مشغول کشیدن تابلوم بودم.از صبح تا به حال مادرم هزار مرتبه بی بهونه و با بهونه بهم سر زده تا ببینه تو چه وضعیم...بیچاره فقط نگرانه که بلایی سر خودم بیارم به خاطر اون پسره ی...حتی نمیدونم چه اسمی باید روش بذارم...هنوزم در باورم نمیگنجه که مانی اون آدم مهربون و دوست داشتنی همچین شخصیت کثیفی داشته باشه..یعنی جلوی من و بقیه فقط ادای آدمهای متشخص و با اخلاق و درمیاورد.آه عمیقی که کشیدم باصدای باز شدن در مخلوط شد.
هاله لبخند زان وارد اتاقم شد و همانطور که در و دیوار اتاق را مثل هر دفعه دید میزد که ببیند چیزی اضافه یا کم شده روی تخت نشست.بیچاره اونم از کار و زندگی و بچه و شوهر انداخته بودم؛هرچند من مقصر نبودم مادرم بهش خبر داده بود هاله ده سال از من بزرگتر بود و من و اون هیچ وقت نتونستیم همدیگرو درک کنیم...وقتی اون بیست سالش بود عاشق شد و من تو ده سالگی نمیدونستم عشق خوردنی یا پوشیدنی...و حالا اون یه زن پخته است که یه پسر هفت ساله داره و از زندگیش راضیه و بزرگترین مشکلش هایپر بودن نویده و کم حرف بودن شوهرش محمده...اما من چی؟با نوزده سال سن...توی بحرانی ترین شرایط زندگیم دارم دست و پا میزنم...عاشق شدم...دلم شکسته،شخصیتم خرد شده...خودم و گم کردم...از زندگی سیرم ...از عشق بیزارم...از خودم...از ضعفم...حماقتم...متنفرم و حالا دارم طعم تنفر وبعد از یک عشق آتشین میچشم...نزدیک بود بهم تجاوز بشه؛وجودم نابود شده...احساسم سرکوب شده...غرورم جریحه دار شده ... یک بار دست به خود کشی زدم...و خیلی چیزهای دیگه... اتفاقاتی برام افتاده که توی بدترین کابوس زندگیم هم نمیتونستم تصورش کنم... وحالا خواهرم با یه لبخند مشمئز کننده رو به روم نشسته و قصد نصیحت منو داره...اُه خدای من زندگیم از این بهتر نمیشه...به خصوص این اخری که خواهرم به خاطر من از اصفهان تک و تنها اومده تهران و نوید پسر هفت ساله ی شر و شورشو گذاشته پیش شوهرش محمد که من جز محالات میدونم بتونه از پس شیطنت های نوید بربیاد.

