نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: همه ی هستی من

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با دهان باز و چشمهایی گرد شده از حیرت به اشکهایش نگاه میکرد.
    فریده دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گفت:دیدی به خاک سیاه نشستم...دیدی چه مصیبتی به سرم اومد...دیدی خواهر...دیدی... و هق هقش در فضای خانه پیچید.

    فروغ:تو مطمئنی؟

    فریده در میان هق هقش گفت:اره...دیشب پریسا همه چیز و بهم گفت...

    فروغ نفس عمیقی کشید و به نقطه ای نا معلوم خیره شد.

    فریده دستهای فروغ را گرفت و با لحنی ملتمسانه گفت:پریسا...پریسا هم میخواد بره پیشش...پریسا دیشب کلی داد و قال کرده که مانی و...مانی و نمیخوام...کلی دیشب باهاش حرف زدم التماس کردم...ولی میگه من و اون با هم تفاهم نداریم...میگه نمیخوامش...حرفای پرستو رو میزنه...فروغ تو بیا باهاش صحبت کن...

    فروغ خنده ی عصبی کرد و سرش را تکان داد و گفت:پس با هم دست به یکی کردن...

    فریده:چی؟

    فروغ از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و از همانجا گفت:مانی هم دیشب همین حرفها رو میزد...

    فریده متفکر به فروغ نگاه میکرد...

    فروغ: پرستو نمیخواد برگرده؟

    فریده آه بلند بالایی کشید و گفت:برگرده هم من راهش نمیدم...دختره ی بی همه چیز مهرداد و ول کرد رفت دنبال اون پسره ی....

    حرفش را خورد و دستهایش را جلوی صورتش گرفت...

    فروغ شانه هایش را می مالید با لحن آرامی گفت:اتفاقیه که افتاده...بهش بگو برگرده...موندنش اونجا صحیح نیست...یه دختر تنها...تو کشور غریب...راه دوره...باهاش اینطوری تا نکن بذار برگرده بعد دق و دلی تو سرش خالی کن...تو مملکت خودمون که همه کار جرم و جنایته وضع دخترامون اینه وای به حال کشور غریب که همه چی آزاده...

    فریده سرش را روی پاهای فروغ گذاشت وهمانطور که با صدای بلند گریه میکرد گفت:آهِ مهرداد دخترم و گرفت...آره فروغ؟ دخترم دل پسرت و شکست...آره؟...خدایا من چه خاکی بریزم به سرم...

    صدای گریه ی درمانده اش فضا را پرکرد.

    -چی از جونم میخوای؟

    مانی لبخند مرموزانه ای زد و گفت:جونتو...

    هستی:بذار برم...واسه چی منو آوردی اینجا؟

    مانی خنده ی بلندی کرد و گفت:مگه نخواستی باشی؟خوب باش دیگه...

    هستی:اینطوری؟

    مانی:پس چطوری؟

    هستی به سمت در دوید و با مشت و لگد به جانش افتاد...جیغ کشید:واسه چی در و قفل کردی؟

    مانی:زور نزن به این راحتی باز نمیشه...در ضمن اینقدر جیغ نکش...به جز من و خودت هیشکی صداتو نمیشنوه...

    هستی پشت در روی زمین نشست و با لحن ملتمسانه ای گفت:بذار برم...

    مانی خندید و گفت:چرا؟مگه دوستم نداشتی؟
    هستی با هق هق گفت:داشتم...

    مانی:داشتی؟!چرا؟

    هستی:من فکر میکردم ذاتت پاکه...

    مانی با لحن خاصی گفت:خوب اشتباه فکر میکردی عزییییییییییییییییییییییی یییییییییزم...

    هستی فریاد زد:خفه شو کثافت...من عزیز تو نیستم...

    مانی به سمتش آمد و دستهایش را گرفت واو را از روی زمین بلند کرد.

    نفس های گرمش میخورد تو صورتم...خدایا این مانی من بود؟این عشق پاک و مهربون من بود؟نه...این مانی من نیست...این عشق من نیست...من عاشق این آدم بودم...عاشق این مانی؟نه...مانی من گرگ صفت نبود...

