مانی:خوب چیکارم داشتی که با این هول و ولا منو کشوندی اینجا؟
پویا لبخندی زد و گفت:الهی قربونت برم...الهی قربون معرفت و مردونگیت بشم...
مانی به پنجره ماشین تکیه داد و خیره به پویا گفت:بنال...
پویا:میدونی چیه...اون تابلوه بود...استاد رحیمی دادش من تمومش کنم...خوب...چیزه...یعنی...
مانی سری تکان داد و گفت:ریدی بهش...
پویا:نه در اون حد...
مانی:خوب من چیکار کنم؟
پویا:بیا درستش کن یا یکی از روش برام بکش...
مانی:من؟
پویا:آره... جون پویا...
مانی:ولم کن...رحیمی بفهمه ما رو با تابلو یکی میکنه...بعدشم به فرضم من کشیدمش...چشمهایش را ریز کرد و گفت:بعد به اسم تو؟؟؟
پویا:نه عزیزم به اسم خودت...بگو که مثلا این طرح و دست من دیدی و خوشت اومده و با زور و التماس ازم گرفتیش...تو که واردی چطوری درستش کنی...
مانی:رحیمی کار و به تو سپرده...
پویا با لحنی بچگانه گفت:خوب منم گند زدم بهش...چیکار کنم؟
مانی:من درستش کنم به اسم خودم تموم میکنم ها بهت بگم...تو این مساله با کسی شوخی ندارم...
پویا کلافه گفت:هر کار دوست داری بکن..فقط ترکش رحیمی منو نگیره...
مانی خندید و گفت:برام بیارش ببینم چیکار میتونم واست بکنم...حالا تکمیلی طرحه یا ایراد گیریش؟
پویا ذوق زده گفت:تکمیلی...
سرش را به اطراف چرخاند و گفت:ببین چطوری این یه هفته تعطیلی منو خراب کردی؟
پویا:داداشمی...عزیزمی...
مانی:خوبه... خوبه...زبون نریز...به جای این حرفا بیا بریم به من ناهار بده...من گشنمه...
پویا:خدا ازت نگذره ناهارم بهت بدم؟
مانی:نه پَ...من بهت بدم؟
پویا:دُنگی دَنگی...
مانی:خاک تو سر خسیست کنم...راه بیفت...
در را برایش باز کرد و باز هم با همان آرامش همیشگیش از ماشین پیاده شد.و با هم وارد رستوران شدند.
برای یک لحظه فکر کرد خون به مغزش نمیرسد از چیزی که میدید نزدیک بود شاخ در بیاورد.
دست در جیبش کرد و موبایلش را در آورد.
مهرداد:بَه...مانی خان...حال احوال؟
مانی:سلام...خوبی؟چه خبرا؟
مهرداد:خبرا که پیش شماست چطوری؟خونه ای؟
مانی:آره...تو کجایی؟
مهرداد:کجا میخواستی باشم...بیمارستانم...
مانی:آهان...خوب سمیرا خوبه؟
مهرداد:آره خوبه؟چی شده به ما زنگ زدی؟طوریت که نشده؟
مانی:نه خوبم...همین زنگ زده بودم حالت و بپرسم کاری نداشتم...حوصله ام سر رفته بود...
پرستو با لبخند نگاهش میکرد مهرداد هم به او لبخند زد و گفـت:باشه مانی جان،سلام برسون کاری نداری؟...پیجم میکنن...
مانی:نه برو به کارت برس...
مهرداد خداحافظی کرد و گوشی اش را خاموش کرد.
پرستو لبخندی زد و گفت:مانی بود؟
مهرداد:آره...
پرستو:وای که چقدر دلم براش تنگ شده...
-منم همینطور...
صدای مانی بود که پشت سر پرستو ایستاده بود.
مهرداد با چشمهایی گرد شده نگاهش میکرد و مانی با حرص و عصبانیت به مهراد خیره شده بود.
تو کجا اینجا کجا؟ …wowپرستو ذوق زده گفت:
مانی دست پرستو را که به سمتش دراز شده بود را به گرمی فشرد و گفت:من باید از تو بپرسم...پارسال دوست امسال اشنا...خبر میدادین یه گاوی گوسفندی شتری زیر پاتون قربونی میکردیم...
پرستو خندید و حرفی نزد.
مانی:کی برگشتی حالا؟
پرستو:یه هفته ای میشه...
مانی:خاله نگفت...
پرستو:هنوز نمیدونن...فعلا تو هتلم...
مانی:اُه...جدی؟ و با سوءظن به مهرداد نگاه میکرد.
پرستو خندید و گفت:آره...مهرداد واسم جورش کرد.
