صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 34

موضوع: همه ی هستی من

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    همه ی هستی من

    « به نام آنکه هر چه هست از اوست »

    مقدمه:

    زندگی یعنی من،

    زندگی یعنی تو،

    زندگی یعنی ما ، و یکی گشتن با همه ی آنچه که هست ،

    مثل دریا با رود،مثل آتش با دود،

    و خدا را دیدن ، واز او پرسیدن،

    راز این عشق که می سوزاند، همه ی هستی منرا هر دم...

    قسمت اول:

    سرآغاز همه ی هستی من:
    همانطور که زیر لب شعری را زمزمه میکرد سیب زمینی ها را داخل تابه ریخت . صدای جلز و ولزشان درون تابه با صدای خودش در هم آمیخته شد.پیراهن آستین کوتاه فیروزه ای رنگی به تن داشت که تا کمی پایین تر از زانوهایش میرسید. مشغول هم زدن محتویات تابه بود که حس کرد جریان برق به او متصل کردند در صدم ثانیه پوست تنش مثل پوست مرغ دون دون شد و به سرعت به عقب چرخید مانی پشت گردنش را بوسیده بود.
    با نوک کفگیر محکم به سرش کوبید و با صدایی بلند و عصبی گفت:هزار مرتبه بهت نگفتم مثل جن بوداده یه دفعه پشت سر آدم نیا...نگفتم از این لوس بازیات بدم میاد...نگفتم من به این کارات حساسیت دارم...آلرژی دارم...مورمور میشم...گفتم یا نگفتم...
    گوشش را پیچاند و با کفگیر به سرش میزد...
    مانی با صدای بلند می خندید...در میان خنده گفت:گوشم کنده شد...تو روخدا...آخ... باشه... باشه... مرگ مانی ول کن... فروغ جون غلط کردم...فروغ جون...تورو خدا...
    فروغ ولش کرد و به سمت ظرفشویی رفت تا کفگرش را بشوید...
    مانی غرغر کنان گفت: اَه چرب و چیلیم کردی ...حالا شام چی چی دارم...
    فروغ:علیک سلام...
    مانی تعظیمی کرد و گفت:سلام بر زیباترین بانوی مشرق زمین...حالا شام چی داریم؟
    فروغ:کوفت...میخوری؟
    مانی صدایش را زنانه کرد و با عشوه گفت: در شأن یه انسان با شخصیت نیست که مثل لاتای کوچه بازار حرف بزنه...درست نمیگم فروغ خانم؟
    فروغ در جوابش چشم غره ای رفت و سکوت کرد.
    مانی:حالا بابا کجاست؟بالاخره سرشو کردی زیر آب؟؟؟
    فروغ نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و گفت:نترس اون تا سر منو زیر آب نکنه خودش هیچیش نمیشه...رفته بیرون چند قلم خرید داشتم...تو هم برو دوش بگیر...برو که بوی سگت همه خونه روبرداشته ...
    مانی چند تکه سیب زمینی برداشت و گفت:بی خی...بعداً میرم...
    جیغ فروغ به هوا رفت:با دست نشسته؟! بی عقل هنوز خامن...و تابه را از روی گاز برداشت و پشت خودش روی کابینت گذاشت...
    مانی: فروغ جون اذیت نکن دیگه... خستم...گشنمه...
    فروغ مهربان تر گفت: تا تو بری یه دوش بگیری...شام آماده است...برو آفرین...برو اینقدرم تو دست و پای من نپیچ...برو بذار ببینم میخوام چیکار کنم...و نگاهی به ساعت میوه ای که به دیوار آشپزخانه آویخته شده بود انداخت و گفت:ای وای الان میرسن...
    مانی بی حوصله گفت: باز کی قراره بیاد؟
    فروغ که دور خودش میچرخید گفت:بپرس کیا...
    مانی:وای...خدا... بازم مهمون داریم...
    فروغ لبخندی به چهره ی عبوس مانی زد و گفت:نترس...مهدخت و مهرداد میان...حالا هم برو یه دوش بگیر...الآنا میرسنا...
    مانی غرولند کنان پاهایش را محکم به پله ها میکوبید و بالا میرفت: مگه اینا نرفتن سر خونه زندگیشون...چرا هرروز هر روز خراب میشن روسر ِ ما...
    فروغ لبخندی به اداهای پسرش زد.نفس عمیقی کشید و به اطرافش نگاه کرد خانه ی شیک و مجللی داشت همسر خوبی که هنوزم که هنوزه عاشقانه دوستش داشت و سه فرزند سالم و صالح که هر کدام به نحوی باعث افتخار و سرافرازی خودش و شوهرش بودند.مهرداد پسر بزرگش جراح قلب و عروق و دخترش مهدخت هم علوم اقتصاد خوانده بود وآخرین فرزندش مانی که یک بچه ی ناخواسته بود دانشجوی رشته ی گرافیک دردانشگاه هنرهای زیبا ،یک هنرمند تمام عیاروالبته یک بمب انرژی که اگر حضور نداشت خانه در چنان سکوتی فرو میرفت که هیچ کس جز خودش قادر به شکستنش نبود.فروغ همه چیز را باهم داشت زندگی خوب...بچه های خوب...همسر خوب...زیبایی... ثروت...نفس عمیقی کشید و زیر لب خدا را شکر کرد و مشغول رسیدگی به کارهایش شد.
    احمدهمانطور که میوه ها را داخل یخچال جابه جا میکرد گفـت:پس چرا مانی نیومد؟
    فروغ لبخندی زد و گفت:خیلی وقته اومده...
    احمد:اِ ...سروصداش نیست...خوابه؟
    فروغ:حمومه...نگران نباش طبقه ی بالا رو گذاشته رو سرش...
    احمد لبخندی زد و آرام نزدیک فروغ شد و گونه اش را بوسید...
    مانی که روی پله ایستاده بود و شاهد این صحنه با لبخندی مرموزانه وصدایی بلند گفت:فروغ جون...مورمور نشدی...
    فروغ بلافاصله از احمد فاصله گرفت و گفت: هزار مرتبه بهت گفتم مثل جن...
    مانی میان کلامش آمد و گفت: بو داده نیام پشت سرت...ولی من که الآن روبه روتونم...
    فروغ به سرتا پای مانی انداخت یک تی شرت رنگ و رورفته ی خاکستری به همراه یک شلوارک جین آبی که درزهایش کاملا پوسیده شده بود و پاچه هایش ریش ریش بود را به تن داشت.
    فروغ:این چیه پوشیدی برو عوضش کن...نگاش کن... این که پاره پوره است...
    مانی :مگه کی قراره بیاد بعدشم مد روزه...شما بحث و عوض نکن...
    وهمانطور که با حوله ی کوچکی موهایش را خشک میکرد از پله ها پایین آمد و گفت:مادام موسیو...خوب از فرصت ها استفاده میکنن ها...تا یه دقه چشم مارو دور دیدین...وارد عمل شدین...حالا اگه مزاحمم برم بالا...هان؟آخ... آخ... نصفه کاره موند نه؟تو رو خدا ببخشیدا...من رفتم به کارتون برسید...فقط بی زحمت یه بچه تو بغل من نندازین نگین بزرگش کنم...
    احمد به زور خنده اش را مهار کرد و گفت:خجالت بکش پسر...
    مانی به سمت پدرش رفت و گفت:سلام بابا جون... سپس دستی به صورت پدرش کشید و گفت:ماشاا... 10تیغم کردینا... من میگم فروغ جون هی اصرار میکنه برو حموم...برو حموم...نگو از قبل برنامه ریزی کردین...باباجون یه دو جلسه هم واسه ما خصوصی بذار...
    احمد گوشش را پیچان و گفت: بس میکنی یانه...
    مانی:چشم... چشم...غلط کردم...ناقص بشم هیشکی منو نمیخواد ها...ولش کنین...کندینش...
    صدای زنگ در به گوش رسید...
    مانی: برم درو باز کنم...
    احمد:پدرسوخته...شتر دیدی ؟
    مانی:ندیدم...من هوچی ندیدم...
    و از در سالن خارج شد اما یک ثانیه بعد سرش را داخل کرد و گفت:بابا جون شما به جای پول حروم کردن توانواع و اقسام سلمونیا واسه10تیغ کردن صورتتون و خوش تیپ کردن جلو خانمتون بی زحمت آیفون و درست کنید که ما مجبور نشیم این همه مسافت بریم و بیایم...و به سرعت در را بست...و دم پایی که پدرش به سویش پرت کرد به در بسته برخورد کرد.
    احمد:حالا تا شیش ماه دستش آتو دادیم...
    فروغ لبخندی زد و سکوت کرد...
    چند لحظه بعد در سالن به طرز وحشتناکی باز شد و مانی به حالت دو از پله ها بالا رفت...دراتاقش را محکم بست و با آن تکیه داد سینه اش می سوخت و نفس نفس میزد،آب دهانش را قورت داد و زیر لب گفت:فروغ جون با همه آره...با ما هم آره...و به سمت کمدش رفت.
    احمد بهت زده گفت: این چش شد؟چرا رم کرد...
    فروغ که از حرکت مانی باصدای بلند میخندید گفت:بهش نگفته بودم پریساهم قراره بیاد...با اون سر و ریخت رفته جلوی پریسا خجالت کشیده...
    آی صابخونه مهمون نمیخوای؟دعوت میکنی تحویل نمیگیری...
    این صدای فریده خواهر فروغ بود که وارد سالن شد.
    فروغ لبخندی زد و گفـت:سلام خیلی خوش اومدین...بفرمایین... ونگاهش به صورت پریسا ثابت ماند.
    فروغ متعجب پرسید:پری جون خودتی؟
    پریسا: سلام خاله جون...سلام احمد آقا...دوباره نگاهش را به سمت فروغ دوخت وگفت: اینقدر تغییر کردم؟
    فروغ آنها را به سمت مبل ها دعوت کرد و گفت:خوب تیره شدی دیگه...کجا رفته بودی؟
    فریده:نه بابا...فروغ چی میگی...نعمت سولاریومه...البته تا چند روز دیگه پوستش از این روشن تر میشه ...اون وقت باید ببینیش...
    نفس عمیقی کشید و گفت:احمد آقا چه حال چه خبر...
    تا احمد خواست پاسخ بدهد ،فریده گفت: این آیفونتون و درست نکردین؟راستی مانی کجا رفت یهو؟ چرا تا مارو دید همچین کرد؟
    احمد لبخندی زد و به سکوتش ادامه داد به اخلاق پر حرفی خواهر زنش عادت داشت...جایی که فریده حضور داشت مجالی برای بقیه باقی نمیماند.
    فریده با خنده ادامه داد: تا ما رو دید انگار روح دیده در و رومون بست رفت یه دقیقه بعد اومد در و باز کرد دوباره مثل جت گذاشت رفت...نه سلامی نه علیکی...
    فروغ به خنده ای بسنده کرد و جوابی نداد.صدای زنگ امد و احمد به سوی حیاط رفت.
    مانی از پله ها پایین آمد شلوار جین مشکی با پیراهن سفیدی که دور یقه و دکمه هایش مشکی بود به تن داشت.فریده با تحسین نگاهی به او کرد و گفت: پس بگو در رفتی لباس عوض کنی...
    مانی صورت خاله اش را بوسید و گفت:عرض سلام و ادب...فریده جون چه خوشگل شدی...
    فریده از ته دل ریسه رفت و گفت:قربونت برم خاله جون...نظر لطفته...
    پریسا لبخندی زد و گفت: مارم تحویل بگیر...
    مانی:ببخشید شما؟
    پریسا:مثلا میخوای بگی منو نشناختی؟آره؟
    مانی رو به فریده گفت: فریده جون این زغال اخته کیه دنبال خودت راه انداختی...شما از تو بشکه قیردر اومدین یا از ناف افریقا؟ شایدم همین بندر لنگه ی خودمون...همینه دیگه میگن خونه ی خاله...هرکی میخواد میاد هرکی میخواد میره...
    پریسا با حرص نگاهش میکرد؛ در همان هنگام مهرداد و همسرش سمیرا به همراه مهدخت و پیروز و پسر کوچکشان امیرسام وارد شدند وامیرسام خودش را در آغوش مانی انداخت وبا فریاد و شور و شوق کودکانه اش گفت: سلام دایی جووون...
    مانی بغلش کرد و قبل از اینکه جوابش را بدهد امیر سام گفت:دایی پلی استیشنت و روشن میکنی؟
    مانی: سلام سامی جونم...دایی قربون این قیافه ی چپولت...بذار اول برسی بعد...
    مهدخت گفت:اولا امیر سام اسم بچمو کامل بگو...ثانیا چپول خودتی...به بچه ی من توهین نکن...
    پیروز خندید و گفت: حلالزاده به داییش میره...
    مانی آه پر حسرتی کشید و گفت:کاش به من میرفت...حیف شد... بعدشم این کج و کولگیش و از مهری گرفته...چپول اونه دیگه...
    مهرداد با حرص گفـت:مهری جد و آبادته...هزار مرتبه اسم منو خلاصه نکن...
    مانی خنده ای از ته دل کرد و گفت:چیه حسودیت میشه نمیتونی اسم منو نصفه بگی...
    پیروز خندید و گفت: اسم تو که نصفه ی خدایی هست چیشو برداریم خلاصه بشه...
    مانی:آی آقا پیروز نذار واسه تو رو خلاصه بگم که اگه دو تا بشه هیچ صورت قشنگی نداره ها...
    فروغ:مانی دیگه بی تربیت نشو...
    مانی چشمکی به پیروز زد و گفت: شانس آوردی مادرزنت خیلی هواتو داره...
    پیروز باخنده گفت:خودم و بدبخت کردم...به خاک سیاه نشوندم... دخترشو گرفتم...باهام خوب نباشه...
    مهدخت با عصبانیتی ساختگی گفت:پیروز جان شب جایی داری بری...فکر یه جای خواب واسه خودت باش...
    پیروز:خوشبخت دو عالمم به قرآن...تاج سر هستن ایشون...
    مانی:ای زن ذلیل بدبخت...
    پیروز:شب میذاری اینجا بمونم...
    مانی خندید و گفت:نچ نچ...
    پیروز:پس ساکت شو و رو به مهدخت گفت:میدونستی برق چشمات تو خلوت تاریک قلب من به اندازه ی اشعه ی های خورشید گرم و سوزان وروشنایی بخشه...تو تنها ستاره ی شبهای...
    مانی میان حرفش پرید و گفت:وای دلم آشوب شد... دستشویی کجاست...
    همه از حرف او به خنده افتادند. واو هم با امیر سام به طبقه ی بالا رفت.
    همانطور که از پله ها پایین می امد رو به مهدخت گفت:این پسر تو منو فقط واسه خاطر پلی استیشنم دوست داره...
    مهرداد خندید و گفت:باز خوبه تو رو واسه خاطر یه چیزی دوست داره به من که اصلا محل نمیده...
    پیروز هم خندید و گفت:به من و مادرشم کاری نداره...
    مانی:امان از این اولاد نا خلف...
    احمد:ببین کی داره این حرف و میزنه...
    همه خندیدند و مانی رو به سمیرا و مهرداد گفت: شما دو تا هنوز باهم زندگی میکنین؟
    سمیرا با خنده گفت: پس چیکار کنیم؟جدا بشیم؟
    مانی لبخندی زد و گفت: من جای شما بودما مهرم ومیذاشتم اجرا مهری و مینداختم زندان و بعد تمام مال و منالشو برمیداشتم دِ برو که رفتیم...سفر دور دنیا...
    سمیرا همانطور که میخندید گفت:حتما رو پیشنهادت فکر میکنم...بد فکریم نیست نه مهرداد؟
    مهرداد نگاهی به مانی انداخت و گفت:فکت درد نگرفت؟یه دقیقه زبون به دهن بگیر...
    فروغ از آشپزخانه مانی را صدا کرد.
    مهرداد رو به پدرش گفت:بمیرم واستون چی از دست این میکشین؟
    احمد خندید و گفت:مهمون امروز و فرداست...پس فردا که رفت سر خونه زندگیش اون وقت باید از زنش بپرسی که چه جوری تحملش میکنه...
    پیروز:بیچاره زنش...
    فروغ از آشپزخانه گفت:پریسا صبرش زیاده مگه نه عروس گلم؟
    هاله ای از غم چهره ی مهرداد را پوشاند و خنده روی لبش ماسید سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
    پریسا لبخندی زد و گفت: بااجازتون برم لباسم و عوض کنم...
    مانی از آشپزخانه گفت: شما غصه ی زن منو نخورید جونش واسم در میره...خوشتیپ و خوشگل و خوش پوش وخوش قد و بالا و خوش اخلاق و خوش مشرب...فروغ میان حرفش آمد و گفت:بسه هی خوش خوش نکن...صفت دیگه ای نداری؟
    مانی:چرا ندارم...جذاب...شوخ طبع...مهربون...دیگه چی میخواد...آرزوی هر دختریم...
    مهدخت چشم غره ای رفت و گفت:خوشمزه بسه...چه از خود راضی هم هست...
    مانی سینی چای را رو میز گذاشت و گفت:بایدم از خود راضی باشم رویای دست نیافتی همه ی دخترام...
    مهرداد:اُهُ...کی میره این همه راهو؟
    مانی:خیلیا...شایسته ترین فرد ممکن برای هر دختر دم بختی هستم... چی فکر کردین... هرکی میخوره برداره...و خودش یک لیوان چای برداشت و نشست.
    فروغ با عصبانیت گفت:من اینطوری بهت گفتم تعارف کنی...خجالت بکش...
    مانی:غریبه که نیستن...دست و کمرشونم سالمه...نه خاله؟
    فریده فقط میخندید.
    مهرداد:مامان شما چه توقعاتی دارینا...
    پریسا خرامان خرامان از پله ها پایین امد ...همه با بهت و حیرت به او نگاه میکردند.یک تاپ دکلته ی مشکی تنگ به همراه جین فاق کوتاه مشکی جذبی پوشیده بود.
    احمد چشم غره ای به او رفت و به بهانه ی سیگار کشیدن از سالن خارج شد.
    مانی سرش را پایین انداخته بود و چایش را مزه مزه میکرد.جمع سنگین شده بود.پیروز و مهرداد با هم صحبت میکردند.
    وسمیرا و مهدخت از حرص صورتشان سرخ شده بود و آهسته با هم پچ پچ میکردند.
    فریده با تحسین به قد و بالای دخترش نگاه کرد و رو به فروغ گفت:پری از وقتی میره ایروبیک خیلی رو فرم اومده نه فروغ؟
    فروغ که از جو بوجود امده ناراضی بود لبخندی زد و گفت: اره...خیلی لاغر شده...
    پریسا به سمت مانی رفت که روی یک مبل دو نفره تنها نشسته بود.
    با لحنی پر عشوه گفت:یه کم برو اون ور تر منم بشینم...
    مانی سرش را بالا گرفت نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت:میخوای واست کمربند بیارم؟
    پریسا:نه واسه چی؟
    مانی:از بس که لاغر شدی شلوارت داره از پات میفته؟... یا نه کلا مدلشه؟
    پریسا از خجالت سرخ شد .اخم کرد وحرفی نزد.
    مانی با لحنی که حرص در آن موج میزد گفت:به هر حال اگه خواستی هم کمربند دارم هم کت...
    فروغ عصبی گفت: مانی...
    مانی خونسرد سرش رابه سمت مادرش چرخاند و گفت:بله ؟!
    فروغ که مانی را عصبانی دید حرفی نزد.و رو به پریسا گفت: پری جون...خاله...چرا نمیشینی؟
    پریسا با اخم گفت:اگه آقا اجازه بدن...
    مانی:این همه جا حتما باید اینجا بشینی؟
    پریسا با دلخوری به سمت مبل دیگری رفت و نشست.
    جمع ساکت بود وفریده هم سر سنگین رفتار میکرد .دیگر در رفتارش صمیمیتی نبود.
    پریسا سرش را پایین انداخته بود و هر از گاهی به احوالپرسی های مهدخت وسمیرا جواب های کوتاهی میداد.خودش هم از انتخاب لباسش پشیمان بود.
    فروغ ظرفهای کثیف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت.
    مهرداد اهسته گفت:مامان...
    فروغ: جانم ؟چیزی میخوای؟
    مهرداد:میخواستم باهاتون حرف بزنم...
    فروغ:راجع به چی؟
    مهرداد:مانی ...
    فروغ بی خیال پرسید: چی شده؟
    مهرداد: مامان...یه دقیقه بیا اینجا بشین...
    و او را به نشستن روی صندلی میز ناهارخوری داخل اشپزخانه دعوت کرد.
    فروغ:میگی چی شده یا نه؟داری جون به سرم میکنیا...کلی کار دارم بجنب...
    مهرداد:مامان واقعا میخوای پنج شنبه بری خواستگاری پریسا...
    فروغ: اووووو...حالا گفتم چی شده...خوب آره...مگه چیه؟
    مهرداد که کاملا آشفته بود چنگی در موهایش زد وگفت: بابا هم راضیه...
    فروغ از جایش برخاست ودوباره مشغول جا به جایی ظرفها شد و گفت:اون که حرفی نزده...نه گفته موافقم نه گفته مخالفم...حالا تو چرا جوش مانی و میزنی...بهت حرفی زده؟چیزی گفته؟

    مهرداد: نه...ولی خوب...

    فروغ: پس ولی و اما دیگه نداره...

    مهرداد میان حرف مادرش آمد و گفت: مامان مانی هنوز بچه است...فقط بیست ویک سالشه...دانشجوه...نه کار داره نه زندگی داره...نه مسئولیت سرش میشه...

    فروغ: بیفته تو خط زندگی مسئولیت پذیر میشه...

    مهرداد عصبی گفت: یعنی چی مامان؟! این حرفتون اصلا منطقی نیست...اینطوری هم خودشو هم پریسا رو بدبخت میکنه...بعدشم حرف یه عمر زندگی مشترکه...بچه بازی نیست که...مانی حالا حالا ها نمیتونه خودشو جمع وجور کنه چه برسه به یه نفر دیگه...پس فردا اگه بچه دار بشن چی...

    فروغ: تو چته مهرداد؟این حرفها رو جلوی مانی نزنیا...اون وقت راجع بهت فکرای ناجور میکنه...

    مهرداد متعجب پرسید:مثلا چه فکری؟

    فروغ: همین که تو نمیذاری به دختر مورد علاقه اش برسه...چون خودت نرسیدی...