هاله مستقیم زل زده بود به من با یه لبخند ژکند روی لبش موهای بلوند اصلا بهش نمیومد.صورتش از من سبزه تر بود و چشماش تیره تر و جذاب تر و باز تر...نه مثل مال من که از خماری همش در حال بسته شدن بود،بینی گوشتی و لبهایی که من نمیدونستم چه صفتی براش انتخاب کنم...نه نازک بود نه کلفت و قلوه ای ...هرچی بود قیافه اش از من بهتر بود.تنها وجه تشابه من و اون رنگ موهامون بود که اونم دیگه نداریم.
هاله با همون لبخند مسخره که مثلا میخواست به من روحیه بده گفت:خوب خانم خانم ها چه خبر؟
نگاهش کردم و گفتم:خبری نیست...
هاله ساکت شد.میدونستم در حال جور کردن یه موضوع برای بحثه...ولی همیشه گیر میکرد.من و اون هیچ وقت نمیتونستیم با هم خواهرانه حرف بزنیم و درد و دل کنیم...شاید بخاطر اختلاف سنی مون...نمیدونم....
هاله نگاهم کرد و گفت:چه تابلوی قشنگی...
لبخندی زدم و گفتم:ممنون...
و دوباره ساکت شد.
دلم براش سوخت هرچی که بود اون به خاطر من این همه راه کوبیده بود و اومده بود تهران...من هم رفتم کنارش و روی تخت نشستم.
گفتم:نوید و چرا نیاوردی؟
هاله:مدرسه داشت وگرنه حتما میاوردمش...میدونی که چقدر دوست داره...
خندیدم و گفتم:خالشم دیگه...منو دوست داشته باشه کی و دوست داشته باشه...بیچاره نه عمه داره نه عمو نه دایی...
هاله:تقصیر محمده....
-اون بیچاره چه گناهی داره ...تقصیر مامان باباشه که به فکربچه ی محمد نبودند که در آینده فامیل نداره...
هاله جدی گفت:بهشون میسپارم به فکر باشن...
و خودش با صدای بلند خندید.
هیچ خنده دار نبود ولی خواهرم همینجور بیخود به حرفی که زده بود میخندید.از خنده اش خنده ام گرفت و هر دو با صدای بلند میخندیدیم.
بعد از لحظه ای که ارام شدیم گفت:چرا این کار و کردی؟
-کدوم کار؟
هاله:اون پسر واقعا ارزشش و داشت...
لبخندی زدم و گفتم:نه...نداشت...
دستم رو گرفت و به مچ دستم که جای بخیه اش هنوز صورتی رنگ بود نگاه کرد .با چشمهای پر از اشک خیره شد به من و گفت:نگفتی با این کارت ما رو داغون میکنی...نگفتی بابا سکته میکنه...مامان دق میکنه...من دیوونه میشم...همینجوری واسه ی خودت تصمیم گرفتی و...و ساکت شد.
بغلش کردم و با لحن شوخی که او را از آن حال و هوا در بیاورد گفتم:نوید بی خاله میشه و محمد بی خواهر زن و تینا بی رفیق و همسایه ی طبقه ی دوم بی دختر همسایه ی طبقه ی پنجم و...
محکم زد به پشتم و گفت:کوفت...شوخی و جدی سرت نمیشه...
از بغلم خودش را کشید بیرون و گفت:دیگه هیچ وقت نباید نا امید باشی...باشه؟
لبخند دل خوش کنکی زدم وسرم را تکان دادم.اما چه کسی میتونست حال من و تو ی اون لحظه درک کنه...
هاله دستم و گرفت و گفت:بیا بریم ناهاربخوریم...چهارتایی بی مزاحم...
و من هم همراهش از اتاق خارج شدم.مادر جلو آمد و گفت:برات لوبیا پلو درست کردم...همون که دوست داری...
لبخندی زدم و به پدرم که ساکت و سنگین پشت میز نشسته بود خیره شدم.شمار روزهایی که با من حرف نزده و سخت و سرد برخورد کرده از دستم در رفته...دلم نمیخواست پدرم از من دلخور باشه اونم فقط بخاطر یه پسر غریبه که من فقط نزدیک دوساله که میشناسمش...اما پدرم چی؟اونو چند ساله که میشناسم...چرا باید کاری میکردم که چشمهای پدر نازنینم پر از اشک بشه...مانی لیاقتش و داشت؟لیاقت قهر پدرم با من و داشت؟
اروم به سمتش رفتم و تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:سلام پدر مهندس...
همیشه از اینکه اینطوری صداش میکردم خوشش میومد.و میگفت:سلام دختر مهندس...
اما این بار فقط نگاهم کرد و توی نگاهش چرای بزرگی بود که من نمیتونستم جوابی بهش بدم...نمیدونم مخفی کاری من کار درستی بود یا نه...ولی دلم نمیخواست خانوادم بفهمن من چقدر کودن و ابلهم که...هیچی....حتی حوصله ی جواب دادن به خودم هم نداشتم...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم برای لحظاتی هم که شده ذهن و فکرم و از مانی و اتفاقات اخیر پاک کنم...
دستم بردم سمت ظرف سالاد و گفت:پدر مهندس نَه خبر؟مادرم و هاله هم ساکت بودند تا من راحت بتونم دل پدرم و بدست بیارم...
پدرم حرفی نزد...حسابی باهام قهر بود...داشت ماست میخورد.
صبح سبیل داشت ولی الان همه ی صورتشو صفا داده بود.گاهی پدرم از این کارها میکرد که یه دفعه و بدون مقدمه میرفت سبیلهاشو از ته میزد واز نظر من اینطوری خوشگل تر و جذاب تر بود اما مامانم عقیده داشت اونطوری با جذبه تر و مردونه تره...شایدم دلش نمیخواست کسی شوهرشو قر بزنه و این حرف میزد.
لبخندی زدم و گفتم:پدر مهندس سبیلتون ماستیه...
پدرم بی حواس فوری دستشو کشید به پشت لبش که فهمید هیچ خبری از سیبیلش نیست.با صدای بلند زدم زیر خنده...
مادرم و خواهرمم همینطور...
پدرم یه نگاهی به من کرد و بازم چیزی نگفت.
-پدر مهندس بخند...خندتو حبس نکن...بذار آزاد باشه...
پدرم چهره اش باز شده بود ولی هنوزم نمیخندید.
-نخیر امروز این پدر مهندس اصلا راه نمیده....راستی چند وقت پیش از یکی از همین همکاران مهندستون پرسیده بودند که برج میلاد بلند تره یا آزادی؟اون رفیق مهندسمون هم یه کم فکر میکنه میگه معلومه برج آزادی...
میگن عزیزم یه کم دقت کن...برج میلاد بلند تره...مهندس هم میگه:نه عزیزم اگه برج ازادی پاهاشو جفت کنه از دماوند هم بلند تره...
و باز هم خودم پقی زدم زیر خنده...مادر و خواهرمم از خنده ی من خندشون گرفت.
هاله:جوک بی مزه ای بود...
با یک لحن کاملا جدی و خشن و کارشناسانه گفتم:اولا جک نه و لطیفه در ضمن صحیح ترش این که بگیم نکته ی باریک بود...فارسی را پاس بداریم ترکی را زاپاس...
و پدرم جدی جدی زد زیر خنده و منم با خیال راحت از خنده ی پدرم که نشان دهنده ی آتش بس و آشتی بود خندیدم...بعد از مدتها از ته دل...خندیدم.
*************

