...زیر لب گفت:پس خواب نبود...همه چیز و بهش گفتم...------
یقه ی کتش را بالا داد سوزآخر پاییز سرد تر ازهر زمستانی بود.نفس عمیقی کشید و به بخاری که از دهانش خارج شد نگاه کرد.این بار دوم بود که از جلوی در خانه رد میشد...حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشت.پاهایش از سرما گز گز میکرد...انگشتهایش خشک شده بود...کلیدش را در قفل فرو برد و در را باز کرد وارد خانه شد.احمد و فروغ در سالن نشسته بودند و فیلم تماشا میکردند.زیر لب سلامی گفت و به اتاقش رفت.دوش آب گرم حالش را جا می آورد.گیلاسی را با خودش به حمام برد و درون وان دراز کشید و گیلاس را پر کرد و یک نفس سر کشید.گلویش کمی سوخت با این حال دوباره گیلاسش را پر کردو دوباره سر کشید.ارام نمیشد...بطری را برداشت چشمهایش را بست و یک نفس سر کشید...گلویش میسوخت...سرش گیج میرفت .چشمهایش را چند لحظه ای بست و کمی بعد از حمام بیرون آمد.لباسهایش را پوشید گیتارش را برداشت و روی تخت ولو شد.پنجه هایش آرام آرام روی سیم های گیتار بالا و پایین میرفت.آهسته زمزمه کرد:
If I should stay
اگر قرار بود بمانم
I would only be in your way
دلم مي خواست در کنار تو باشم
So I'll go but I know
مي روم، اما اين را مي دانم
I'll think of you every step of the way
با هر گامي که برمي دارم به تو فکر خواهم کرد
I will always love you
همواره دوستت خواهم داشت
I will always love you
همواره دوستت خواهم داشت
You, you, my darling you
تو، تو عزيز من
Bittersweet Memories
خاطرات تلخ و شيرين
That is all I'm taking with me
تنها چيزي است که با خود مي برم
So goodbye please don't cry
پس خدانگهدار، خواهش مي کنم گريه نکن
We both know I'm not what you You need
هردو مي دانيم من کسي نيستم که تو به او نياز داري
I hope life treats you kind
اميدوارم زندگي به کام تو باشد
And I hope you have all you dreamed of
و اميدوارم به روياهايت برسي
And I wish to you joy and happiness
و برايت شادماني آرزو مي کنم
But above all this, I wish to you love
اما از همه اينها مهم تر، برايت عشق آرزو مي کنم
I will always love you
همواره دوستت خواهم داشت
I will always love you
همواره دوستت خواهم داشت
You, darling I love you
تو، عشق من،دوستت دارم
Oh, I'll always, I'll always love you
آه! همواره دوستت خواهم داشت...
فروغ تقه ای به در زد و گفت:خوانندگی و بذار کنار بیا شام حاضره...
مانی:فروغ جون...
فروغ:بله؟!
مانی گیتار را از روی پایش برداشت و گفت:من پریسا رو نمیخوام...
فروغ چشمهایش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد و گفت:بیا پایین شامتو بخور...و از اتاق بیرون رفت.مانی هم به دنبالش از اتاق بیرون آمد و گفت:شنیدین چی گفتم...
فروغ پشت میز نشست و رو به احمد گفت:چرا نمیکشی؟
احمد نگاهی به چهره ی سرخ مانی انداخت وگفت:چیه بابا جون طوری شده؟
مانی بی توجه به حرف پدرش رو به فروغ گفت:فروغ خانم با شمام...
فروغ باز بی توجه به مانی رو به احمد گفت:احمد صبح با فریده صحبت کردم قراره هفته ی دیگه بریم خرید عروسی...
مانی:من بمیرمم با پریسا ازدواج نمیکنم...
فروغ:احمد به نظرت مراسم و تو باغ بگیریم یا هتل؟
مانی ناگهان فریاد زد :هوووی مگه کری...
