طول و عرض سالن را می پیمود و دستهایش را مشت کرده بود و در دل به خودش ناسزا میگفت...
فروغ عصبی گفت:بسه دیگه...سرم گیج رفت...
بی توجه به حرف مادرش باز هم عصبی راه میرفت...
مهدخت چشم غره ای رفت و گفت:نشنیدی مامان چی گفت؟
مهرداد کلافه گفت:من چی کار کنم؟
مهدخت:چمچاره...
احمد: حماقت تو با راه رفتن حل میشه؟
مهرداد روی مبل ولو شد و گفت:حالا من یه غلطی کردم...چرا گذاشت رفت؟
مهدخت:پس چیکار کنه؟بشینه لاس زدن تو و معشوقه ی سابقت و تماشا کنه؟یا درد و دلات وخاطراتت با اون ورپریده رو مرور کنه؟تو خجالت نکشیدی؟
مهرداد عصبی گفت:تو یکی خفه...
مهدخت چشمهایش را ریز کرد و خیره به مهرداد گفت:آره بایدم خفه بشیم...تا آقا در کمال آسودگی به عشق و نوششون برسن و محض ناراحتی ایشون کسی لام تا کام حرف نزنه که مبادا خاطرشون مکدر بشه...تو خفه شو که لیاقت زن و زندگیت و نداشتی...احمق بیشعور...خیر سرت دکتری شعورت اندازه ی یه دیپلمه نمیرسه...کدوم خراب شده ای به تو مدرک دکترا داده من نمیدونم...
احمد کلافه گفت:با بحث کردن مشکلی حل نمیشه...
مهدخت:آخه از پریشب تا حالا کجا رفته؟
فروغ آهی کشید و گفت:اون طفلک که جایی نداره بره...بلا ملایی سرش نیومده باشه...
و هردو با هم به زانوهایشان زدند مهرداد از جایش برخاست و به سمت جالباسی رفت و کتش را برداشت خواست از در خارج شود که احمد گفت:کجا میری بابا جون...
مهرداد:میرم دنبالش بگردم...
مهدخت با غیظ گفت:برو دنبال هتل بگرد...یا رستوران درجه یک واسه اون دختره ی هرزه که...ای خدا بگم چی بشی پرستو...که یه بار بارفتنت آتیش زدی به زندگیمون یه بارم با اومدنت...سپس انگشتش را به حالت تهدید آمیز به سمت مهرداد گرفت و گفت:وای به حالت به خاطر این همه فشار و استرس بلایی سر خودش و بچه اش بیاد...من و میدونم و تو...
مهرداد همانجا روی زمین نشست و گفت:من چه غلطی بکنم...
مهدخت با عصبانیت بیشتری گفت:برو پیش پرستو جونت...برو شاید اروم شدی...خجالتم نکش...
فروغ دست مهدخت و گرفت و گفت:بسه دیگه تو هم...هی نمک به زخمش نپاش...
مهدخت از جایش بلند شدو به اتاق مانی رفت و در را با صدای محکمی بست.
احمد رو به روی مهرداد زانو زد و گفت:نگران نباش ان شاا... پیدا میشه...
مهرداد با بغض گفت:برم کلانتری؟
احمد به دیوار تکیه داد و گفت:مانی رفته...
مهرداد:بی...بیمارستانا...
احمد:اونم پیروز رفته...
مهرداد باز سرش را روی زانوهایش گذاشت و زیر لب گفت:خدایا یه فرصت...فقط یه فرصت دیگه...
خانه در سکوت فرو رفته بود...به اتاقش رفت در را به ارامی باز کرد و مهدخت را دید که روی تختش خوابیده و ساعدش را روی چشمانش گذاشته،آهسته به سمتش رفت پتویی رویش کشید.خواست از اتاق خارج شود که مهدخت با صدایی گرفته گفت:اومدی؟
مانی:سلام...
مهدخت دستش را از روی صورتش برداشت نگاهی به ساعت انداخت ده و نیم صبح بود.
مهدخت:سلام...چی شد؟
مانی لبه ی تخت نشست و گفت:ببخش نمیخواستم بیدارت کنم...
مهدخت :بیدار بودم...
مانی:سامی کجاست؟
مهدخت:پیش خواهر پیروز....خبر دادی؟
مانی:اره...
مهدخت:چی گفتن؟
مانی:هیچی،چی میخواستی بگن...گفتن بسپارین دست ما،پیداش میکنیم...
مهدخت به دیوار تکیه داد و نگاهی به اتاقش انداخت و گفت:چطور بعد این همه سال اومدی طبقه ی پایین؟
مانی خندید و گفت:تنوع هم لازمه...
مهدخت:بعد بیست سال یاد تنوع افتادی؟
مانی:خوب اینجا بزرگتره...نورگیرتره...شمالیه ...
مهدخت هم لبخندی زد وگفت:شبیه بنگاهی ها حرف میزنی...
مانی خندید و چیزی نگفت...
مهدخت پرسید:با مامان هنوزم قهری؟
مانی سری تکان داد و گفت:بیخیال...
مهدخت: به خدا خیلی دوست داره...اذیتش نکن...
مانی:گیر نده دیگه...از جایش بلند شد و روی صندلی کنار تخت نشست و برای تغییر بحث گفـت:جریان بهزاد و میدونی؟
مهدخت خندید و گفت:آره...پونه بهم گفت...چه چاخانایی هم سر هم کردی...مشکل ژنتیکی...چه غلطا...
مانی:باید با خاله حرف بزنم...فکر نکنم مخالفت کنه...
مهدخت:بذار جریان مهرداد و سمیرا حل بشه....الان وقتش نیست...یه طرف قضیه هم خاله است و پرستو نباید بذاریم عمو اینا چیزی از جریان پرستو و طلاقش و مهرداد بدونن...اینطوری بهتره...