    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:این چه ربطی داره آخه...

    فروغ با مهربانی نگاهش کرد و گفت: ببین مهرداد جان درکت میکنم...چون تو به پرستو نرسیدی از خانواده ی خالت دلگیری خوب این درست...ولی الان تو با سمیرا ازدواج کردی اونم رفت ایتالیا با یه پسر خارجی ازدواج کرده ،هرکدومتون زندگی خودتونو دارین... میدونم که هنوزم فراموشش نکردی ولی این موضوع هیچ ربطی به پریسا و مانی نداره...توهم به فکر سمیرا و زندگیت باش ...بهتره خودتو بکشی کنار و سد راه برادرت نباشی...پس فردا مانی بفهمه خیلی ناراحت میشه ها...

    مهردادکه از تعجب و حیرت خیره خیره مادرش را نگاه میکرد،گفت:چی میگین شما؟ مامان وقتی پرستو از ایران رفت من دیگه نه بهش فکر کردم نه بهش علاقه ای داشتم و الان هم یک سال ونیمه که به جز سمیرا به هیچ احد دیگه ای فکر نمیکنم...

    سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: به هر حال من و سمیرا و مهدخت و پیروز با این ازدواج 100%مخالفیم...

    خواست از آشپزخانه بیرون برود که در چهارچوب در ایستاد و گفت: مامان مانی حیفه ...پریسا لیاقتشو نداره...

    پسرت و دستی دستی بدبخت نکن...مانی و حروم نکنین...اگه تو این خونه به این بزرگی اضافیه بیاد خونه ی من قدمش رو تخم چشممه ولی اینقدر عجله نکنین...اگه آینده ی مانی براتون مهمه تباهش نکنین...

    سپس با عصبانیت از آشپزخانه خارج شد وفروغ را با دنیایی از چرا و تردید تنها گذاشت و به حیاط رفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 3 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم:

    سپس با عصبانیت از آشپزخانه خارج شد وفروغ را با دنیایی از چرا و تردید تنها گذاشت و به حیاط رفت.

    پیروز هم به دنبالش به حیاط رفت و کنارش روی نیمکت نشست و پرسید: چی شده؟حالت خوبه؟

    مهرداد:آره خوبم...

    پیروز:با مامان صحبت کردی؟

    مهرداد:آره...میگه الا و بلا پریسا...انگار قحطی دختر اومده و همین یکی از آسمون پرت شده پایین...

    پیروز: همه چیز و به مامان گفتی؟

    مهرداد: نه ...

    پیروز:چرا؟

    مهرداد: پریسا مثل دخترش میمونه چی برم بهش بگم؟

    پیروز:اصلا...اصلا... شاید اشتباه کردی...

    مهرداد:اشتباه مال دو بار اول بود...وقتی تعقیبش کردم.... وقتی با این چشمهای کور شدم دیدمش که رفت تو اون مهمونی هایی که... استغفرالله...و سرش را میان دستهایش گرفت.

    پیروز نفس عمیقی کشید و گفت:بیا به مانی بگو...

    مهرداد: میترسم پیروز...میترسم... اگه واقعا پریسا رو دوست داشته باشه... اگه واقعا عاشق باشه... اگه بفهمه داغون میشه...خرد میشه...

    پیروز:خوب با احمد خان صحبت کن...

    مهرداد: خودمم همین قصد و داشتم...فردا میرم شرکت...فقط دعا کن ختم به خیر بشه...سپس آه بلندی کشید.

    پیروز: دیگه چرا آه میکشی...

    مهرداد: بدجور نگران مانیم...روزایی که خودم داشتم یادم نرفته... تازه پرستو صادقانه بهم گفت:دوستم نداره و رفت پی زندگیش...ولی بازم چقدر خود خوری میکردم...چقدر شکسته شده بودم...اما پریسا داره خیانت میکنه...داره دروغ میگه... تو روش میگه دوست دارم اما پشت سرش هزار تا غلط دیگه میکنه...مانی اگه بفهمه...اگه یه بلایی سر خودش بیاره...وای خدا... حتی فکرشم مو رو به تنم سیخ میکنه...

    پیروز: آخه چرا چرند میگی...مانی پسر عاقلیه.

    مهرداد: پیروز مگه من نبودم؟! سپس با تمسخر ادامه داد:جراح قلب و عروق با بیست و هشت سال سن داشتم خودکشی میکردم...یادت رفته؟مانی که هنوزخیلی بچه است...

    پیروز:شاید پریسا بعد از ازدواج دست از این کاراش برداشت...

    مهرداد: وای نه...اگه ادامه بده چی؟اون موقع که دیگه بدتره...مانی سکته میکنه...اگه بفهمه من میدونستم و هیچی بهش نگفتم تف نمیندازه تو صورتم؟ نمیگه تو چه جور برادری هستی؟ مانی خیلی حساسه...خیلی...

    پیروز لبخندی زد و گفـت:اون سیب زمینی بی رگ حساسه؟

    مهرداد لبخند تلخی زد و آهی کشید و گفت: بریم تو زشته یک ساعته اومدیم بیرون...

    احمد: سلامت باشین...آره اتفاقا همه جمعن...جای شما خالی...اختیار دارین...

    مهرداد اهسته از سمیرا پرسید:بابا داره با کی حرف میزنه؟

    سمیرا: عمو محمود زنگ زده...یهو کجا غیبت زد؟

    مهرداد: رفتم با مامان صحبت کنم...

    مهدخت که روی مبل کناری نشسته بود گفت: چی شد؟

    مهرداد: مرغ یه پا داره...

    سمیرا با لحنی آرام بخش و مهربان گفت:من و مهدختم باهاش صحبت میکنیم...ان شا ا... حل میشه...تو خودتو ناراحت نکن...

    مهرداد لبخندی پر محبت به رویش پاشید و در دل گفت:چطور میتونم با وجود تو به کس دیگه ای فکر کنم...

    احمد : پس گوشی و یه دقیقه نگه دار...

    رو به فروغ گفت: محموده میگه این چند روز آخر هفته که تعطیله بریم شمال...موافقی؟

    فروغ با خنده ای بلند گفت: با سر...مگه اینکه داداشت به فکرتفریح من باشه...

    احمد خندید و گفت:دستت درد نکنه فروغ خانم...و رو به بچه ها گفت:شماها هم که میاین دیگه؟

    مهرداد:آخ...بابا گفتی...دلم لک زده واسه دریا... ولی با بیمارستان باید صحبت کنم...فردا خبرشو میدم بهتون...

    مهدخت: بابا ما قراره بریم اصفهان...یه سری به خانواده ی پیروز بزنیم...

    پیروز: حالا اگه دوست داری میریم شمال...

    مهدخت: پس اصفهان چی؟

    پیروز:فرصت زیاده...

    مهدخت:نه نه...همین بریم اصفهان...

    پیروز نگاهی به چهره ی مشتاق مهدخت انداخت و گفت:اصلا هم میریم شمال هم اصفهان...خوبه؟

    مهدخت باسرخوشی خندید و دستانش را محکم به هم زد و گفت:عالی میشه...

    مهرداد:اینجوری که همش تو راهین...

    پیروز:چون از قبل برنامه داشتیم بریم سفر کشیک هامو ردیف کردم یه چند روز بیشتر مرخصی میگیرم...طوری نیست...

    احمد:خوب این عالی شد...و رو به فریده گفت: شما هم که حتما میاین دیگه؟

    فریده: نه دیگه مزاحم نمیشیم...

    احمد خندید و گفت:مزاحم چیه خانم...شما سرورین...محمودم خیلی اصرار میکنه...فرزاد چی؟ از برنامه ی اون خبر ندارین؟

    فریده:نه والله...

    احمد دوباره گوشی را به دست گرفت و گفـت:داداش هنوز هستی؟

    محمود:بگو احمد جان...

    احمد: همه میان...فقط فرزاد و مهرداد تکلیفشون مشخص نیست...از طرف شما کیا میان؟

    محمود: بهزاد وبهنام و خانمش و شهلا هم شاید بیاد...یعنی چی تکلیفش مشخص نیست بهش بگو باید بیاد ...

    احمد:کی قراره راه بیفتیم؟

    محمود:سه شنبه ساعت 3صبح جلوی خونه ی شما همه جمع بشن...راه از اون جا نزدیکتره...به آقا فرزاد هم خودم زنگ میزنم....

    احمد: حالا چرا اینقدر زود داداش؟

    محمود:آخه بد جور ترافیک میشه...جاده های شمال و که میشناسی...حالا میخوای دیرتر ولی خوب تو جاده میمونیم دیگه... امری نیست؟

    احمد: باشه داداش هر چی شما بگین...عرضی نیست...سلام برسونین...خدانگهدار...

    محمود:بزرگیتو میرسونم...قربانت...خداحافظ...

    احمد: خوب اینم از این...عزا گرفته بودم این چند روزه رو چیکار کنیم...راستی فروغ محمود قرار رفتن و اینجا گذاشته ساعت سه صبح...

    فروغ که خوشحال بود گفت:بیان قدمشون سر چشم...

    احمد نگاهی به چهره ی گرفته ی مانی انداخت و گفـت:چته مانی؟خوشحال نشدی؟

    مانی با دلخوری گفت:من اینجا بوقم؟یه نظر از من نمیتوین بپرسین؟شاید نتونم بیام...کارداشته باشم...

    احمد: تو که علاف خدایی هستی...

    مانی:پس لازمه به عرضتون برسونم بنده نمیتونم بیام...

    مهرداد با خنده گفت: اُ هُ...آقا چه کلاسی هم میذارن...شما قرارای اداریتونو صورت جلسه نکردین یا کشتیاتون رو آب مونده که نمیتونیم از حضورتون بهره ببریم... وبا صدای بلند خندید...

    پیروز همانطور که میخندید گفت:جلسه هاش و سمیناراش عقب میفته...مراقب باش حساب کتابای کارخونه هات قره قاطی نشه...

    مانی:هرهرهر... چتونه؟ و رو به پدرش گفت:جدا نمیتونم بیام...با دوستام قرار گذاشتیم بریم کیش...بلیتمونم گرفتیم...شرمنده...

    احمد با دلخوری گفت:لال بودی تا حالا...

    مانی: به من چه وقتی منو جز ادم حساب نمیکنین...

    مهدخت با تردید نگاهش کرد و گفت:اینقدر دروغ نگو...

    مانی از پله ها بالا رفت و پس از چند دقیقه برگشت.بلیتش را روی میز گذاشت و بگفت:بفرمایید...اینم سند...

    احمد دست برد بلیت را برداشت و همانطور که نگاهش میکرد گفت:پرواز 486 روز سه شنبه ساعت 9 صبح...

    مهدخت:ببین چه جوری پولای بابا رو حیف و میل میکنی...

    مانی: بعد عمری خواستیم یه جایی بریما...

    پریسا: حالا جدا نیمخوای بیای؟بدون تو که خوش نمیگذره...

    مانی:حالا این دفعه رو بدون من برین...تا قدرمو بیشتر بدونین...

    مهرداد:خوبه...خوبه...بهتر...ات فاقا نیای بیشتر خوش میگذره...

    مانی:میبینیم...

    مهدخت:چه خودتو تحویل میگیری...جنابعالی بمیری هم هیچ کس ککش نمیگزه...خیالت تخت...

    مانی از جایش بلند شد و دنبال مهدخت کرد و به شوخی میخواست او را بزند...مهدخت هم با خنده و سر و صدا دور مبلها می دوید...

    بعد از خداحافظی از مهمانان مانی خسته از پله ها بالا میرفت.

    فروغ:کجا شازده؟وایسا کمک...همینطوری سرت و انداختی پایین داری میری...

    مانی با لحنی خواب آلود گفت: فروغ جون تورو خدا...دارم میمیرم...سهم منو بذار باشه بعدا جمع میکنم...

    فروغ: بیخود...سریع بیا کمک...احمد آقا تشریف بیارین...مانی جاروبرقی بردار سالن و جارو بکش...احمد تو هم پیش دستی و ظرفهای کثیف بیار تو اشپزخونه...

    مانی بی حوصله از پله ها پایین آمد و مشغول جارو کشیدن سالن شد...

    احمد وارد آشپزخانه شد و گفت:میذاشتی بره بخوابه...خیلی خسته بود...

    فروغ:نترس از کار کردن کسی نمیمیره...از الآنم تنبلی یادش نده پس فردا زن گرفت دست به سیاه و سفید نمیزنه... زن بدبختش باید همه ی کاراش و بکنه...راستی پنج شنبه که میخواستیم بریم خواستگاری پریسا چی؟

    احمد:حالا فرصت زیاده...پنج شنبه ی هفته ی دیگه...

    فروغ:من میگم تو شمال که داداشت اینا هم هستن همونجا کارو یه سره کنیم...

    احمد که حوصله ی بحث را نداشت گفت:فروغ جان حالا تو چه اصراری داری...مانی که در نمیره...بذار یه فرصت بهتر...منم رفتم بخوابم...شب به خیر...

    آخرین باری که به ساعت نگاه کرد نزدیک سه صبح بود روی کاناپه نشست تا کمی خستگی در کند امامتوجه نشد کی خوابش برد.

    در پارکینگ مدام به دنبال پلاک آشنای ماشین او چشم می چرخاند...نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:حتما ماشینش خراب شده... وارد کلاس شد با چشم به دنبالش میگشت...وقتی او را ندید آهی کشید و سرجایش نشست.

    تینا:علیک سلام...

    هستی با صدایی آهسته گفت: سلام...

    تینا:چته بابا...صبح اول صبحی...عصا قورت دادی؟

    هستی:ول کن تینا...حال ندارم...

    تینا:آخه چرا...

    هستی:همیشه این موقع اومده بود...

    تینا:ای خدا از دست تو...شاید ساعت بعد بیاد...شایدم خواب مونده...آدمیزاده دیگه...

    هستی:اگه بلایی سرش اومده باشه...اگه اصلا نیاد چی؟اون وقت تا یکشنبه ی دیگه نمیبینمش...

    تینا:به جهنم...اَه...

    هستی بغض کرده بود...و چشمهایش پر از اشک شد.

    تینا:دیوونه چرا اینجوری میکنی...الان سه میشه...عجب خری هستیا...

    هستی:اگه امروز نیاد تا یه هفته نمیبینمش...میفهمی...تینا خواست دلداریش بدهد که استاد آمد و هر دو مجبور به سکوت شدند.

    به زور چشمهایش را باز کرد...تمام بدنش کوفته شده بود تا صبح نشسته روی مبل خوابیده بود...آهسته ازجایش بلند شد.از شدت درد کتف چپش لحظه ای نفسش بند آمد...آهسته از پله ها بالا رفت و به حمام آب گرم پناه برد.کلاس 8 صبحش را از دست داده بود نگاهی به ساعت انداخت و با خودش گفت:تا ده میتونم بخوابم...ساعت را روی ده کوک کرد و دراز کشید...پشتش هنوز درد میکرد...اما خیلی زود خوابش برد.

    هستی و تینا روی صندلی های جلوی بوفه نشسته بودند.

    تینا:آخ که مردم از گشنگی...بخور دیگه...تا آخر عمرت هم بگردی یه همچین کیک و شیرکاکائویی گیرت نمیاد ها... بخور تا از دستت نرفته...

    هستی با بغض گفت:امروز دیگه نمیاد...

    تینا:میذاری کوفت کنم یا نه...خفم کردی...از اول صبح میاد نمیاد راه انداختی...گوربه گوربشه الهی...

    هستی به تندی نگاهش کرد و گفـت:دهنت و ببند...

    تینا: خوب بابا...نکشی خودتو یه وقت...

    و ابروهایش در هم گره خورد.

    هستی پشیمان از لحنش گفـت:معذرت...اصلا نمیفهمم چی میگم...ببخشید...تینا جون میبخشی؟

    تینا:خوب بگو چیز خوردم تا ببخشم...

    هستی:دیگه پررو نشو...

    تینا با صدای بلند خندید و هستی هم از خنده ی او لبخندی به لب آورد .

    تینا: هستی یادم بنداز دو رکعت نماز شکر بخونم...

    هستی:واسه چی؟

    تینا: بالاخره خندیدی...

    هستی:لوس ِ بی نمک...

    تینا نگاهش را به پشت سر هستی دوخت و در همان حال گفت: اگه یه چیزی بهت بگم چی بهم میدی...

    هستی سرش را بالا گرفت و گفت:تا چی باشه...

    تینا: مثلا بگم همین الان پشت سرت واستاده و داره با دوستاش خوش و بش میکنه...

    هستی با هیجان به عقب برگشت آنقدر گردنش را سریع برگردانده بود که حس میکرد رگهای گردنش پاره شدند با این حال لبخندی عمیق روی لبهایش نشست و زیر لب زمزمه کرد:خداروشکر...

    همانطور که نگاهش میکرد به سمت آنها آمد با لبخندی که هیچ وقت از لبهایش دور نمیشد گفت:سلام خانم ها...صبحتون به خیر...

    هستی آنقدر مبهوت چهره اش شده بود که نه از جایش برخاست نه پاسخش را داد.تینا که به احترام او از جایش برخاسته بود با تک سرفه ای هستی را متوجه خود کرد...

    هستی با هول از جا بلند شد و گفت:سلام آقای مقدم...حالتون چطوره...

    مقدم:تشکر...شما خوبین؟ببخشید مزاحم اوقاتتون شدم...جزوه هاتونو آوردم...صحیح و سالم خدمت شما... و جزوات رو به سمت هستی گرفت.

    نگاه هستی در چشمان سیاه پر از جذبه ی پسرک ثابت ماند...چقدر چشمهایش نافذ بود در عین حال معصوم و زیبا و هستی چقدر این معصومیت و پاکی را که در حصار مژه های بلند و سیاه در دام بود را دوست داشت... مقدم که از نگاه خیره ی او معذب بود نگاهش را از او برگرفت و سرش را پایین انداخت و چشم به زمین دوخت.تینا جزوه ی هستی را از دست مقدم که تا آن موقع در هوا نگه داشته بود گرفت و گفت:خیلی ممنون زحمت کشیدید.مقدم با خداحافظی کوتاهی خیلی سریع از آنها دور شد.

    تینا نفس عمیقی کشید و گفــت:چته هستی؟معلومه داری چه غلطی میکنی؟میخوای تابلو بشی...هرچد که الآنم هستی...آخه ضایع این چه طرز نگاه کردنه...طفلکی اصلا نفهمید چیکار کرد...تو رو خدا یه ذره مراقب رفتارت باش...دِ آخه به فکر خودت نیستی فکر من باش...تو آبروی منم داری میبری...از دست تو نمیتونم تو چشم بچه ها نگاه کنم...تو کل دانشگاه شدیم سوژه...

    هستی بی توجه به وراجی های تینا که یک بند پشت سرهم حرف میزد وگفـت: چشمهاش...چشمهاش آخر سر منو میکشه...

    تینا سرش را بالا گرفت و گفت: ای خدا من چه بدی در حق تو و خلق تو کردم که جواب منو اینطوری دادی...من با این بنده ی زبون نفهمت چیکار کنم؟ خودت راه خیر و صلاح و نشونم بده...سپس نگاهش را به هستی دوخت وگفت: به این وقت عزیز قسم...خدا هم تو خلقت تو مونده...پاشو ببینم...پاشو بریم تو کلاس که به اندازه ی کافی اعصاب منوبه هم ریختی آبرومو بردی...اه...از دست تو...

    هستی نگاهی به تینا انداخت و گفت:چته تو؟چی میگی؟

    تینا:من چمه؟من چی میگم؟هیچی عزیزم...مجنون باید جلوی تو لنگ بندازه...آبروی هرچی دختره داری میبری تازه میگه چی میگی...بنازم روتو هی...بنده ی مجنون و عاشق خدا من به نمایندگی از طرف همه ی دخترها مجوز قتل تو رو دارم...چی فکر کردی...آبرو واسه ی من و هم جنسام نذاشتی...اه...خدا لعنتت نکنه...نفهمیدی دوستاش چقدر چپ چپ نگاهمون کردن...شدیم مسخره ی خاص و عام... بعد تو بگو...دهانش را کج کرد و گفت:چشمهاش...چشمهاش...

    هستی نفس عمیقی کشید و گفت:چیه جرمه عاشق شدم؟چیکار کنم وقتی میبینمش مخم قفل میشه...اصلا نمیتونم خودم و کنترل کنم...چشمهاش جاذبه داره انگار یکی زورم میکنه که مستقیم زل بزنم تو چشمهاش...وای تینا...نمیدونی چقدر حال خوبی دارم...

    تینا:بسه بسه...هر دفعه همین دری وریا رو تحویلم میدی...ملت میرن عاشق شخصیت، منش، رفتارو کردار یه نفر میشن این واسه ی من رفته عاشق یه جفت چشم شده...من میخوام بدونم پس فردا یارو کور شد بازم همین حرفها رو میزنی یا میری دنبال یه جفت چشم دیگه...

    هستی که سرحال شده بود با صدای بلند خندید و گفت:نمیدونم شاید...خدا نکنه چطور دلت میاد این حرف و بزنی؟

    تینا هم خندید و گفـت: خاک تو سر بی عقلت کنم...پس خواهش میکنم هی راه نرو بگو عاشقم عاشقم...جنابعالی هوس باز تشریف دارین...خواهشا اسم عشق و لکه دار نکن...

    هستی: تو فکر میکنی منو دوست داشته باشه؟

    تینا نگاهش کرد و گفت:میدونی که نامزد داره...

    هستی با بغض گفت: میدونم...

    تینا: دست از سرش بردار...بذار زندگیشو بکنه...به خدا اینجوری که تو با نگاهت قورتش میدی من به جای اون هزار بارمیمیرم و زنده میشم...تا حالا هم خیلی آقایی کرده چیزی بهت نمیگه...

    هستی: پس من چیکار کنم؟

    تینا نفس عمیقی کشید و گفت:فراموشش کن...به همین راحتی...

    هستی پوزخندی زد و گفت: راحتی...خیلی وقته طعمش از یادم رفته...

    تینا با ناراحتی گفت:هستی خره...تو چی کم داری...خوشگل نیستی که هستی...خانواده دار و اصیل نیستی که هستی...خرپول نیستی که هستی...یه دوست خوب مثل من نداری که داری...خیلیا آرزوی تو رو دارن اون وقت تو...چی بهت بگم آخه من...

