قسمت دهم:

مهرداد:پس چرا معطلی بریم ...و با هم به سمت ماشین پیروز حرکت کردند.

تینا رو به رویم نشسته بود و عجیب ساکت بود.سینی شربت را مقابلش گرفتم و گفتم:خوبی؟

اهی کشید و گفت:خواهرت برگشت....

-خیلی وقته...

تینا:دوست داشتم ببینمش...راستی مامانت اینا کجان؟

-با پدرم رفتن مهمونی تا شب برنمیگردن...خوب شد اومدی وگرنه می پوسیدم از تنهایی...

تینا انگار نشنید،چون چیزی نگفت.کمی نگاهش کردم و گفتم:امروز یه جورایی هستی...

تینا روی تختم دراز کشید و دستهایش را زیر سرش قلاب کرد و نفس عمیق پر صدایی کشید و به سقف خیره شد.

همچنان نگاهش میکردم...صورت بیضی و سفیدی داشت.با چشمهایی که نه درشت بود نه ریز...بینی قلمی و گونه های برجسته و لبهای نازک و کوچکی داشت.نه خیلی زیبا نه زشت.چهره اش معمولی بود اما خوب به خودش میرسید.در حال تماشای موهای مش کرده اش بودم که ناگهانی گفت:پویا رسما ازم خواستگاری کرده...

یه لحظه بهتم زد...اما کمی بعد که از شوک بیرون آمدم لبخندی زدم وبا ذوق عجیب و غریبی گفتم:وای اینکه عالیه...دیوونه تو که منتظر همین روز بودی...

تینا:نمیدونم چیکار کنم؟

-خوب پدر مادرت چی میگن؟

تینا پوزخندی زد و گفت:مشکل من همونان...

-منظورت چیه؟

تینا مستقیم توی چشمهام نگاه کرد و گفت:پدر و مادر من پنج ساله از هم طلاق گرفتن...

فقط نگاهش کردم...در این دوسالی که میشناختمش هیچ وقت حرفی راجع به این موضوع با من نزده بود.همیشه وقتی به خانه شان میرفتم...مادرش آنجا بود و تینا به من میگفت پدرش سر کار است.میدانستم یک برادر دارد که در لندن تحصیل میکند و سالی یک بار به ایران می آید.اما از این حرفش آنقدر حیرت کرده بودم که دهانم خشک شده بود.

هنوز منتظر نگاهم میکرد...و من واقعا نمیدونستم چه واکنشی باید داشته باشم...نفس عمیقی کشیدم و خم شدم لیوان شربتم و برداشتم و یک نفس سر کشیدم...هنوزم داشت منو نگاه میکرد.دست به سینه نشستم و زل زدم تو چشمهاش و گفتم:چیه آدم ندیدی؟

تینا نفس عمیقی کشید که انگار از شر یه بار سنگین روی دوشش راحت شده باشه ،یه حرف که روی دلش سنگینی میکرد و لابد روش نمیشد به من بگه...

لبخندی زدم و گفتم:خوب من بازم نفهمیدم مشکل کجاست؟

تینا به سقف خیره شد و گفت:به پویا نگفتم...

بازم منظورشو نفهمیدم و گفتم:خوب بهش بگو...این که مشکلی نیست...

تینا با بغض گفت:برم چی بگم؟بگم بچه ی طلاقم...بگم پنج سال پیش پدرم رفته دنبال یه دختر جوون بیست و دو ساله که همسن و سال پسرشه و جای دخترش میمونه...بگم یه خواهر دو ساله دارم...بگم مادرم پنج ساله داره خرج من و برادرم و تک و تنها در میاره...بگم...

و هق هقش اجازه نداد جمله ی دیگری به زبان بیاورد.ساعدش روی پیشانی اش بود و چشمهایش را بسته بود و از زیر پلکهایش اشک می جوشید.

باور نمیکردم تینایی که همیشه میخندید حالا گریه کند.اصلا دلم نمیخواست اینطوری ببینمش...

آرام به سمتش رفتم و روی تخت نشستم ودستش را گرفتم و گفتم:میخوای گریه کنی رخت خواب منو به گند نکش...

چشمهاشو باز کرد و خیره شد به من...منم کاملا جدی نگاهش کردم و گفتم:ملافه ام دماقی شد...

و چند لحظه بعد هر دو پقی زدیم زیر خنده...

روی تخت نیم خیز شد و به دیوار تکیه کرد و باز هم ساکت شد.

-حالا چرا دو دقیقه یه بار لال مونی میگیری...

تینا پوفی کشید و گفت:اگه پویا بفهمه و ولم کنه چی...