مانی:خوب چیکارم داشتی که با این هول و ولا منو کشوندی اینجا؟

پویا لبخندی زد و گفت:الهی قربونت برم...الهی قربون معرفت و مردونگیت بشم...

مانی به پنجره ماشین تکیه داد و خیره به پویا گفت:بنال...

پویا:میدونی چیه...اون تابلوه بود...استاد رحیمی دادش من تمومش کنم...خوب...چیزه...یعنی...

مانی سری تکان داد و گفت:ریدی بهش...

پویا:نه در اون حد...

مانی:خوب من چیکار کنم؟

پویا:بیا درستش کن یا یکی از روش برام بکش...

مانی:من؟

پویا:آره... جون پویا...

مانی:ولم کن...رحیمی بفهمه ما رو با تابلو یکی میکنه...بعدشم به فرضم من کشیدمش...چشمهایش را ریز کرد و گفت:بعد به اسم تو؟؟؟

پویا:نه عزیزم به اسم خودت...بگو که مثلا این طرح و دست من دیدی و خوشت اومده و با زور و التماس ازم گرفتیش...تو که واردی چطوری درستش کنی...

مانی:رحیمی کار و به تو سپرده...

پویا با لحنی بچگانه گفت:خوب منم گند زدم بهش...چیکار کنم؟

مانی:من درستش کنم به اسم خودم تموم میکنم ها بهت بگم...تو این مساله با کسی شوخی ندارم...

پویا کلافه گفت:هر کار دوست داری بکن..فقط ترکش رحیمی منو نگیره...

مانی خندید و گفت:برام بیارش ببینم چیکار میتونم واست بکنم...حالا تکمیلی طرحه یا ایراد گیریش؟

پویا ذوق زده گفت:تکمیلی...