فروغ از جایش بلند شد و رو به روی مانی ایستاد و گفت:صداتو تو خونه ی من نبر بالا...
احمد:مانی جان آروم باش من که گفتم با مادرت حرف میزنم...
مانی پوزخندی زد و گفت:تو؟تو اگه عرضه داشتی تا حالا راضیش میکردی...دو کلمه حرف زدن اینقدرا هم سخت نیست...ولی تو مردِ حرف زدن نیستی...
احمد نگاهی به او انداخت وعصبانی از لحن مانی گفت: اگه تا الان هم میخواستم واست کاری بکنم قدمی بردارم...از حالا به بعد دیگه به من مربوط نیست پسره ی نمک نشناس...تو آدمی؟پسره ی احمق...
مانی رو به فروغ گفت: من محاله ...محاله... با پریسا ازدواج کنم...اینو تو مغز پوکت فرو کن...
فروغ با تحقیر به سر تا پایش نگاه کرد و گفت:مگه به خواست توه...توهم یه چیز و آویزه ی گوشت کن...اگر با پریسا ازدواج نکنی از ارث محرومت میکنم...از همه چیز...فهمیدی مانی...کاری میکنم که عین یه سگ گوشه ی خیابون جون بدی...عین سگ...
مانی با صدای بلند خندید و گفت:اگه من سگم تو هم یه ماده سگی...و به خنده اش ادامه داد.
فروغ از خنده ی بی مورد مانی بیشترعصبی شد...گوشهایش را گرفت و جیغ کشید: خفه شو...خفه شو...پسره ی کثافت...
و مانی بلند تر میخندید...ناگهان ساکت شد سوزشی را روی پوست صورتش حس کرد و سپس گرمایی را پشت لبش و مزه ی شور خون که ازگوشه ی لب وارد دهانش میشد...فروغ نگاهی به دست لرزانش که در هوا نگه داشته بود و سپس...نگاهی به صورت خون آلود مانی انداخت...گوشه ی لبش پاره شده بود و از بینی اش هم خون می امد.
دستش را به سمت در گرفت وبا تحکمی بی سابقه در صدایش گفت: از خونه من گمشو بیرون...
مانی نگاهی به مادرش انداخت و با پشت دست خون صورتش را پاک کردوگفت: ازت متنفرم...با تمام وجودم ازت متنفرم... و به سمت در رفت اما لحظه ای ایستاد دست در جیبش کرد و سوئیچ ماشین و گوشی موبایلش را دراورد به سمت فروغ پرت کرد و گفت:ارزونی خودت و...و نگاهی به پدرش انداخت و پوزخندی زد و گفت: سگی که واست دم تکون میده...و از خانه خارج شد و در را محکم بست.از صدای در فروغ تکانی خورد و سپس همانجا روی زمین نشست و بغض آزار دهنده ای را که تا آن موقع در گلویش حبس کرده بود را رها کرد.
پویا:بله؟
مانی پیشانی اش را به شیشه ی باجه ی تلفن تکیه داد و گفت:مانیم...
پویا:بَه ...سلام مانی خان...حال احوال؟
مانی:افتضاح...
پویا:چرا؟چیزی شده؟
مانی:زدم بیرون...
پویا متعجب گفت:از خونه؟چرا؟واسه چی؟
مانی:مفصله...فقط...پویا...نمید ونم کجا برم...
پویا:خودم مخلصتم...پاشو بیا منتظرم...
مانی:نه...نه...خونه ی شما نه...
پویا:آخه چرا؟
مانی:نه...اصلا ولش کن...خوب کاری نداری؟
پویا:خیلی خوب...باشه...باشه...خونه ی ما نه...یه جای دیگه...یه دقیقه گوشی و نگه دار...مانی صبر کنیا...
مانی :باشه...
پویا لحظه ای بعد آمد و گفت:الو مانی...
مانی:هستم...
پویا:کجایی؟
مانی:خیابون...سر کوچه ی...