لبخند پر معنایی به مهرداد زد و بدون آنکه منتظر تعارف باشد روی یکی از صندلی ها نشست ومنو را برداشت و گفت:حالا چی سفارش دادین؟قارچ و گوشتای این رستوران بی نظیره...
پرستو لبخندی زد و گفت:اما من سبزیجات دوست دارم...
مانی خندیدوگفت:چه جالب ...سمیرا هم سبزیجات دوست داره...نه مهرداد؟
مهرداد عرق پیشانی اش را پاک کرد و چیزی نگفت.
پرستو نگاهی به چهره ی پریشان مهرداد انداخت و پرسید:حالت خوبه؟
مانی:چرا بد باشه؟
مهرداد با صدایی گرفته گفت:چیزیم نیست...
مانی:مزاحمم؟
پرستو لبخندی به او زد و گفت:نه ابدا...
مانی: من اومده بودم فقط یه سلامی بکنم خدمت دختر خاله ی عزیزم ...خوب با اجازتون...
پرستو:میری؟
مانی:آره دوستم اونجا تنهاست...
و از جایش بلند شد.مهرداد دستش را گرفت و گفت:یه دقه بیا... و او را به سمت دیگر رستوران برد.
مانی نگاهش کرد و گفت:چیکارم داری؟
مهرداد با تته پته گفت:من...مانی...من...یه خواهشی...
مانی میان کلامش پرید و گفت:به سمیرا نگم؟
مهرداد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
مانی:پریروز بهم زنگ زده بود...
مهرداد سرش را بلند کرد و گفت:کی؟
مانی پوزخند تحقیر آمیزی زد و گفت:آره دیگه...تعدادشون زیاد شده...نمیدونی کی و میگم...خانمت...زن داداشم...البته امیدوارم باز نگی کی یا کدومشون...بعد از لحظه ای مکث ادامه داد:از من اسم چند تا دختر و پسر پرسید...از من از بابا و فروغ جون...لابد میدونی واسه چی در به در دنبال اسمای قشنگ میگرده...مگه نه؟
مهرداد آهی کشید و حرفی زد.
مانی:فکر میکردم خیلی مرام و معرفت داشته باشی...ولی انگار...و نفس عمیقی کشید.
سرش را به سمت پرستو که داشت به هردویشان با لبخند نگاه میکرد چرخاند و رو به مهرداد با لحنی پر طعنه و گلایه آمیز گفت:دارن پیجت میکنن...و بدون هیچ حرف دیگری به سمت پویا رفت.
مانی :پاشو بریم یه رستوران دیگه...
پویا نگاهی به چهره ی اخم آلود او انداخت و بی حرف از جایش بلند شد.
مانی بار دیگر به مهرداد که رو به روی پرستو نشسته بود نگاه کرد و سری از روی تاسف تکان داد و رفت.
-منو میرسونی خونه؟
پویا:حالت خوبه؟مگه نمیخواستی ناهار بخوریم؟
مانی:بیخیال...میرسونیم؟
پویا نگاهی به چهره ی در همش انداخت و گفت:خوب بابا...من حساب میکنم...
مانی:مرگ مانی بیخیال...اگه راهت دور میشه نگه دار با تاکسی برم...
پویا:خیلی خری...خوب میرسونمت...چرا یهو دمغ شدی تو؟
مانی بدون حرف سرش را به پنجره تکیه داد و به بیرون خیره شد.
************
محمود نگاهی به چهره ی مصممش انداخت و پرسید:تو مطمئنی؟
مانی:خوب معلومه...من و پریسا هیچ علاقه ای بهم دیگه نداریم...تو این مدت هم یه بارم همدیگر و ندیدیم...
محمود ارنجش را روی دسته ی مبل گذاشت و سرش را به کف دستش تکیه داد و گفت:خوب حالا تو چرا جوش بهزاد و میزنی؟
مانی:خوب پری و بهی خیلی بهم میان...پری از هر لحاظ برای بهزاد ایده آله...دختر خوبیه...مهربونه...با اخلاقه...خوشگله...بهزاد دیگه چی میخواد؟
محمود:اینقدر خوبه خودت چرا نمیگیریش؟
مانی:قضیه ی من فرق داره...
محمود چشمهایش را ریز کرد و گفت:جنس بونجل غالب پسر من میکنی؟
مانی چشمهایش را گرد کرد وبا لحنی کاملا جدی گفت:راجع من چی فکردین؟ اصلا از شما توقع نداشتم عمو محمود... و از جایش بلند شد و گفت:نه برای پریسا قحطی شوهر اومده نه برای بهزاد دختر کمه...خداحافظ عمو...