سرش را به اطراف چرخاند و گفت:ببین چطوری این یه هفته تعطیلی منو خراب کردی؟

پویا:داداشمی...عزیزمی...

مانی:خوبه... خوبه...زبون نریز...به جای این حرفا بیا بریم به من ناهار بده...من گشنمه...

پویا:خدا ازت نگذره ناهارم بهت بدم؟

مانی:نه پَ...من بهت بدم؟

پویا:دُنگی دَنگی...

مانی:خاک تو سر خسیست کنم...راه بیفت...

در را برایش باز کرد و باز هم با همان آرامش همیشگیش از ماشین پیاده شد.و با هم وارد رستوران شدند.

برای یک لحظه فکر کرد خون به مغزش نمیرسد از چیزی که میدید نزدیک بود شاخ در بیاورد.

دست در جیبش کرد و موبایلش را در آورد.

مهرداد:بَه...مانی خان...حال احوال؟

مانی:سلام...خوبی؟چه خبرا؟

مهرداد:خبرا که پیش شماست چطوری؟خونه ای؟

مانی:آره...تو کجایی؟

مهرداد:کجا میخواستی باشم...بیمارستانم...

مانی:آهان...خوب سمیرا خوبه؟

مهرداد:آره خوبه؟چی شده به ما زنگ زدی؟طوریت که نشده؟

مانی:نه خوبم...همین زنگ زده بودم حالت و بپرسم کاری نداشتم...حوصله ام سر رفته بود...

پرستو با لبخند نگاهش میکرد مهرداد هم به او لبخند زد و گفـت:باشه مانی جان،سلام برسون کاری نداری؟...پیجم میکنن...

مانی:نه برو به کارت برس...

مهرداد خداحافظی کرد و گوشی اش را خاموش کرد.

پرستو لبخندی زد و گفت:مانی بود؟

مهرداد:آره...

پرستو:وای که چقدر دلم براش تنگ شده...

-منم همینطور...

صدای مانی بود که پشت سر پرستو ایستاده بود.

مهرداد با چشمهایی گرد شده نگاهش میکرد و مانی با حرص و عصبانیت به مهراد خیره شده بود.

تو کجا اینجا کجا؟ …wowپرستو ذوق زده گفت:

مانی دست پرستو را که به سمتش دراز شده بود را به گرمی فشرد و گفت:من باید از تو بپرسم...پارسال دوست امسال اشنا...خبر میدادین یه گاوی گوسفندی شتری زیر پاتون قربونی میکردیم...

پرستو خندید و حرفی نزد.

مانی:کی برگشتی حالا؟

پرستو:یه هفته ای میشه...

مانی:خاله نگفت...

پرستو:هنوز نمیدونن...فعلا تو هتلم...

مانی:اُه...جدی؟ و با سوءظن به مهرداد نگاه میکرد.

پرستو خندید و گفت:آره...مهرداد واسم جورش کرد.

لبخند پر معنایی به مهرداد زد و بدون آنکه منتظر تعارف باشد روی یکی از صندلی ها نشست ومنو را برداشت و گفت:حالا چی سفارش دادین؟قارچ و گوشتای این رستوران بی نظیره...

پرستو لبخندی زد و گفت:اما من سبزیجات دوست دارم...

مانی خندیدوگفت:چه جالب ...سمیرا هم سبزیجات دوست داره...نه مهرداد؟

مهرداد عرق پیشانی اش را پاک کرد و چیزی نگفت.

پرستو نگاهی به چهره ی پریشان مهرداد انداخت و پرسید:حالت خوبه؟

مانی:چرا بد باشه؟

مهرداد با صدایی گرفته گفت:چیزیم نیست...

مانی:مزاحمم؟

پرستو لبخندی به او زد و گفت:نه ابدا...

مانی: من اومده بودم فقط یه سلامی بکنم خدمت دختر خاله ی عزیزم ...خوب با اجازتون...

پرستو:میری؟

مانی:آره دوستم اونجا تنهاست...

و از جایش بلند شد.مهرداد دستش را گرفت و گفت:یه دقه بیا... و او را به سمت دیگر رستوران برد.

