما آدم از تماشای این همه ظلمت سیر نمیشد.

رحیمی:به موجهای دریا خیره بشین...و بعد از چند لحظه که کلاس غرق سکوت بود طنین صدای مانی جایگزین سکوت شد.

همه ي هستي من آيه ي تاريکي است

که تو را تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن هاي ابدي خواهد برد

من در اين آيه تو را آه کشيدم آه

من در اين آيه تو را

به درخت و آب و آتش پيوند زدم...

باورم نمیشد لابه لای موجهای دریا همین شعر نوشته شده بود،شعر فروغ فرخزاد...دوباره دقیق شدم...خدای من فوق العاده بود....یک تصویر سه بعدی که در نظر اول هیچ مشخصه ای نداشت اما در عمقش یه شعر پنهان بود...شعر زندگی....

رحیمی خندید و گفت:باید بگی به دریا و شب و ستاره پیوند زدی...تو کارت حرف نداره...خوشم اومد...آفرین...ابتکار،خلاقیت ...هوش...بینظیره...کاش کمال الملک زنده بود و این همه استعداد و نبوغ رو میدید...در تمام این بیستو اندی سال تابلویی با این همه مهارت و شگفتی از دانشجوهام ندیده بودم....کارت محشره...

و بعد از کلی تعریف و تمجید بالاخره نفهمیدم نمره ی کامل بهش تعلق گرفت یا نه...ساعت کلاس تموم شد...باید برمیگشتم خونه اماماشین نداشتم...قرار بود تینا منو برسونه ولی قبلش تو کتابخونه کار داشت...منم روی نیمکت نشستم و منتظر بودم که تینا بیاد.

نیمکت زیر یه درخت پت و پهن بود که کلی گنجشک و کبوتر و کلاغ و روی خودش جا داده بود همیشه از اینکه زیر درخت بشینم بدم میومد و استرس میگرفتم که الان یکی رو من کار خرابی میکنه...تا اومدم بلند بشم...صدای رحیمی و شنیدم که داشت با مقدم حرف میزد.قیافه هاشونو نمیدیدم درست پشت درخت ایستاده بودند.

رحیمی:از همون اولین جلسه که کارت و آوردی فهمیدم که ته دلت یه چیزی هست که همون باعث شده کارات اینقدر متفاوت و منحصر به فرد باشه...امروز شکم به اثبات رسید...

مقدم:شک به چی استاد...

رحیمی خندید و گفت:تو عاشقی...

مقدم:من استاد؟!

رحیمی:نه من...برو پسر...برو...من یک عمره دارم با هم سن و سالهای شما سر و کله میزنم...احساستونو از برم...چی فکر کردی....من از روی کارهاتون میفهمم که چطوری قلم به دست میگیرین و اون لحظه چی حسی دارین،میفهمم که تابلوی تکمیلی پویا فراهانی و تو درستش کردی و ایراد گیری کردی و اون فقط دو تا جفت بهش اضافه کرده....من از کاراتون میفهمم که ته دلتون چی میگذره و چه جور آدمی هستین...میفهمم که آرزوهاتون چیه و...حتی توی موضوعاتی که بهتون میدم احساستونو نمیتونید پنهان کنید...شماها جوونین...دلتون مثل آینه است به سفیدی بوم...پاک و بی آلایش...بعد از لحظه ای سکوت گفت:مانی تو دلی میکشی...حرفهات و احساست و....رنگها حس آدم ها رو لو میدن...بوم وقتی سفیده خوب سفیده...بی احساس و بی نشون اما همین که تو یه خط روش میکشی دیگه سفید نیست...دیگه بی احساس نیست...گویای منش توه...حس تو...و شاید عشق تو...

و دیگه صدایی به جز قدم های تند یک نفر رو نشنیدم...