    هستی: اگه خوبم...اگه همه منو میخوان...پس چرا اون منو نمیخواد...پس چرا آرزوی اون نیستم...هان؟چرا؟چرا تینا؟

    تینا سکوت کرد...هستی آب دهانش را فرو داد وگفت:یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستش و بهم بگی؟

    تینا: خداوکیلی تا به حال از من دروغ شنیدی؟واقعا که...

    هستی:ببخشید منظوری نداشتم...حالا بپرسم؟

    تینا:بگو دیگه جون به سرم کردی...

    هستی:به نظرت اون از من سر تره؟

    تینا ناله کنان گفت:ای خدا...من تقاص کدوم گناهو پس میدم...هستی به چه چیزایی فکر میکنی...بیا بریم سر کلاس دو ساعته عین مرغ تو راهرو واستادیم...

    هستی ملتمسانه گفت:خواهش میکنم...جوابمو بده...خیلی واسم مهمه...

    تینا:تو از اون خیلی سر تری و بهتری...خیالت راحت شد...

    هستی:مسخره...محض راحتی خیال من جواب نده...حرف دلت و بزن...صادقانه...

    تینا کلافه به دیوار تکیه داد و گفت:صادقانه بگم... دست از سر کچل من برمیداری؟واسه امروز این بحث شیرین و فصیح و به اتمام میرسونی؟

    هستی چشم غره ای رفت و گفت: تو جواب دادی که از من جواب میخوای؟

    تینا:پس بمون تو خماریش...

    هستی:باشه...باشه...شوخی کردم...آره دیگه امروز حرفشم نمیزنم...خوبه؟

    تینا:این شد حرف حساب...تک سرفه ای کرد و گفت:اگه واقعیتش و میخوای به نظر من جفتتون بهم میاین...یعنی به نظرم خیلی زوج ایده آلی میشین...اون پسرخیلی خوش تیپ و جذابیه از سر و ریختش که تابلوه مثل شماها خر پوله والبته خیلی مودب تر از تو...حجب و حیا و شرمم حالیشه...مثل تو نیست شیش ساعت زل بزنه تو چشمهای کسی... تو هم که با ارفاق و سی درصد تخفیف به خاطر ایام عید خیلی نازی...مبارکتون باشه...پیر شین به پای هم...والسلام.دیگه راجع بهش حرف نمیزنیم...حالا هم بیا بریم سر کلاس...نیشتم ببند لطفا...

    هستی دست تینا را به دست گرفت و با هر گام که به کلاس نزدیک میشد لبخندش عمیق تر میگشت.

    مانی نگاهی به اطرافش انداخت...از سکوت خانه فهمید که مادرش نیست...خواست به اتاقش برود که نورقرمز کمرنگی که از زیر در اتاق خواب پدر و مادرش بیرون میزد نظرش را جلب کرد...چند ضربه به در زد و وارد شد.

    به جزنور آباژور و چند شمع در اطراف اتاق روشنایی دیگری وجود نداشت...موزیک ملایمی در حال پخش بود...وارد اتاق شد ومادرش روی زمین درست پایین تخت دراز کشیده بود و تمام صورتش را با ماده ی سفید ی پوشانده بودو دو خیار که حلقه ای بریده شده بود روی چشمهایش قرار داشت...به این کارهای فروغ عادت داشت...نفس عمیقی کشید چند بار آهسته مادرش را صدا کرد اما فروغ خواب بود. شمع ها را برداشت وبیرون از اتاق خاموششان کرد...پارچه ای را روی بالش مادرش انداخت تا حین غلت زدن ماسکش روبالشی را کثیف نکند تجربه اش را داشت دفعه ی قبل هم که مادرش را با صورت ماسکی روی تخت گذاشته بود به خاطر کثیف شدن رو بالشی دو روز با مانی حرف نزد...آهسته از روی زمین بلندش کرد و روی تخت خواباند پتو را تازیر گردن رویش کشید...ضبط و آباژور را خاموش کرد و از اتاق خارج شد.

    احمد تازه به خانه رسیده بود.

    احمد:صابخونه...کسی نیست؟

    مانی:سلام پدر گرامی...حالتون چطوره؟

    احمد:علیک سلام...مادرت کجاست؟

    مانی چشمکی زد و گفت:مامان و میخواین چیکار من که هستم...پوستمم از مامان نرم تر و سفیدتره و لطیف تره...امتحانش ضرر نداره ها...

    احمد:پدرسوخته...بگو مادرت کجاست؟

    مانی:خوابیده...فقط رفتین تو اتاق سنگکوپ نکنین...متاسفانه اصلا تو وضع ایده آلی نیست...

    احمد:چی شده مگه؟.

    مانی:یواش برین که مادموزال خواب تشریف دارن...

    احمد پس از لحظه ای به آشپزخانه برگشت و گفت: من نفهمیدم چه خیری از این ماسک گذاشتن دیده که هر روز هر روز خودشو عین مومیایی درست میکنه...

    مانی:خوب پوستش صاف و لطیف میشه...نرم میشه...شما هی رابه را میری سلمونی 10 تیغ میکنی...یادتون رفته...حالامامان بیچاره ی ما یخده ماست و خیار و فلفل حروم میکنه...بهتر از پول حروم کردن تو آرایشگاه و پیرایشگاه که....

    احمد چشمهایش را ریز کرد و گفت:واسه ماست و خیار و فلفل پول ندادم؟

    خواست گوشمالیش بدهد که مانی دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و احمد را منصرف کرد.

    احمد به اطراف نگاهی انداخت و گفت:شام مامم یختی...آره؟

    مانی:شام...آما شام... باید دستپخت پسرتون و میل کنید...

    احمد لبخندی زد و پشت میز نشست و گفت:حالا چی درست کردی؟

    مانی:بیف اِسترا نیمرو با سس گوجه فرنگی...چطوره؟

    احمد خندید و گفت:فقط امیدوارم قابل خوردن باشه...کارمون به بیمارستان و درمونگاه نکشه...

    لقمه ی اول را که در دهانش گذاشت گفت:هوووووم...نه مثل اینکه اینکاره ای...خوشمزه است...

    مانی لبخندی زد و گفت:نوش جان...هنراییه که تو پادگان یادمون دادن...

    احمد خندید و گفت:مگر همین املت درست کردن و تو پادگان یاد گرفته باشی...

    بعد از صرف شام...مانی ظرفها راداخل ماشین ظرفشویی گذاشت و احمد چای دم کرد.

    مانی:خوب با من کاری ندارین؟

    احمد:کجا؟

    مانی:برم بخوابم دیگه...

    احمد:هنوز که سر شبه...به قول خودت مرغا هم الان نمیخوابن...

    مانی:امروز خیلی روز خسته کننده ای بود...دیشب هم که اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم بردتا صبح نشسته خوابیده بودم...هنوزم پشتم درد میکنه...حالا میذارین برم؟

    احمد: ما اگه از پسرمون خواهش کنیم که دو کلوم مردونه با ما صحبت کنه...رد میکنه؟

    مانی تعظیم کوتاهی کرد و گفت:اینجانب مخلص دربست شماست..بفرمایید...بنده مطیع اوامر شمام...

    احمد:پس دو تا چایی بریز بیا تو سالن منتظرتم...

    مانی سینی چای را روی میز گذاشت و خودش هم مقابل احمد شست و گفت:بفرمایید اینم یه چایی خوش طعم و خوش عطر وقند پهلوی دیشلمه...

    احمد:شامی که بهم دادی بدک نبود...چاییتم که خوش رنگه...دیگه وقتشه که واست جهاز اماده کنم...

    مانی با صدای بلند خندید و گفت: پس برم چادرعروسیم و بدوزم؟

    احمد هم همراه او خندید و پس از لحظه ای حرفهایش را در ذهن مرتب کرد و گفت:زیاد وقتت و نمیگیرم...خسته هم هستی...حوصله ی حاشیه رفتن هم ندارم میرم سر اصل مطلب...بعد از لحظه ای سکوت نگاهی به چهره ی منتظر مانی انداخت و پرسید:تو به پریسا علاقه داری؟

    مانی:نباید داشته باشم؟

    احمد:پس دوستش داری...

    مانی:خوب معلومه...

    احمد:چرا؟

    مانی:چون دختر خالمه...مثل خواهرم میمونه...

    احمد خندید و گفت:منظورم از دوست داشتن یه چیز دیگه بود...

    مانی:یعنی چی؟مگه دوست داشتن چندتا مفهوم داره؟خوب چرا دوستش نداشته باشم...مگه در حقم بد کرده که بخوام ازش متنفر باشم؟

    احمد: منظورم اینه که به عنوان همسر آینده ات دوستش داری یا نه؟

    مانی لبخندی زد و گفت:آهان...از اون لحاظ...

    احمد انگشتش را در چال گونه ی مانی که وقتی میخندید هویدا میشد فرو کرد و گفت: آره پدر سوخته از این لحاظ...

    مانی: خوب آخه چی بگم؟

    احمد جدی شد و گفت: یعنی چه؟حرف دلتو بزن...

    مانی: من نمیدونم...

    احمد با مهربانی نگاهش کرد و گفت:با من راحت باش...

    مانی خونسرد گفت: من خیلی راحتم...

    احمد: پدر صلواتی...یه ذره خجالت بکش...

    مانی: ای بابا...بالاخره چیکار کنم...خجالت بکشم یا راحت باشم؟

    احمد: راحت باش و در عین حال یه خرده شرم وحیا هم داشته باش...

    مانی:چند تا کارو همزمان انجام بدم؟

    احمد خندید و گفت:هیچی بابا...راحت باش ... جواب منو ندادی؟

    مانی: جواب دادم دیگه...نمیدونم...

    احمد:بچه جون ...مگه میشه آدم ندونه که ته دلش چی میخواد...

    مانی: خوب پریسا دختریه که...که... نمیدونم میشه بهش گفت خوب یا نه...ولی در کل...مهربونه...قیافش هم بد نیست...اما من واقعا نمیدونم...یعنی اصلا...من اصلا...من تا حالا اصلا به ازدواج و تشکیل زندگی و اینا...به این جورچیزا فکر نکردم که بخوام بدونم...

    احمد به لحن بچه گانه ی مانی خندید و گفت: حالا بر فرض که بخوای فکر کنی...پریسا رو انتخاب میکنی؟

    مانی پس از لحظه ای فکر نفسی کشید و گفت:فعلا که مجبورم...

    احمد اخمی کرد وگفت: چرا اجبار؟

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت: چون سند من و اون از بچگی به نام هم خورده...پریسا هم خیلی راجع بهش باهام حرف زده و واسه خودش یه عالمه رویا ساخته...منم نمیتونم...یعنی نمیشه...دلم نمیاد دلشو بشکنم و بعد بیست سال بهش بگم نمیخوام و بزنم زیر همه چیز وتمام آرزو ها و رویاهایی و که تا الآن داشته رو نقشه بر آب کنم...

    احمد:پس خودت چی؟نظر خودت مهم نیست؟

    مانی: کی میگه مهم نیست...اگه به من باشه و فقط پریسا تنها دختر روی زمین باشه محاله باهاش ازدواج کنم...بعدشم مگه من دِل...و ادامه ی حرفش را خورد و سکوت کرد و سرش را پایین انداخت...

    احمد خندید و گفت:خوب تو هم دل داری دیگه...همینو میخواستی بگی؟

    مانی سکوت کرد.

    احمد خندید:گفتم شرم و حیا ولی زیادیش هم خوب نیست...

    ومانی بازهم ساکت بود.

    احمد کمی از چایش را سر کشید و گفت: کسی تو زندگیت هست؟

    مانی:میشه واسه امشب بس باشه؟

    احمد نگاهی به چشمان درشت و کشیده ی مانی انداخت ...از شدت خستگی نیمه باز و سرخ بود...اما برق خاصی که در چشمانش میدرخشید کاملا مشخص بود...در دل گفت: چرا تا به حال نفهمیدم؟

    لبخندی زد و دستی به موهای پسرش کشید و گفت: پس منتظر میمونم تا خودت واسم تعریف کنی...باشه؟

    مانی هم لبخندی زد و آهسته از جایش بلند شد و به سمت پله ها رفت.روپله ی سوم ایستاد و گفت:پس فروغ جون چی؟

    احمد:خودم با مادرت حرف میزنم...نگران نباش...شب به خیر.

    مانی لبخندی زد و گفت: مرسی بابا... شب به خیر... و خیلی سریع از پله ها بالا رفت...

    احمد سرش را به پشتی مبل تکیه داد.لبخند عمیقی روی لبهایش جا خوش کرده بود.باورش نمیشد پسر کوچولویی که تا دیروز خودش و فروغ از حضورش اظهار ناراحتی کرده بودند و خواستار از بین رفتنش بودند حالا عاشق شده باشد.مانی یک پسر نا خواسته بود که شش سال بعد از تولد مهدخت حضورش را با از حال رفتن های پیاپی فروغ اعلام کرد...و وقتی فروغ متوجه این مهمان ناخوانده شد تصمیم به نابودی اش گرفت و احمد هم طبق معمول هیچ واکنشی نسبت به خواسته ی فروغ نشان نداد آنقدر همسرش را دوست داشت که نسبت به تمام خواسته هایش سر تعظیم فرود آورد ومخالفتی نکند فروغ هم با خوردن انواع و اقسام داروها و تزریق ها موفق به سقط جنینش نشد که نشد حتی روشهای سنتی هم نتوانست تصمیم این بچه برای زنده ماندن را عوض کند. و این کوچولوی نا خواسته مصر به تولد و پا گذاشتن به این وادی بود. چهار ماه تلاش فروغ برای سقط واز بین بردن مانی به جایی نرسید و دیگر کاری هم از دست هیچ کس ساخته نبود... و او مجبور بود با این حقیقت که فرزند دیگری در راه دارد و باید از نو روی فرم اندامش کار کند کنار بیاید اما سه ماه بعد فروغ کاملا اتفاقی از پله ها به پایین پرت شد و مانی هفت ماهه و نارس به دنیا آمد.هیچ پزشکی به زنده ماندن او امیدی نداشت و فروغ و احمد هم که از اول این بچه را نمیخواستند مرگ و زندگیش برایشان فرقی نمیکرد واحمد به خاطر بازیابی روحیه ی فروغ بعد از هفت ماه بارداری و تولد یک بچه ی نارس تصمیم به سفر گرفت و به همراه مهدخت و مهرداد یک ماه نزد برادرش حمید به آلمان رفتند.پس از بازگشتشان متوجه شدند پسر کوچکشان به طرز معجزه آسایی هنوز زنده است... و وقتی اولین بار فروغ او را در آغوش گرفت و به چشمهای درشت و سیاه پسرش که با نگاهی کنجکاو و مبهم به او خیره شده بود نگاه کرد مهرش به دلش افتاد با تمام ریزنقشی اش چشمان درشت و افسون کننده ای داشت لبخندی زد و رو به احمد گفت: حالا اسم این کوچولوی لجباز ودنیا دوست و چی بذاریم؟

    احمد خندید و گفت:یه اسمی که بهش بیاد...تا حالا که مونده پس از حالا به بعد هم میمونه...

    فروغ: تو چی پیشنهاد میکنی؟

    احمد:مانی چطوره؟

    فروغ با صدای بلند خندید و گفت:عالیه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    فروغ با صدای بلند خندید و گفت:عالیه...

    صدای تلفن باعث شد به خودش بیاید.---

    احمد:بله...

    مهرداد:سلام بابا...حالتون خوبه...مانی،مامان خوبن؟

    احمد:سلام پسرم...خوبن...سمیرا چطوره؟

    مهرداد:سلام میرسونه...چی شد؟با مانی صحبت کردین؟

    احمد:آره....ولی نه راجع به اون چیزایی که بهم گفتی...اونم خیلی مشتاق نیست...به قول خودش نمیدونه...

    مهرداد خندید و گفت:یعنی چی نمیدونه...یا رومی روم یا زنگی زنگ دیگه...

    احمد هم خندید و گفت: مهرداد این پدر سوخته خودش یکیو تو چنته داره و بروز نمیده...

    مهرداد همچنان میخندید و گفت:همه چی یه طرف عشق و عاشقی مانی هم یه طرف...

    احمد: چیه...امشب خیلی سر حالی همش میخندی...

    مهرداد: بده که میخندم...شما دوست ندارین شاد باشم؟

    احمد:این چه حرفیه پسرم...همیشه بخندی...خدا رو هم شکر میکنم...خیالت از بابت مانی راحت باشه اون جوری شیفته و واله ی پریسا نیست...

    مهرداد با خنده گفت: خبر خوش بهم دادین منم یه خبر خوش دارم...

    احمد با هیجان گفت:مرخصیت جور شد...شما هم شمال میاین؟

    مهرداد باز هم خندید و گفت: اون که آره ...نمیدونستم از اومدن ما اینقدر خوشحال میشین...

    احمد:مهردادچه خبره که اینقدر خوشحالی؟

    مهرداد:نمیگم...حدس بزنید...

    احمد:اذیت نکن...بگو ببینم چه خبر شده...

    صدای سمیرا آمد که گفت:اِ مهرداد... پدر جون و اذیت نکن...

    احمد:عروس گلم راست میگه...بگو جون به سرم کردی...

    مهرداد: تبریک میگم بابا...

    احمد کلافه گفت: واسه چی؟آخه بگو جریان چیه...بعد تبریک بگو...

    مهرداد:تبریک واسه این که شما تا 8 ماه دیگه صاحب یه نوه ی دیگه میشین...

    احمد با سرخوشی گفت:دروغ میگی...مهدخت حامله است...پس چرا خودش زنگ نزد...

    مهرداد با دلخوری گفت:ببخشید فقط مهدخت بچه ی شماست؟

    احمد لحظه ای سکوت کرد و با چشمهایی پر از اشک شوق گفت:تو...تو...داری پدر میشی؟

    مهرداد با همان دلخوری گفت:بله...واقعا که...

    احمد با صدایی که از خوشحالی میلرزید اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:الهی قربونت برم...ببخشید باباجون...از خوشی اشتباه کردم...الهی فدات بشم...مهرداد جان تبریک میگم...ان شاا... براتون خوش قدم باشه...

    مهردادبا خنده گفت:خوب واسه خودتون بابابزرگ میشین ها...

    احمد:گوشی و بده به عروسم...

    مهرداد:اِ به این زودی پدر بچه رو از یاد بردین...حسودیم میشه ها...

    احمد بدون آنکه خنده از لبهایش جدا شود گفت:بیخود...گوشی و بده به عروسم...تو چه کاره ای...

    مهرداد:ای روزگار چه دنیایی شده...پس از من خداحافظ...

    احمد زیر لب خدا را شکر میکرد...صدای سمیرا را شنید که گفت:وای نه...من خجالت میکشم...

    مهردادهمانطور که میخندید گفت:عزیزم...خجالت نداره که...بیا...بیا صحبت کن...بابا پشت خط منتظرته...

    سمیرا با صدایی آهسته گفت:سلام پدر جون...

    احمد:سلام عروس قشنگم...مامان کوچولو...حالت چطوره...خوبی عزیزم...

    سمیرا با صدایی که از روی شرم آهسته به گوش میرسید گفت:مرسی...شما و فروغ جون خوب هستین...مانی خان خوبن؟

    احمد:وای که فروغ جون و مانی خان بفهمن چه خبره...خونه رو میذارن رو سرشون...حیف که جفتشون خوابن و منم اعصاب قرقرهاشونو ندارم وگرنه بیدارشون میکردم...

    سمیرا:نه تو رو خدا بیدارشون نکنین...خیلی سلام برسونین...

    احمد:قربونت برم عزیزم...خیلی خوشحالم کردید...خیلی مراقب خودت باش...مراقب کوچولوت هم باش...به مهرداد هم سفارش کن مراقب جفتتون باشه...خدا روح پدر و مادرت و شاد کنه کاش بودن و این روزو میدیدن...

    سمیرا با بغض گفت:خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه...

    احمد:عزیزم...اگه لایق میدونی من و فروغ و مثل پدر ومادر خودت بدون...به خدا با مهدختم هیچ فرقی برام نداری...

    سمیرادر سکوت گریه میکرد...احمد صدای نفسهای گریه اش را شنید و گفت:الهی قربون اشکهات برم...به گوش مهدخت نرسونا ولی تو رو بیشتر از اون دوست دارم...

    سمیرا میان گریه خندید و چیزی نگفت.

    احمد:دخترم باباجون... حیف اون اشکهات نیست...تو رو خداگریه نکن...باشه؟

    سمیرا به زور هق هقش را متوقف کرد و گفت:چشم...

    احمد:چشمت بی بلا...به خدا خیلی خوشحال شدم ...کاری نداری؟مهرداد کاری نداره؟

    سمیرا:نه پدر جون...به فروغ جون و مانی خان سلام برسونین...

    احمد:قربونت برم...خیلی مراقب خودت باش...خداحافظت عزیزم...

    سمیرا گوشی را گذاشت و دستهایش را مقابل صورتش گرفت و با صدای بلندتری گریه کرد.مهرداد متعجب مقابلش روی زمین زانو زد و گفت:عزیزم...چرا گریه میکنی؟طوری شده؟پدرم چیزی گفت؟

    سمیرا در میان هق هقش گفت:نه...فقط...فقط...دلم واسه ی پدر و مادرم...تنگ...تنگ...شده...

    مهرداد او را در آغوش گرفت و گفت:قربون دلت برم الهی...

    سمیرا:مهرداد...مهرداد...یه وقت...یه وقت...ولم نکنی بری...من جز تو،تو این دنیا هیچ کس و ندارم...

    مهرداد محکم تر از قبل او را در آغوش گرفت و گفت:مگه دیوونم...مگه عقلم پاره سنگ برداشته...این چه حرفیه که میزنی...تو عزیز دلمی...عشقمی... و به قلبش اشاره کرد و گفت : جز تو هیچکس اینجا نیست...دیگه این حرفها رو نزن...باشه؟

    سمیرا خندید و گفت:باشه...

    مهرداد:میگم بریم بیرون یه جشن سه تایی بگیریم...نظرت چیه؟

    سمیرا خندید و زیر لب گفت:سه تایی...

    خدارا به خاطر این همه خوشبختی شکر کرد و برای تعویض لباس ازجایش بلند شد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم:


    خدارا به خاطر این همه خوشبختی شکر کرد و برای تعویض لباس ازجایش بلند شد.