مانی نگاهش کرد و گفت:چیکارم داری؟

مهرداد با تته پته گفت:من...مانی...من...یه خواهشی...

مانی میان کلامش پرید و گفت:به سمیرا نگم؟

مهرداد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

مانی:پریروز بهم زنگ زده بود...

مهرداد سرش را بلند کرد و گفت:کی؟

مانی پوزخند تحقیر آمیزی زد و گفت:آره دیگه...تعدادشون زیاد شده...نمیدونی کی و میگم...خانمت...زن داداشم...البته امیدوارم باز نگی کی یا کدومشون...بعد از لحظه ای مکث ادامه داد:از من اسم چند تا دختر و پسر پرسید...از من از بابا و فروغ جون...لابد میدونی واسه چی در به در دنبال اسمای قشنگ میگرده...مگه نه؟

مهرداد آهی کشید و حرفی زد.

مانی:فکر میکردم خیلی مرام و معرفت داشته باشی...ولی انگار...و نفس عمیقی کشید.

سرش را به سمت پرستو که داشت به هردویشان با لبخند نگاه میکرد چرخاند و رو به مهرداد با لحنی پر طعنه و گلایه آمیز گفت:دارن پیجت میکنن...و بدون هیچ حرف دیگری به سمت پویا رفت.

مانی :پاشو بریم یه رستوران دیگه...

پویا نگاهی به چهره ی اخم آلود او انداخت و بی حرف از جایش بلند شد.

مانی بار دیگر به مهرداد که رو به روی پرستو نشسته بود نگاه کرد و سری از روی تاسف تکان داد و رفت.

-منو میرسونی خونه؟

پویا:حالت خوبه؟مگه نمیخواستی ناهار بخوریم؟

مانی:بیخیال...میرسونیم؟

پویا نگاهی به چهره ی در همش انداخت و گفت:خوب بابا...من حساب میکنم...

مانی:مرگ مانی بیخیال...اگه راهت دور میشه نگه دار با تاکسی برم...

پویا:خیلی خری...خوب میرسونمت...چرا یهو دمغ شدی تو؟

مانی بدون حرف سرش را به پنجره تکیه داد و به بیرون خیره شد.

************

محمود نگاهی به چهره ی مصممش انداخت و پرسید:تو مطمئنی؟

مانی:خوب معلومه...من و پریسا هیچ علاقه ای بهم دیگه نداریم...تو این مدت هم یه بارم همدیگر و ندیدیم...

محمود ارنجش را روی دسته ی مبل گذاشت و سرش را به کف دستش تکیه داد و گفت:خوب حالا تو چرا جوش بهزاد و میزنی؟

مانی:خوب پری و بهی خیلی بهم میان...پری از هر لحاظ برای بهزاد ایده آله...دختر خوبیه...مهربونه...با اخلاقه...خوشگله...بهزاد دیگه چی میخواد؟

محمود:اینقدر خوبه خودت چرا نمیگیریش؟

مانی:قضیه ی من فرق داره...

محمود چشمهایش را ریز کرد و گفت:جنس بونجل غالب پسر من میکنی؟

مانی چشمهایش را گرد کرد وبا لحنی کاملا جدی گفت:راجع من چی فکردین؟ اصلا از شما توقع نداشتم عمو محمود... و از جایش بلند شد و گفت:نه برای پریسا قحطی شوهر اومده نه برای بهزاد دختر کمه...خداحافظ عمو...

محمود خندید و گفت:شوخی کردم...

مانی همچنان جدی گفت:اصلا شوخی قشنگی نبود...با اجازتون...

محمود به دنبالش رفت و بازویش را گرفت وگفت:بهت برخورد؟

مانی:شما چی فکر میکنید؟

محمود سکوت کرد ولحظه ای بعد گفت:چرا بهم زدین؟

مانی نفس عمیقی کشید و گفت:من و پریسا در آینده نمیتونیم بچه دار بشیم...ژنهای مشابه داریم،یعنی مشکل ژنتیکی داریم...خوب فامیل نزدیکیم دیگه....