مانی:مگه خاله هم فهمیده پرستو برگشته؟
مهدخت:نه...مامان میگه اصلا بهش نمیگم...میترسه خاله یه بلایی سرش بیاد...سر قضیه ی طلاق پرستو و بهم زدن شما دو نفر خیلی داغون شده....فعلا چیزی نفهمه بهتره...تو هم فعلا چیزی نگو...
مانی:باشه...ولی بهزاد کچلم میکنه...
مهدخت:دیر و زود داره ، سوخت و سوز نداره...ولی خوشم میاد پریسا خوب خودشو تو فامیل نشون میده هر کی ندونه فکر میکنه چه الهه ی پاک و نایابیه... پوزخندی زد و سکوت کرد.
مانی چشمهایش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد و گفت:ولی بهزاد همه چیز و میدونه...پریسا بهش گفته...
مهدخت متعجب گفت:جدی؟ لبخندی زد و گفت:نه مثل اینکه سرش به سنگ خورده عاقل شده...
مانی:اوهوم...
مهدخت رو به روی مانی ایستاد و گفت:بیا سر جات بخواب...بمیرم خیلی خسته شدی نه؟
مانی با یک حرکت خودش را روی تخت انداخت و گفت:منو دو ساعت دیگه بیدار کن باشه؟
مهدخت:باشه... و ازاتاق بیرون رفت و در را بست.
نگاهی به اطراف انداخت...حوصله اش سر رفته بود...مقابل تلویزیون نشسته بود ولی هیچ چیز از برنامه ای که پخش میشد نمیفهمید...
سرش را به سمت مانی چرخاند...در آشپزخانه کلافه این طرف و آن طرف میرفت...انگار که دنبال چیزی میگشت...نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد و به اُپن تکیه داد و گفت:کمک نمیخوای؟
مانی چیزی نگفت...
-چرا هیچی نمیگی؟
مانی باز هم سکوت کرد.کلافه از سکوتهای بی سابقه ی او به اتاقی رفت ، پنجره را باز کرد...درختی درست روبه روی پنجره بود انقدرنزدیک که میتوانست دستش را دراز کند و برگها و شاخه هایش را لمس کند،نفس عمیقی کشید و روبه روی آینه نشست.از صبح امروز که روی پل بازوهایش را گرفته بود و او را از مرگ نجات داده بود به جز یک فریاد و یک سیلی که نثارش کرده بود دیگر صدایی از او نشنیده بود.
دستی به صورتش کشید،گوشه ی لبش کمی زخم شده بود خودش هم نمیدانست چرا از رفتار مانی و فریادش که به او همانجا روی پل گفته بود:دختره ی احمق...و چنگ به بازویش زده بود و وحشیانه او را به دنبال خودش میکشید و حتی او را به داخل ماشین هول داده بود اصلا ناراحت نبود...نه تنها ناراحت نبود بلکه خوشحالم بود و حس میکرد آنقدر ها هم که فکر میکرد تنها نیست...با این حال حاضر نبود که پیش مهرداد بازگردد و وقتی این را به مانی گفته بود مانی بی حرف مسیرش را به جای دیگری کج کرد...جایی خارج از شهر...یک خانه ی ویلایی که به نظرش سمت لواسان می امد...آمده بود به یک ویلا در لواسان.... آن هم با برادر شوهری که...او که دیگر شوهری نداشت...نه ترسیده بود نه عصبی شده بود بلکه با طیب خاطر پا به ویلایی گذاشته بود که نه میدانست کجاست و نه می دانست برای مانی هست یا نه؟
فقط آرام بود...در کنار مانی...حس میکرد حمایتش میکند و دیگر تنها نیست...از صبح امروز دریغ از یه کلمه حرف...این همه سکوت از او بعید بود...میدانست که از زن برادرش که در حال خودکشی بوده ناراحت است نه به خاطر خودش بلکه به خاطر فرزند پسری که در راه دارد و از پوست و گوشت همین طایفه است...هرچه که بود فعلا زنده بود و نفس میکشید...حالا به خاطر هرکس...و اگر این هرکس نبود شاید کسی ککش هم نمیگزید که الان سمیرا کجاست و چه میکند...
چهار سال پیش وقتی با مهرداد نامزد کرد همه چیز را برایش از پرستو و عشق و علاقه اش نسبت به او تعریف کرد و گفت:که از امروز سلطان قلب من تو هستی سمیرا...و او چقدر به خودش می بالید که همسرش همه چیز را صادقانه از عشق اولش تعریف کرده است و آن روز احساس خوشبختی میکرد با تمام وجود اما این احساس دیری نپایید و درست زمانی که همه مشغول تهیه و تدارک مراسم عروسی او و مهرداد بودند... پدر و مادرش را در یک تصادف از دست داد ودو سال طول کشید تا به خودش اجازه دهد لباس سفید عروسی را جایگزین رخت سیاهش کند و مهرداد چقدر صبورانه دو سال را تحمل کرد و او هم هرچه که داشت به پای او میریخت و تنها یک قول از او گرفت... مهرداد تنهایش نگذارد...وچقدر راحت زیر قولش زده بود و او را به حال خود رها کرده بود و با معشوقه ی سابقش به گشت و گذار می پرداخت و چه راحت تر تا ساعت ها بعد از نیمه شب با پرستو در هتل وقت میگذراند و به او میگفت:بیمارستانم...مریض زیاد دارم...وقت ندارم... آهی کشید و گفت:آره...پرستو مریضته...معلومه که وقت نداری...معلومه...
و او چقدر از این همه دروغ بیزار بود چقدر از شک و تردید و تعقیب و گریز بیزار بود ولی با این حال برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت و به دنبالش رفت و دید و ای کاش نمیرفت و نمیدید...با چشمهای خودش دید...خنده ها...شوخی ها...قدم زدن ها...همه چیز را دید... احساسش درست به هدف خورده بود و او واقعا چه احمق بوده که خودش را به خاطر اینکه به شوهر مهربان و صادقش شک کرده و بی اعتماد شده این همه ملامت کرده...