    پونه صورتش را بوسید و گفت:الهی قربونت برم...تبریک میگم...ان شا ا... قدمش واستون خیر باشه...

    شهین رو به فروغ گفت:خوبه دختر باشه سنش به کامران میخوره...

    فروغ خندید و گفت:مگه امیر سام زبونم لال مرده؟

    شهین هم خندید و گفت:نه دیگه ما زودتر نوبت گرفتیم...

    پونه رو به سمیرا گفت:حالا خودت چی دوست داری؟

    مهدخت مهلت جواب دادن را از سمیرا گرفت و گفت:هرچی باشه...خوبه...فقط سالم باشه...عمه الهی قربونش برررره... ورو به شهین گفت:زن عمو دختر باشه عروس خودمه...پسر باشه دامادمه...واسه کامران دنبال یه کیس دیگه باشین...

    سمیرا خندید و گفت: اگه میدونستم اینقدر ذوق زده میشی زودتر بچه دار میشدم...

    شهین خندید و گفت:مهدخت جان تو دخترت کجا بود؟

    پونه هم خندید و گفت:یکی میاره خوب...و چشمکی به مهدخت زد و گفت:خبری نیست؟

    مهدخت:وای نگو پونه...همین یکی هم واسه هفت پشتم بسه...

    فروغ:پیروز چی؟اونم همینو میگه؟به یکی راضیه؟

    پونه:وای زن عمو تمام درد و بدبختی هاش مال ماست...نظر مردا به چه دردمون میخوره...

    سمیرا و مهدخت همزمان گفتند:والله... و همه با هم با صدای بلند خندیدند.

    بهنام و مهرداد باهم وارد آشپزخانه شدند.

    بهنام رو به مادرش گفت:همیشه به خنده... میخواین بخندین یه نگاه به ته سالن بنداین...دو کبوتر عاشق...خاله و فرزاد و دارین؟

    مهرداد در ادامه ی حرف بهنام گفت:همچین دل میدن و قلوه میگیرن ... بهنام جون کارشون از کبوتر گذشته به مرحله ی مرغ عشق رسیدن...

    شهین رو به فروغ گفت:این داداش تو کی میخواد دست به کار بشه...خواهر من دق کرد به خدا...

    فریده: تا حالا که بهونه ی خونه رو داشته...خونه هم که خریده دیگه بهونش چیه نمیدونم...

    فروغ:شهین جون به قرآن من و فریده روزی صد بار بهش میگیم...میگه فعلا زوده ما هنوز خوب همدیگرو نشناختیم...

    شهین آهی کشید و گفت:دست رو دلم نذار که شهلا هم همین جوابا رو بهم میده...میترسم این آخرین وصیت پدرم و سرانجام ندم و سرم و بذارم زمین و دیگه هیچی هم خودم هم روح پدر خدا بیامرزم در عذاب باشه...

    فروغ:خدا نکنه...این چه حرفیه...من و تو مگه چند سالمونه...

    پونه:زن عمو...فریده جون و پریسا نمیان؟

    فروغ:چرا...پیروز رفته دنبالشون...دیگه الآنا میرسن...

    فرزاد اهسته پرسید:یعنی چی؟

    شهلا با همان اخم ظریفش گفت:ببین فرزاد من دیگه کشش ندارم...خسته شدم....همین....

    فرزاد اشفته دستش را لابه لای موهایش فرو برد و گفت:اخه یه دفعه بی مقدمه...چرا...

    شهلا ساکت بود.

    فرزاد مستاصل گفت:شهلا؟

    شهلا به پارکت خیره شده بود در همان حال با لحن سردی گفت:هووووم؟

    فرزاد اهی کشید و گفت:شهلا کس دیگه ای تو زندگیت هست؟

    شهلا مستقیم به چشمهای نگران فرزاد خیره شد و گفت:تو فکر کن اره...

    فرزاد با صدای گرفته ای گفت:پس من چی؟

    شهلا لبهایش را با زبان تر کرد و گفت:تو؟!مگه مهمی تو؟

    فرزاد به نرده ی پله تکیه داد وبریده بریده گفت:یعنی چی شهلا...پس این همه مدت...یع...یعنی...یعنی هیچی...

    شهلا بی تفاوت گفت:این همه مدت فرصت داشتی...نیومدی...حالا از تو بهتر پیدا شده...

    و با گامهایی ارام به سمت اشپزخانه رفت و فرزاد را تنها گذاشت.

    همان لحظه محمود با صدای بلندی گفت:خوب خانم ها وسایلتون و جمع و جور کردین...وسط راه ای وای... ای داد... راه ندازین ها...

    پیروز:سلام بر همگی...بامدادتون به خیر...

    و رو به فروغ گفت:مادر زن جان خواهر و خواهر زادتون صحیح و سالم تحویلتون...

    فریده خندید و گفت:دستت درد نکنه پیروز جان ... خیلی زحمت کشیدی...

    احمد:خوب حالا با چند تا ماشین بریم...

    محمود: هرچی تعداد کمتر بهتر...

    فرزاد اهی کشید نگاهی به شهلا که به اپن تکیه داده بود انداخت باید با اوحرف میزد...با صدای رسایی که سعی داشت نلرزد گفت:محمود خان...فریده وشهلا خانم و پریسا با من بیان...

    جمع ساکت شد و همه با لبخند به فرزاد نگاه میکردند.

    بهزاد:هر ماشین جای پنج نفره...منم با شما میام...

    فرزاد چپ چپ نگاهش کرد و چیزی نگفت.

    احمد:بهزاد جان پراید کم جاست...شما جا نمیشی...

    فرزاد خندید و گفت:قربونت احمد آقا...

    احمد هم خندید و گفت:قابلی نداشت...

    بهزاد:باشه عموجون...حالا مارو ضایع میکنین...

    محمود:بسه دیگه...دیره...

    مهرداد:من یه پیشنهاد دارم...

    محمود با خنده گفت:بگو پدر بزرگوار...

    مهرداد با خجالت گفت:اِ عمو...اذیت نکنین دیگه...

    احمد:بگو بابا جون...چیه پیشنهادت...

    مهرداد:عمو محمود که بهنام و پونه و کامران و زن عمو شهین و میبرن...بابا هم منو سمیرا و مامان و بهزاد مسافرشیم...پیروزهم مهدخت و امیر سام وپریسا و خاله فریده و میبره...چطوره؟4 ماشینه میریم...خوب چیدم... و چشمکی به فرزاد زد و خندید.

    بهنام خندید و زیر گوش مهرداد گفت:خیلی خوب چیدین جناب دکتر...فقط این وسط خیلی خوش به حال دایی فرزاد شما و خاله شهلای من شده...

    بهزاد خواست حرفی بزند که بهنام سقلمه ای به او زد و ساکتش کرد.

    محمود که به جمع نگاه میکرد گفت:صبر کن ببینم...پس مانی چی؟

    بهنام:اصلا کجاست؟

    مهدخت:خوابه...

    محمود:نمیاد؟

    احمد:تحفه خان تشریف میبرن کیش...

    محمود:حیف شد که...

    مانی:چی عمو جون...

    بهنام:چه حلال زاده هم هست...علیک سلام...

    مانی تعظیم کوتاهی کرد و گفت:سلام بر همگی...

    فرزاد:پس دارین تشریف میبرین کیش؟

    مانی:به به...دایی جان ناپلئون...حالتون چطوره...با اجازه ی شما...

    بهزاد:گیر کنه تو گلوت الهی...

    مانی: تا چشمات درآد...

    نگاهی به شهلا که کنار پونه ایستاده بود انداخت و گفت:سلام شهلا خانم...حال شما؟مگه اینکه دایی فرزاد یه جایی باشن ما چشممون به جمالتون روشن بشه...

    شهلا خندید و گفت:سلام مانی خان...کم سعادتی از ما بوده...

    مانی : اختیار دارین... ولی خوب دارین از شام عروسی در میرین ها... کی اولتیماتوم میدین برم کت و شلوار بگیرم؟

    شهین خندید و گفت:اینو باید از داییتون بپرسین...

    مانی نچ نچی کرد و رو به فرزاد گفت: ای الهی هر مردی که دختر مردم و معطل نگه میداره به تیر غیب گرفتار بشه...بگو الهی آمین...

    جمع یک صدا با خنده گفت:الهی آمین...

    فرزاد سرش را خاراند وگفـت:مانی جان دایی...تمومش کن...

    مانی:تقصیر منه دارم خواستگاری میکنم واستون...

    فرزاد:داری نفرین میکنی دایی جون...نه خواستگاری...

    مانی:به من هیچ ربطی نداره...بعد این سفر هممون یه شام عروسی طلب داریم...دیگه بسه چقدر کشش میدین؟خسته نشدین اینقدر همدیگرو شناختین؟

    احمد خندیدو گفت:مگر اینکه مانی مجبورتون کنه یه قدم بردارین...

    ؟Okمانی:دیگه به من ربطی نداره...بعد سفر باید سور و سات عروسی و راه بنداین...دیگه نه و نو هم تو کار نمیارین...

    فرزاد سکوت کرده بود و به شهلا که سرش را پایین انداخته بود خیره شد.

    Okمانی:دایی باشمام...

    فرزاد باز هم حرفی نزد و همچنان به شهلا نگاه میکرد...ته دلش خالی شده بود...میخواست از زوایای صورت شهلا پی به درونش ببرد...اما انگار اینکار محال بود.

    مانی:داییییییییی...

    فرزاد به خودش امد و گفت:خیلی خوب بابا خفم کردی...

    Okمانی:نه نه...این قبول نیست...بگو.

    Ok…ok…فرزاد نگاهی دوباره به شهلا انداخت و گفت:خوب بابا

    و داد حالا نوبت شماست عروس خانم... okمانی: خوب آقا داماد

    شهلا ارام سرش را بالا گرفت و به فرزاد خیره شد.رنگش پریدده بود اما نه انقدر که کسی متوجه باشد...نگرانی در تمام چهره ی فرزاد سایه انداخته بود...اهی کشید و نگاهش را به سمت خواهرش شهین چرخاند.شهین پلکهایش را به نشانه ی بله باز و بسته کرد و لبخند زد.

    مانی:عروس خانم وکیلم؟

    شهلا باز هم سکوت کرد.ضربان قلبش بالا رفته بود.تمام خاطراتش با فرزاد مثل یک پرده فیلم سینمایی جلوی چشمش رژه میرفت...به نوعی از بچگی با هم بزرگ شده بودند و زمانی که فرزاد چهار سال برای ادامه ی تحصیل به لندن رفت فهمید که چقدر دوستش دارد و همیشه با این گمان که شاید این عشق یکطرفه باشد سعی در فراموشی او را داشت اما درست یک سال ونیم پیش در مراسم عروسی مهرداد و سمیرا فرزاد حرف دل او را به زبان آورد و از او تقاضای ازدواج کرد. و حالا او بیست وهشت سال سن داشت و فرزاد سی و سه ساله بود...صدای مانی او را به زمان حال کشاند.

    مانی:برای بار سوم...وکیلم؟

    شهلا نگاهی به فرزاد که با نگرانی و آشفتگی به او زل زده بود انداخت سپس به جمع که مشتاق چشم به دهان او دوخته بودند...نفس عمیقی کشید و با چهره ی بی تفاوت وبا لحنی سرد گفت:دیگه نه...

    به جز مانی همه متعجب و با دهانی باز نگاهش میکردند.

    مانی لبخندش عمیق تر شد و گفت:خیلی هم دلت بخواد...به اندازه ی موهای سرم واسش دختر خوب سراغ دارم...چی فکر کردین؟

    شهلا دوباره نگاهی به فرزاد که باچشمانی پر از اشک و رنگی پریده به او خیره شده بود انداخت.

    مانی آهسته زیر گوشش گفت:خوب به سلامتی امتحانشم کردی؟داره پس میفته...شوخی و بذار کنار الانه که از خیر سفر بگذره ها... از ما گفتن بود...

    مانی خواست به دستشویی برود که شهلا با صدایی که شیطنت در آن موج میزد گفت:من بله رو فقط به عاقد سر عقد میگم...نه به تو...

    بعد اگه خدا خواست به عقد و سُفرشو عاقدم میرسیم... و بدهOkمانی: خوب شما اول

    شهلا خندید و گفت:شما پرسیدی که من بگم؟

    مانی:امان از دست شما خانم ها...دوشیزه شهلا شما بله ی ازدواج با دایی مفلس ما رو بعد سفر میدین؟اگه جوابتون مثبته سه بار بگین اوکی.
    شهلا:ok...

    مانی:سه بار...

    شهلا:یه بار کفایت میکنه...

    مانی:سه بار...کمتر از سه بار یعنی نه...منم میگردم دنبال یه دختر خوب واسه داییم...

    Ok…ok…ok…ok…شهلا خندید و گفت:

    مانی با شیطنت گفت:این که شد چهار بار...ترسیدی فرزاد از کفت بره یه بار دیگه هم بهش اضافه کردی...

    رو به جمع گفت:چرا واستادین بزن کف قشنگه رو وخودش سوت بلند و کشداری کشید و همانطور که به سمت دستشویی میرفت گفت:یه آب قندم به داییم بدین...هزار بار مرد و زنده شد...

    محمود خندید و گفت: خوب خدا رو شکر اینم یه خبر خوب دیگه... وای که امروزچقدر خبر خوب شنیدیم ها...ان شا ا... به پای هم پیر بشین... و رو به مهرداد و سمیرا گفت:ان شا ا... بچه ی شما هم خوش قدمه واستون...

    احمد:هنوز هیچی نشده با خودش خیر آورده دنیا بیاد که کولاک میکنه...

    مهرداد:بابا یواش تر مانی میشنوه ها...

    بهنام: حالا چرا بهش نمیگی؟

    مهرداد:تا اون باشه مارو قال نذاره بگه میخوام برم کیش...

    پیروز:حالا ناراحت نشه...

    بهزاد:نه بابا...اون برگ چغندر تو زندگیش از چی ناراحت شده تا حالا...

    پریسا:ولی به مانی بگین...گناه داره...

    مانی:سک سک...چیو قراره به من بگین و نگفتین؟

    مهرداد:هیچی اگه قرار بود بیای بهت میگفتم حالا که نمیای...

    مانی:اِ...اینجوریه؟

    مهرداد:آره...همینجوریه...

    محمود:کنفرانستون و بذارین واسه بعد بیاین کمک کنین جمع کنیم بریم...دیر شد به خدا...

    پونه خندید و گفت:شهلا جون خوب بلدی شوک بدیا...

    سمیرا:یه لحظه گفتم جدا میگی دیگه نه...

    پریسا: خودمونیم چه قیافه ی ناراحتی گرفته بودی...من که باورم شد...

    شهین:امان از دست تو...نگفتی پس بیفته....همون تو تئاتر نقش بازی میکنی بسه...

    فریده:منم جدی جدی گفتم... چون یه سال و خرده ای داره امروز و فردا میکنه نظرت عوض شده...

    فروغ ادامه ی حرف خواهرش را گرفت و گفت: وای شهلا جون مردم و زنده شدم...بابا ماها قلبمون ضعیفه...نکن این کارا رو...

    مهدخت :ولی خدایی حقت اسکاره...چه قیافه ای هم میای...الانم برو پیشش که داییم طفلی همونجوری میخ شده به زمین...

    شهلا خنده کنان به سمت فرزاد رفت و گفت:خوشت اومد؟

    فرزاد:خیلی نامردی...این چه کاری بود کردی...نگفتی سکته میکنم...

    شهلا گفت: یه ساله داری منو دنبال خودت میکشی...حالا پنج دقیقه باهات شوخی کردم...

    فرزاد:لطف کن...دیگه از این شوخیا نکن...شهلا؟!

    شهلا با شیطنت گفت:جان شهلا؟

    فرزاد با دودلی پرسید:اون یکی که پیدا شده...

    شهلا خندید و گفت:اره یکی پیدا شده خدا زد پس کله اش میخواد منو بگیره...حالا من از دستش بدم؟؟؟تواین قحطی شوهر...

    فرزاد پوفی کشید و گفت:تو روخدا شهلا اذیتم نکن...

    شهلا دست فرزاد را گرفت و گفت:چَ...ناگهان با صدای فریاد مانندی گفت:تو چرا اینقدر یخی...

    فرزاد خندید و گفت:نباشم؟

    فریده و فروغ به سرعت خودشان را به فرزاد رساندند و گفتند:چی شده؟

    شهلا با لحنی غمگین گفت:فکر کنم فشارش افتاده...دستاش یخه...

    فروغ دستهای فرزاد و در دست گرفت و گفت:خدا مرگم بده...چرا اینقدر سردی...رو به مهدخت گفت:برومهرداد و صدا کن یه دقیقه بیاد فشارش و بگیره...پریسا جان بی زحت یه آب قند بیار...

    فرزاد را روی مبل نشاندند...

    مانی: هنوز بهش آب قند نرسوندین؟

    مهرداد:چی شده...

    مانی:دایی از غم از دست دادن عشق فشارش افتان و خیزان شده...

    فرزاد: بابا چیزیم نیست... چرا شلوغش میکنین؟

    مهرداد بازویش را گرفت و گفت:الان معلوم میشه...

    پیروز:چی شده؟فرزاد حالت خوبه؟

    مهرداد:نخیر...خیلی هم افتضاحه...فشارت شیشه...

    فرزاد:کی میگه...بابا پاشین بریم دیر شد...

    بهنام:تو با این حالت میتونی رانندگی کنی؟

    مهرداد:ما رو بگو با کلی حل معادله و انتگرال ولگاریتم خواستیم شما و شهلا خانم تنها باشین حرفهای ماقبل ازدواج بزنین...

    بهنام: تقصیر خاله ی منه دیگه...

    مانی:حالا همه ی کاسه کوزه ها رو سر زن دایی نشکنین...بالاخره حق داره شوهرشو امتحان کنه...

    شهلا:من موندم تو چه جوری فهمیدی؟

    مانی:بماند...رو به فرزاد کرد و گفت:حالاتو هم ننه من غریبم بازی در نیار برو خدا رو شکر کن سر سفره عقد واقعی نخواست امتحانت کنه...همه از حرف او خندیدند و شهلا گفت:خدا رو چه دیدی شاید بازم امتحانش کردم...

    فرزاد:نخیر خانم دیگه حنات واسم رنگی نداره...

    بهنام رو به بهزاد گفت:تو باید بشینی پشت فرمون...خوابت که نمیاد...

    فرزاد:بابا جان من خوبم...خودم میشینم...

    فروغ: بیخود...با این فشار پایینت ...همین مونده تصادف کنین...

    فریده:حال خوشمونو خراب نکنید...حرف گوش بده...

    بهزاد:ای ول خوشم اومد...نقشه هاتون نقشه بر آب شد...

    احمد با عجله وارد سالن شد و گفت:بابا بجنبین 3.5 شد...محمود و کارد بزنین خونش در نمیاد...وسایل و تو ماشینا چیدیم...فقط تو رو خدا عجله کنین.

    فروغ:خواستی بری درا رو قفل کنیا...دست به گاز هم نزن...شیرشو بستیم...چراغا رو خاموش کنیا...دو باره دور خودش چرخید و زیر لب گفت:چیزی یادم نرفته...و رو به مانی گفت:حرفهایی که بهت زدم یادت نره...

    مانی کلافه از سفارش های تکراری مادرش گفت:وای فروغ جون...سرم و بردی...چشم...چشم...دیر شدها...

    مانی جلوی در ایستاده بود.

    احمد :مراقب خودت باشیا...

    بهزاد:به پا کوسه ها نخورنت...

    بهنام:یادت باشه نیومدی...

    فرزاد: یادم بنداز واسه کار امشبت یه سور بهت بدم...

    مانی:اینو عمرا یادم بره...

    پیروز:ولی کاش میومدی...

    مانی: دفعه ی بعد...

    شهلا: بی شوخی از کجا فهمیدی؟

    مانی:بعدا بهت میگم...

    شهلا :الان بگو...

    مانی:نه نه نه...بعدا میگم...

    پیروز:جدا نمیخوای بیای؟

    مهرداد:پیروز اینو ول کن...نیاد بیشتر خوش میگذره...

    مانی:تو حرف نزن...چیو قراره به من بگی نگفتی؟

    مهرداد:بماند...

    مانی:خیلی نامردی...

    مهرداد:نه به اندازه ی تو... رفیقات و به خانوادت ترجیح میدی؟

    مانی:ما از یه ماه پیش برنامه ریخته بودیم...

    بهنام:رفیق باز نباش...بعد ازدواج دل کندن ازشون واست سخت میشه ازما گفتن بود...

    پیروز:مخصوصا اگه خانمت ازشون خوشش نیاد...

    بهنام:اون وقت باید با شوهرای دوستای زنت سر کنی...که اونا هم یه تیر تخته شون کمه...

    مانی:نترس من با فکر پیش میرم...

    مهرداد:همه همینو میگن...حال تو رو هم میپرسیم...

    محمود با عصبانیت داد زد:دِ...سوار میشین یا نه؟

    و همه سریع داخل ماشین ها نشستد...

    پریسا:دلم واست تنگ میشه...

    …Me tooمانی با لحنی زنانه و پر عشوه گفت:

    پریسا اخم کرد و گفت:من جدی گفتم...

    مانی:به جون تو منم جدیم...

    احمد نگاهی به او انداخت و گفت: خیلی مراقب خودت باش...

    فروغ:دیگه سفارش نکنم...مانی جلو رفت تا ببوستش که فروغ خودش را عقب کشید و گفت: وای نه...مور مور میشم...

    مانی:فروغ جون...پنج روز پسرت و نمیبینی...

    فروغ:بهتر...نفس راحت میکشم...

    مانی دلخور گفت:یهو بگین برو بمیر دیگه...

    بهزاد:زدی تو خال...

    مهرداد با خنده گفت: برو بمیر...

    مانی:برین برگردین حالتونو میگیرم...

    محمود:خداحافظ ما رفتیم و گاز ماشین و گرفت و رفت.

    احمد هم خندید و گفت: ماهم رفتیم خداحافظ...

    پیروز هم دستی برایش تکان داد و رفت و در آخر هم بهزاد بود که دو بوق پشت سر هم زد و رفت.

    مانی :بی فرهنگ...ملت خوابن...

    لحظه ای ایستاد تا چراغ همه ی ماشین ها در سیاهی شب نا پدید شدند.