-بهتر...

تینا تند نگاهم کرد و من دوباره گفتم:چیه؟خوب راست میگم دیگه...قضیه ی پدر و مادر تو هیچ ربطی به خودت و شخصیتت نداره...اگرم پویا واقعا دوستت داشته باشه مطمئن باش تنهات نمیذاره...

تینا:خودش تنهام نذاره خانوادش چی...وای هستی اگه مادرشو میدیدی...از اژدها بدتر بود...سپس دهانش را کج کرد وچند بار سرش را به این سمت و آن سمت تکان داد و با ادایی بامزه گفت:پسر من خیلی حساسه...پسر من لای پر قو بزرگ شده...پسر من اله...خانواده ی ما به رسوم سنتی خیلی پایبنده...ما از خانواده های قدیم تهرانی هستیم...تو خانواده ی ما همیشه ازدواج های فامیلی مرسوم بوده....ولی این بار بنا به خواهش پسرم...خدمت رسیدیم...خانواده ی ما عادت به تجملات نداره...خانواده ی ماجیمبله...نکبتها...

مرده بودم از خنده...تینا یک ریز فحش میداد و ادای مادر پویا را در می آورد ومن ریسه میرفتم.

وقتی حرفهای تینا و خنده های من تمام شد...دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:حالا تو بگو من با این خانواده و این عقاید چه جوری بیام بگم که ننه بابام از هم جدا شدن...

کمی جدی شدم و گفتم:بابا ول کن این پویا رو...ازون بچه ننه هاست...پس فردا چه جوری میتونی با مادرش سر کنی...

تینا نگاهم کرد و گفت:پویا رو نمیتونم بیخیال بشم...

بحث و عوض کردم و گفتم:باباش چی؟اون چی میگفت...

تینا:الهی بمیرم باباش بگو یه کلمه حرف زد...نزد...ساکت... آروم...مظلوم....نمیدونی هستی چه مرد با شخصیتی بود...من موندم چه جوری اومده با اون دایناسور عروسی کرده...

سوالی به ذهنم رسیده بود که روی پرسیدن از تینا رو نداشتم.بعد از اینکه جز به جز مراسم خواستگاری رو برام تعریف کرد.از سکوت من متعجب پرسید:چته؟

نگاهش کردم و گفتم:یه سوال بپرسم؟

تینا روی آرنجش خم شد و سرش را به کف دستش تکیه داد و مستقیم به من نگاه کرد و گفت:چی؟

-ناراحت نمیشی؟

تینا خندید و گفت:نه...بپرس...

با من من گفتم:باباتم تو مراسم بود؟

تینا خندید و گفت:اره خوب...میخوای نباشه؟

خندیدم و گفتم:خوب فکر کردم...حرفم و خوردم و گفتم:اصلا هیچی...و باز ساکت شدم و با انگشتهایم بازی میکردم...

تینا:الان میترکی...

-چرا؟

تینا:یا از فضولی یا از حرفی که میخوای بزنی...و نمیزنی...

خندیدم و گفتم:باریک...درست حدس زدی...

تینا منتظر گفت:خوب؟!

با تته پته گفتم:میخواستم بپرسم ...بپرسم که...چی شد که مادرو پدرت از هم جدا شدن؟البته...چیزه...اگه نمیخوای نگوها...من همینجوری پرسیدم...محض ِ...

تینا پرید وسط حرفم و گفت: فضولی؟آره؟

خندیدم و چیزی نگفتم...

همونطور که نگاهم میکرد گفت:اگه بخوام بگم باید از اولش بگم...

-با اشتیاق گوش میکنم...