نرمی دستمال کاغذی را روی صورتش حس کرد...مانی مهربان نگاهش میکرد و آرام آرام اشکهایش را پاک میکرد.
متعجب بود یعنی اینقدر غرق در افکارش بود که نفهمیده بود که اشکهایش تمام صورتش را پوشانده...یا نفهمیده بود که کی مانی روبه رویش نشسته ...اصلا ساعت چند بود و اینجا کجا بود؟هیچ شباهتی به اتاق خواب خانه اش نداشت...خانه اش؟! مگر او دیگر خانه ای هم دارد...نفس عمیقی کشید لحظه ای چشمانش را بست.
مانی نگران پرسید:حالتون خوبه؟میخواین بریم دکتر؟
چشمهایش را باز کرد همه چیز یادش آمده بود لبخندی به چهره ی نگران مانی زد و گفت:خوبم...بالاخره سکوت و شکستی؟
مانی حرفی در این باره نزد از جایش بلند شد و گفت:پاشین بیاین شام آماده است...
سمیرا از جایش بلند شد و با هم از اتاق خارج شدند.
نگاهی به میز انداخت...سوسیس سرخ شده و کالباس و کنسرو لوبیا و تن ماهی با سلیقه روی میز چیده شده بود.
سمیرا لبخندی زد و گفت:چه خبره...
مانی:من نمیدونم چی واستون خوبه چی خوب نیست...فعلا شب اول اینو داشته باشین تا فردا برم خرید... بهم بگین چیا باید بخرم...
سمیرا پوزخندی زد و در دل گفت:پس همه ی این خوش خدمتیا واسه ی توه کوچولو...همونه که گفتم کسی به فکر مادرت نیست...
آهی کشید و گفت:مگه من چه فرقی با بقیه میکنم؟
مانی نگاهش کرد و گفت:یعنی چی؟خوب مگه...مگه...با صدای زیری گفت: مگه حامله نیستین؟باید تقویت بشین...
سمیرا با لحنی خشک گفت:نه...دیگه نیستم...
مانی آب دهانش را قورت داد و گفت:یعنی چی؟
سمیرا نگاهی به چشمان غم زده ی مانی کرد و سرش را پایین انداخت و با شرم گفت:سقطش کردم...
مانی لحظه ای بر جایش ماند خیره به سمیرا که سر به زیر نشسته بود نگاه کرد.سمیرا سنگینی نگاهش را حس میکرد اما واکنشی نشان نمیداد. مدتی بعد به خودش امد و او هم سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت:چرا؟
سمیرا نفس عمیقی کشید وگفت:چرا باید زنده میموند؟که بشه یکی مثل پدرش...پس فردا پشت کنه به زن و زندگیش و بره دنبال یللی تللی خودش و انگار نه انگار که یه زن بدبخت داره و تو خونه چشم انتظارشه...
مانی هنوز هم سرش پایین بود...آهسته گفت:پسر بود؟
سمیرا از بود گفتن مانی پشتش لرزید کم کم خودش هم داشت دروغ هایش را باور میکرد...چرا به مانی دروغ گفته بود...او که تا به آن روز دروغ نگفته بود چرا باید این همه اراجیف را پشت سر هم ردیف میکرد...
مانی:چرا میخواستین خودتونو بکشین؟
سمیرا با بغض گفت:میخواستم برم جایی که دیگه تنها نباشم...
مانی آهی کشید و گفت:حالا میخواین چیکار کنین؟
سمیرا: طلاق میگیرم...
مانی: به خاطر همین از بین بردینش؟
سمیرا سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد...
مانی:دیگه نباید بهتون بگم زن داداش؟
سمیرا:دیگه نگو...
مانی آهی کشید و گفت:حالا بعد طلاق میخواین چیکار کنین؟تک و تنها...کاش این کارو نمیکردین....
سمیرا براق شد و گفت:با یه بچه تک و تنها چیکار میکردم؟
مانی باز سرش را پایین انداخت و گفت:تا ابد که بچه نمیموند...
سمیرا نگاهش کرد و گفت:می سپردنش دست مهرداد...اون وقت چیکار میکردم...
مانی: نمیذاشتم...براتون وکیل میگرفتم...به هر حال بودنش بهتر از نبودنش بود...
"نمیذاشتم...براتون وکیل میگرفتم..."جملات مانی در ذهنش چرخ میخورد...
سمیرا نگاهش کرد و گفت:تو طرف منی یا برادرت؟
مانی نگاهش کرد و گفت:طرف حقم...
سمیرا:شاید حق مهرداد باشه...
مانی:چرا اون؟مگه شما زن بدی براش بودین؟
سمیرا به نقطه ی دیگری خیره شد و با لحنی تمسخر آمیز گفت:لابد بودم که رفته سراغ یه زن دیگه...
مانی:اصلا هرچه قدرم بد باشین...هیچ مردی نمیتونه بدون اجازه ی زنش بره سراغ یکی دیگه...
سمیرا دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:همین...اجازه... دیگه تموم شد...پس زندگی من چی؟
مانی از حرفی که زده بود پشیمان شد و چیزی نگفت.
سمیرا: یعنی اگه اجازه بدم باید بره؟
مانی باز هم حرفی نزد...
سمیرا:چرا جواب نمیدی؟
مانی آهسته گفت:نه...
سمیرا هم سکوت کرد.
مانی نگاهی به غذاهای دست نخورده انداخت و گفت:چرا نمیخورین زن دا...سکوت کرد ولحظه ای بعد گفت:چرا نمیخورین سمیرا خانم؟
سمیرا نگاهش کرد چه زود غریبه شده بود.
مانی:خوب نیست گرسنه بمونید...
سمیرا با لحنی نسبتا شرمگین گفت:من که حامله نیستم...
مانی نگاهی به چهره ی رنگ پریده و مغموش کرد و خواست که او را از ان حال و هوا در بیاورد لبخندی زد و گفت:آهان یعنی هرکی حامله باشه باید غذا بخوره؟
سمیرا از حرف بی ربطی که زده بود خنده اش گرفت و سرخ شد...