    از سکوت یکباره ی خانه دلش گرفت چراغ ها را خاموش کرد و به اتاق خودش رفت...روی تخت دراز کشید و ساعتی بعد چشمهایش گرم شد و به خواب رفت.---

    مهرداد لیوان چای را به سمت پدرش گرفت و گفت: تا حالاش که خوب رسیدیم...

    بهنام: خدا کنه از اینجا به بعد تو ترافیک نمونیم...

    پریسا: مادام موسیو کجان؟

    بهزاد: مادام و موسیو اینجا زیاد داریم...شما کدوم و میگین؟

    پریسا:اونا که تازه ی تازه از تنور در اومدن و میگم...

    بهزاد:عرضم به حضور عنبرتون...رفتن یه تک پا قدم بزنن...

    پیروز:شیش ساعته هیچ خبری ازشون نیست تو میگی یه تک پا...

    بهزاد:نیست شدن...

    بهنام: تو ماشین گذاشتی حرف بزنن یا نه؟

    بهزاد:آره به خدا...من اصلا کاری بهشون نداشتم...

    مهدخت:حیوونی مانی...تخم مرغ عسلی خیلی دوست داره...کاش اینجا بود...الان چقدر آتیش میسوزوند...

    مهرداد:خواهر من کجای کاری...الان هوپیما رو گذاشتن روسرشون...

    پیروز: دوستاش خیلی از خودش آروم ترن...

    بهزاد:نه بابا...عینهو خودشن...

    محمود:وقتی نیست خیلی جاش خالیه...

    بهنام:آره خدا وکیلی...مسافرت بی مانی اصلا حال نمیده...

    فروغ:وای تو رو قرآن بس کنید هی مانی مانی راه انداختین...

    فریده:واقعا که تو مادری...

    شهین:از دلتنگی زیاد میگه مانی مانی نکنیم...

    فروغ:به قرآن قسم...اگه یک ثانیه فکر ما باشه نیست...

    محمود:نگین زن داداش اون خیلی شما رو دوست داره...

    سمیرا:آدمای شیطون و پر سر و صدا نبودشون خیلی احساس میشه...

    محمود:آره والله...ما تو فامیل مثل مانی شیطون نداشتیم...

    احمد:داداش به خدا وقتی یادم میفته خواستار مرگش بودما تنم میلرزه...

    فروغ:فعلا که زنده است...

    مهدخت:مامان یه جوری حرف میزنی انگار هنوزم دلت میخواد مانی بمیره...

    شهین و فریده همزمان گفتند:زبونت و گاز بگیر...

    فروغ چشم غره ای به او رفت وگفت:نه بعد بیست و یک سال که واسش خون و دل خوردم و بزرگش کردم و قد چنارش کردم...اون موقع ها هم جفتم جور بود یه دختر داشتم یه پسر...اگرم خواستم نشده...بیخود نیست اسمشو گذاشتیم مانی...

    محمود:خدا رو شکر که سالم و سلامته...حرف بیست و یک سال پیش و میزنین که چی بشه...

    مهرداد:والله...بعدشم مامان خانم شما که اینجور بیخیال نشستی من میدونم مانی وبیشتر از من و مهدخت دوست داری...بله...

    فروغ:نخیر...اصلا اینطوری نیست...

    احمد خندید و گفت:چرا همینطوریه...سرمنو نمیتونی شیره بمالی...

    محمود:بحث بسه...پاشین...پاشین جمع کنیم بریم دیگه...صبحانتونوهم که خوردین...

    بهزاد:ناف بابا رو با بریم بریم...بریدن...

    محمود گوشش را پیچاند و گفت:چی گفتی؟

    بهزاد:غلط کردم...غلط کردم...
    محمود:حالا شد...جمع کنین بریم...جمع کنین حرف نباشه...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم:

    از صدای تلفن اعصابش خرد شد.با عصبانیت تلفن را برداشت و گفت:بله...

    تینا:بله وبلا...حناق بگیری...این چه طرز جواب دادنه؟

    هستی:چی میخوای کله ی صبحی؟

    تینا: تودهات شما به 9 و نیم صبح میگن کله ی صبح... پاشو حاضر شو بیام دنبالت بریم یه دوری بزنیم...

    هستی :حال ندارم...

    تینا:غلط کردی...اومدم...آماده باش...

    هستی:تینا...

    تینا:مرگ...اومدم...بای...

    هستی به سختی از جا برخاست و به سمت دستشویی رفت درآینه نگاهی به چهره ی پژمرده اش انداخت و گفت:تو کی هستی؟ با سر انگشت گودی چشمانش را نوازش کرد...صورتش زرد و لاغر شده بود...موهایش آشفته و نا مرتب روی شانه هایش ریخته بود...نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:هر کی عاشق بشه حال و روزش همینه؟

    طاهره:هستی جان...هستی دخترم...تینا پایین منتظرته...هستی بیداری؟

    هستی تکانی خورد وبه خودش آمد وگفت: مامان دارم آماده میشم...

    چند مشت آب به صورتش پاشید و سریع لباس عوض کرد وعجولانه از مادرش خداحافظی کرد .

    طاهره:هستی...صبحانه؟!

    هستی:با تینا میخورم...خداحافظ...

    هستی فریاد زد: بوق نزن...بوق نزن... اومدم...

    تینا:باریک الله...ادم شدی به چهار تا نرسیده اومدی...ای ول رکورد زدیا...

    هستی با کیفش محکم به سرش زد و گفت:ازدست توآبرو تو این محل واسمون نمونده...

    تینا با بیخیالی خندید و گفت:منم از دست تو ،تو دانشگاه آبرو ندارم این به اون در...با لهجه ی جنوبی گفت:خِلاص...

    هستی هم خندید و گفت:خِلاص...

    تینا به سرعت راه افتاد. هستی سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داد و به یاد اولین روز آشنایی اش با تینا افتاد.

    سال گذشته که وارد دانشگاه شده بود او در گوشه ای از کلاس تنها نشسته بود.به ارامی کنارش نشست و گفت:جای کسیه؟

    تینا لبخندی زد و گفت:جای شوما...

    هستی هم خندید و گفت:من هستیم...

    تینا:منم دنیام...

    هستی لبخندی زد و گفت:چه اسم قشنگی دارین... اسمامون چقدر بهم میاد...

    تینا پقی زد زیر خنده و گفت:چقدر اسکولی...شوخی کردم باهات...

    هستی مبهوت نگاهش میکرد و تینا میخندید .

    تینا:جدی نگیر...اسمم تیناست...و دستش را به سوی هستی دراز کر دو هستی هم با خنده دست او را گرفته بود.و آشنایی شان از همین آغاز ساده شکل گرفته بود.تینا دختری پر جنب و جوش و شوخ طبعی بود درست برعکس هستی که خیلی ساکت بود.با تمام تضادهای رفتاریشان اما دوستان خوبی برای هم بودند.

    صدای تینا او را به خود آورد که با لهجه ی ترکی گفــت:تو فچری...

    هستی خندید و گفت:تو فکر تو بودم...

    تینا سریع ترمز گرفت و هردو به جلو پرتاب شدند...تینا با دهانی باز و چشمهایی که مثل توپ پینگ پنگ از حدقه بیرون آمده بود گفت:یا امام هشتم...یا قمر بنی هاشم...همین یکی و کم داشتم...

    هستی:چیه؟چرا اینجوری میکنی؟

    تینا:کافر شدی هستی...سپس با لحنی گریه دار گفت:به منم که رفیقت بودم رحم نکردی...و سرش را روی فرمان گذاشت.

    هستی دستش را روی شانه ی تینا گذاشت و گفت:تینا داری منو میترسونی...چی شده؟

    تینا داد زد:دست به من نزن...

    هستی فورا دستش را کشید و گفت:آخه یهو چی شد؟

    تینا:باید بریم آمریکا...

    هستی:هان؟! چی داری میگی؟امریکا چه خبره؟

    تینا: تو ایران که نمیشه ازدواج کرد خره...

    هستی: واه...تینا خل شدی؟تو ایران نمیشه ازدواج کرد؟

    تینا:تو مثل اینکه تو باغ نیستیا...کجای ایران دو تا دختر عروسی میکنن؟باید بریم آمریکا...گرین کارت ازکجا بیاریم؟

    هستی:چی داری میگی واسه خودت؟

    تینا:مگه نگفتی عاشقم شدی؟

    هستی:چرا دری وری میگی...من کی همچین حرفی زدم؟؟؟

    تینا:همین الان گفتی داری بهم فکر میکنی...

    هستی:تو مخت تاب برداشته...راه بیفت بریم...ترسوندیم گفتم چی شده...

    تینا با صدای بلند خندید و گفت:وای دختر قیافت تماشایی بود...

    هستی:تابه حال کسی بهت گفته بود چقدر لوس و بی نمک و خلی؟

    تینا:آره خیلیا بهم میگن...پیاده شو...

    هستی:چرا؟

    تینا:صبحونه کوفت کنی...مامیت سفارش کرده... و هر دواز ماشین پیاده شدند وبه سمت رستوران رفتند.

    پیروز:بچه ها سمت دریا نرین...

    امیر سام:ولی بابا...

    پیروز:صبر داشته باشین خودم میام میبرمتون...بذارین بار را رو جابه جا کنم...

    مهدخت داخل ویلا رفت و خودش را روی مبل انداخت و گفت:وای بالاخره رسیدیم...ساعت دو ونیم بعد از ظهره...

    پریسا:4 صبح راه افتادیم الان رسیدیم...

    پونه:بس که وسط راه هی واستادیم...

    شهین:خوبیش این بود که تو ترافیک نموندیم...هر جاخودمون خواستیم واستادیم...

    احمد:خوب خانم ها بی زحمت برن بساط ناهار و آماده کنن...

    فریده: هرکی هرچی اورده بذاره رو اُپن...

    پریسا:بابا سلف سرویسش کنین کلک کار کنده بشه...

    محمود:نه بابا سفره پهن کنیم دور هم بخوریم دیگه...

    سمیرا و پونه مشغول پهن کردن سفره شدند.

    مهدخت:یکی این تلویزیون و روشن کنه...امروز عیده برنامه زیاد میذارن...

    فرزاد:قرار بود تلویزیون ببینی دیگه چرا اومدی مسافرت؟

    مهرداد:همینو بگو...

    پونه:روشنش کنین بچه ها کارتون ببینن هی دریا دریا نکنن...

    بهزاد به سمت تلویزیون رفت و روشنش کرد و گفت:اینکه همش برفکیه...

    محمود:شبکه شیش هم خرابه؟

    شهین:محمود دو روز از شبکه خبر دست بردار...میتونی؟

    فرزاد خندید و گفت:شهین خانم شبکه شیش سالمه...

    شهین:خدا به داد برسه...

    فروغ:آقایون خانم ها برین دست وروتون و بشورین که غذاها داره داغ میشه...

    شهلا:فروغ جون لیوانا کجاست؟

    مهدخت:من دارم میبرم...

    همه لیوان ها را داخل سینی بزرگی چید و از آشپزخانه بیرون رفت...

    چشمش روی تلویزیون ثابت ماند...

    چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد چند قدم جلو رفت...حالا وسط سفره ایستاده بود...نه اشتباه نمیکرد، زیر نویس شبکه ی شش...خبر فوری...سینی لیوا نها از دستش افتاد و با صدای وحشتناکی به زمین خورد و شکست...---

    مهرداد:چی شد؟

    فریده:مهدخت حالت خوبه؟

    فروغ:چی شده؟چرا وسط سفره وایستادی؟اِ اِ اِ...چرا لیوانا رو شکوندی دختر...حواست کجاست؟

    بهنام:مراقب باش نره تو پات...

    محمود:چه خبره؟

    احمد:هیچی...قضا بلا بود...سینی لیوانا از دستش افتاد شکست...

    پیروز رو به بهزاد گفت:اینجا جارو برقی دارین؟

    بهزاد:نمیدونم...

    بهنام:فکر کنم یکی طبقه ی بالا باشه...

    پونه:مهدخت جون حالت خوبه؟

    پیروز به سمتش رفت و گفت:چی شده مهدخت...حالت خوبه ؟چرا رنگ پریده؟

    این بار دهم بود که زیر نویس را میخواند...با صدای خفه ای گفت:سقوط کرد...سقوط کرد...

    شهین:کی؟چی؟

    محمود:مهدخت چشه؟

    بهزاد:خوب که چی؟هیچی بابا یه هواپیما سقوط کرده...طبق معمول...

    سمیرا:کجا ایران؟

    همه گرد سفره ایستاده بودند و به مهدخت نگاه میکردندو مهدخت وسط سفره ایستاده بود وبه تلویزیون خیره شده بود...

    احمد:خوب بابا جان اتفاق دیگه...حالا همه ی مسافراش فوت شدند؟

    شهلا:طفلکیا...

    فرزاد:حالا تو چرا اون جلو قنبرک زدی؟ وخم شد تا تکه شیشه خرده هایی که جلوی پایش افتاده بود را بردارد.

    فریده نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه لیوان نداریم...

    پونه:بهنام جان میری لیوان یه بار مصرف بخری...

    مهدخت بی توجه به شیشه خرده ها جلو رفت .

    پیروز:داری چیکار میکنی؟الان میره تو پات...

    مقابل تلویزیون زانو زد و صدایش را تا آخرین حد بالا برد و همان لحظه گوینده ی خبر گفت:متاسفانه کلیه ی235نفر سرنشینان این هواپیما به رحمت ایزدی پیوستند...برای خانواده های این عزیزان طلب صبر ومغفرت داریم...

    و باز هم زیر نویس و اعلام یک خبر فوری...

    محمود:واسه ی چی اینقدر صداشو بالا بردی؟

    احمد:کمش کن سرمون رفت...

    اما مهدخت بهت زده به تلویزیون و عکس هایی که از هواپیمای سوخته نشان میداد زل زده بود...

    فرزاد:مهدخت چته؟کمش کن...

    فروغ:دختر جون مگه کری؟

    فریده:وای یکی بره این وامونده رو خاموش کنه...

    پونه:مهدخت جون غلط کردیم تلویزیون نخواستیم...

    پریسا:اصلا پیشنهاد کی بود؟

    شهلا:آقا پیروز تو روخدا کمش کنید سر سام گرفتیم...

    پیروز:مهدخت...مهدخت...مهدخت... چی شده؟حرف بزن...

    محمود:پیروز تو کمش کن...

    مهدخت با صدایی از ته چاه زیر نویس شبکه ی شش را خواند: پرواز 486 تهران – کیش ایران... ساعت 9 صبح روز سه شنبه در ساعت 10:30 در فرودگاه... کیش سقوط کرد...و کلیه ی مسافرین این هواپیما کشته شدند.

    پریسا: بیچاره ها... تعطیلات خانواده هاشونم خراب شد...

    فروغ:وای خدا...به من و تو چه مربوط...پاشین غذا ها سرد شدنا...

    شهین:تو رو خدا یکی اونو کم کنه...

    بهنام:خدا رحمتشون کنه...

    بهزاد : برای شادی روحشون اجماعن صلوات...

    فرزاد خندید و گفت:چند تا هم فاتحه بفرستیم...

    بهنام:چند تا بفرستیم دویست و خرده ای بودند...

    و هر سه خندیدند...

    مهرداد:پرواز 486...پرواز 9 صبح سه شنبه...پرواز 486... پرواز 486...

    بهنام: چند بار یه حرف و تکرار میکنی؟

    بهزاد:الان یه بار دیگه هم بگو...

    و باز هم خندیدند.

    احمد عصبانی فریاد کشید:بس کنین...

    خنده رو لبهایشان ماسید...

    احمد به زحمت چند قدم جلو رفت وبا لکنت گفت:ای... ای... این...پ... پ... پرواز...مانی...مانی...پسرم...یا ابا لفضل...

    با هر دو دست به سرش کوبید و گفت:خدایا...پسرم... یا امام زمان...

    فرزاد و بهنام و بهزاد با دهان باز به تلویزیون خیره شدند.

    مهرداد آب دهانش را قورت داد و گفت:نه... این محاله...نه...این امکان نداره...نه... مانی...وای... مانی...

    و عقب عقب رفت تا جایی که محکم به دیوار خورد و همانجا روی زمین نشست...با حیرت به تلویزیون خیره شده بود...

    فرزاد عصبی گفت:یکی بگه این جا چه خبره؟

    و صدای تلویزیون همه را به سکوت وا داشت: متاسفانه امروز سه شنبه مورخ... در ساعت 10 و 30 دقیقه ی صبح یک فروند هواپیمای مسافربری ایران... از مبدا تهران به مقصد کیش درفرودگاه... کیش سقوط کرد و دچار انفجار شد.متاسفانه هیچ یک از سرنشینان این هواپیما جان سالم به در نبردند.علت این حادثه ی ناگوار در دست بررسی است.کلیه ی اجساد باقیمانده به تهران منتقل میشوند.به کلیه ی هم میهنان عزیز این حادثه ی جان کاه را تسلیت می گوییم.اداره ی کل...پیروز دست برد و تلویزیون را خاموش کرد...

    مهدخت:چ...چ...چرا خا...خا...خامو...شش ...کردی؟

    پیروز با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:بسه دیگه...بسه ... بسه هر چقدر دیدین...

    احمد محکم با زانو به زمین خورد...

    همه نا باورانه فقط نگاه میکردند...

    مهدخت نفسی کشید و گفت:روشنش کن...شاید داداشم و نشون بده...شاید مانی و نشون بده...شاید...شاید... و در آغوش پیروز از هوش رفت...

    محمودآب دهانش را فرو داد و با صدایی لرزان گفت:یعنی مانی هم...مانی ما هم... تو...تو اون پرواز بوده...

    بهنام نا باورانه باز پرسید: یکی بگه چه خبره؟

    بهزاد با بغض گفت:مانی هم تو این پرواز بوده... آره؟

    پیروز فقط گریه میکرد...

    محمود محکم به پیشانی اش زد و گفت:یا امام غریب...

    فرزاد با هر دو دست به سرش زد و گفت:مانی جان...مانی...

    پونه با صدایی لرزان گفت:شاید نرفته باشه...شاید اصلا سوار نشده باشه...

    سمیرا با بغض گفت:آره ...آره...شاید سوار نشده باشه...شاید نرفته کیش...

    بهزاد آهسته گفت:احتمالش کمه...

    پونه با تته پته گفت:یه درصد... شاید یه درصد نرفته باشه...یه درصدم یه درصده...هان؟

    بهنام بغضش را فرو خورد و گفت :9 صبح کجا 2ونیم بعد از ظهر کجا...

    فریده:اگه نرفته بود...بهمون...میگفت...زنگ میزد میگفت...آره میگفت...ولی نگفته...زنگ نزده...

    فروغ به سختی تکانی به اندامش که ایستاده خشک شده بود داد و زیر لب گفت:پسر من زنده است...پسر من...پسر من... زنده است...آره ... زنده است...مانی من...مانی من...زنده است...تا جنازشو نبینم...باور نمیکنم...نه باور نمیکنم...تا جنازشو نبینم...باور نمیکنم...تا جنازشو نبینم باور نمیکنم... و همانطور که این جملات را تکرار میکرد از پله ها بالا رفت.

    لحظه ای بعد فقط صدای شیون و فریاد زنها تمام خانه را در برگرفته بود.

    احمد و مهرداد روی زمین نشسته بودند. شانه هایشان ازشدت گریه میلرزید.

    بهنام آهسته به سمت مهرداد رفت و به کمک بهزاد زیر بازویش را گرفتند و او را روی مبل نشاندند.

    احمد از جا برخاست و به سمت تلویزیون رفت ودوباره آن را روشن کرد.

    محمود با صدایی که از گریه دورگه شده بود گفت:داداش...احمد جان نرو وسط شیشه خرده ها...

    اما احمد بی توجه به حرف او همانجا ایستاده بود و به تلویزیون خیره شده بود وبه عکس هایی از لاشه ی سوخته ی هواپیما نگاه میکرد...

    فرزاد در میان هق هقش گفت: هیچی از هواپیما...هیچی ازش نمونده...هیچی نمونده....

    بهزاد روی زمین نشست و با صدای بلند تری گریست.

    مهرداد با ناله و زاری گفت: بمیرم واست مانی جان...بمیرم...واست...مهرداد بمیره واست...داداشت بمیره واست...چه بلایی سرت اومده...چه بلایی سرت اومده... چی شدی...قربونت اون چشمهات برم...قربونت برم الهی...قربون قد و بالات برم...قربون اون صورت ماهت برم...

    احمد به زانویش زد و گفت :جَوونم...پسرم...پسر نازنینم...نور چشمم...پسر دسته ی گلم...خدایا چرا...چرا حالا...چرا امانتت و حالا ازم پس گرفتی...چرا دادیش که پس بگیری...من لیاقت نداشتم...من لیاقت نداشتم...آره؟آره من لیاقت نداشتم...خدایا انصافه؟مانی من چه گناهی کرده بود؟پسر من چه بدی کرده بود؟

    محمود همانطور که گریه میکرد به سمت احمد رفت و گفت:بسه دیگه داداش...بسه داری خودتو از بین میبری...

    احمد با هق هق گفـت: من چه خاکی بریزم به سرم محمود...چه خاکی بریزم به سرم...

    بهنام همانطور که شانه های مهرداد را می مالید،آهسته به بهزاد که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود گفت:بهزاد جان برو دو تا لیوان آب قند بیار...

    پیروز سلانه سلانه از پله ها پایین آمد و روی پله ی اخر نشست...سرش را میان دستهایش گرفت.

    فرزاد به زحمت از جا بلند شد اشکهایش را پاک کرد و روبه روی پیروز ایستاد وگفت:چی شد؟...

    پیروز آهی کشید و گفت:بالاخره بعد اون همه جیغ و داد مهدخت و خاله فریده گذاشتن بهشون مسکن تزریق کنم و بخوابن...

    بقیه هم یه گوشه نشستند و بی صدا گریه میکنند...سرش را چند بار تکان داد و گفت:کی باورش میشه...کی باورش میشه...

    فرزاد:فروغ؟!

    پیروز:رفته تو یکی از اتاقهای بالا در و رو خودش قفل کرده...

    محمود: ای وای...ای وای بر من...ای خدا ی من... این چه مصیبتی بود...این چه بلایی بود...

    احمد با صدایی گرفته و دورگه از بغض گفت:حالا کجا باید برم...حالا کجا باید برم...چیکار کنم...