نفس عمیقی کشیدم ،حوصله ی فکر کردن به حرفهای رحیمی و نداشتم...مقدم برای من تموم شده بود.دیگه چه فرقی داشت عاشق باشه یا نباشه...فقط بیچاره اون دختر که با یه دیو سیرت اشنا شده بود. به کتابخونه نگاه کردم تینا و پویا روی پله ها ایستاده بودند و داشتند جر و بحث میکردند.فقط یه امتحان دیگه باقی مونده بود.بدجوری سردم بود دستهام و جلوی دهنم گذاشتم و چند بار توش ها کردم ولی گرم نمیشد.انگار هیچ کدومشون قصد دل کندن از اون یکی و نداشت از جام بلند شدم و به سمت در رفتم یه تاکسی و بعد هم خونه...کسی خونه نبود... وای که چقدر خونه خوبه ،گرم و امن و اروم...روی تخت دراز کشیدم و رفتم زیر پتوی گرم و نرم و دوست داشتنی خودم و در صدم ثانیه خوابم برد.

پیروز:خوب چه خبرا؟

مهرداد:فعلا که هستیم...

مهدخت:رابطتون خوبه؟

مهرداد:زمان میخواد که مثل سابق بشه...

پیروز:زمان حلال مشکلاته...بچتون که به دنیا بیاد همه چی درست میشه...

مهرداد:به خاطر کمکهای این مدت واقعا ازت ممنونم پیروز...تو بهترین دوست منی....

پیروز لبخندی زد و گفت:تشکرات شما قبلا به عمل اومده...خواهر تو انداختی به من...مرحمت فرمودین...دیگه کافیه...

مهدخت خواست چیزی بگوید که مهرداد گفت:غلط کردی...تو از همون روز اول دانشگاه طرح رفاقت ریختی با من که خواهرم و بد بخت کنی...اعتراف میکنم بعد این همه سال رفاقت هنوز نشناختمت...

پیروز خندید و گفت:بد کاری کردم گرفتمش نترشه...

مهرداد:دیگه داری زیاده روی میکنی ها...حواست و جمع کن...

پیروز و مهرداد به قیافه ی عصبی مهدخت خندیدند ومهدخت عصبی تر گفت: خوبه خوبه...دو تایی افتادین به هم منو مسخره کنین...

مهرداد لحظه ا ی سکوت کر و پرسید:مانی هم میاد...

مهدخت:نمیدونم...

مهرداد:بیشتر از اون که نگران سمیرا باشم...از مانی میترسم...

مهدخت:چرا مانی؟

مهرداد:حرفهای اون شب...هنوز جرات نکردم باهاش حرف بزنم...میترسم دیگه نتونیم مثل سابق باشیم...یعنی از خودم خجالت میکشم...

مهدخت چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت تا به غذاها سرکشی کند،سمیرا هم به کمکش آمد.

مهدخت:سمیرا...نمیخوای ببخشیش؟

سمیرا:باید تنبیه بشه...

مهدخت:یک ماه بیشتره که داری تنبیهش میکنی...

سمیرا:حقشه...

مهدخت:مانی هم باهاش قهره...گناه داره...

سمیرا:من اگه جای مانی بودم محال بود بخشمش...

پیروز همان لحظه وارد آشپزخانه شد و گفت: بابا اینا اومدن...

احمد و فروغ وارد شدند و مهرداد با چشم به دنبال مانی میچرخید.

پیروز:پس مانی کجاست؟

احمد:فردا امتحان داره نیومد...

مهرداد اهی کشید و چیزی نگفت.

مهدخت آهسته زیر گوش احمد گفت:با مامان آشتی کردند؟

احمد سری تکان داد و گفت:فروغ جوابشو نمیده ...بهش کم محلی میکنه...تا کی میخواد به این وضع ادامه بده نمیدونم....

احمد برای روشن کردن سیگارش به تراس رفت و پیروز و مهرداد هم به دنبالش رفتند.