مانی که خنده ی او را دید ادامه داد و با لحن بامزه ای گفت: اون وقت تکلیف اون مرد بدبخت فلک زده چی میشه که هیچ وقت خدا حامله نمیشه؟اگه گشنش بشه چه خاکی بریزه به سرش؟
سمیرا با صدای بلند خندید و در میان خنده اش گفت:سوتی بدی دادم...
مانی: خانم عزیز زدین سلسله ی جنس مذکر و منقرض کردین که...اخه غذا چه ربطی داره به بچه و بارداری و این جور حرفا...
و سمیرا فقط میخندید.تا پایان غذا مانی گفت و سمیرا خندید.
سمیرا خمیازه ای کشید و مانی از آشپزخانه بیرون امد دستهایش را با شلوارش خشک کرد و گفت:خوب اینم از ظرفا...
سمیرا خندید و گفت:خونه داریت خیلی از من بهتره...
مانی خندید و گفت:آره میدونم...بابا هم داره واسم جهاز جور میکنه...خیاط خوب سراغ ندارین؟
سمیرا با خنده گفت:خیاط میخوای چیکار؟
مانی:رخت عروسیم و بدوزم دیگه...دیر میشه...میترشما...
سمیرا خندید و در میان خنده اش خمیازه ای کشید.
مانی:خوب من دیگه دارم میرم...کاری ندارین با من؟
سمیرا:خیلی زحمت کشیدی...
مانی:اییییی...از این تعارفا بدم میاد...
سمیرا خندید و گفت:بدت بیاد...به هر حال ممنونم...
مانی:شب به خیر...فردا میبینمتون... و از در سالن خارج شد...حیاط را رد میکرد که صدای جیغ سمیرا بلند شد.
مانی به حالت دو وارد خانه شد و گفت:چی شده؟
سمیرا با تته پته گفت:یه صدایی از طبقه ی بالا اومد...
مانی خندید وبا صدای بلندی گفت:من هنوز نرفتما دزد بد...
سمیرا با ترس گفت:یعنی کیه...
مانی بیخیال گفت:از کجا میدونین آدمه که میگین کی...شاید چی باشه...بیاین بریم ببینیم چه خبره...
سمیرا:خودتم میترسی که میخوای منم بیام؟
مانی:چییییییییییییییییییی �منو ترس؟عمرررررررررا... شما داشته باش بت من و... و ازپله ها بالا رفت...
سمیرا نگاهش میکرد که باد زد و در سالن محکم بسته شد و سمیرا باز جیغ کشید.
مانی خندید و گفت:بابا دره...
سمیرا:صبر کن منم میام...وکنار مانی روی پله ایستاد...
مانی:میخواین یه اب قندی چیزی واستون بیارم؟
سمیرا:نه...چیزیم نیس...
و همان موقع صدایی از طبقه ی بالا امد...
هردو نگاهشان به در اتاق بود...
مانی:نه انگار یه چی هست...
سمیرا:بیا زنگ بزنیم به پلیس...
مانی:من گفتم یه چی نگفتم یه کی...پلیس واسه یه چی نمیاد...
سمیرا با حرص گفت:اَه...چرا یه چی یه کی میکنی...برو ببین چه خبره...
مانی:خدایا خودم و سپردم به تو...
با هم به سمت در اتاق رفتند و مانی آهسته در را باز کرد...
یک گربه روی تخت پرید و با صدا از پنجره بیرون رفت و از شاخه درخت وارد حیاط شد.
مانی با صدای بلند خندید و گفت:چه دزد ناشی ای بوده...چرا پنجره رو باز گذاشتین؟
خواست پنجره را ببندد که دید سمیرا از ترس محکم بازویش را چسبیده...با خنده گفت:از کت و کول افتادم به خدا...
سمیرا:هان؟چی میگی؟
مانی:اینجا که دیگه راه صافه...تمام پله ها رو که من کشون کشون اوردمتون بالا...وزنتون زیاده ها سمیرا خانم...
سمیرا نگاهی به مانی سپس دستهایش که دور بازوی مانی گره خورده بود انداخت و با خجالت عقب رفت و گفت:شرمنده...
مانی خنده کنان پنجره را بست و گفت:میخواین بمونم؟
سمیرا خواست چیزی بگوید که مانی با لحن گرم و مهربان همیشگیش گفت:فکر کنین منم داداش کوچیکترتونم...
سمیرا خندید و گفت:تا الان هم همین فکر و کردم...ممنون میشم اگه بمونی...
مانی:پس با خیال راحت برین تو اون یکی اتاق بخوابین...رو این یکی تخت که گربه راه رفته لابد میگین دلم نمیگیره و ایش و ویش...
سمیرا خندید و گفت:درست حدس زدی...و هر دو با صدای بلندی خندیدند.سمیرا به اتاق دیگری رفت تا جایش را مرتب کند.
مانی چند ضربه به در زد و گفت:میتونم بیام تو؟
سمیرا:بیا...
مانی کلید اتاق را به سمتش گرفت و گفت:در و قفل کنین و با خیال راحت بخوابین...
سمیرا فقط نگاهش کرد...به آن چهره ی معصوم و مهربان لبخندی زد وگفت: مانی...نیازی نیست...
مانی:به هر حال...هرچی باشه...من و شما...
سمیرا قدمی به سمتش برداشت و گفت:تو برادرمی...مگه خودت اینو نگفتی؟نکنه نمیخوای ؟
مانی: من که از خدامه...
سمیرا لبخندی زد و گفت:من روی تو حساب میکنم...
مانی سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.
سمیرا:بعد از خدا امیدم تویی...
مانی:سمیرا خانم...
سمیرا:فقط سمیرا صدام کن...
مانی لبخندی زد و کلید را روی میز کنار تخت و گذاشتو گفت:شب به خیر سمیرا... و از اتاق بیرون رفت.