در ان لحظه خودش هم نمیدانست چرا چنین دروغ بزرگی به ذهنش رسیده و بدون معطلی آن را به زبان آورده و اصلا چرا تا به حال آن را بیان نکرده بود تا زودتر از شر پریسا ومراسم نامزدی خلاص شود...به هر حال هرچه که بود محمود را نرم کرد...

محمود لبخندی زد و گفت:پس همچنان دوستش داری؟

مانی خوشحال گفت:نه عمو...دیگه بعد این جریان ازمایش به تنها چیزی که فکر نمیکنیم دوست داشت همدیگه است...من که کلا فراموش کردم قرار بوده با هم عروسی کنیم ، پری هم همینطور...بعدشم پسر شما رقیب عشقی من بوده و تا حالا صداش در نیومده...بله...نمیدونین بدونین...الان پریسا برای من فقط یه دختر خاله است و بس...و با شیطنت ادامه داد :والبته زن پسرعموم...

محمود خندید و چیزی نگفت.

مانی از خنده ی محمود سواستفاده کرد و گفت:حله؟

محمود سری تکان داد و گفت:من و شهین که از خدامونه این پسره سر و سامون بگیره...ولی خالت موافقه؟

خودتو بده...Okمانی:اون با من... شما

محمود خندید وچیزی نگفت...

مانی:به قول بهی سکوت علامت رضاست من میرم با خالم حرف بزنم ای ول دو تا عروسی افتادیم دایی فرزاد و بهزاد،چند دست لباس باید بخرم...آخ جونمی جون..باید اضافه کار واستم...چقدر کار دارم...فعلا عمو جون...

محمود با خنده گفت:شام بمون...

مانی:نه عمو جون برم دو تا مسافر سوار کنم بلکه پول کت و شلوارایی که قراره بخرم در بیاد...با اجازتون...

محمود به شیطنت و سر زندگی مانی میخندید لحظه ای جلوی در ایستاد تا ماشینش در پیچ کوچه گم شود...هنوز هم میخندید وارد خانه شد و در را بست.

شهین:چیه محمود میخندی؟

محمود با خنده گفت:نگو که پشت در گوش واینستادی؟

شهین اخمی کرد و گفت:مگه من فضولم...

محمود روی یکی از مبل ها نشست وروزنامه اش را برداشت و مشغول شد.

شهین:خوب چی میگفت؟

محمود روزنامه را کمی پایین گرفت و از بالای ورق هایش نگاهی به شهین انداخت و با لحنی شمرده گفت:بس کن شهین...تو که میدونی؟

شهین ذوق زده گفت: پس جدیه؟

محمود:دیدی میدونی؟

شهین از جایش برخاست و گفت:قربون پسرم برم دست گذاشته رو چه جواهری...

محمود:سلیقه اش به باباش رفته...

شهین:اون که صد البته...

و دفترچه تلفن را برداشت.زیر لب تکرار میکرد:ف...ف...ف...

محمود:داری چیکار میکنی؟

شهین:به فریده زنگ بزنم دیگه...

محمود متعجب گفت:چه هولی زن...پسرت رو دستت نمونده که...

شهین اخمی کرد و گفت:دختره رو رو هوا میبرن اگه دیر بجنبیم...

محمود مانی گفت:باید اول با خالش حرف بزنه به ما خبر میده...

شهین دلخور دفترچه را بست و گفت:یعنی زنگ نزنم...

محمود:فعلا نه...

شهین باز خندید و گفت:ولی خدا رو شکر...میدونستم پریسا قسمت پسر خودمه...خدا به دلش رحم کرد...شب نامزدی یادته چه قدر ناراحت و دل شکسته بود؟

محمود خندید و گفت:پدر عشق بسوزه...

شهین:ولی خوشم میاد مانی فامیل و رو انگشت کوچیکش میچرخونه...ما باید منتظر فتوای یه الف بچه باشیم...هی روزگار...امان ازاین بچه سالاری...
محمود با صدای بلند خندید و شهین هم به خنده افتاد.