    محمود:باید برگردیم تهران...گفت که جنازه ها رو میبرن تهران...بقایای جنازه ها رو میبرن تهران....جمله ی آخرش را آنقدر آهسته گفت که خودش هم نشنید...و باز زیر لب گفت:اگه جنازه ای باقی مونده باشه...

    فرزاد بی حال گفت:باید برگردیم تهران...باید... باید... زودتر جسدشو تحویل بگیریم...

    مهرداد با صدایی دورگه فریاد کشید:مگه جسدی هم باقی مونده...هواپیما سوخته...میفهمین سوخته...آتیش گرفته...همشون سوختن...جزغاله شدن...چیو تحویل بگیریم؟خاکسترشو...خاکسترشو تحویل بگیریم؟خاکسترشو کفن پوش کنیم؟خاکسترشو خاک کنیم؟

    وای خدا...این چه بلایی بود...این چه بلاییه به سر ما آوردی...

    محمود:مهرداد جان...عمو جان...آروم باش...با چشم و ابرو به احمد اشاره کرد و از مهرداد خواست تا کمی ملاحظه ی او را بکند..

    بهنام:امشب که نمیشه...جاده ها غوغاست...باید فردا راه بیفتیم...

    فرزاد از جایش بلند شد و از ویلا خارج شد.

    شهلا از پنجره او را دید که تنها روی صخره های سنگی لب دریا نشسته است آرام و بی سر و صدا از پله ها پایین رفت.

    شهلا:بشینم کنارت...

    فرزاد:فقط چند ساعت ناقابله که باهاش خداحافظی کردیم...انگارچند سال گذشته...

    شهلا:اگه حال و روزت این باشه زنده نمیشه...

    فرزاد: نمیدونم چرا دلم نمیخواد باور کنم که دیگه نمیتونم ببینمش...یعنی اون خداحافظی ، خداحافظی آخر بود؟دیگه تموم شد؟دیگه نمیبینیمش؟مگه چند سالش بود...اول جوونی...حیف نبود...اون قیافه...اون همه هنر...اون همه استعداد...اون قد وبالا...شهلا به خدا حیفه...حیفه واسه خاک...خیلی حیفه واسه خاک...

    شهلا:فرزاد جان تو باید خود دارتر از این حرفها باشی...

    فرزاد:چه جوری شهلا...چه جوری؟میتونم؟اون طفلک فقط بیست و یک سالشه...آخ...آخ خدا... چه جوری بگم بود...چه جوری؟ و سرش را میان دستهایش گرفت.

    شهلا:شاید پونه راست بگه و سوار اون هواپیمای لعنتی نشده باشه یه درصد این احتمالم هست نه؟...به موبایلش زنگ زدین؟به دوستاش؟

    فرزاد:هزار بار...یا خاموشه یا در دسترس نیست...شماره ی دوستاشم نداریم...اگه زنده بود...وگریه اجازه نداد حرفش را ادامه بدهد.

    شهلا نفس عمیقی کشید و به دریا خیره شد...تمام افکارش را حضور مانی پر کرده بود...خنده ها...شیطنت ها...خاطراتش...خواستگاری قبل از سفرشان...نفس عمیقی کشید...اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و زیر لب گفت:کی فکرشو میکرد قراره اینطوری بشه...کی فکرشو میکرد...

    پونه بعد از جمع و جور کردن شیشه خرده ها و مرتب کردن آشپزخانه نزد بهنام رفت.

    پونه:بهنام...بهنام جان... خوابی؟

    بهنام با چشمهای بسته جواب داد:کاش میتونستم بخوابم...فقط یه ساعت...آهی کشید و گفت:ساعت چنده؟

    پونه: 10 و ربع...گرسنه نیستی؟

    بهنام:تو این موقعیت کسی میتونه چیزی بخوره که من دومیش باشم...لحظه ای هر دو سکوت کردند و بهنام گفت:کارم داشتی؟

    پونه:سوئیچ ماشین و میدی؟

    بهنام:واسه ی چی میخوای...

    پونه:بچه ها گرسنن...غذا ها هم از ظهر تا حالا بیرون مونده همشون خراب شدند...خواستم ببرمشون هم یه چیزی بخورن هم یه نفسی بکشن...حیوونی امیر سام که اینقدر گریه کرده...نای حرف زدن نداره...طفل معصوم طاقت نداره مادرشو با این حال و روز ببینه...

    بهزاد: زن داداش من میبرمشون...شما امروز خیلی خسته شدین...

    پونه:مگه چیکار کردم...شما هم خسته ای میبرمشون..

    بهزاد :من یه دو ساعت تونستم بخوابم...بعدشم صحیح نیست این وقت شب شما رانندگی کنین...به این جاده ها اعتباری نیست...

    پونه:زحمتت میشه بهزاد جان...

    بهزاد:نه زن داداش این چه حرفیه...

    پیروز:اشکالی نداره منم بیام...

    بهزاد:اگه به خاطر امیر سامه بیشتراز کامران مراقبشم...

    پیروز:این چه حرفیه بهزاد جان...به تو بیشتر از خودم اعتماد دارم...خودم حالم خوش نیست...میخوام یه هوایی عوض کنم...اینجا دارم خفه میشم...

    بهزاد لبخندی زد وگفـت:تو ماشین منتظرم...

    مهرداد به کاپوت ماشین تکیه داده بود و سیگار میکشید.

    بهزاد:کلی به بابا ی من سفارش میکنی سیگار واسه قلب مضره اون وقت خودت میکشی؟

    مهرداد:داغونم بهزاد...از درون...بیرون...دارم دیوونه میشم...

    بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:حالتو میفهمم...مانی واسه هممون عزیز...بعد از لحظه ای مکث با بغض گفت:بود و هست...سرش را چرخاند و اشکهایش را پاک کرد.

    مهرداد:کاش بهش میگفتم...بهش میگفتم داره عمو میشه...خیلی خوشحال میشد...همیشه بهم میگفت خیلی دوست دارم بچه ی تو رو ببینم...تو خیال خودش قربون صدقه اش میرفت و میگفت:عمو قربونش بره...

    نفسی کشید و سرش را رو به آسمان بلند کرد وگفت:پس چرا نموندی ببینیش...چرا اینقدر زود رفتی بی انصاف...

    کلی واست آرزو داشتیم...واسه زندگیت...واسه دامادیت...واسه عروسیت...واسه بچه هات...خدایا...چرا بعد این همه خوشی پاتک زدی...اینه لطفت...اینه کرمت...خدایا از پاقدم بچه ی منه که برادرم و ازم گرفتی...من این بچه رو نمیخوام...نمیخوامش...برادرم و بهم برگردون...خدایا...خدایا...این عدل نیست...این عدالت نیست...بعد اون همه خنده این همه اشک انصاف نیست...خدایا اینه رحم و مروتت...

    پیروز:مهرداد جان این حرفها چیه میزنی...چرا کفر میگی...

    مهرداد گریه کنان گفت:پیروز همش تقصیر بچه ی منه...این بچه...شومه...نحسه...نیومده برادرم و ازم گرفت...من نمیخوامش...این بد قدم و نمیخوام...

    پیروز لبش را به دندان گرفت و گفت: حالیته چی میگی؟نحس چیه...شوم چیه...کافر شدی مهرداد...خرافاتی شدی...پزشک مملکت خجالت بکش...مرگ و زندگی دست خداست...آینده و گذشته و حال دست خودشه...من و تو چه کاره ایم؟مانی رفته...برای همیشه...تموم شد...به زحمت گفت:مُرد مهرداد... پس فردا بچه ی تو به دنیا میاد...میفهمی؟قانون زندگی همینه یکی میره یکی میاد...

    مهرداد با صدایی لرزان گفت:دم آخری بهش گفتم برو بمیر...

    پیروز بغضش را فرو داد و دلجویانه دستش را گرفت و گفت :از ته دل که نگفتی...قسمت این بوده...

    بهزاد:بیا با ما بریم یه حال و هوایی عوض کن...بیا... وبازوی مهرداد را گرفت و سوار ماشین شدند.

    بچه ها به همراه مهردادعقب نشسته بودند و پیروز هم جلو وسرش را به صندلی تکیه داده بود و با چشمانی پر از اشک منظره ی سیاه بیرون را تماشا میکرد.

    بهزاد مقابل یک سوپر پارک کرد و گفت:الان برمیگردم...

    وارد سوپر شد که دستی از پشت محکم به شانه اش خورد...سرش را به عقب چرخاند. به چشمانش اعتماد نداشت و با بهت و حیرت نگاه میکرد.---

    مانی:چته بابا...مگه روح دیدی؟

    بهزاد یک قدم به عقب رفت و از پشت به تمام قوطی کنسروهای چیده شده روی پیشخوان مغازه برخورد و همه واژگون شدند.

    فروشنده:چته عمو..کل مغازه رو ریختی بهم که...

    مانی:بهزاد حالت خوبه... خواست دست او را بگیرد که بهزاد سریع دستش را عقب کشید .و همچنان با بهت به مانی خیره شده بود.

    مانی:بابا بهزاد مانیم... چرا اینجوری نگام میکنی؟

    فکر میکرد در خواب است ...یک خیال ...این واقعا مانی بود؟ تمام نیرویش را در زبانش جمع کرد و تنها یک کلمه از دهانش خارج شد:کیش...

    مانی:هان...نشد بریم...خواب موندیم پرواز و از دست دادیم...چهل تومن حیف و میل شد...

    یک قدم جلو امد و گفت:آقا این حساب ما و این رفیقمون چقدر شد؟

    فروشنده نگاهی به آنها انداخت و گفت:چون روز عیده خسارتم و میبخشم...قابل نداره...تومن...

    مانی حساب را پرداخت کرد و گفت:بهزاد چرا موندی بیا دیگه...

    بهزاد که تازه به خود آمده بود به سمت مانی هجوم برد و محکم او را در آغوش گرفت و با گریه گفت:الهی قربونت برم مانی...تو زنده ای...زنده ای...خدا رو شکر...

    مانی:بهزاد به جون تو خفه شدم...ولم کن یه دقه ببینم چی میگی؟مگه قرار بود مرده باشم...

    بهزاد اشکهایش را پاک کرد و او را کنار قفسه ها کشید و گفت:مگه خبر نداری؟
    مانی:چیو...بابا گیجم کردی...بگو جریان چیه؟

    بهزاد کل ماجرا را برایش تعریف کرد.

    مانی با چشمهای گرد شده به بهزاد نگاه میکرد نفسی کشید و گفت:وای چه بلبشویی شده...چرا به دوستام زنگ نزدین؟

    بهزاد:مگه شماره داشتیم...میدونی چندباربه خودت زنگ زدیم...یا خاموش یا در دسترس نیست...

    مانی:حالا من چه خاکی بریزم به سرم...اینا منو جدی جدی میکشن...

    بهزاد:آخه یه زنگ نمیتونستی بزنی؟

    مانی:فکر میکنی نزدم؟به تک تکتون ...همون صبحم زنگ زدم...ولی هیچکدومتون در دسترس نبودین...بعدشم که شارژم تموم شد گفتم چه بهتر... میرم شمال خبرم سورپرایزتون میکنم...من چه میدونستم هواپیما قراره سقوط کنه...من اصلا خبردار نشدم...وقتی دیر رسیدیم فرودگاه هرکدوممون رفتیم سی خودمون...من زدم به جاده و اون دو تا از دوستامم رفتن خونشون...

    پیروز وارد مغازه شد و گفت:بهزاد پس چرا نمیا...و مات و مبهوت به مانی خیره شد.

    مانی سرش را به سمت پیروز چرخاند و با بی خیالی گفت:سلام پیروز جون...من حالم خوبه...روح نیستم...شما هم خواب نیستی...صحیح و سالمم...تو اون هواپیما هم نبودم یعنی از پرواز جا موندم...جون مادرت غش و ضعف نکن اعصاب ندارم...

    پیروز از شوق گریه اش گرفت و محکم او را در آغوش گرفت و گفت:خدایا شکرت...خدایا شکرت...الهی قربونت برم که صحیح و سالمی...قربون این حرف زدنت برم...وای خدا تو این چند ساعت چی کشیدیم...

    مانی:بابا جون استخونام له شدند...

    پیروز اشکهایش را پاک کرد و گفـت:وای خدا این خوابه یا واقعیت...

    مانی لپش را محکم کشید .

    پیروزخندید و گفت:آخ...مانی...کندیش...

    مانی:دیدی بیداری...

    پیروز که تازه یاد مهرداد افتاده بود گفت:مهرداد...مهرداد...هنوز نمیدونه...

    هرسه باهم از مغازه خارج شدند.

    مهرداد سرش را به پنجره تکیه داده بود و آرام آرام به یاد خاطرات کودکی اش با مانی اشک میریخت...

    مانی آهسته چند ضربه به شیشه ی ماشین زد.مهرداد سرش را چرخاند و چشمانش با برق چشمان مانی تلاقی کرد.

    چیزی که میدید بیشتر شبیه رویا بود از نفس هایش شیشه کاملا بخار گرفت ودیگر چیزی مشخص نبود.دستی به شیشه کشید تا بخار را پاک کند اما مانی دیگر آنجا نبود.به سرعت در اتومبیل را باز کرد و از آن خارج شد فریاد زد:مانی...

    مانی از پشت سرش گفت:بعله...

    مهردادبه سمت او چرخید...ماتش برده بود...

    مانی:سام علیک مهری جون...

    بی رمق گفت:مانی...

    مانی خندید و گفت:اولا خواب نیستی...دوما من روح نیستم...سوما من به اون پرواز نرسیدم...والاسلام...

    مهرداد:تو...تو...تو زنده ای؟

    مانی:دوست داشتی مرده باشم...

    مهرداد:دارم خواب میبینم...خدا دارم خواب میبینم... اشکهایش جاری شد و او را محکم در آغوش گرفت و گفت:حتی اگه...اگه...خواب باشه... یه رویا باشه...بهترین خواب زندگیمه...بهترینش...

    مانی را از آغوشش بیرون کشید و پیشانی اش رابوسید و سرش را به پیشانی مانی چسباند و گفت:چرا نرسیدی؟

    مانی با بی قیدی انه هایش را بالا انداخت و گفت:خواب موندم...

    هردو با صدای بلند خندیدند...مهرداد از ته دل میخندید...در این مدت کوتاه فهمیده بود چقدر برادرش را دوست دارد.

    مهرداد سوار ماشین مانی شدوباهم حرکت کردند.

    مهرداد:میترسی؟

    مانی:مثل سگ...

    پیروز:ترست واسه چیه؟

    مانی دست پیروز را گرفت و روی سینه اش گذاشت و گفت:میبینی؟

    پیروز خندید و گفت:الهی چه تند میزنه...آخه چرا...فوقش یه داد و بیداده...نمیکشنت که...

    بهزاد:داد و بیداد چیه...عمرا...همه ذوق میکنن...

    مهرداد:شایدم دو تا سیلی بهش زدن...بس که دیوونه است یه خبر بهمون نداده...

    مانی:خدا رو چه دیدی؟شایدم جدی جدی کشتنم...

    بهزاد خندید و گفت:نترس اگه بخوان تیکه تیکه ات کنن میذارن واسه فردا...الان هیشکی حال نداره...

    مهرداد:چه دلی دارین واستادین اینجا...بیاین بریم تو...رو به مانی گفت:تو آخر سر که صدات کردم...بیا...باشه؟

    مانی:باشه...

    بهزاد:من بچه ها رو از در پشتی میبرم و به خاله شهلا میگم به خانم ها بگه...

    مهرداد و پیروز با هم داخل شدند و هرکس در گوشه ای نشسته بود ویا بی صدا گریه میکرد یا در افکارش غوطه ور بود.

    پیروزآهسته پرسید:از کجا شروع کنیم...

    مهرداد:نمیدونم...تک سرفه ای کرد وزیر لب گفت:بسم الله...نفس عمیقی کشید و گفت:باید باید یه چیزی و خدمتتون عرض کنم...

    نگاه های بی رمقی به سویش دوخته شد...محمود:چی شده عمو جون؟

    پیروز :چیز مهمی نیست...

    فرزاد:واسه بچه ها و بهزاد که اتفاقی نیفتاده؟

    پیروز:نه بابا فرزاد جان این چه حرفیه...اونا حالشون خوبه...

    بهنام:ما دیگه پوست کلفت شدیم...چی شده؟

    مهرداد:یه اشتباهی پیش اومده...

    سمیرا:چه اشتباهی؟

    پیروز:یادتونه پونه خانم هی میگفتن یه درصد احتمال داره...الان اون یه درصد احتمال شده صد در صد.

    محمود:یعنی چی؟خودتون میفهمین چی میگین؟

    مهرداد رو به پیروز گفت:بی خیال حاشیه...

    پیروز هم سری تکان داد و گفت:یه کلام مانی زنده است...صحیح و سالم...

    همه مثل یک فنر از جا پریدند.

    احمد:چی؟

    مهرداد:همین که شنیدید...شازده طبق معمول همیشه خواب موندن و خوشبختانه به پرواز نرسیدن...

    پیروز هم خندید و گفت:الان هم پشت در واستاده...ازمون تضمین خواسته که نکشینش...اگه تضمین میدید بگیم بیاد تو...

    مهرداد با خنده گفت:مانی میتیکومان وارد میشود...

    مانی آهسته وارد ویلا شد وگفت:سلام عرض شد...

    احمد نگاهی به سر تا پای مانی انداخت چند قدم جلو آمد وقتی نفسهای گرم مانی به صورتش خورد...وقتی برق چشمان سیاه مانی رادید...وقتی لبخند مطمئن و چال گونه ی یک طرفه ی او را دید...روی زمین جلوی پاهای مانی سجده زد و با گریه ای از روی شوق گفت:خدایا شکرت...خدایا شکرت...پسرم زنده است...خدایا شکرت...

    مانی خم شد و پدرش را روی زمین بلند کرد .

    احمد با هق هق محکم او را در آغوش گرفت ...می بویید و می بوسید زیر لب خدارا شکر میکرد.

    احمد : الهی قربونت برم...بابا جون...خدا تو رو دوباره به ما برگردوند...خدا امروز تو رو به من عیدی داد...خدایا شکرت...

    مانی با صدای خفه ای گفت: به جون بابا دارم له میشم....

    احمد از او فاصله گرفت خندید و گفت:شرمنده بابا جون...خواستم باور کنم...

    مانی که هنوز کتف چپش درد میکرد کمی پشتش را مالید وچند سرفه پشت سر هم کرد و گفت:به خدا آبلمبو شدم بسکه هرکی خواسته باورش بشه منو محکم فشار داده...

    فرزاد و بهنام و محمود هم او را در آغوش گرفتند و اظهار خوشحالی کردند.باز هم همه گریه میکردند اما این بار از روی شوق.

    پونه ، فریده،پریسا،شهین،شهلا،سمی را و مهدخت چنان با شتاب از پله ها پایین آمدند که مانی پشت مهرداد رفت و گفـت:یا خدا اینا دیگه کین...

    مهدخت به سمتش دوید واو را در آغوش گرفت وباز گریه کرد...مانی لحظه ای بعد که مهدخت کمی آرام تر شده بود گفت: بابا دماغیم کردی...اَه ... اَه...اَه...اینجا دستمال کاغذی پیدا نمیشه؟

    مهدخت درمیان گریه خندید و گفت:گمشو...تو لیاقت نداری...

    همه خندیدند.فریده و شهین یک ریز خدا رو شکر میکردند.

    فرزاد که سرحال امده بود گفت: حیف شد که... گفتیم یه سه چهار تا مراسم چلو کباب میخوردیم ها...

    شهلا:جددددی؟واسه چلو کباب اونطوری داشتی خودکشی میکردی؟

    همه خندیدند...

    بهزاد:خاله واسه چلو کباب باید یه بهایی میدادیم...چی ارزونتر از اشک...ولی حیف شدا...کاش خواب نمیموندی...چلو کبابه پرید...

    بهنام:همینو بگو...ما داشتیم خودمونو واسه مراسم سه و هفت اماده میکردیم...یهو از آسمون پیدات شد نقشه هامونو نقشه بر اب کردی...

    مهدخت با صدایی گرفته گفت:لیوانا رو بگو...اون همه لیوان الکی شکست...

    مهرداد:من چه قدر خودم و واسه تو زدم...

    بهزاد:به خدا لیاقت نداشتی...ما داشتیم خودکشی میکردیم شازده صفاسیتی تشریف برده بودند...

    پونه:من که بهتون گفتم شاید سوار نشده باشه...

    سمیرا:ولی خوب از عزرائیل جا مونیا...

    پریسا با لحن شوخی گفت:به جون مامانم مسافرتمونو بهم میزدیا...خر خرتو میجوییدم...

    مانی خندید و گفت:این جور موقع هاست که آدم اطرافیانشو میشناسه...واقعا که...منو میخواستن بکنن زیر خاک تو فکر سفرتی؟

    محمود:این چه حرفیه؟خدارو هزار مرتبه شکر به خیر گذشت...چه جوری دلمون میومد تو رو بسپاریم دست خاک...هان...با چشمانی پر از اشک دستی به گونه ی مانی کشید و باز هم همه بغض کردند.

    بهنام لبخندی زد و گفت:خوب به خیر گذشت دیگه...خدا به هممون رحم کرد...دیگه راجع بهش حرف نزنیم.

    خنده روی لبهای مانی ماسید و نگاهش در یک نقطه ثابت ماند.همه مسیر نگاهش را تعقیب کردند فروغ روی پله ها ایستاده بود.

    مانی به چشمهای او نگاه میکرد تنها کسی که چشمهایش از فرط گریه قرمز نشده بود فروغ بود...

    فروغ لبخندی عادی به لب آورد و گفت:بهزاد گفت خواب موندی و به پرواز نرسیدی...سری تکان داد و گفت:طبق معمول...

    بغضی در گلویش سنگینی میکرد دلیلش را نمیدانست شاید انتظار داشت فروغ هم مثل بقیه هول بزند تاببیند پسرش زنده است یا نه... شاید حتی بیشتر از بقیه از مادرش توقع داشت...بغضش را به زور فرو داد ولبخندی زد و با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت:ناراحت شدین نمردم...

    احمد:این چه حرفیه بابا جون...

    فروغ با نگاهی سرد سرتاپایش را ورانداز کرد و سپس سیلی محکمی به صورتش زد.

    مانی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.