پویا:ماشین داری؟
مانی:نه بابا...نه ماشین نه گوشی...نمیبینی از تلفن عمومی زنگ زدم؟
پویا:باش تا بیام...اوکی؟
مانی:کجا؟
پویا:کاریت نباشه...اومدم...بای...
گوشی را گذاشت و روی جدول کنار خیابان نشست و یقه ی کتش را بالا داد.سرش را میان دستهایش گرفت.از سرما دندانهایش به هم میخورد.نفس عمیقی کشید و به نقطه ا ی نا معلوم خیره شد.
مهرداد خندید و گفت:گرفت...گرفت...ساکت...
سلام...بابا...خوبین؟مامان و مانی خوبن...
احمد با لحن تندی گفت:آره خوبن...کاری داشتی؟
مهرداد:مانی هست؟
احمد:چیکارش داری؟
مهرداد:هیچی با سمیرا و مهدخت و پیروز اومدیم بیرون گفتیم بیایم دنبال مانی...اونم بیاد...
احمد نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی الان خونه نیستین؟
مهرداد:نه دیگه...حالا مانی میاد یا نه؟
احمد که نمیخواست شب آنها را خراب کند گفت:نه خونه نیست از آژانس زنگ زدن مسافر برده...برده...ک...کرج...
مهرداد خندید و گفت:این شاغل شدن اینم واسه ما شده دردسر...خوب باشه...امری نیست؟
احمد:خوش بگذره باباجون...سلام برسون...
و تلفن را گذاشت.
فروغ آهسته پرسید: خونه ی مهرداده؟
احمد زیر لب گفت:حالش عادی نبود...کاش نمیذاشتم بره...و بدون آنکه نیم نگاهی به فروغ بیندازد از خانه خارج شد.
پویا سریع در ماشین را باز کرد و به سمتش دوید...
پویا: مانی...مانی...
بازویش را تکان میداد و صدایش میکرد...
مانی به زحمت سرش را بالا گرفت .
پویا نگاهی به صورتش انداخت و گفت: چه بد خوردی...نگفته بودی کار به کتک کاری هم کشیده...حالا چرا تو این سرما رو زمین نشستی آخه...پاشو...پاشو...بریم تو ماشین...
و زیر بغل مانی را گرفت و بلندش کرد.بخاری را تا آخرین حد زیاد کرد و راه افتاد.
پویا: بهتری؟
مانی: آره...چقدر دیر اومدی...
پویا :شرمنده.... مامانه گفت: تا مهمونا نرن حق نداری پاتو بذاری بیرون... تازه همینشم به زور پیچوندم...معذرت...
مانی :حالا کجا داریم میریم؟
پویا: لواسون...کلید ویلا رو گرفتم...کسی هم قصد رفتن نداره...میری اونجا...خوبه؟
مانی آهی کشید و گفت:مرسی... دستت درد نکنه...جبران میکنم...
پویا خندید و گفت: قربونت از تو زیاد به ما رسیده...حالا چی شد زدین به تیپ و تار هم...دعوا سر چی بوده؟
مانی بیشتر در صندلی فرو رفت و چیزی نگفت.
پویا نگاهی به او انداخت و گفت: هنوزم سردته...
مانی چیزی نگفت...
پویا: چرا گوشیت خاموشه...میدونی چند بار زنگ زدم...
مانی پوزخندی زد و گفت :گوشی و ماشین و گذاشتم خونه...گفتم بهت که با تلفن عمومی زنگ زدم...
پویا:آهان حواسم نبود...پس به به...دست خالی زدی بیرون...
مانی:خالیه خالی...
پویا جلوی سوپری نگه داشت و گفت:الان میام...
مانی رفتن او را نگاه میکرد دیگر گرم شده بود کمی بخاری را کم کرد و پشتی صندلی را خواباند...و چشمهایش رابست.
چراغ ها را روشن کرد و گفت:خوب...بد...به بزرگی خودت ببخش...
مانی آهسته به پس گردنش زد و گفت:خفه...تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدی...ممنون...