تینا:بیست و پنج سال پیش مامان و بابام از طریق یه آشنای دور به هم معرفی میشن و از هم خوششون میاد ، نمیاد... با هم ازدواج میکنن...مادرم دبیر بود و پدرم هم مهندس...همه میگفتن چه زوج خوبی...چه زندگی مرفهی...چه قدر شما بهم میاین و از این دری وری ها...ولی نه بابام راضی بود نه مامانم...یعنی همدیگر و دوست نداشتن ...میدونی تو خانواده ی مامانم رسم نامزدی و این جور چیزها باب نبود...به خاطر همین مامانم نشناخته نشست سر سفره ی عقد...البته پولداری خانواده ی بابام و اسم و رسمشون هم مزید بر علت بود که در عرض یه ماه مراسم عروسیشون برگزار بشه و برن سر خونه زندگیشون...همون سال اول تصمیم میگرن از هم جدا بشن...اما دخالت خانواده ها نمیذاره و همه اصرار میکنن اگه بچه دار بشین زندگیتون از این رو به اون رو میشه و به هم علاقه مند میشین و خلاصه یه مشت حرف مفت...آخه واقعا بچه دار شدن باعث میشه دو نفر بهم نزدیک بشن؟کی همچین حرفی زده؟خلاصه هیچی دیگه من و نیما رو پرتاب کردن تو این دنیا...ما رو بدبخت کردن ولی بازم زندگیشون درست نشد که نشد...هیچ... تازه بدترم شد...از وقتی یادمه همش در حال جدال بودن و دعوا و مبارزه...این کشمکش ها نوزده سال طول کشید...تا اینکه شیش سال پیش بابام تصمیم گرفت یه شرکت خصوصی و دایر کنه،من اون موقع چهارده سالم بود...به قول خودش بشه آقای خودشو و نوکر خودش...شرکت و راه انداخت و کارشم گرفت و چند تا کارمند هم استخدام کرد...یکیشون یه دختر جوون بود به اسم شهناز رجبی...منشی مخصوص پدرم بود...تینا ساکت شد.ومستقیم زل زد به من که منتظر شنیدن ادامه ی ماجرا بود.

تینا:دیگه تابلوه چی میشه دیگه؟نیست؟

-یعنی... یعنی...بابات و منشیش؟

تینا:آره...دختره مطلقه بود...حالا هم که خوش و خرم شش ساله که با هم زندگی میکنن...یه دختر دو ساله هم دارن...اسمش شیواست. خدایی خیلی خوشکله...به من میگه ابجی... و زهرخندی زد و ساکت شد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چطور یه نفر میتونه خونه اش و روی خرابه های خونه ی یکی دیگه بسازه...

تینا:اونجوری ها هم نیست...

یعنی چی؟-

تینا:اون موقع ها بابام خیلی اخلاقش عوض شده بود...دیگه سفت و سخت چسبیده بود به اینکه از مامانم جدا بشه...توی این همه سالم اگه با هم موندن به خاطر من و داداشم بود...یعنی همیشه منتش سر ما بود که ما بخاطر شماها داریم همدیگرو تحمل میکنیم از این مذخرفات...تو همون موقع ها شهناز اومد خونمون و همه چیز و واسه ی مامانم تعریف کرد و گفت:که ما یک ساله که با هم آشنا شدیم و منتظریم شما رضایت بدین به طلاق که ما هم عقد کنیم...یه جورایی اومد مامانم و راضی کرد که موفقم شد ودیگه مامانمم خودشو میکشه کنار و خیلی مسالمت آمیز از هم جدا میشن...

-به همین راحتی...مامانت زندگیشو دو دستی تقدیم اون زنه کرد؟

تینا:دلت خوشه ها هستی...خوب چیکار کنه...چادر به کمرش می بست و با شهناز گیس و گیس کشی راه مینداخت سر نگه داشتن بابام...بابام مگه تحفه است...و با صدای بلند خندید...

لبخند تلخی زدم و گفتم:مامانت بعد از طلاق چیکار کرد...

تینا:زندگی...چیکار میخواستی بکنه...الان خوش و دلشاد بدون آقای بالاسر داره کیف دنیا رو میکنه...

-تو میری خونه ی شهناز...

تینا:آره...ماهی یکی دو بار...خودش دعوتم میکنه...

-مامانت ناراحت نمیشه؟

تینا:به روی خودش نمیاره...خوب منم که نمیتونم نرم...هرچی باشه اونجا خونه ی پدرمه...

-مامانت خرج تو و داداشت و چه جوری در میاره؟

تینا:خوب کار میکنه دیگه...مدیر یه دبیرستانه...بهت گفته بودم که...داداشمم خودش خرج خودشو در میاره...

-ببخشیدا ولی بابات خیلی بی غیرته....

تینا:تقصیر شهنازه...وگرنه اوایل یه کم به حساب من و نیما پول واریز میکرد...اما نمیدونم این مار خوش خط و خال چی تو گوشش خوند که پرونده ی همون یه قرون و دوزارم بسته شد...

-بابات از زندگی جدیدش راضیه...

تینا:نمیدونم...بیشتر نگرانه...

-چرا؟

تینا:میترسه شهناز از دستش بره...خوب اون یه دختر جوونه که هنوز سی سالشم نشده...بابای من چی؟اصلا به خاطر رضایت شهناز همه کار میکنه...

-چه جوری یه زن جوون حاضر میشه با یکی همسن پدرش عروسی کنه...

تینا:بخاطر پول عزیزم...بخاطر پول...تو بدونی این شهناز چه جونوریه...عین مار چمبره زده رو پولای بابای بدبخت من...

نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم....

تینا:حالا اگه بازجوییتون تموم شد...تو نمیخوای به من شام بدی...مردم بس که فک زدم و قصه تعریف کردم...

لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوب بابا...کشتی منو...الان زنگ میزنم و سفارش میدم...خوبه؟پیتزا میخوری؟

تینا خندید و گفت:ای ول دمت گرم...

بعد از اینکه غذاها را سفارش دادم کنار تینا نشستم و او در یک حرکت غیر منتظره منو بغل کرد و گفت:مرسی هستی...

-تینا یهو رم میکنیا...چته؟تشکر واسه چی؟

تینا:فکر میکردم اگه بفهمی پدر و مادرم ازهم جدا شدن رفاقتت و با من بهم میزنی...

محکم به پشتش زدم و گفتم:بس که اوشکولی...یه جو عقل تو کلت نیست...من همچین آدمیم؟

تینا خندید و گفت:موضوع اینه که تو اصلا آدم نیستی عزیزم...و با صدای بلند خندید و منم به همراهش با صدای بلند خندیدم.

آب دهانش را قورت داد و گفت:سلام...

مهرداد بدون آنکه جوابش را بدهد یقه اش را محکم گرفت و او را به داخل هول داد.

سمیرا جیغی کشید و گفت:مانی...

مهرداد نگاهی به سرتاپایش انداخت و گفت:به به...ببین کی اینجاست؟

سمیرا سرش را پایین انداخت و رو به احمد و فروغ سلام کرد.

برای چند لحظه همه ساکت بودند.

مانی یقه اش را مرتب کرد و روی یکی از پله ها نشست.

سمیرا سینی چای را به همه به جز مهرداد تعارف کرد.

مهرداد عصبی تر رو به مانی گفت:آدم دیگه ای پیدا نکردی ؟حتما باید با زن داداشت بریزی رو هم؟شرم نکردی؟

مانی سرخ شد سرش را بالا گرفت و به مهرداد خیره شد.

احمد:چرا به کلانتری خبر ندادی؟

فروغ رو به سمیرا با نگاهی مشکوک و لحنی شماتت بار گفت:دلمون هزار راه رفت...اون وقت تو اینجا با مانی...و سری تکان داد و با خشم به مانی خیره شد.

مهدخت:میدونی چند تا بیمارستان و دنبالت گشتیم...تا پزشک قانونی هم پیش رفتیم...وای سمیرا...

مانی با صدای گرفته ای گفت:پنج دقیقه دیرتر رسیده بودم همونجا باید پیداش میکردین...

مهرداد:تو یکی دهنت و ببند تا فکت و نیاوردم پایین...

احمد با تحکم گفت:مهرداد...

مهرداد رو به مانی داد زد و گفت:به چه حقی زن من و آوردی تو این خراب شده؟به چه حقی یک هفته ی تمام لام تا کام حرف نزدی و نگفتی زن من کجاست و داره چیکار میکنه...هان؟بی شرف بی همه چیز...به چه حقی به منی که شوهرشم دروغ گفتی پست فطرت...و به سمتش هجوم برد که پیروز مانعش شد.

سمیرا مقابلش ایستاد و داد زد:چته؟افسار پاره کردی؟توی حق نشناس داری دم از حق میزنی...وای نگو خندم میگیره...تو شوهرمنی؟تو اصلا آدمی؟تو اگه مرد بودی به من و زندگیت خیانت نمیکردی...این همه مدت دروغ نمیگفتی...فکر کردی من خرم...هیچی حالیم نیست...فکر کردی سر از ریز و درشت کارات در نمیارم...توی لعنتی زندگی من و نابود کردی...تازه دست پیش گرفتی که پس نیفتی...صداتو میبری بالا...مانی در حق من برادری کرده...لطف کرده که منو اورده اینجا نذاشته تو سیاهی زمستون تو خیابون سر کنم... اینه جواب خوبی هاش...اینه جواب محبت هاش...خوبه والله...کاش یه کم خجالت میکشیدی...