سمیرا نگاهی به کلید روی میز انداخت و اشکهایش جاری شد و گفت:ای کاش واقعا برادرم بودی...نفس عمیقی کشید و روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.
نفسش بالا نمی آمد ،سر جایش نیم خیز شد.تمام تنش خیس از عرق بود.به هوای تازه احتیاج داشت سلانه سلانه به حیاط رفت و به درختی تکیه داد.به پیراهنش چنگ زد و همانجا روی زمین نشست.نفسش سخت بالا می امد.به اسمان خیره شد و سعی کرد تنفسش را منظم کند.به زحمت نفس عمیقی کشید ناله ای کرد و چشمهایش را بست.
سمیرا آهسته از پله ها پایین رفت کش و قوسی به اندامش داد دیشب را خیلی راحت تر از انچه که فکر میکرد خوابیده بود.نگاهی به کاناپه انداخت،رخت خواب مانی اشفته آنجا بود.به اطرافش نگاه کرد مانی نبود.تصمیم گرفت سر و سامانی به خانه بدهد.امروز سه شنبه بود و مانی از او خواسته بود تا شنبه باز هم راجع به تصمیمش فکر کند و اگر هنوز هم سر حرفش بود مانی به دنبال کارهای طلاق و دادخواست و وکیل برود و او تا شنبه فرصت داشت تا از شر بچه اش خلاص نشود.
از نبود مانی استفاده کرد و تلفن را برداشت باید قبل از اینکه مانی متوجه بشود بچه اش را از بین میبرد تا زودتر اقدام به طلاق کند.حافظه ی خوبی داشت و شماره ی تماس اکثر دوستانش را حفظ بود.
حورا:بله...
-سلام حورا جان خوبی؟
حورا:سلام خانم...چه عجب از این ورا...راه گم کردی؟
-از اون حرفها بودا من که همین هفته ی پیش بهت زنگ زدم...تویی که سراغی از ما نمیگیری...بی معرفت شدی...
حورا:به جون سمیرا خیلی درگیر بودم این هفته...شهاب ابله مرغون گرفته بود...نمیدونی من چی کشیدم...
-الهی بمیرم...چرا؟
حورا:از یکی از دوستاش تو مهد گرفته بود...خلاصه همش درگیر بودم ...خندید و گفت:حالا چند وقت دیگه میفهمی من چی میگم...خوب خودت خوبی؟آقای دکتر خوبه؟رفتی سونوگرافی؟
سمیرا سکوت کرد و چیزی نگفت.
حورا:الو سمیرا...
-حورا زنگ زدم بهت بگم...و باز هم سکوت کرد.
حورا نگران پرسید: طوری شده سمیرا؟حالت خوبه؟صدات یه جوریه؟نکنه...بچه ات طوری شده؟
سمیرا بغضش را فرو خورد و گفت: حورا باید ببینمت...
حورا:حتما عزیزم...اصلا همین امروز...پاشو بیا اینجا... یا اگه حالت خوب نیست من بیام...
سمیرا:راه دوره...من تهران نیستم...لواسونم...حال شنیدن داری؟
حورا:لواسون؟!من که واسه تو همیشه حال دارم...بگو ببینم جریان چیه که سمیرای ما رو اینقدر دپسرده کرده...
و سمیرا شکسته بسته برایش تعریف کرد...از گذشته ی مهرداد و عشق اول مهرداد وتصمیمی که گرفته بود تا خودش را از بین ببرد و حورا در سکوت فقط به او گوش میداد.
سمیرا اشکهایش را پاک کرد و بینی اش را بالا کشید و گفت:تو میگی من چیکار کنم؟
حورا آهی کشید و گفت: نمیدونم...واقعا نمیدونم...
سمیرا نفس عمیقی کشید و گفت:حورا؟
حورا:جانم؟
سمیرا:هنوزم اون دوستت که ماما بود رو...هنوزم باهاش در ارتباطی...
حورا:خر نشو سمیرا...
سمیرا به مبل تکیه داد و گفت:من آب از سرم گذشته...دیگه نمیخوام با مهرداد زندگی کنم...
حورا بعد از لحظه ای سکوت پرسید:مطمئنی؟
سمیرا:اره...
حورا:بهش زنگ میزنم خبرشو بهت میدم...ولی بیشتر فکر کن...
سمیرا:ممنونم حورا...واقعا ممنونم...
حورا:نمیدونم کاری که دارم میکنم اصلا درست هست که استحقاق تشکر و داشته باشه یا نه...
سمیرا چیزی نگفت.
لحظه ای به سکوت ادامه دادند و حورا گفت:خوب عزیزم کاری نداری؟
سمیرا:منتظر تماست میمونم...
حورا نفس عمیقی کشید و گفت:میگم خود مژگان بهت زنگ بزنه...کاری نداری؟
سمیرا:ممنونم...خداحافظ...
حورا:باز هم فکراتو بکن...خداحافظ.
تا غروب از مانی خبری نشد،حوصله اش سر رفته بود.الکی در خانه میچرخید. و در حیاط کوچکی که در ابتدای زمستان بیش از حد زیبا بود.
یک ماه دیگر دومین سالگرد ازدواجش با مهرداد بود.و او میخواست بچه اش را سقط کند و طلاق بگیرد و خودش را برای همیشه از زندگی مهرداد و پرستوی عزیزش بیرون بکشد.ریه هایش را از سوز زمستانی پر کرد و همان لحظه صدای چرخش کلیدی را شنید و در باز شد.
مانی لبخندی زد و گفت:سلام...
سمیرا جواب سلامش را داد و به سمتش رفت.
چند جعبه ی بزرگ و کارتون و نایلون های خرید ودور مانی را گرفته بود و او هم کلافه میانشان ایستاده بود ،طوری که هر کس او را میدید میفهمید که مردد است تا از کدام یکی شروع کند.
سمیرا :اینا چین؟
مانی:یه کم خرید کردم...
سمیرا خم شد تا جعبه ای را بردارد و در همان حال گفت: بذار کمکت کنم ...