    فروغ سرد و معمولی گفت:اینو زدم تا یادت بمونه یه جماعت و ول معطل نذاری...نفس عمیقی کشید و گفت:خوب خدا رو شکر به خیر گذشت...واقعا نمیتونستی یه زنگ بزنی؟شارژ نداشتی تلفن عمومی هم ازت گرفته بودن...نفس عمیقی کشید و گفت:امان از دست بی عقلیات...

    مانی پوز خندی زد و گفت:آدم بی عقل باشه خیلی بهتره تا اینکه بی احساس باشه...میرم چمدونم و بیارم...و به سرعت از سالن خارج شد.

    احمد با عصبانیت گفت: فروغ این چه رفتاریه که باهاش داری؟

    فروغ:چه جوری باید رفتار کنم...

    احمد:چرا زدیش؟

    فروغ:تا یادش بمونه مارو تو بی خبری نذاره...

    احمد:به خدا احساس نداری...

    فروغ: خوب خدا رو شکر زنده است دیگه...منم خیلی خوشحال شدم...کافی نیست؟

    احمد:نه...گاهی باید ابراز کرد...

    فروغ:من بلد نیستم...باید خودم و بکشم؟

    احمد خواست حرفی بزند که محمود او را به سکوت دعوت کرد.

    بهنام برای تغییر جو گفت:کسی نمیخواد به ما شام بده...

    بهزاد:اخ گفتی از ساعت9 و نیم که صبحونه خوردیم دیگه هیچی نرسوندیم به منبع...

    فریده همراه با شهین و پونه و سمیرا مشغول تدارک شام شدند.

    مهرداد:خیلی دردت گرفت؟

    مانی:نه...

    مهرداد:خوبی؟

    مانی خندید و گفت:به خدا زنده ام...

    مهرداد هم خندید و روی صخره ی لب دریا کنار مانی نشست دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:ناراحتی؟

    مانی:واسه ی سیلی؟

    مهرداد:خوب اره...

    مانی:نه نیستم...

    مهرداد:پس دلخوری؟

    مانی لبخندی زد و گفت:واسه ی چی؟

    مهرداد:از من میپرسی؟

    مانی:ناراحت نیستم...دلخورم نیستم...

    مهرداد:آخ که بدونی امروز چی به ما گذشت...

    مانی:اگه جدی مرده بودم چی میشد؟

    مهرداد:دیگه حرفشو نزن...

    مانی:نه جدی...اگه مرده بودم...الان لباس سیاه پوشیده بودین و برمیگشتین تهران...شاید برام مراسم میگرفتین شایدم نه صرف امور خیریه میکردین تا یه صوابی هم به روحم برسه...شاید جلوی در هجله میذاشتین...شایدم هی راه به راه دعا به روحم کنین که یه ارث خور کمتر...اوایل هفته ای یکی دو بار میاین سر خاک...بعد ماهی یه بار...بعد تا سالم دیگه پیداتون نمیشه...بعدِ سالم یا روز تولدم یا فقط سال تحویل میاین...بعدم دیگه هیچ وقت پیداتون نمیشه...مگه اینکه گذرتون اتفاقی اون ورا بیفته....آخرشم فقط من میمونم و خاک و سنگ قبر و...

    مهرداد نفس عمیقی کشید و بغضش را فرو داد و گفـت:منظورت از این حرفها چیه...

    مانی:گریه زاریتون فقط مال دو ساعت اوله به قول بهزاد همون دو قطره اشکم واسه اینه که چلو کبابه حلال بره پایین...بعدشم واسه اینکه یه عده شیکمشون سیر شده چهار تا خدا رحمتش کنه و دو تا خدا بیامرزه میبندند به خانواده ی متوفی...بعد هم همه چی میفته رو روال خودش...وقتی یه نفر میمیره همه ناراحت میشن و خاطراتشونو با اون کسی که مرده به یاد میارن...اما بعد چند روز همه چیز یادشون میره...یادشون میره یه همچین کسی وجود داشته...همیشه میگن مرگ واسه همسایه است...تا وقتی نوبت خودشون نشه هیشکی باورش نداره...

    مهرداد با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:میشه تمومش کنی...

    مانی پوزخندی زد و گفت:خواهش میکنم ادا در نیار...از آدمای متظاهر بدم میاد...

    مهرداد با تعجب نگاهش کرد و گفت:منظورت چیه؟

    مانی نفس عمیقی کشید و گفت:بیخیال بیا بریم تو...

    مهرداد:صبر کن...کارت دارم...قبل سفر یادته بهت گفتم اگه میومدی یه خبری بهت میدادم؟

    مانی:اره...

    مهرداد:هنوزم دوست داری بشنوی؟

    مانی:اگه میخواستی بگی همون موقع میگفتی... و راهش را به سمت ویلا کج کرد.

    مهرداد به موج های سفید دریا که سنفونی زیبایی با برخورد به تخته سنگها اجرا میکردند خیره شد.میدانست که مانی از رفتار سرد فروغ دلگیر است...با سی و یک سال سن هنوز هم نتوانسته بود رفتار و تبعیض های مادرش را نسبت به خودش و مهدخت و مانی درک کند.

    صدای بهنام را از دور شنید:مهرداد...نمیای؟

    همه گرداگرد سفره نشسته بودند جو ساکت بود فقط صدای برخورد قاشق و چنگالها با ظروف می آمد.

    احمد:کم اشتها شدی مانی...

    مانی:نه بابا...تو راه که میومدم هله هوله زیاد خوردم...

    بهزاد:خوب تعریف کن ببینیم چی شد از اجلت جا موندی؟

    مانی با لحن سردی گفت:هیچی سه تاییمون خواب مونده بودیم ...ساعت 9 و ربع رسیدیم فرودگاه ...هواپیما هم راس 9 بلند شده بود بدون تاخیر...منم از همونجا برگشتم خونه ماشین و برداشتم اومدم اینجا...

    سمیرا آهسته زیر گوش مهرداد گفت:بهش گفتی؟

    مهرداد:هنوز نه...

    فروغ رو به مانی گفت:چقدر کم خوردی؟بیا از این کتلت ها بخور...از اوناست که خیلی دوست داریا...

    مانی فقط نگاهش کرد.

    فروغ:چیه؟

    مانی پوفی کشید و گفت:بعد این همه سال هنوز نمیدونی ازش بدم میاد...

    فروغ سرش را پایین انداخت مهرداد و مهدخت با تاسف نگاهش میکردند.

    ارام از جایش بلند شد و به اطراف نگاه کرد و گفت:چمدون من کو؟

    پونه:داشتیم سفره پهن میکردیم وسط راه بود...بهنام بردش طبقه ی بالا...
    مانی:اهان مرسی...بابت شام هم دست همگی درد نکنه...و به طبقه ی بالا رفت.


    قسمت پنجم:

    جلوی تلویزیون نشستم اما حواسم به همه جا هست جز تلویزیون...حوصله ام سر رفته،کاش تینا الان اینجا بود وای که صبح چقدر از دستش تو رستوران حرص خوردم.ولی خیلی بهم خوش گذشت لااقل کمتر فکر میکنم.وای که امان از این همه فکر...فکر...فکر...

    زندگی ما دخترها فقط فکره...فقط فکر به زندگی به خانواده به شوهر به عشق به دوست به درس...چه مسخره!

    ولی گاهی از این همه فکر خوشم میاد مخصوصا اگه فکر به آقای مقدم باشه...

    اسمش که میاد آه میکشم...آه...این چه سرنوشتیه...همه عاشق میشن منم عاشق شدم...کی عاشق شدم؟کجا عاشق شدم؟ تو دانشگاه یا قبلش...

    من اصلا تو باب این جور بحثا نبودم تمام فکر و ذکرم هنرم بود و درسم...من عاشق بوم و رنگ روغنام بودم عاشق سه پایه ام و قلموهام...ولی حالا دیگه حتی دست و دلم به این کارم نمیره...

    دوباره نفس عمیق میکشم ولی بیشتر شبیه همون آهه...

    به قول اندی قصه از کجا شروع شد...برای بار هزارم شایدم بیشتر میخوام واسه ی خودم تعریف کنم...و هر بار هم به هیچ نتیجه ای نمیرسم...میخورم به بن بست...

    پارسال بود دانشگاه هنرهای زیبا گرافیک همون رشته ای که میخواستم قبول شدم...البته من دختر درسخونی بودم و از روی علاقه ام رفتم هنرستان ولی خوب به قول تینا اینو نگیم چه بگیم...ولی اگه میرفتم یه رشته ی دیگه حروم میشدم اینو همه میگن...بعد از ثبت نام و خرید مانتو و کفش و کیف واسه ی یه شروع جدید یه شب شام خانوادگی رفتیم بیرون من و مادرم و پدرم البته من یه خواهر بزرگترم دارم به اسم هاله که تو دانشگاه اصفهان حسابداری میخونه یعنی میخوند و همون جا هم اسیر شدو ازدواج کرد والان هم سر خونه زندگیشه...

    اول مهر بود و کلاسای من از هفت مهر شروع میشد صفا میکردم مجبور نیستم اول مهر پاشم برم مدرسه...یعنی دانشگاه یه طرف اول مهر ساعت شیش صبح از خواب بیدار نشدن یه طرف...خلاصه رفتیم و شام و خوردیم و یه چرخی هم تو خیابونا زدیم و داشتیم برمیگشتیم خونه ماشین وسط آزاد راه خاموش کرد... و دیگه هم روشن نشد...بابا هم هرچی باهاش ور رفت درست نشد که نشد...خلاصه همون جا گیر کرده بودیم و بد تر از همه اینکه پدرم شارژگوشیش تموم شده بود و منم که یه چند وقتی بود اعتبار نداشتم و گوشیم یه طرفه شده بود با خودم نیاورده بودمش...مامانمم مستمع آزاد اومده بود نه کیفی نه پولی...هیچی...پدرمم بیشتر سر همین حرص میخورد...ما هم هر دفعه جواب میدادیم ما که کف دستمونو بو نکرده بودیم که قراره وسط راه بمونیم...یعنی تا به حال پیش نیومده بود...پدرم یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت اینجا بمونید تا برم دنبال یه تعمیرکار یا جرثقیل ... یه تاکسی گرفت و رفت...من و مامان هم تو ماشین نشسته بودیم و درها و قفل کرده بودیم. پنج دقیقه از رفتن پدرم نگذشته بود که دو تا ماشین یکی پشت سرمون یکی جلومون پارک کرد تو هرکدوم هم سه چهار تا پسر علاف نشسته بودند صدای موزیکشونو تا عرش برده بودن بالا ...منم روسریمو کشیدم جلو مظلوم نشستم و دست از خنده و شوخی برداشتم...یه پسره اومد جلو گفت:خانم های محترم از ما کمکی بر میاد؟

    مامانم با یه لحن تند گفت:نه خیر تشریف ببرین...

    یکی از ماشین عقبی اومد پایین و گفت:اِ چه جوری دلمون بیاد شما دو تا رو اینجا تنها بذاریم...

    مامان:برین گمشین ... ما احتیاج به کمک نداریم...

    یهو یکی همچین زد به شیشه ی عقب که من سه متر پریدم هوا... یکی هم داشت با دستگیره ی اون طرف ور مرفت و میگفت:کوتاه بیا ناناز...

    یکی دیگه گفت:جیگر طلا چرا قفلش کردی...

    یه جمله دیگه میگفتن میزدم زیر گریه ولی انگار خدا از آسمون رسوندش...

    قفل فرمون به دست اومد جلو داد زد:مگه خودتون ناموس ندارین...

    اون دوتا هم که گیر داده بودن به من هم رفتند با اون پسره دعوا کنند...هفت نفر بودن و اون یه نفر...تو دلم گفتم چه جوری از پسشون بر میاد...

    انگار خدا صدامو شنید و دو تا ماشین فوری نگه داشتند و اینا رو از هم سوا کردن...و بعد پنج دقیقه خلوت شد و به جز اون بقیه رفتند.اروم اومد سمت ما و دو تا زد به پنجره ی راننده میدونستم مامانم دو دله که جوابشو بده یا نه ... من با خودم گفتم:چه سر نترسی داره که رفته تو شیکم هفت نفر...اگه یه چاقویی چیزی در میاوردن چی؟

    مامانم هم دلشو زد به دریا و پنجره رو کشید پایین یه لبخند زد و گفت:دستت درد نکنه پسرم...خیلی زحمت کشیدی ...

    لبخند از رو لبهاش جدا نمیشد گفت:کاری نکردم...اگه کمکی از من برمیاد کوتاهی نمیکنم...

    مامان:نه پسرم تا اینجا هم خیلی لطف کردی...شوهرم رفته دنبال تعمیرکار...خیلی وقته که رفته الانا میرسه دیگه...مزاحمت نمیشیم...

    مقدم البته اون موقع نمیدونستم اسمش مقدمه...گفت:خواهش میکنم کاری نکردم...با اجازتون...

    سوار ماشینش شد و تا اومد بره این دفعه یه موتوری سه نفر به زور روش نشسته بودند کنارمون پارک کردند مامان هی بادست بهشون اشاره میکرد: برید... برید...کمک نمیخوایم...

    تو دلم گفتم کاش واقعا قصد کمک داشتین...دو تا زن تنها گیر اورده بودن وسط آزاد راه...اَه...لعنت به همتون...

    دوباره مقدم اومد جلو و گفت:امری داشتین...

    موتور سواره:شما؟

    مقدم:بفرمایید... مزاحم نشین...

    یکی که آخر همه نشسته بود گفت: تو کیشونی؟

    مقدم یه نگاهی به مادرم انداخت و گفت:این خانم ها مادر و خواهرم هستند بفرمایید خواهش میکنم...بفرمایید...مزاحم نشید...

    اون سه تاهم یه نگاهی به هم دیگه انداختن و گذاشتن رفتن...

    مادرم این بار پیاده شد و گفت:دستت درد نکنه پسرم...خدا حفظت کنه خیلی زحمت کشیدی...

    مقدم:میخواین بمونم تا همسرتون تشریف بیارن؟

    مامانم هم یه نگاهی بهش کرد و گفت: نه پسرم...دیروقته مزاحمت نمیشیم تا حالا هم خیلی لطف کردی...

    لبخندش عمیق تر شد وگفت:چون دیر وقته گفتم... بده تنها بمونین...اونم اینجا...

    مامانم یه نگاهی به من کرد ودوباره به مقدم گفت:دستت درد نکنه...تا اینجا هم خیلی زحمت کشیدی...

    میدونستم به خاطر من داره پسره رو دک میکنه ، به هر حال اونم یه پسر جوون غریبه بود دیگه...

    مقدم منظور مامان و از اون نگاهش به من فهممید ...

    رفت که سوار ماشینش بشه...چند متر بیشتر جلو نرفته بود که همون موتوری نفهمیدم یهو از کجا پیداش شد...

    مقدم هم دنده عقب گرفت و اومد کنار ما پارک کرد فوری از ماشین پیاده شد و گفت:شماکه باز پیداتون شد...

    موتوریه:نه پس ... همشو بذاریم واسه تو...

    از این حرف از موها تا نوک پام یخ کرد اینا چی داشتن میگفتن...

    دوباره دعوا شد مقدم داد زد:حرف دهنتو بفهم عوضی...

    داشتن همدیگرو لت و پار میکردند که یه جرثقیل اومد و جلومون نگه داشت پدرم هم فوری پیاده شد و منم تند تند خدا رو شکر میکردم و صلوات میفرستادم... پدرم با راننده ی همون جرثقیل کمک کردن و مقدم و اون سه تا رو جدا کردن...هوای تهران که ثبات نداره..یه دفعه بارون هم گرفت.

    بابام به خیال اینکه مقدم هم یکی از اونهاست و مزاحم ما شده...تو اون هیر و ویری یکی زده بود تو گوشش...

    بعد رفتن موتوری و اون سه نفر...بابام یه نگاهی بهش انداخت که من قبض روح شدم دیگه وای به حال اون بیچاره...امون هم نمیداد تا من و مامانم براش توضیح بدیم...

    بالاخره مامانم گفت:منصور جان یه لحظه بیا..

    بابا رو کشید کنار و واسش توضیح داد که چی به چیه...

    از کار پدر شرمنده بودم به خاطر همین از ماشین پیاده شدم و گفتم:ببخشید تو رو خدا...امشب واستون خیلی دردسر درست کردیم...شرمنده...

    مقدم:نه بابا...خواهش میکنم...این چه حرفیه... داره بارون میاد خیس میشین...بفرمایید تو ماشین.... وظیفه ام بود...

    اون موقع تو دلم گفتم:وظیفه...آخه چه وظیفه ای...یک ساعت به خاطر ما علاف شدی از کار و زندگیت افتادی میگی وظیفه است...آخه تو مگه مارو میشناسی...مگه ما تو رو میشناسیم... همش داشتم این سوالا رو از خودم میپرسیدم یه آن سرم و بلند کردم دیدم داره نگام میکنه نگاهمون خورد به هم... زیر لب گفتم:چه چشمهای قشنگی...چشمهاش یه برق خاص داشت مخصوصا که زیر نور چراغ کنار ازاد راه ایستاده بودو همون نور، برق چشمهاش و دوبل میکرد...زیر بارون بودیم...البته نم نم میومد و داشت کم کم تند میشد...یه کم دیگه تو چشمهاش نگاه کردم که طفلک فوری سرشو انداخت پایین...موهاشم باد زده بود و آشفته کرده بود...موهای مشکی پر پشتی که به نظرم خیلی قشنگ میومد مطمئن بودم ژل مل هم نزده بود وگرنه یه همچین نسیم کوچیکی نمیتونست اینقدر آشفته اش کنه...والبته خیلی براق که بارونم به جلوه اش کمک کرده بود...قدشم بلند بود من با کفش پاشنه هفت به زور به شونه هاش میرسیدم...همینجوری که داشتم زیر و بم تیپ و قیافشو در میاوردم بابام اومد جلو و بوسیدش و گفت:پسرم تو رو خدا شرمنده...معذرت میخوام...دستت درد نکنه...و کلی تشکر کرد اونم فقط میخندید و دندونای سفید و ردیفش ونشون میداد و هی میگفت خواهش میکنم... طفلکی هم همونجا وایستاد تا جرثقیله ماشین ما رو به خودش ببنده...بازم ازش تشکر کردیم البته من حرفی نزدم چپیدم تو ماشین اصلا چه معنی داشت من باهاش خوش و بش کنم...اون یه پسر غریبه بود...تازه بارونم دیگه داشت خیلی تند میشد.

    خلاصه اون شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه...بدون اینکه یه لحظه بهش فکر کنم خوابم برد...فردا پس فرداش هم اصلا یادم رفت که واسمون یه همچین اتفاقی افتاده و یکی کمکمون کرده...خاصیت ما ادما همینه موقع کمک از همه توقع داریم اما بعدش دیگه همه چیز یادمون میره...

    یه هفته عین برق و با د گذشت ومن وارد یه محیط جدید شدم یه جایی که نمیشناختم تا به حال نرفته بودم...روز اول بود یه کم غریبی میکردم...همش حس میکردم الان صبحگاه داریم یه مشت آدم میان واسمون سخنرانی میکنن...ولی تو دانشگاه از این خبرا نبود برگه ی انتخاب واحد دستم بود و داشتم دنبال کلاس مورد نظرم میگشتم...وارد کلاس شدم وپیش تینا نشستم...

    داشتیم راجع به بچه ها و اینکه ترم اول دانشگاه اجبارا بهمون واحد دادن و اینجور چیزا حرف میزدیم که سه تا پسر وارد شدند به قول تینا یکی از یکی خوجل تر و موچل تر...اولین نفر بدک نبود پوست سبزه داشت و صورت استخونی...با موهای قهوه ای و بینی گوشتی... بعداً فهمیدم اسمش کاوه است و الانم رفیق فابریک مونا یکی از بچه ها ی کلاسه...بعدی هم بدک نبود قد متوسط داشت و تا تونسته بود ژل و کتیرا و تافت خالی کرده بود رو موهاش...یه تیپ اسپرت هم زده بود و همینا خیلی به خوش تیپیش کمک کرده بود البته رو دماقشم چسب زده بود که یعنی عملیه ولی خوب چند وقت بعد که چسباشو برداشت و رونمایی کرد خیلی قشنگ عمل شده بود از یه چیز دیگه اش هم خوشم اومد اونم راحت بودنش بود.یکی از پسرا ازش پرسید واسه زیبایی عمل کردی یا تصادف کردی؟

    ریلکس و رک و راست جواب داد:نه واسه زیبایی...اسمش پویا بود از اون سوسولای بالا شهری الانم که جونشه و تینا...ولی در نظر من تو اون لحظه یه اِوای مطلق بود... هرچند بعدا فهمیدم خیلی مرده و مردونگی داره ولی خوب منی که یه دخترم به فکر جراحی زیبایی نبودم اما پسرای الان از هیچکاری دریغ نمیکنن... نفرسوم...خشکم زد همون سوپرمنی بود که اون شب کمکمون کرد وآخرش گفت:وظیفمه...اون موقع که تو شب دیده بودمش ولی حالا...کل دخترای کلاس نگاهش میکردند...ندید بدیدا انگار تا حالا پسر ندیدن...هرچند خودمم داشتم نگاهش میکردم...یه کلام همه چی تموم بود پوست سفیدی داشت صورتش گرد بود موهاش خیلی خوش حالت و مشکی بود و البته خوش مدل کوتاه شده بود...ابروهاشم همینطورنه خیلی پت و پهن نه خیلی نازک، قد بلند و خوش استیل...بینی و لب و دهنشم که حرف نداشت...اما همه ی اینا یه طرف اون چشمهاش یه طرف...چشمهای درشت و کشیده ی مشکی و پر از جذبه و معصومیت...در کل صورتش خیلی بچه گونه بودو اندامش خیلی ورزیده و مردونه...نوزده بیست بیشتر بهش نمیخورد.تریپ مردونه زده بود پیراهن آبی کمرنگ و شلوار پارچه ای مشکی...سر سنگین با یه لبخند رو لبش و یه چال گونه ی یه طرفه ....اون شب متوجه این یکی نشده بودم یعنی اصلا درست و درمون نگاهش نکرده بودم...با اون چال خیلی خوشگل و بامزه بود.یه کم پسرای کلاس و نگاه کردم از همشون خوش تیپ تر و جذاب تر بود. بعد از چند لحظه برگشتم سمت تینا که داشت اس ام اس میداد...