کام محکمی از سیگارش گرفت و گفت:حالش خوب نیست مهرداد...

پیروز:مانی؟!

احمد با صدایی گرفته گفت:دیشب تا صبح نتونست بخوابه...صدای سرفه هاشو میشنیدم...جلوی ما وانمود میکنه خوبه در حالی که نیست...هر روز رنگ پریده تر و لاغر تر میشه...

پیروز سری تکان داد و گفت:باید زودتر عمل بشه...

مهرداد:باید به مامان بگیم...اصلا مراعاتشو نمیکنه...با این رفتاراش بیشتر مانی عصبی میکنه...این اصلا براش خوب نیست.

پیروز:مهدخت هم هنوز نمیدونه...

مهرداد:حالا جدا امتحان داشت یا به خاطر من...

احمد:نمیدونم...ولی وقتی اصرار کردم دیدم داره عصبی میشه...دیگه چیزی نگفتم...ترسیدم حالش بهم بخوره...

با صدای مهدخت که گفت:شام حاضره همه به سالن بازگشتند.

با دستی که کفی نبود تلفن را برداشت و گفت:بله؟

مانی:سلام فریده جون جون جونم...

فریده به سمت آشپزخانه رفت؛گوشی تلفن را به شانه اش چسباند و هر دو دستش را شست با دلخوری گفت:علیک سلام مانی خان...حالتون چطوره؟

مانی:خوب خوب...دختر بد اخلاق من چطوره؟

فریده به سالن بازگشت و روی مبلی نشست.به زحمت خنده اش را مهار کرد و گفت:چطور شده یادی از ما کردی؟

مانی:واسه امر خیر زنگ زدم...

فریده خوشحال دکمه ی آیفون را زد و پریسا را دعوت به گوش دادن کرد.

پریسا ساکت به مادرش نگاه میکرد ولی در دلش غوغایی بود اگر مانی میانه ی مادرش را و محمود خان را به هم میزد آن وقت تکلیف او و بهزاد چه میشد،اگر واقعا خودش دوباره پیش قدم شود محال است که مادرش بهزاد را انتخاب کند و به طور حتم خواهر زاده اش را ترجیح میدهد.این افکار مثل خوره به جانش افتاده بود و در سکوت به مادر ش نگاه میکرد.

مانی:غرض از مزاحمت اینکه...ما در ایل و تبارمون یه پسری داریم که خیلی خاطر دخمر شما رو میخواد...این پسره بعد از کلی سر و کله زدن با خودش و دلش و مادر و پدرش...عقل و دینش و از دست داده و یه بیماری گرفته که گوشهاش شروع به رشد مضاعف کرده و هی داره دراز و درازتر میشه...خلاصه جونم واستون بگه این پسر قصه ی ما دیده که اینطوری نمیشه و باید بره با مادر دختره حرف بزنه تا دختره نپریده خواستگاری کنه و یه عرض اندامی نشون بده و بگه ما هم هستیم...پریسا در حال انجماد بود ،حس میکرد همین الان قلبش از سینه اش بیرون میزند.

فریده که در تمام مدت میخندید گفت:خدا خفت نکنه بچه....این چه طرز خواستگاری کردنه؟

مانی:دیگه همینه فریده جون میخوای بخواه نمیخوای نخواه...دخترت میترشه...دبه هم که گرون شده...سودم نمیکنی...

فریده خندید و گفت:خیلی خوب...ولی این دفعه کوتاه نمیام باید با فروغ و احمد آقا رسما بیاین خواستگاری و بعد هم عقد و عروسی...

مانی خندید و گفت:به روی چشم...حتما...خدمت میرسی...م...دهانش باز مانده بودلحظه ای ساکت شد .بهزاد مضطرب نگاهش میکرد و مانی با تعجب پرسید:چرا مامان و بابای من؟

فریده:پس کی؟

مانی:خاله فکر کنم اشتباه گرفتی...