مانی تقریبا داد زد:نه....
سمیرا سیخ ایستاد و پرسشگر نگاهش کرد.
مانی صدایش را پایین آورد و گفت:خودم میارم...مرسی...
سمیرا شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و به داخل ساختمان بازگشت؛آخرین بسته را روی اُپن گذاشت ودر حالی که نفس نفس میزد روی مبل ولو شد و چشمهایش را بست.
سمیرا:حالت خوبه؟
مانی با هن و هن گفت:ب...له....حا...لا ...اگه...میخواین کمک...کنی...ن...بسته ها رو بی ...ز..حمت...جابه جا کنین.. و نفس عمیقی کشید.
سمیرا خندید و گفت:همش 4 تا دونه بسته بود مثل این پیر مردا از حال رفتی که...مثلا جوونیا...و خنده کنان به آشپزخانه رفت.
سمیرا:شام چی میخوری؟
مانی از جایش بلند شد وبا صدای بی حالی گفت:خودم درست میکنم...
سمیرا نگاهی به رنگ پریده اش کردم و گفت:باز میخوای کنسرو به خوردم بدی؟
مانی:نخیرم...من آشپزی بلدم...دیشب چون وقت نبود درست نکردم...
سمیرا:باریک الله...از کجا یاد گرفتی؟
مانی:من دو سال تو آشپزخونه ی پادگان ور دست سرآشپز بودم...شما چی فکر کردین؟
سمیرا خندید و گفت:نه...خوشم اومد...ولی امشب و من درست میکنم...حوصله ام سر رفته...قبول؟
مانی نگاهی به او انداخت و گفت:پس زنگ بزنم اورژانس...
سمیرا خندید و گفت:اینجوری باشه که مهرداد همیشه باید بستری میشد...
مانی خندید و گفت:همینه تو بیمارستان کار میکنه دیگه که اگه حالش بد شد باشن بهش برسن...
سمیرا حرفی نزد و سرش را پایین انداخت.
مانی که متوجه حالش شده بود همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفت گفت:پس زحمت یه ماکارانی و بکشین...
سمیرا خندید و گفت:چه خوش اشتها...خودتم بودی ماکارانی درست میکردی؟
مانی:مسلما نه...و باز به حیاط رفت و با بوم و سه پایه و یک جعبه ی چوبی کوچک بازگشت.
سمیرا نگاهی به او انداخت...هنوز هم در نظرش رنگ پریده و بیحال بود...صدای خس خس تنفسش هم برایش عجیب بود.
از اشپزخانه پرسید:حالت خوبه مانی؟
مانی:چرا بد باشم...
سمیرا یک لیوان اب میوه در سینی گذاشت و به سمتش رفت و گفت:هیچی...همینطوری پرسیدم...
نگاهش به تابلو افتاد و گفت:چه قشنگه...
مانی قلم مویش را پشت گوشش گذاشت و دو دستش را باز کرد و کش و قوسی به اندامش داد و گفت:کار من نیست...دارم تکمیلش میکنم...
سمیرا:به نظر من که خیلی قشنگه...
مانی لبخندی زد و لیوان اب پرتقال را برداشت و با سر تشکر کرد.سمیراچیزی نگفت و به اشپزخانه بازگشت و مانی هم لحظه ای بعد مشغول تابلویش شد.
صدای سوت زدن و شور شور آب و تلویزیون در سرش میپیچید.خودش هم نمیدانست دارد چکار میکند.کلافه و حیران بود.
احمد کنارش شست و گفت:مهرداد معلومه چته چی داری نگاه میکنی که صداشو اینقدر بلند کردی؟حالت خوبه؟
مهرداد مغموم و افسرده گفت:آره خیلی...سه روزه هیچ خبری از زنم ندارم...عالیم...
احمد حرفی نزد.
مهرداد بحث را عوض کرد و پرسید:مانی داروهاشو میخوره؟
احمد نفس عمیقی کشید و گفت:والله چی بگم...نمیبینی با خودش لج داره...کارای آژانسشو کرده سه چهار شیفته...شبها اصلا معلوم نیست کجا میره...کجا میاد...منم که نمیتونم هر روز چکش کنم...دیگه خودش باید عقل داشته باشه....که اونم نداره...
مهرداد:بابا فعالیت براش ضرر داره...اون دیگه مانی سابق نیست...نباید خودشوخسته کنه...این همه کار براش سمه...من بهتون گفتم اتاقشو عوض کنید واسه ی چی؟واسه اینکه هی پله ها رو بالا پایین نکنه...شما هم یه کم بیشتر حواستون بهش باشه...
احمد ساکت شد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد.
مهرداد از جایش بلند شد و به حیاط رفت سیگاری آتش زد و به گوشه ی لب گذشت.دستهایش را زیر بغل برد و به ستونی که در ایوان قرار داشت تکیه داد زیر لب زمزمه کرد:تو کجایی؟کجایی...
-نمیخوای مامان و ببینی بعد برگردی؟
پرستو لبخندی زد و گفت:بازم برمیگردم...
پریسا محکم تر از قبل او را در آغوش گرفت و گفت:اینطوری هواییم کردی که...دلم نمیخواد برگردی...
پرستو او را از خود جدا کرد و گفت:بازم میام...
مانی لبخند ی زد و گفت:ول میکنید همدیگرو یا نه؟
پرستو دست در کیفش کرد و پاکتی را به سمت مانی گرفت و گفت:اینو بده به سمیرا...
مانی:توش فحش نوشتی؟
پرستو خندید و گفت:نه...اونی که باید فحش بده اونه...نه من...
پریسا با دلخوری گفت:اصلا چرا برگشتی؟
پرستو:نمیدونم...واقعا نمیدونم...فکر میکردم امیدی باشه...اما...
مانی:الان جای این حرفها نیست...رفتنت کار درستی نبود برگشتنت هم همینطور...اما الان داری کار درستی میکنی...امیدوارم خوشبخت باشی...