مهرداد که دستهایش را مشت کرده بود و خون خونش را میخورد در همان حال داد زد:آره...بایدم داد بزنی...برادری...ها ها ها...توی لعنتی اینو نگی چی بگی...چی داری که بگی... واسه من زبون در اوردی... با یه پسر غریبه زیر یه سقف...توی یه ویلای دورافتاده تو لواسون...اونی که باید خجالت بکشه تویی نه من...اونی که باید حیا کنه تویی...هیچ فکر نمیکردم اینقدر کثافت و عوضی باشی...که با برادر خودم یک هفته رو سر کنی...لااقل میرفتی با یکی هم سن و سال خودت...به من و خودت رحم نکردی به درک دلت واسه ی مانی که هفت سال ازت کوچیکتره نسوخت...خوبه این همه بهت محبت کرده بود...هرچند اینم یه تجربه ایه واسه خودش...خوشتیپ...کم سن و سال...پوزخندی زد و ادامه داد:حالا میفهمم یک هفته ی تمام مانی شب و کجا میگذرونده...حالا میفهمم چرا به کلانتری خبر نداده...حالا میفهمم ...کنار زن من...حرفش را خورد و رو به مانی گفت:خوب چطور بود برادر نازنینم؟رو به جمع گفت:کم پیش میاد یه نفر تجربه شب نشینی با دو تا برادر و داشته باشه...

چشمهایش را ریز کرد و همانطور که چهره اش سرخ شده بود و رگهای گردنش متورم بود گفت:بهت خوش گذشت سمیرا؟و باز رو به مانی گفـت:به تو چی مانی؟خوب بود؟با یه زنی که تا دیروز زن داداش صداش میکردی...آخ آخ آخ...تو رستوران یادته چه شیر شده بودی واسه من زن داداش زن داداش میکردی...حالا با زن منی که برادرتم ریختی رو هم...خیلی مردی به خدا...دمت گرم...این بود جواب تمام خوبی های من؟این بود معنی برادری؟این بود حرمت هم خونی؟این بود معرفتت...آره لعنتی...

و باز به سمیرا گفت:حالا فقط مانی بوده یا کسای دیگه هم بودن؟باز خندید و گفت:تو این 4ساله اصلا نشناخته بودمت...باورم نمیشه اینقدر هرزه و...نفس عمیقی کشید و گفت:تو که غریبه بودی...برادر خودم و بگو...برادر کوچیکه ی خودم که هممون فکر میکردیم تو نجابت و پاکی رو دست نداره...هم خون خودم...همیشه فکر میکردم مامان چرا به تو کم محلی میکنه...نگو ذاتت و شناخته...میدونه پسرش چه ادم لاشخوریه...کاش همون موقع که آرزوی مرگت و داشت مرده بودی...کاش...و سوزشی و روی صورتش حس کرد.

مانی گفت:سمیرا...

همه در سکوت نگاه میکردند.

سمیرا دستش را پایین آورد وبه جوی خونی که گوشه ی لب مهرداد مسیر چانه اش را پیش میگرفت نگاه کرد.با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفت:هرچی میخوای بگی به من بگو...بهت اجازه نمیدم به مانی حرفی بزنی...

مهرداد دستی به صورتش کشید و نگاهی به خون کف دستش انداخت.از جیبش دستمالی بیرون کشید و لب و دستش را پاک کرد.خندید و گفت:چه ندار شدین با هم...سمیرا ...مانی...خوبه چه پشت همم در میان...

رو به مانی گفت:کیشمیش دم داره بچه....سمیرا هفت سال ازت بزرگتره...بعد از لحظه ای مکث گفت:ولی مانی حیف شد...یعنی خودت خودتو حیف کردی...حالا چرا پس مونده ی این و اون نشخوار میکنی...بابا تو که به این خوشتیپی...خوشگلی...به قول خودت خوش چهره و جذاب...چرا با یه زنی که ازت بزرگتره...چرا...

سمیرا حس کرد آب سردی روی تمام بدنش خالی کردند این مهرداد بود...همان مهردادی که میشناخت...هجوم خون را به صورتش حس میکرد...سری تکان داد و میان کلامش آمد و گفت:مهرداد...مهرداد...بس کن...میفهمی چی داری میگی؟

مهرداد عصبی تر داد زد:ببند پوزتو... یک هفته است معلوم نیست سرت به کدوم آخور گرمه...نه زنگی نه عرض اندامی...تازه من نمیفهمم چی دارم میگم؟همه چیز معلومه...عین روز روشنه که اینجا چه خبر بوده...برادرم و همسرم...یک هفته است معلوم نیست دارین چه غلطی میکنین... کجایین...تازه من نمیفهمم...تازه من...