فریده اخمی کرد و گفت:یعنی چی؟

مانی خندید و گفت:دوماد یکی دیگه است...پریسا آب دهانش را قورت داد،گیج شده بود.

فریده:منظور؟

مانی که صدای خشن فریده را از پای تلفن تشخیص داده بود آب دهانش را قورت داد و آهسته گفت:بهزاد...پریسا نفس عمیقی کشید و زیر لب از مانی تشکر میکرد.

فریده مبهوت پرسید:کی؟

مانی:بهزاد...

فریده:پسر عموی خودت؟

مانی:بله...

فریده سکوت کرد.

مانی:بهزاد خیلی پری و دوست داره...با من من گفت:پری هم همینطور...

فریده آهی کشید و گفت:پس تو چی؟

مانی:من خر کیم...

فریده خندیدو پرسید: پس تو واسه پسرعموت زنگ زدی؟ مگه بزرگترش تویی ؟

مانی:نه من بزرگترش نیستم...من فقط زنگ زدم به شما... که بگم من و پریسا حتی اگه به خواست شما و فروغ جون با هم ازدواج هم بکنیم نه تنها خوشبخت نمیشیم بلکه همش میپریم بهم و خلاصه جنگ اعصاب داریم چرا چون همدیگرو مثل دو تا دوست،دخترخاله و خواهر برادر قبول داریم و بینمون عشق وجود نداره...حالا پس فردا که یه بچه هم داریم از این دادگاه به اون دادگاه میریم که چی که طلاق بگیریم...حالا شما فکر کن راضی میشین دختر خودتون و خواهرزاده ی گلتون بدبخت بشن؟هان؟خدا وکیلی،این تن بمیره...من حرف نامربوط زدم؟این حرف رکیکیه؟

فریده نفس عمیقی کشید و گفت:چی بگم والله...

مانی:هیچی...من زنگ زدم موافقت شما رو واسه ی عموم اینا بگیرم...که سکوت علامت رضاست و شما موافقی و...به به مبارکه...دیگه باقی کارا دست خودتونه و عمو ی من...باشه فریده جون؟

فریده :خوب میبری و میدوزی ها...

مانی:بعله...تنتونم میکنم...خواستین تنگش میکنم...نه گشادش میکنم...یقه اش و چه مدلی برش بدم...دلبری...خشتی؟

فریده خندید و گفت:کم چرت و پرت بگو...

مانی:چشم...امری نیست...

فریده:نه...فقط...

مانی:فقط و اما و اینا رو بی خی...بسپارین دست سرنوشت و روزگار و تقدیر و توکلتون به خدا... خداحافظ فریده خوشگله...

و فوری گوشی را گذاشت تا فرصت ابراز مخالفت را از او بگیرد..بهزاد بی صبرانه پرسید: چی شد؟

مانی:وای خدا کف کردم...چی چی شد؟حل شد دیگه....

بهزاد:جون من راست میگی؟

مانی:بعله...شده کاری و به اقا مانی بسپارین و نتونه از پسش بربیاد؟ پاشو برو یه لیوان آب واسه من بیار...

بهزاد محکم بوسیدش و به سمت آشپزخانه دوید.

فریده از خنده ریسه رفت و گفت:امان از این بچه...و نگاهی به گونه های رنگ گرفته ی پریسا انداخت وپشت چشمی نازک کرد و گفت:ایش...اینو نگاش کن...

پریسا سرش را پایین انداخت وحرفی نزد.

فریده آهی کشید و گفت:من فقط خوشبختی تو رو میخوام...

پریسا حرفی نزد و در سکوت منتظر ادامه ی جمله ی مادرش بود.

فریده با صدایی که خودش هم نشنید گفت:مبارکه...

پریسا خندید و به سمت مادرش رفت و او را بوسید و سپس با عجله به اتاقش رفت.