پرستو خندید و گفت:امیدوارم... و همان لحظه صدای بلند گو اعلام کرد :مسافرین محترم پرواز 789 به مقصد رم لطفا برای تحویل کارت پرواز خود به باجه های مورد نظر بروند...
مانی:برو به سلامت...
پرستو با لبخند تلخی گفت:برم و دیگه برنگردم بهتره...
مانی با شیطنت خاصی گفت:ان شا الله...
پرستو سیلی ارامی به صورتش زد و گفت:به مهرداد بگو ...
مانی میان کلامش امد و گفت:فقط میگم گفتی خداحافظ پسر خاله...
پرستو نگاهش کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:آره...فقط همینو بگو...
مانی:مراقب خودت باش...
و پرستولبخندی زد و از آنها جدا شد.
پریسا اشکهایش را پاک کردو کنار مانی داخل اتومبیل نشست.
مانی:تو دیگه از رفتن منصرف شدی؟
پریسا:خوب آره...اگه میخواستم برم بخاطر پرستو بود...
مانی:یعنی دیگه موندگاری ایران...دیگه نگرانی نداری؟
پریسا:چرا...ولی پرستو گفت بمونم پیش مامان....گفت که مامان به من احتیاج داره...وای مانی مرسی که بهم خبر دادی پرستو برگشته...همین چند لحظه که دیدمش خیلی خیالم راحت تر شد...نصف دلتنگی هام هم برطرف شد...ولی کاش بر نمیگشت که زندگی مهرداد و سمیرا بهم بخوره...
مانی لبخندی زد و گفت:به خاله از برگشت پرستو چیزی نگو...بهزادم لازم نیست چیزی بدونه...باشه؟
سری تکان دادوبعد ازچند لحظه سکوت پریسا پرسید:این مشکل ژنتیکی چیه چو انداختی تو فامیل...مامانم جدی جدی باورش شده بود...
مانی خندید و گفت:بد کاری کردم؟
پریسا:نه...اتفاقا ایده ی جالبی بود...
مانی کمی مکث کرد و گفت:بهزاد و...بهزاد واقعا دوست داری؟
پریسا به رو به رو خیره شد و گفت:به اون همه چیز و راجع به خودم گفتم...
مانی با من من گفت:اگه منم...پری منم تو رو میخوام...
پریسا کامل به سمت او چرخید و بهت زده به چهره ی کاملا جدی مانی خیره شد.
مانی راهنما زد و گوشه ای پارک کرد.
پریسا با صدایی لرزان گفت:چی؟
مانی اینبار به رو به رو خیره شد و گفت:نمیتونم از فکرت بیام بیرون...من هنوزم دوست دارم...
پریسا فقط نگاهش میکرد.
مانی نفس عمیقی کشید و گفت:به هر حال انتخاب با توه...
پریسا چشمهایش را بست و لحظه ای بعد باز کرد و گفت:حسودیت شده که پسرعموتم منو میخواد...
مانی حرفی نزد.
پریسا ادامه داد:مطمئن باش تو انتخاب من نیستی...من با بهزاد ازدواج میکنم...
مانی:اگه من حسودی میکنم...تو داری لجبازی میکنی...به دلت رجوع کن پریسا...
پریسا عصبی گفت:دلم؟! مگه تو واسم دلی هم گذاشتی...اون شب لب دریا با طلوع خورشید یه پریسای دیگه متولد شد...میفهمی؟عشق تو رو همونجا گذاشتم...لابه لای شنها...که باد ببرتشون...توی دریا... که غرق بشه...مانی من به تو دیگه هیچ حسی ندارم...خیلی وقته که فراموشت کردم...
مانی پوزخندی زد و گفت:پس گریه ی روز بعدت چی بود؟
پریسا سکوت کرد.
مانی:میدونی که میتونم تو یه چشم بهم زدن بین تو و بهزاد و خانواده ها رو خراب کنم...پس با من لج نکن...
پریسا عصبی خندید و گفت:جدی؟پس بچرخ تا بچرخیم...واسه ی بدست اوردن بهزاد از هیچ کاری دریغ نمیکنم...
و خواست از ماشین پیاد شود که مانی دستش را گرفت و گفت:حالا کجا؟میرسونمت...
پریسا دستش را از دست مانی بیرون کشید وعصبی تر از قبل جواب داد: لازم نکرده...باورم نمیشه که تو رو میشناسم مانی...اصلا باورم نمیشه...واز ماشین پیاده شد و در را محکم بست.
به اطراف نگاهی انداخت کسی درخانه نبود،صدای ریزش آب از طبقه ی بالا می آمد.
نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت کمی اب خورد و روبه روی تابلوی نیمه کاره اش نشست.
صدای زنگ موبایلی به گوشش خورد و گوشی سمیرا روی اُپن بود و صدای اهنگ و ویبره اش در هم آمیخته بود لحظه ای بعد صدای اهنگ قطع شد و صدای زنی پخش شد.
سلام سمیرا جون...خوبی؟مژگان بهت زنگ زد؟قرارمون واسه ی فردا 10 صبح...خودم میام دنبالت...بهم آدرس و اس ام اس کن...ولی سمیرا خواهشا بیشتر فکر کن...حالا مهرداد یه اشتباهی کرده...یه فرصت دیگه بهش بده،شاید حرفی برای گفتن داشته باشه...سمیرا سقط کردن بچه ی سه ماهه خیلی سخته شاید تا اخر عمرت نتونی دیگه بچه دار بشی...و بعد از لحظه ای مکث گفت:سمیرا بهم زنگ بزن،منتظرم.
مانی به اپن تکیه داده بود و فکر میکرد.گوشی سمیرا را برداشت و پیغام را پاک کرد و دوباره مشغول کارش شد.
سمیرا از پله ها پایین امد و گفت:سلام مانی...
مانی:سلام...عافیت...
سمیرا:ممنون...و به آشپزخانه رفت و اول نگاهی به گوشی اش انداخت و زیر لب گفت:پس این دختره چرا زنگ نزد...