سمیرا باز میان حرفش پرید و گفت:ما کجاییم؟تو کجایی؟تو توی این همه مدت کجا بودی؟کجا بودی که یه شب تا صبح و تو قبرستون سر کردم...کجا بودی وقتی که صدای پارس سگهای ولگرد و هار اومد و من ... زنت...تو اون قبرستون تک و تنها بود...کجا بودی وقتی میخواستم خودم و از شر این زندگی پر از دروغی که تو واسم ساختی خلاص کنم...کجا بودی وقتی از صدای یه بچه گربه و تنهایی و شب تا حد مرگ ترسیدم...کجا بودی وقتی میخواستم این بچه رو از بین ببرم...تو این همه مدت کجا بودی؟سپس با لحنی پر کنایه و طعنه گفت:همسر کجا بودی؟شوهر کجا بودی؟مرد زندگی کجا بودی؟....تو نبودی...ولی برادرت بود...برادرت بود که به عقلش رسید من بی کس و کار که جایی و به جز خاک پدر و مادرم ندارم...مانی بود که سگهای ولگرد رو فراری داد...مانی بود که دستهاش حلقه شد دور بازوهای منو و از مرگ نجاتم داد...مانی بود که شب و برای اینکه نترسم...نلرزم...کنارم موند وکلید اتاق گذاشت کف دستم و گفت:ما غریبه ایم...مانی بود که گفت:نمیذارم بلایی سر بچه ی برادرم بیاری...مانی بود که به من جا داد...پول داد...غذا داد...از شب و روز و کار و زندگیش زد واسه اینکه در خدمت زن داداشش و بچه ی برادرش باشه بخاطر کی؟بخاطر برادرش،بخاطر رابطه ی خونی،به حرمت تو...اینه مزدش...اینه مزد برادریش...محبتش...و روی زمین نشست و دستهایش را روی صورتش گرفت و هق هق بلندی سر داد.

مهدخت به کنارش رفت و شانه هایش را می مالید.دستهایش را کنار زد و گفت:آره ازش بزرگترم...از روز اول که بهش گفتم بهم نگه زن داداش سمیرا خانم صدام کرد گفت که من و مثل برادر خودت بدون...تمام اینکارارو برای کی کرد؟برای من که غریبه بودم....یا برای تو....برای برادری...برادری که تو هیچ بویی ازش نبردی....برات متاسفم مهرداد....مانی بخاطر تو...اون وقت ....و باز هم صدای هق هقش بود.

مهرداد که کمی آرام تر شده بود با صدایی گرفته گفت:انتظار داری باور کنم؟

سمیرا:انتظار؟! نه...اصلا...یعنی چهار ساله که از تو هیچ انتظاری ندارم جز یه خواهش یه تمنا...ولی تو...دیگه برام مهم نیست...تو خوش باش و پرستو...چیکار به من و بچه ام داری...اگه من سرم گرم بوده تو هم جای بدی نبودی...تو بودی و معشوقه ی سابقت پرستو...

سمیرا دستهایش را جلوی صورتش گرفت و با ناله ای که فقط خودش قادر به شنیدنش بود زمزمه کرد :زندگیم و نابود کردی...همه چی و از بین بردی...همه چی و خراب کردی...همه چی و...پرستو...پرستو...اون آتیش زد به زندگی من...اون اومد همه چیزو از بین برد...وای پرستو مهرداد و ازم گرفتی...زندگیم و ازم گرفتی...خدایا...این حق من نبود...کجایی بابا کجایی ببینی دخترت به چه روزی افتاده...کجایی مامان...کجایی ضجه های منو ساکت کنی...نه...خوبه که نیستین...خوبه که نیستین خیانت داماد پاک و صادقتونو ببینین...خوبه که نیستین...مهدخت سرش را به سینه اش گرفت و سعی داشت آرامش کند.

مهرداد به ستونی تکیه داده بود اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و با لحن آرامی گفت: تو زود قضاوت کردی...من فقط خواستم به پرستو کمک کنم...هیچی بین من و اون نبوده...و نیست...

سمیرا سرش را از آغوش مهدخت بیرون کشید و گفت:من زود قضاوت کردم...کی از قضاوت حرف میزنه....مهرداد میان حرفش امد و گفت: تو چرا گذاشتی رفتی چرا نذاشتی برات توضیح بدم...

سمیرا:توضیح بدی؟چه توضیحی؟ مگه توضیحی هم داری...

مهرداد:باور کن هیچی بین من و پرستو نبوده...

سمیرا:باور کنم؟چیو باور کنم؟حرفهای بی سر و ته تو رو...حرفهات و باور کنم یا چیزایی که خودم دیدم...حرفهات و باور کنم یا ساعت دوازده شب از پله های هتل شنگول پایین میومدی و...یا روزهایی که به من میگفتی بیمارستانی و نبودی...مگه تو گذاشتی که باوری برای من بمونه؟همه چی تموم شده...فقط منتظرم بچه ام به دنیا بیاد تا ازت طلاق بگیرم...میرم پی زندگیم پشت سرم هم نگاه نمیکنم...تو برای من مردی...تموم شدی مهرداد...تو این مدت خوب خوش گذروندی...از این به بعد هم بگذرون دیگه منم نیستم که بخوای براش توضیح بدی...ازش بخوای باور کنه...