پویا:این یعنی برم؟
مانی روی مبل نشست و همانطور که به اطرافش نگاه میکرد گفت:این چه حرفیه...دوست داری برو...نداری بمون...
خانه ی کوچک و جمع و جوری بود...یک سالن مستطیلی که یک عرض آن به پله و دیگری به یک آشپزخانه ی کوچک ختم میشد...
پویا بسته ها را روی اُپن جابه جا میکرد و گفت:رختخواب تو کمدهای طبقه ی بالاست...دستشویی و حموم هم همینطور طبقه ی بالاست.
به سمت مانی آمد و گفت:بیا اینو بذار رو صورتت...
مانی:چیه؟
پویا:یخ...
مانی آن را روی لبش گذاشت و سرش را پایین انداخت...
پویا:یه کم کالباس و کنسرو گرفتم...تو یخچاله...گرسنه نیستی؟
مانی لبخندی زد و گفت:مرسی...
پویا:بگردی آب شنگولی هم پیدا میکنی...تو کابینت ها هست...فقط کار دستمون ندی...
مانی:داری میری..
پویا که دور خودش میچرخید گفت: نه فعلا... و آهسته زیر لب گفت: چی میخواستم بگم...
پویا گوشی کوچکی را روی میز جلوی پایش گذاشت و گفت:فعلا این دم دستت باشه...آهان پول مول داری؟
مانی:نمیخوام...
پویا:بیخود... و عابر بانکش را جلوی مانی گذاشت و گفت:رمزش تاریخ تولدمه...
مانی سرش را پایین انداخت و گفت:تو رو خدا اینقدر شرمنده ام نکن...
پویا به آشپزخانه رفت و گفت :خفه...
مانی: لیاقت نداری آدم ازت تشکر کنه...
پویا با چند بطری و دو گیلاس به سمتش آمد و گفت :میخوری؟
مانی:نیکی و پرسش؟
پویا:پس اول بیا این کالباسا رو بخوریم وگرنه پدر معدمون در میاد...
مانی لیوانش را پر کرد و گفت:ول کن... و یک نفس سر کشید...
پویا با چشمهایی گرد شده گفت:نه...جدی حالت خیلی بده... با معده ی خالی...
مانی خندید و گفت:بیخیال...
سری تکان داد و چیزی نگفت.
پویا:فردا میای دانشگاه؟
مانی:نمیدونم...
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:بیا سوئیچ ماشینم پیش تو...
مانی:چه جوری برمیگردی؟
پویا:آژانس...روی میز را تمیز کرد و گفت:دیگه نخوریا...میخوای بمونم؟
مانی رو ی مبل دراز کشید و گفت:نمیدونم...
پویا:این یعنی بر خرمگس معرکه لعنت...
مانی لبخندی زد و گفت:بشمار...
پویا نگاهی به مانی انداخت و گفت:پس مراقب خودت باش...شوفاژها رو هم روشن کردم...من رفتم...
اما مانی جوابی نداد.پویا نگاهش کرد و گفت:خوابی؟
مانی با صدایی از ته چاه گفت:به سلامت…
پتویی را رویش انداخت و از ویلا خارج شد.
یه ریز داشت حرف میزد...حوصلمو سر برده بود...دلم میخواست تنها باشم...از دیروز منتظر امروزم...و الآن که انتظارم سر اومده وفکر میکردم میتونم باهاش حرف بزنم نیومده دانشگاه...نصف راهو دیروز رفتم...فقط مونده یه سوال و یه جواب...دیروز ازش ناراحت شدم...نمیدونم خندش واسه چی بود؟منو مسخره کرد...عصبانی شد...فکر کرد باهاش شوخی میکنم...چرا هیچی نگفت...از دیشب تا حالا فقط به این سوالهای بی جواب فکر میکنم...حالا چرا نیومده دانشگاه...چرا منو دق میدی...حالا باید تا چهارشنبه صبر کنم...خدایا...