    مچ دستم تو دستهاش داشت خرد میشد....

    زل زدم تو چشمهاش...چشمهایی که یه روز برام سمبل معصومیت و پاکی بود...ولی حالا...

    مانی صورتش رو بهم نزدیک کرد...عطری که عاشقش بودم حالا برام گند ترین بو شده بود....از بوی ادکلنش داشتم بالا میاوردم....سرم رو عقب کشیدم ...

    مانی آهسته گفت:پس چرا اینقدر سختی؟

    نمیدونستم چی بگم... التماس کنم...به پاش بیفتم...خدایا من چیکار کنم...اشکهام تند تند روی صورتم سر میخوردند....

    دستهام هنوز تو دستش بود...صورتش هنوزم جلوی صورتم بود...فاصلمون میلیمتری بود...آهسته داشت می رفت سمت لبهام....

    تف انداختم توی صورتش...

    خندید و گفت:مگه عاشق نبودی خانم کوچولو...

    -حالم ازت بهم میخوره...خیلی کثافتی...خیلی آشغالی...خیلی پستی...خیلی...

    پرید وسط حرفم با خنده گفت:دیگه چی؟

    با ناله گفتم:ولم کن...بذار برم...

    دستهام و ول کرد و رفت عقب...حالا به اُپن تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد...

    نفسم بالا نمیومد...حالت تهوع داشتم...عشق من پاک بود...مقدس بود...چرا با من اینکارو کردی خدا؟چرا؟

    مانی دست به سینه جلوم ایستاده بود...داشت منو نگاه میکرد...کو اون نگاه که از سر شرم سرشو مینداخت پایین...کو اون نجابت...کو اون همه محبت...کو اون آدم...همه ی ادما اینقدر پستن همه اینقدر دو رو هستن؟...همشون...آره خدا؟همه اینقدر کثافتن...همه؟
    دست کرد تو جیبش...فکر کردم داره چاقویی چیزی در میاره که به زور اون منو وادار کنه...

    یه دسته کلید بود پرتش کرد جلو پام...داشتم نگاهش میکردم...

    مانی:پس چرا بر و بر داری منو نگاه میکنی؟نکنه خودتم دوست داری اینجا باشی عزییییییییییییییییییییییی یییییییییزم؟؟؟

    -خیلی وقیحی...فکر نمیکردم یه همچین آدم...یه پوزخند زدم گفتم:حیوون...یه حیوون عوضی...

    با صدای بلندی خندید و گفت:هرچی هستم...به خودم مربوطه...

    با ترس و لرز خم شدم تا دسته کلیدها رو بردارم...یه قدم به سمتم اومد جلو... پریدم عقب...کلیدها از دستم افتاد..یه لبخند که همیشه برام قشنگ بود و حالا به نظرم زشت و کریه میومد رو لبش بود و دستهاشو کرده بود تو جیبش...دوباره خم شدم تا کلیدها رو بردارم...یه قدم دیگه اومد جلو...داشت با من بازی میکرد...خدا رو شکرکلیدها رو برداشته بودم به سمت در رفتم...اونم آروم اروم میومد جلو...کلید و انداختم...اولی...دومی...سومی... چهارمی...حالا سایه اش رو به وضوح روی در میدیدم...با تمام عجز و زاریم داد زدم خدایا و پنجمین کلید در و باز کرد...با سرعت خودم از ویلا انداختم بیرون...با چه سرعتی میدویدم...نمیدونم...بی هدف فقط میرفتم...نفسم و حبس کرده بودم و تمام انرژیمو ریخته بودم تو پاهام...حتی فکرم نمیکردم...یعنی فقط به دویدن و سرعت گرفتن و دور شدن و جا گذاشتن مانی فکر میکردم....فقط میدویدم...با تمام سرعت...حس میکردم پاهام مال خودم نیست...حالا داشتم به چند تا خونه میرسیدم...تو یه لحظه حس کردم دارم پرواز میکنم...و بعد یه سقوط...محکم خوردم زمین...دیگه هیچی و نمیفهمیدم...یه شبح سیاه داشت میومد طرفم...
    چشمهامو بستم گفتم خدایا خودم سپردم به تو...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/