مانی همانطور که قلم مو را با مهارت روی بوم میچرخاند حواسش به سمیرا هم بود.اهسته پرسید:منتظر تماس کسی هستین؟
سمیرا سرش را به سوی او چرخاند و گفـت:هان؟اره...تو جواب دادی؟
مانی:به پیغام گوش دادم...
سمیرا:ولی پیغامی نیست...
مانی:پاکش کردم...
سمیرا مضطرب نگاهش کرد و حرفی نزد.
مانی:زندگی شما به من ربطی نداره...ولی تکلیف بچه تون مسلما بی ربط به مهرداد نیست...
سمیرا سرش را پایین انداخت بغض گلویش را فشار میداد.
مانی بدون آنکه به او نگاه کند گفت:فکر میکردم وقتی بهم میگین روی من حساب میکنین...باهام رو راست هم هستین...اما انگار...
سمیرا آهسته گفت:مانی...من دیگه نمیخوام با مهرداد زندگی کنم...
مانی: گفتم که زندگی شما دو نفر اصلا به من مربوط نیست...ولی به عنوان برادر مهرداد بمیرم هم اجازه نمیدم بلایی سر بچه اش بیاد.
سمیرا پوزخندی زد و مانی در ادامه ی حرفش گفت: اگه فکر میکنین مهرداد هیچ راه برگشتی نداره،خوب وکیل میگیریم و میتونیم از راههای قانونی حضانت بچه رو به شما بسپاریم...ولی اینکه بخواین از بین ببرینش چون واستون مثل یه مگس مزاحم میمونه...باید خدمتتون عرض کنم محال ممکنه که بذارم آسیبی بهش برسه...میخواستین از اول بچه دار نشین،به میل خودش که پیداش نشده...بهتره همین الان هم لباس بپوشید بریم دکتر...
و خودش به سمت حیاط رفت ولی باز برگشت وبا لحنی کاملا جدی گفت:به اون دوستتون هم زنگ بزنید و بگید که منصرف شدید.تو ماشین منتظرتونم.
لبخندی روی لبهایش بود احساس آرامش میکرد خودش هم نمیدانست چرا ولی همینقدر که کسی به او توجه میکرد و به نوعی حامی اش بود حس خوبی داشت.
لباس هایش را پوشید و از خانه خارج شد.
پیروز کلافه دستی لابه لای موهایش برد و سرش را پایین انداخت احمد هنوز نیامده بود و مهرداد کنجکاو روبه رویش نشسته بود.
فروغ هم در آشپزخانه مشغول جمع و جور کردن ظروف بود.ولی تمام حواسش در سالن میچرخید.
مهدخت از اتاق مانی بیرون آمد وگفت:وای خدا کلافه شدم...
پیروز نگاهش کرد و گفت:خوابید؟
مهدخت:آره...روی مبل نشست و گفت:باید این پلی استیشن و خردش کنم...امیر سام آخر سر خودشو کور میکنه...حالا چیکارمون داری؟ برای سمیرا اتفاقی که نیفتاده؟
پیروز:نه...
مهرداد:حالا نمیشه زودتر بگی جریان چیه؟
پیروز:صبر کنین تا احمد آقا بیاد بعد...
فروغ سینی چای را مقابلش گرفت و گفت:احمد الان میرسه...اتفاق بدی افتاده؟
پیروز :نه مامان شاید اصلا بد هم نباشه...یعنی نمیدونم...
مهدخت:وای خدا دق مرگمون کردی...بگو دیگه...
و همان لحظه صدای زنگ در بلند شد و مهرداد به سمت حیاط رفت.
احمد پس از آنکه دست و رویش را شست روبه روی پیروز نشست و گفت:ما همه سراپا گوشیم...
پیروز:هیچ متوجه نشدین مانی تو این چد وقته شبها رو کجا میره؟
احمد:خوب میره آژانس...چطور؟
پیروز: نزدیک یک هفته است که مرخصی گرفته...
هر چهار نفر بهت زده نگاهش میکردند.
پیروز ادامه داد:هیچ خبری هم به کلانتری نداده...یعنی امروز صبح که رفته بودم اونجا ببینم چه خبره چه خبر نیست...وقتی
گفتم ما یک هفته قبل مشخصات این خانم و داده بودیم و ایشون گمشدن ولی هیچ خبری نشده...گفتن که اصلا کسی مراجعه نکرده وچیزی در این باره به ما گزارش نشده...اولش گفتم خوب شاید رفته یه کلانتری دیگه نزدیک دانشگاهی جایی دیگه...ولی همون مرده بهم گفت که تو مواردی که مربوط به گم شدن افراده بیسیم میزنن و کل ادارات و پاسگاه ها و گشت ها رو مطلع میکنن...
احمد متفکرانه نگاهش کرد و گفت: چرا مانی خبری نداده...
پیروز:چون احتیاجی نبوده...
مهرداد متعجب و کمی نگران پرسید :چرا؟
پیروز با من و من گفت:چون مانی میدونه سمیرا خانم کجاست؟
همه همزمان با هم گفتن:چی؟
پیروز:تعقیبش کردم...امروز دیدم بعد از اینکه از آموزشگاه زبان اومد بیرون رفت سوپر و کلی خرت و پرت خرید و بعدش هم از شهر خارج شد سمت لواسون....
مهرداد:لواسون؟!
پیروز:سمیرا خانم توی یه ویلا تو لواسونه...
فروغ:تو مطمئنی؟
پیروز:خودم دیدم که سمیرا خانم در پارکینگ و برای مانی باز کرد تا ماشینش و ببره داخل...
مهرداد از جایش برخاست تمام صورتش سرخ و منقبض شده بود و نبض شقیقه اش میزد و رگهای گردنش بیرون زده بود.
با صدایی که از خشم میلرزید گفت:میکشمش...
مهدخت مردد پرسید:تو مطمئنی؟
پیروز سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
احمد:ادرس اونجا رو که بلدی؟
پیروز:بله...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)