تینا:پاشو بریم سر کلاس...پاشو...دو ساعته دارم گل لقد میکنم...اصلا گوش میدی من چی میگم؟
با هم رفتیم سر کلاس وهنوزمانی نیومده...
-الو ...بله؟
احمد:سلام مهرداد جان...خوبی؟
مهرداد:سلام پدر گرام...حال احوال...
احمد که نگرانی در صدایش موج میزد گفت:مهرداد جان الان وقت داری؟
مهرداد که متوجه صدای پدرش شده بود گفت:اره...آره...تازه عملم تموم شده...
احمد:پس بیا جلوی در اصلی بیمارستان من تو ماشینم...
مهرداد رو پوشش را آویزان کرد و همان لحظه پیروز داخل شد و گفت: وای که از پا افتادم...
مهرداد:نه خسته...چطور بود؟
پیروز:اِی...بدک نبود...وسط کار یکی از شریانا رو کریمی زد پاره کرد به زور جمعش کردم...ولی خدارو شکر به خیر گذشت...
مهرداد:خیلی طول کشید...
پیروز:آره...تازه دیابت هم داشت...از ساعت شیش صبح سر پام...الان یکه...ای خدا عجب غلطی کردیم اومدیم پزشکیا...تو کجا؟
مهرداد:به این زودی پشیمون شدی؟بابا اومده جلوی بیمارستان باهام کار داره...برمیگردم...فعلا.و از اتاق خارج شد.
ماشین جدید مبارک...
مانی پوفی کشید و گفت:باز که پیدات شد...
هستی:دیگه دیگه...
مانی:اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟
هستی:جوینده یابنده است...
مانی با لحن تندی گفت:پیاده شو مسافر دارم...
هستی:هه...رسوندیشون و برگشتی آژانس...حواسم بهت هست...
مانی: از من چی میخوای؟
هستی :فقط دوستم داشته باش...
مانی:زوریه؟
هستی:یه فرصت بهم بده...این خواسته ی زیادیه؟
مانی پوزخندی زد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
هستی آه بلندی کشید و گفت:من دوست دارم...باور کن دوست دارم...
مانی:اصلا فکر نمیکردم یه همچین آدمی باشی...
هستی به رو به رو خیره شد و گفت:نبودم...
مانی:ببین دختر جون من نامزد دارم...خودم تو زندگیم کسی و دارم...حالیته؟
هستی بغضش را فرو داد وآهسته گفت:بذار منم باشم...
مانی چند لحظه ای در سکوت به نیمرخ هستی نگاه کرد... ابرویش را بالا داد و گفت:پس میخوای باشی...
هستی با چشمانی پر از اشک نگاهش کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.
مانی باز نگاهش کرد.
فکش سفت شده بود معلوم بود داره دندوناشو محکم به هم فشار میده...لبهاش چفت شده بود روهم...با بینی تند تند نفس میکشید...ولی چشمهاش ...چشمهاش هنوزم معصوم بود...
یهو گفت:پس باش...
کمربندشو بست و راه افتاد...
مثل همه ی پسرا که از روی عصبانیت تمام حرصشونو رو پدال گاز خالی میکنند...مانی هم همینکارو کرد...عین وحشی ها میروند...چراغ قرمز رد میکرد...لایی میکشید...اما برای من اصلا مهم نبود...مهم این بود که منو قبول کرده و من الان کنارشم...کنار کسی که عاشقشم...میمیرم براش...دیوونشم...آره مهم اینه...حالا بی پروا نگاهش میکنم...بی ترس و لرز از حرف بچه ای کلاس...راحت و آسوده ...
میدونستم سنگینی نگاهم و حس میکنه ولی به روی خودش نمیاورد...تا به خودم اومدم دیدم اومدیم خارج شهر...اینجا کجا بود...دیگه نگاهش نمیکردم...داشتم از پنجره بیرون و تماشا میکردم ببینم این جا کجاست...زد رو ترمز و گفت :پیاده شو...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)