گوشی اش را برداشت و به مانی اس ام اس زد و گفت:اول ازت ممنونم...دوم چرا یه ماهه اذیتم کردی و گفتی که منو میخوای؟جواب بده منتظرم.

مانی بلافاصله نوشت:اول سلام...دوم مگه تحفه ای؟و آرم خنده را پایان جمله اش گذاشت.

پریسا نوشت:خواهش میکنم...بگو...بی شوخی....

مانی:بهی ازم خواست یه کوچولو بسنجمت....

پریسا خندید و نوشت:مرده شورتو ببرن...ولی تو رو خدا تفاهم و میبینی...

مانی :چطور؟

پریسا:اگه بهزاد پیشته بهش بگو اون دختره که خودشو دنیا معرفی کرده و چند روزه که وبالش شده رو من انداختم جلوش...منم حق دارم بسنجم...ندارم؟

مانی خندید و رو به بهزاد گفت:بیا ببین این چی میگه...

و بهزاد همان موقع به پریسا زنگ زد و هر دو از هم گله کردند ولی بعد از لحظه ای بهزاد با لبخندی عمیق و سرخوشی به سمت حیاط رفت و مانی را در سالن تنها گذاشت.

نفس عمیقی کشید و بار دیگر جوابهایش را چک کرد.در خودکارش را گذاشت و کیفش را روی شانه اش انداخت و برگه را به مراقب تحویل داد و از سالن خارج شد.کش و قوسی به اندامش داد و خوشحال از تعطیلات میان ترم به سمت خیابان راه افتاد ماشینش را پشت دانشگاه پارک کرده بود با قدم هایی آرام و شمرده راه میرفت.میدانست که امروز تینا و پویا با هم قرار دارند در غیر این صورت این مسیر را تنها طی نمیکرد.از این که اتومبیلش را اینقدر دور پارک کرده بود بر خودش لعنت میفرستاد.

هنوز کامل نرسیده بود که سوئیچش را درآورد و دزد گیر ماشین را زد.خواست سوار شود که اتومبیل مانی را که درست کنار ماشین خودش پارک بود را شناخت.

بی توجه به آن سوار شد و ماشین را روشن کرد،اگر زمستان نبود حتما بلافاصله گازش را میگرفت و میرفت اما چه میکرد که باید کمی صبر میکرد تا موتور ماشین گرم شود.

خودش هم نمیدانست چرا از گوشه ی چشم به داخل 206مانی نگاه میکند،و وقتی او را دید که سرش را روی فرمان گذاشته بی اراده به سمتش چرخید و با خیالی آسوده از اینکه او متوجه نگاه خیره اش نخواهد شد،چشم به او دوخت.سرش کاملا روی فرمان قرار گرفته بود و او فقط یکی از دستانش را دید که فرمان را گرفته بود بدون هیچ حرکتی،حتی اتومبیل نیز خاموش بود.

زیر لب گفت:حتما منتظر کسیه...

و از خودش پرسید:سردش نیست؟چرا بخاری ماشین و روشن نکرده؟

نفس عمیقی کشید و گفت:به تو چه مربوطه...راهتو بکش برو...

دیگر ماندن را جایز ندانست موتور به اندازه ی کافی گرم شده بود،دنده را جا زد و در حالی که به او چشم داشت حرکت کرد.

هنوز چند متر دور نشده بود که به خاطر چند پرنده که روی زمین سر یک تکه نان درگیر بودند چند بار بوق زد،بی اختیاربه مانی نگاه کرد اما مانی هیچ تکانی نخورد و واکنشی نشان نداد،دلش شورمیزد برای دلداری خودش گفت:حتما خوابیده...

دوباره حرکت کرد اما وقتی به سر پیچ رسید بی اراده ایستاد و سرش را به سمت مانی که هنوز در همان حال بود چرخاند.

محکم روی فرمان کوبید و گفت:لعنت به تو هستی...لعنت به این همه ضعفت...

صدایی در درونش گفت:هنوزم دوستش داری...