محمود خندید و گفت:شوخی کردم...
مانی همچنان جدی گفت:اصلا شوخی قشنگی نبود...با اجازتون...
محمود به دنبالش رفت و بازویش را گرفت وگفت:بهت برخورد؟
مانی:شما چی فکر میکنید؟
محمود سکوت کرد ولحظه ای بعد گفت:چرا بهم زدین؟
مانی نفس عمیقی کشید و گفت:من و پریسا در آینده نمیتونیم بچه دار بشیم...ژنهای مشابه داریم،یعنی مشکل ژنتیکی داریم...خوب فامیل نزدیکیم دیگه....
در ان لحظه خودش هم نمیدانست چرا چنین دروغ بزرگی به ذهنش رسیده و بدون معطلی آن را به زبان آورده و اصلا چرا تا به حال آن را بیان نکرده بود تا زودتر از شر پریسا ومراسم نامزدی خلاص شود...به هر حال هرچه که بود محمود را نرم کرد...
محمود لبخندی زد و گفت:پس همچنان دوستش داری؟
مانی خوشحال گفت:نه عمو...دیگه بعد این جریان ازمایش به تنها چیزی که فکر نمیکنیم دوست داشت همدیگه است...من که کلا فراموش کردم قرار بوده با هم عروسی کنیم ، پری هم همینطور...بعدشم پسر شما رقیب عشقی من بوده و تا حالا صداش در نیومده...بله...نمیدونین بدونین...الان پریسا برای من فقط یه دختر خاله است و بس...و با شیطنت ادامه داد :والبته زن پسرعموم...
محمود خندید و چیزی نگفت.
مانی از خنده ی محمود سواستفاده کرد و گفت:حله؟
محمود سری تکان داد و گفت:من و شهین که از خدامونه این پسره سر و سامون بگیره...ولی خالت موافقه؟
خودتو بده...Okمانی:اون با من... شما
محمود خندید وچیزی نگفت...
مانی:به قول بهی سکوت علامت رضاست من میرم با خالم حرف بزنم ای ول دو تا عروسی افتادیم دایی فرزاد و بهزاد،چند دست لباس باید بخرم...آخ جونمی جون..باید اضافه کار واستم...چقدر کار دارم...فعلا عمو جون...
محمود با خنده گفت:شام بمون...
مانی:نه عمو جون برم دو تا مسافر سوار کنم بلکه پول کت و شلوارایی که قراره بخرم در بیاد...با اجازتون...
محمود به شیطنت و سر زندگی مانی میخندید لحظه ای جلوی در ایستاد تا ماشینش در پیچ کوچه گم شود...هنوز هم میخندید وارد خانه شد و در را بست.
شهین:چیه محمود میخندی؟
محمود با خنده گفت:نگو که پشت در گوش واینستادی؟
شهین اخمی کرد و گفت:مگه من فضولم...
محمود روی یکی از مبل ها نشست وروزنامه اش را برداشت و مشغول شد.
شهین:خوب چی میگفت؟
محمود روزنامه را کمی پایین گرفت و از بالای ورق هایش نگاهی به شهین انداخت و با لحنی شمرده گفت:بس کن شهین...تو که میدونی؟
شهین ذوق زده گفت: پس جدیه؟
محمود:دیدی میدونی؟
شهین از جایش برخاست و گفت:قربون پسرم برم دست گذاشته رو چه جواهری...
محمود:سلیقه اش به باباش رفته...
شهین:اون که صد البته...
و دفترچه تلفن را برداشت.زیر لب تکرار میکرد:ف...ف...ف...
محمود:داری چیکار میکنی؟
شهین:به فریده زنگ بزنم دیگه...
محمود متعجب گفت:چه هولی زن...پسرت رو دستت نمونده که...
شهین اخمی کرد و گفت:دختره رو رو هوا میبرن اگه دیر بجنبیم...
محمود مانی گفت:باید اول با خالش حرف بزنه به ما خبر میده...
شهین دلخور دفترچه را بست و گفت:یعنی زنگ نزنم...
محمود:فعلا نه...
شهین باز خندید و گفت:ولی خدا رو شکر...میدونستم پریسا قسمت پسر خودمه...خدا به دلش رحم کرد...شب نامزدی یادته چه قدر ناراحت و دل شکسته بود؟
محمود خندید و گفت:پدر عشق بسوزه...
شهین:ولی خوشم میاد مانی فامیل و رو انگشت کوچیکش میچرخونه...ما باید منتظر فتوای یه الف بچه باشیم...هی روزگار...امان ازاین بچه سالاری...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)