مهرداد:من خیلی وقته که هیچ خبری ازش ندارم...سمیرا...به خدا راست میگم... این یک هفته نه دیدمش نه باهاش حرف زدم...اصلا نمیدونم کجاست و چیکار میکنه...

سمیرا خواست چیزی بگوید که مانی گفت:راست میگه...

سمیرا نگاهش کرد.

مانی:منم تو فرودگاه بودم وقتی که رفت...من و پریسا...

به طبقه ی بالا رفت وقتی برمی گشت کتش دستش بود.از جیبش یک پاکت بیرون آورد و به دست سمیرا داد و گفت:اینم داد بدم به شما...

سمیرا بهت زده به پاکت نگاه کرد و دستش را دراز کرد و پاکت را گرفت و باز کرد.

به نام خدا

سمیرای عزیز،سلام:

نمیدونم از چی و از کجا شروع کنم.فقط بدون که مهرداد با تو خیلی خوشبخت و راضیه،چیزی که من خودم از دست دادمش.عکست رو دیدم...مهربون و پاک...همان چیزی که مهرداد همیشه به دنبالش بود.

مطمئنم اگر می ماندم و زندگیم را در ایران با مهرداد شروع میکردم هیچ وقت نمیتوانستم مثل تو او را خوشبخت کنم...مانی به من گفت که تواز ماجرا خبر دار شدی. متاسفم...واقعا متاسفم...به خاطر اشتباه یک نفر دیگه زندگیت را خراب نکن. مهرداد سهم توست...سهمی که من از روز اول خودم ازش صرف نظر کردم و واگذارش کردم به تو... و شاید درست نبود بعد از پنج سال ادعایش را داشته باشم و بخواهم آن را از تو پس بگیرم...مهردادخیلی وقت است من را از یاد برده،کوچ این پرستو از اول اشتباه بود،درست مثل بازگشتش...اشتباهی که من کردم تو تکرارش نکن.

به خوشبختی ات ادامه بده و به دوست داشتن مهرداد...و فرزندت،که امیدوارم همیشه سالم باشد.برایتان آرزوی خوشبختی میکنم.

آرزویی که سالهاست به شما بدهکارم!

پرستو...

سمیرا نامه را خواند.نگاهش را به مانی دوخت.چقدر چهره اش غم زده و مغموم بود.

مهرداد با لحنی ملتمسانه گفت:برمیگردی به...به خونه ی خودت؟

سمیرا پوزخندی زد وبه چشمان مهرداد خیره شد و گفت:بعد از این همه تحقیر و توهین...به من میگی زود قضاوت کردم و اون وقت خودت...واقعا چه انتظاری از من داری؟

مهرداد:خواهش میکنم سمیرا...

سمیرا سری تکان داد وبا فریاد گفت:چه خواهشی؟خیلی بی چشم و رویی مهرداد...خیلی...

مهرداد وسط حرفش پرید و گفت:باید به من حق بدی...هرکسی جای من بود همین فکرها رو میکرد...

سمیرا:اره...هرکسی که زن خودشو برادرخودشو نشناسه همین فکرها رو میکنه...

مهرداد با لحن شرمساری گفت:معذرت میخوام...واقعا ازت معذرت میخوام...

سمیرا:یعنی هر غلطی که دلت خواست بکنی و هرچی خواستی بگی وآخرش با یه معذرت خواهی سر و تهش و هم بیاری...این شد زندگی...چه جوری روت میشه...چه جوری از من توقع داری ببخشمت...

مهرداد:جبران میکنم سمیرا...

سمیرا:جبران میکنی؟چیو جبران میکنی؟

مهرداد یک گام به سمتش آمد و گفت:همه چیو... به خاطر هیچی زندگیمونو از هم پاش...سمیرا خواهش میکنم...

زیر لب زمزمه کرد: هیچی...و باز هم پوزخندی زد و گفت:آره...از نظر تو هیچ اتفاقی نیفتاده...

برای لحظه ای همه ساکت بودند.

نگاهش به سمت مانی سر خورد و گفت:تو میگی چیکار کنم؟

مانی حرفی نزد.

سمیرا:مگه تو برادر من نیستی؟

مانی باز هم حرفی نزد...

سمیزا:اگه تو بگی برگرد...و سکوت کرد.