جوابی به خودش نداد در دل گفت:اون یه بدی کرده هزار تا خوبی...من که دیگه دوسش ندا...حرفش را خورد وسرش را روی فرمان گذاشت و گفت:یادت رفته باهات چیکار کرد...

-اگه حالش بد باشه...

-به درک...به تو چه...چرا خودت و نخود هر آشی میکنی...

-فقط یه لحظه است...چند ضربه به شیشه میزنم و اون سرش و بلند میکنه و بعد من میرم...همین...

-چرا باید بری؟چرا نگرانشی...

-نمیدونم....

-میدونی...توی بی عقل هنوزم دوستش داری...با اون بلایی که سرت اورده...هنوزم دوستش داری...

نفس عمیقی کشید وبا تحکم گفت:یهو عاشقش نشدم که یه دفعه هم ازش متنفر بشم...

و دور زد و رو به روی مانی پارک کرد.احساسش بر عقلش پیروز شده بود.

از ماشین پیاده شد و چند ضربه به شیشه زد اما بی نتیجه بود و مانی هیچ حرکتی نکرد.لبش را گزید.اهسته گفت:نقشه نباشه...

با ترس دستش به سمت دستگیره ی در رفت و نفس عمیقی کشید و در را باز کرد.

هستی:آقای مقدم...آقای مقدم...حالتون خوبه؟

اما هیچ صدایی نیامد و همین بیشتر او را مضطرب میکرد،دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و چند بار تکانش داد اما باز مثمر ثمر واقع نشد.دلش را به دریا زد شانه اش را محکم گرفت و با یک حرکت او را به عقب کشید.سرش روی سینه افتاده بود چشمهایش بسته بود و رنگش بیش از حد به سفیدی میزد.هستی جیغ کوتاهی کشید و اینبار محکم تر تکانش داد ولی بیدار نشد.

به سمت ماشینش رفت بطری آبی آورد و روی صورتش خالی کرد.پلکهایش لرزید اما باز نشد.

درمانده از خودش پرسید:چه کار کنم...خدایا...موبایل خودش شارژ نداشت.چشم چرخاند به دنبال باجه تلفن اما به چشمش نخورد...در دل فریاد زد:وای خدا...حالا چیکار کنم؟یاد موبایل مانی افتاد... چند بار دیگر هم صدایش زد و تکانش داد اما بی حاصل بود.لبش را به دندان گرفت و خم شد روی او و جیبهای مانی را گشت و موبایلش را درآورد و با اورژانس تماس گرفت.

مستاصل روی زمین نشست،خودش هم نفهمید کی و چه وقت اشکهایش روان شده...بی اختیار به گوشی مانی نگاه کرد وبا فشار یک دگمه لیست شماره های ثبت شده جلویش باز شد.

اسامی با بهی یک و بهی دو اغاز شده بود...مهری،پری،فریده،فروغ، سمیرا...فری...پونه.به جز چند اسم مردانه بقیه ی اسامی خلاصه شده و دخترانه بود.خصمانه نگاهش کرد و همان موقع صدای آژیر امبولانس به گوشش رسید،گوشی اش را به داخل ماشینش پرتاب کرد و دیگر آنجا نایستاد تا ببیند او را چطور میبرند،بی درنگ سوار ماشینش شد و با سرعت از انجا دور شد.اما گوشه ای از خیابان ترمز کرد و چند لحظه بعد آمبولانسی باشتاب از کنارش رد شد.هستی هم به دنبال آمبولانس روان شد تا بفهمد او را به کدام بیمارستان میبرند و در آخر هم با حال اشفته ای وارد خانه شد.

خدا را شکر میکرد از اینکه کسی در خانه نیست تا او را در ان حال زار و پریشان ببیند.
روی تخت افتاد و بی مهابا اشک میریخت. خودش را به خاطر این همه ضعف و حماقت لعنت میکرد.