مهدخت:یعنی چی؟معلومه که باید برگردی عزیزم...این چه حرفیه...مگه میشه به خاطر یه همچین چیز کوچیکی از هم جدا بشین...سمیرا جان خواهش میکنم عاقلانه تصمیم بگیر...مهرداد یه خریتی کرده یه هفته است داره چوبشو میخوره...نمیبینی چقدر لاغر شده...

فروغ که تا آن هنگام ساکت بود گفت:سمیرا جان منم از طرف پسرم و خواهر زاده ام ازت معذرت میخوام...امیدوارم...

سمیرا میان کلامش امد و رو به مانی گفت:تو برادر منی...تو بگو من چیکار کنم؟

مانی سرش را بالا گرفت و به چشمان سمیرا نگاه کرد.

مانی با صدایی گرفته ای گفت:اگه مهدخت بود میگفتم بخاطر امیرسام برگرده...

کتش را پوشید کنار مهرداد ایستاد و بدون آنکه نگاهش کند گفت:پرستو گفت بهت بگم:خداحافظ پسرخاله...و از ویلا خارج شد و سواراتومبیلش شد و رفت.

آه بلندی کشید چقدر دلش برای این خانه و هوایش تنگ شده بود.

مهرداد لبخندی زد و گفت:خوش اومدی عزیزم...

سمیرا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:چقدر بهم ریخته است...

مهرداد:خودم نوکرتم فردا همه چیز و واست جمع و جور میکنم...

سمیرا بدون آنکه نگاهش کند با لحن خاصی گفت:فردا کشیک نداری؟

مهرداد:طعنه میزی؟

بی آنکه جوابش را بدهد وارد حمام شد.زیر دوش اب داغ ایستاده بود و چشمهایش را بسته بود.هنوز هم نمیدانست واقعا کار درستی کرده آیا واقعا مهرداد را بخشیده...واقعا باز هم میتوانست همان سمیرای سابق باشد...

مهرداد لبه ی تخت نشست و از حرکاتش سعی داشت پی به درونش ببرد.

سمیرا صورتش را کرم زد و از جایش برخاست و به سمت کمد رخت خوابها رفت ملافه و بالش و تشکی برداشت و به اتاق دیگری برد.

اتاقی که عموما برای مهمان در نظر گرفته میشد.تشک را پهن کرد و ملافه را رویش کشید.

مهرداد در چهار چوب در ایستاده بود و متعجب نگاهش میکرد.

بعد از لحظه ای گفت:سمیرا...

سمیرا بدون آنکه نگاهش کند گفت:هوووم؟

مهرداد با لکنت گفت:داری چیکار میکنی؟

سمیرا:میخوام بخوابم...

مهرداد دستی به موهایش کشید و گفت:اینجا؟

سمیرا:پس کجا؟

مهرداد نفسش را پر صدا بیرون داد و گفت:بیا برگرد تو اتاق...این کارا چیه میکنی؟

سمیرا مستقیم به چشمان پر از التماس مهرداد خیر شد و گفت:ببین مهرداد اگه میبینی برگشتم...فقط به خاطر بچمه...و مطمئن باش اگه...اگه...جای دیگه ای برای رفتن داشتم...اگه کس و کاری داشتم...شک نکن حتی یک لحظه هم اینجا نمیموندم...

مهرداد با طعنه گفت:ویلای مانی بود که...

سمیرا بی خیال و بدون انکه نگاهش کند،خونسرد گفت:اونجا برای دوستش پویا بود...وگرنه میموندم...

مهرداد نفس عمیقی کشید و مهربان نگاهش کرد و گفت:فکر کردم منو بخشیدی...

سمیرا لبخندی تمسخر آمیز زد و با نگاهی پر از سرزنش به او خیره شد و گفت:بخشش؟!

و باز مشغول مرتب کردن رخت خوابش شد،مهرداد حرفی نمیزد و چشم به حرکات آرام و خونسرد او دوخته بود.

سمیرا سنگینی نگاهش را حس میکرد وقتی کارش تمام شد مقابلش ایستاد خیره به چشمان هم نگاه میکردند.دستش سرمای دستگیره ی در را حس کرد.مهرداد بی اراده یک گام به عقب رفت.سمیرا در را تا نیمه بست و فقط نیمی از چهره ی مهرداد مشخص بود هنوز هم به هم نگاه میکردند.سمیرا بغضش را فرو داد و در بسته شد و به آن تکیه داد.مهرداد پیشانی اش را به در چسباند نفس عمیقی کشید و گفت:شب به خیر...خوب بخوابی عزیزم.
سمیرا شنید و اشکهایش جاری شد.