    هنوز خیلی باهم اخت نشده بودیم که بتونیم راجع به پسر و این جور چیزا حرف بزنیم...

    اولش خواستم آشنایی بدم و تشکر کنم...ولی بعد پشیمون شدم وقتی هم برگشتم خونه و جریان و به مامانم گفتم...اونم کلی سرم غر غر کرد که چقدر بی عقلم و زشت بود و این حرفها حالا اگه تشکر کرده بودم و آشنایی داده بودم میگفت چرا ... خیر سرم اومدم باهاش مشورت کنم کلی غر غر شنیدم.

    ولی فرداش که رفتم و خواستم تشکر کنم پرو پرو زل زد تو چشمام گفت:شرمنده به جا نیاوردم...

    منم یه کم نگاش کردم و تو دلم گفتم:درک و بعد گفتم:به هر حال اگه یادتون اومد شما اون شب خیلی کمکمون کردین...مرحمت عالی زیاد. رامو کشیدم و رفتم...

    اون موقع ها هم تو حس اینکه دوستش دارم یا ندارم هم نبودم...عشق تو یه نگاه واسم خیلی مسخره بود به خصوص که منم آدم مغروری بودم و ابدا فکرشم نمیکردم که تو دام عشق بیفتم...عشقی که نه واسم معنی داشت نه درکش میکردم...برام مسخره بود...به هر حال اون جذاب بود باحال بود سرکلاسا استادای بدبخت و تیکه بارون میکرد البته خیلی مودب بود و با شخصیت. ازاون تیپ آدمای شوخ و بانمک بود که وقتی باهاشون جدی حرف میزدی و وارد بحث میشدی باید دیکشنری و فرهنگ لغت دم دستت باشه...معلوماتش خیلی زیاد بود.

    چون چپ دست بود روی صندلی تکی هایی معمولی نمیتونست راحت بشینه...دو روز بعد خودش با یه صندلی تکی که دسته ی میزش خلاف مال ماها بود اومد تو کلاس و شد سوژه ی بچه ها...همه ازش پرسیدن اینو از کجا آوردی و اونم با یه لحن با مزه میگفت:خودم ساختمش...صندلی تر و تمیزی بود...چوبی با رنگ قهوه ای سوخته...هر کلاسی و که میخواستیم عوض کنیم صندلیشو بغل میکردو میکشید دنبال خودش...همش میگفت:این صندلی به جونم بنده...

    از این ادا و اصول هاش و بچه بازیهاش که متناقض بود با بحثهای گهگاه جدی ِ سر کلاس خیلی خوشم میومد.

    کاراش هم حرف نداشت...تابلوهایی که میکشید بی نظیر بود طرحاش ...موضوعاش...همه ی کاراش هم قاب های آنچنانی داشت معرق کاری هایی که نظیرشو تو عمرم ندیده بودم. یه بار واسه ی یکی از استادا تعریف کرد گفت:بچه که بودم یه همسایه داشتیم نجار بود اون هم معرق یادم داد هم ساختن صندلی و میز و اینجور چیزا...و از اون موقع تا حالا قاب کارام وخودم درست میکنم...دهن هممون باز مونده بود...حالا این یکی از هنراش بود...چند وقت بعدش یکی از استادا میخواست امتحان بگیره...هیچکس نخونده بود و مونده بودیم چه جوری بهش بگیم که کنسلش کنه...یکی از بچه ها گفت: هرکی خطش قشنگه بره و پای تابلو درخواستمونو کتباً بنویسه...پویا رو به مقدم گفت:پاشو...پاشو که الان میاد استاد...

    خط منم بد نبود من میخواستم بنویسم که اون رفت پای تابلو... و گفت:خوب چی بنویسم؟

    بچه ها دیکته کردند و اون نوشت یه جوری ایستاده بود که نمیتونستم خطشو و رو تخته ببینم...وقتی که تموم شد ماتم برد...نستعلیق محض...استاد که اومد به خاطر خط مقدم امتحان و کنسل کرد در واقع ازش خواست براش یه تابلو بنویسه و در عوض امتحان نگیره...اونم با خوش رویی قبول کرد...

    پسره خطاط بود نقاش بود معرق هم بلد بود البته به قول تینا چوب کار...خوش تیپ و جذاب هم که بود...پولدارم بود از سر و وضعش معلومه...دیگه چی میخواست،همه چی تموم بود...وای خدا یه نفر این همه هنر این همه استعداد...این همه شانس...چی ساختی خدا...کرمت و شکر.

    تا به خودم اومدم دیدم ازش خوشم اومده...هر روز صبح به هم سلام و علیک میکنیم...اوایل یه سلام خشک و خالی بود بی خداحافظی...بعد یه صبح به خیر هم زدیم تنگش با خداحافظی...بعد حال شما چطوره به سلام اضافه شد و فردا میبینمتون به خداحافظی ...بعد بحث سر مسائل اون روز که وای این استاد چیکار میکنه...اون یکی امتحان میگیره... آخر کلاسم راجع به اتفاقایی که تو کلاس افتاده بودحرف میزدیم ... توی حیاط هم گاهی اگه جای خالی نبود سر میز ما مینشستند یا ما میرفتیم پیششون... چند باری هم ازهم دیگه ورق پاپکو و خودکار قرض کرده بودیم یا سر کلاس به سوالای همدیگه جواب داده بودیم...یکی دو بار هم جزوه هامونو عوض بدل کردیم و بهم قرض دادیم...انکار نمیکنم دوست بودیم نه از اون دوستی ها نه...اون تا به حال نه اشاره ای کرده نه پیشنهادی داده...که اگه میداد منم با سر قبول میکردم و هنوزم منتظرم بلکه یه فرجی بشه...ما دو تا دوست ساده بودیم...یعنی همکلاسی بودیم...هم رشته بودیم...نمیتونستم مثل چوب خشک باشم که...محیط دانشگاه فرق میکنه...شاید از بی جنبگی خودم فرتی عاشق شدم...شایدم یه هوس زود گذره و من الکی میگم عشق...من از اون دخترا نبودم آزاد بودم اما خودم از این نوع روابط خوشم نمیومد،وتا به حال چند نفرتو دانشگاه و خارج از دانشگاه پیش قدم شده بودند تا من فقط یه نیم نگاه بهشون بندازم دیگه شمارش از دستم در رفته...قیافم بدک نیست...سر و تیپ خوبی دارم و همیشه کیف و کفشم از نوع مارک دار و مرغوب بوده و هست...میشه گفت یه دختر نسبتا خوش قیافه ی مرفه...و من مغرور بودم در عین حال ساکت و اما یه کم سر و گوشم می جنبید و پسرا رو جز میدادم ولی خوب بروز نمیدادم... البته تینا میگه آب زیر کاهم...نمیدونم شاید...یه خصلت دیگه هم که داشتم این بود که هرچی میخواستم باید بدست میاوردم اگه شده زمین و زمان و بهم بدوزم باید به هدفم میرسیدم...رک و صریح بودنم هم از پدرم ارث گرفته بودم...ولی بازم نمیدونم چرا اینجوری شد...شاید اگه قبلا هم با پسرا همکلاس بود اینطوری نمیشد...بی ظرفیت نبودم ولی...ولی تجربه هم نداشتم...با کی راجع بهش حرف میزدم...از کی میپرسیدم؟ از کی راهنمایی میخواستم...با کی درد و دل میکردم؟با مادرم یا پدرم...نه نمیشد یعنی نمیشه... دوستی تینا و پویا هم از همین بر خورد ها شروع شد ولی شانسی که اون آورد این بود که پویا ازش در خواست کرد و اونم قبول کرد.

    اما من کی عاشق شدم...درست نمیدونم شایداز همون اولین برخورد قبل از دانشگاه شایدم از همین سلام و علیک ها...شاید اون موقع که توی راهرو داشتم میدوییدم تا با یکی از استادا حرف بزنم که با مقدم تصادف کردم. یه برخورد اتفاقی با من تابلوشو خراب کرد.پالت رنگها ریخت رو کارش و به جای اینکه منی که مقصرم و دعوام کنه و بگه مگه کوری و اینجور حرفها...یه لبخند زد بهم و گفت: شرمنده...حواسم نبود...ومن پررو پررو بهش گفتم:دیگه تکرار نشه...اون مهربون لبخند زد و گفت:اطاعت امر... و منو بیشتراز قبل از حرفی که زده بودم شرمنده کرد....شایدم اون شبی که چهارچرخ ماشین من از کرم یکی از پسرا به اسم حمید حیدری که به پیشنهاد دوستیش جواب منفی داده بودم تو یه بارون سیل آسا تو دی ماه پنچر شده بودن و من داشتم به زمین و زمان فحش میدادم که سوپرمن پیداش شد.

    اول گفت:میرسونمتون...

    وقتی دید میلی ندارم ...گفت شما بشین تو ماشین من گرم بشین من درستش میکنم...اول زاپاس منو از صندوق عقب دراورد بعد مال خودشوآخر سر هم دو تااز چرخهای جلوی ماشین خودش و هم باز کرد زد به ماشین من...ساعت 9 شب بود و مامانم راه به راه زنگ میزد...من تو ماشین اون نشسته بودم تا از بارون مصون باش...بخاری رو هم واسم روشن کرده بود تو صندلی فرو رفته بودم و از گرما لذت میبردم...بوی ادکلنش کل ماشین و برداشته بود...از اونا که من عاشقشونم...تلخ وسرد...در عین حال ملایم...داشتم عشق میکردم که زد به پنجره و گفت:حل شد بفرمایید...

    از ماشین که پیاده شدم دیدم خیس آبه...موش آب کشیده موهای مشکی و براقش چسبیده بود به پیشونیش...قیافه اش خیلی بچه تر شده بود...عین این پسر تخس ها...شیطون و بانمک با اون لبخند و چال گونه اش جذاب و خواستنی... سردش بود...خیلی هم سردش بود تند تند دندوناش بهم میخورد و چونه اش میلرزید...من یه جای گرم نشسته بودم و اون...دوباره جاذبه ی چشمهاش...برای بار اول از برق نگاهش دلم لرزیده بود... انگاری تو این دنیا فقط من بودم و اون بود...قلبم میلرزید و می تپید... شاهد این لرزش و این تپش بارون بود و خودم و اون و دو تا چراغ لب خیابون و شب و آسمون ابریش... همه میگفتن دیدی تو هم تو دام افتادی... دیدی عاشق شدی... از نگاه خیره ی من که مستقیم زل میزدم تو چشمهاش مثل همیشه سرشو انداخت پایین و گفت:دارین خیس میشین...بفرمایید تو ماشین...سرما میخورین...ته دلم هری ریخت پایین...

    وای خدا این دیگه کی بود...هنوزم به فکر من بود پس خودت چی؟ حتی زبونم نچرخید بگم تشکر...بگم شرمنده...بگم پس تو چی؟تو سرما نمیخوری؟تو سردت نیست...تو خیس نشدی...تو چرا اینکارو واسم کردی...بازم وظیفته؟...وای خدا...بهش بگم تو دیگه کی هستی؟انسانی؟فرشته ای؟بگم مرسی...ممنون...بگم ...یه چیزی بگم...اما...هیچی...هیچی...هیچی.. .سوار ماشین شدم...و رفتم...بی خداحافظی... بی تشکر...بی حرف...حتی نموندم ببینم اون چه جوری میخواد برگرده..با یه ماشین که دو تا چرخ نداره...حتی یه تعارف خشک و خالی...هیچی نگفتم و رفتم...سر کوچمون پارک کردم و سرمو گذاشتم رو فرمون و زدم زیر گریه...گریه ی چه وقتی بود ؟از سر خجالت یا عذاب وجدان...نمیدونم...اما آرومم کرد...خیلی آروم شدم...اون شب فقط منتظر فردا بودم...

    یه امتحان مهم داشتیم...وقتی دیدمش دلم لرزید قلبم تند تند میزد خیس عرق شدم از عشق بود نمیدونم شاید از خجالت ...ولی مگه میشه آدم از روی خجالت و عذاب وجدان دلش تنگ بشه...قلبش تند بزنه...گر بگیره...بازم نمیدونم...فقط یه چیزو میدونم احساسم از اون موقع رو شد...ازون موقع با خودم رو راست شدم...رک و صریح خودم به احساس خودم اسم عشق و لقب دادم...لباس دیشبش تنش بود...یه جین آبی و یه تی شرت خاکستری با کت نوک مدادی...حالش خوب نبود سرما خورده بود...به خاطر من...به خاطر من چشمهاش...اون چشمهای پر از جذبه و معصوم سرخ بود و رنگ صورتش پریده بود...ولی بازم همون لبخند رو لبش بود...جاشو با یکی عوض کرد بیخیال صندلیش شد...حتی نای اینکه اون صندلیشو بلند کنه و بچسبونه به شوفاژ هم نداشت...ولی یکی از بچه ها همون کاوه صندلیشو برد و نزدیک شوفاژ گذاشت و کت خودشم انداخت رو شونه های لرزون مقدم... چسبیده بود به شوفاژ بد جوری لرز داشت...فقط واسه امتحان اومده بود...امتحان که تموم شد استاد وقتی فهمید فقط واسه ی امتحان و درسش با این حال وروز اومده نامردی نکرد و با موبایلش زنگ زد به آژانس تا بیاد دنبالش و ببرتش خونه...تا آخر هفته نیومد... و من اون سه چرخی و که به ماشین من زده بود به پویا سپردم که به دستش برسونه...و اون یه هفته چی به من گذشت...تازه فهمیدم دانشگاه و بدون اون نمیخوام...تازه فهمیدم هفته واسه من چهار روزه یکشنبه ودوشنبه و چهارشنبه و پنج شنبه...روزهایی که کلاس داشتم و دارم...روزهایی که اونو میبینم...مثل مرغ سرکنده شده بودم...جاش خالی بود...خیلی خالی بود...دلم براش تنگ شده بود...خیلی زیاد...خیلی...

    من رازمو به تینا گفتم...گفتم که چشمهاش جادویی ،حتی یه بارم گفتم مستقیم تو چشمهاش نگاه کن ...اون وقت میفهمی...

    گفت:زل زدم...صد بار هزاربار...اما نه قلبم واستاد نه خواستم از حال برم...اون فقط یه پسر جذابه همین... زشت و خوشگلش ...همشونم سر وته یه کرباسن...تو هم دل نبند به چشمهای کورشده ی اون که شرط میبندم تا حالا صد نفر و خام کرده... فقط بلدن سو استفاده کنن...مرد خوشگل مال مردمه...خیالت تخت...

    تینا به جز این سفارشات شیرین و سلیس همیشه بهم میگه: خیلی خری که عاشق یه جفت چشم شدی...همه عاشق رفتار و کردار و پندار میشن تو ی بی عقل عاشق یه جفت چشم شدی؟

    آره من عاشق یه جفت چشمم...چشمهایی که معصومن...میتونستن بد باشن... میتونستن هیز باشن... میتونستن پست باشن...پلید باشن...اما نیستن ...جاش صادقن...مهربونن... من عاشق یه جفت چشمم که پاکه خیلی پاک...صاحب این چشمها هم یه مغز داره که فرمان میده شرم و حیا داشته باش...نگاه بد به کسی نداشته باش...مهربون باش...صاحب این چشمها یه قلب داره که میگه محبت کن...بی توقع...بی منت...صاحب این چشمها یه آدمه با یه عالمه رفتار خوب و کردار نیک و پندار عالی..یه آدم واقعی...یه انسان...آره...من عاشق این ادمم...نباید باشم؟انتخابم بد نبود...عالی بود... اونقدر عالی که شک دارم لیاقتشو داشته باشم...انتخاب من یه جفت چشم نیست صاحب یه جفت چشمه...آقای مقدم...مانی مقدم...اون فوق العاده است...فوق العاده...اسم سوپر من حقشه...

    دفتر خاطراتش را بست و به پشتی صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد...زیر لب زمزمه کرد:الان داری به چی فکر میکنی؟

    نگاهش را از سقف بر گرفت و از پنجره به دریا زل زد...هنوز هم نمیدانست از چه چیز ناراحت است...اصلا باید ناراحت باشد یا نه...

    فروغ فرق داشت با همه ی زنهایی که تا به حال دیده بود فرق داشت...اما فقط در مورد او اینچنین بود...با مهدخت و مهرداد راحت تر و صمیمی تر رفتار میکرد...زیر لب گفت:به من که میرسه مور مور میشه...بدنش خشک شده بود تکانی به خودش داد و از شدت درد کتفش آهی کشید و سعی کرد بخوابد دوازده ساعت پشت فرمان نشسته بود آن هم در ترافیک وحشتناک جاده ی شمال...

    امیرسام:دایی...دایی مانی بیدار شو دیگه...

    مانی با صدای گرفته ای گفت:هوووم...

    امیرسام:دایی ...مامان میگه بیا صبحونه بخور...

    مهرداد:اِ...مانی بیدارشو دیگه...لنگ ظهره...یاد بگیر امیر سام از تو زودتر بیدار شده....پاشو...پاشو... و روبه امیرسام گفت:تا بیدار نشده نیای پایینا...باشه دایی جون...من رفتم پایین..

    امیر سام ذوق زده خندید و گفت:چَش...دایی بیداری؟

    مانی: بیدارم...

    امیرسام:پاشو بریم دریا...

    مانی:بگو بابات ببرتت...

    امیرسام:بابا گفت به شما بگم منو حتما میبری...

    مانی زیر لب گفت:بابات غلط کرد...

    با صدای بلندی گفت:حوصله ندارم...

    امیرسام با چشمانی پر از اشک نگاهی به مانی انداخت و از لبه ی تخت بلند شد و گفت:باهات قهرم...و اشکهایش جاری شد.

    مانی که طاقت قهرو گریه ی امیر سام را نداشت از تخت پایین پرید و گفت:باشه باشه...پاشو بریم دریا...ببخشید باشه؟مرد که گریه نمیکنه دایی جون...و اشکهایش را پاک کرد.

    امیرسام خندید و گفت:پس بیا بریم...

    مانی لباسهایش را عوض کرد و با یک حرکت امیر سام را روی شانه هایش گذاشت و از پله ها پایین آمد...شهلا مشغول جمع و جور کردن بساط سفره ی صبحانه بود.

    مانی:سلام زن دایی...صبحتون به خیر...

    شهلا:سلام آقا مانی...صبح شما هم به خیر...

    مانی:بقیه کجان؟

    شهلا:بیرونن...صبحانه میخوری؟

    مانی:نه میل ندارم...کمک نمیخوای؟

    شهلا:نه ممنون...کارم تموم شده... بی صبحانه که نمیشه...

    مانی:حالا بعدا میخورم...

    شهلا:راستی مانی...از کجا فهمیدی؟

    مانی:چیو؟

    شهلا:همون قضیه ی امتحان و دیگه...

    مانی خندید و گفت:آهان...همانطور که به سمت در میرفت گفت:از چشمات از زبون چشمات...

    شهلا در دل گفت:واه...اینم شد جواب ...وپشت سرش از ویلا خارج شد.

    پیروز:از اول یارکشی کنیم...مانی هم اومد...

    فرزاد:شیش نفریم...سه به سه...

    شهلا:ماهم هستیم...

    مهدخت:من و پری هم هستیم...

    بهزاد:یه نفر کم داریم...

    سمیرا:منم میام...

    مهرداد با مهربانی نگاهش کرد و گفت:شما نه...

    سمیرا که به یکباره یاد چیز گران بهایی افتاده باشد لبخندی زد و گفت:باشه...

    مانی امیر سام را روی زمین گذاشت و همانطور که توپ را میان انگشتانش میچرخاند گفت:خوب چرا نیاد؟بازیش که خیلی خوبه...

    مهدخت:واسش ضرر داره...

    مانی:چرا مگه مریض شده...

    فریده قهقهه ای زد و گفت:تا باشه از این مریضی ها...

    شهلا:جنابعالی دارین عمو میشین...

    مهرداد با لبخند به مانی نگاه میکرد و مانی لحظه ای با شوق سپس با خشم نگاهی به چهره ی برادرش انداخت وچیزی نگفت.

    بهزاد:خان عمو یه چیزی بفرمایین..

    فروغ با اخم نگاهش کرد و گفت: زبونت نمیچرخه یه تبریک بگی...

    مانی: تبریک مال وقتیه که آخرین نفر نباشی که بفهمی... با حرص به زیر توپ زد و به سمت دیگری رفت و لب ساحل نزدیک صخره های سنگی روی شنها نشست.

    پیروز:دیدی گفتم ناراحت میشه...

    مهرداد:این چه بی جنبه شده...

    احمد :حق داره دیگه دیشب باید بهش میگفتی...

    فرزاد:چه عین نی نی کوچولوها قهر میکنه...

    بهنام: سرحال نبود...

    فروغ:هی بگین مانی نیومده خوش نمیگذره...بیاین تحویل بگیرید...نمیومد اعصابمون اروم تر بود...

    فریده:حالا چرا داد میزنی...

    فروغ خندید و گفت:ببخشید میخواستم بشنوه...

    نزدیک ظهر بود مردها بساط کباب را آماده کرده بودند و احمد و محمود برای هم کُرکُری میخواندند.

    بهزاد :تا کی میخواد اونجا بشینه؟

    بهنام:مهرداد برو یه کم باهاش حرف بزن از دلش دربیار...

    مهدخت: ولش کنید بابا...خیلی لوس و بی جنبه شده...سه ساعته تنها نشسته...

    پریسا:اینقدرنشست زخم بستر نگرفت...وهمراه با پونه و سمیرا خندیدند.

    فرزاد:پاشو مهرداد...پاشو که همه ی آتیشا از گور توبلند میشه...

    و با هم به سمت مانی که رو به روی دریا روی شنها نشسته بودو زانو هایش را درآغوش گرفته و سرش را روی آنها گذاشته بود رفتند.

    مهرداد:میبینم که دلخور شدی...

    فرزاد:بابا این لوس بازیا چیه در میاری... اینجا نشستی زانوی غم بغل گرفتی که چی...

    مهرداد کنارش زانو زد و گفت:اینقدر از دستم دلخوری؟

    فرزاد هم رو به رویش نشست و گفت:خرس گنده خجالت بکش...فقط شدی قد چنار عقل اندازه ی یه ارزن...

    مهرداد:عین دوساله ها قهر نکن...زشته...خجالت بکش...

    فرزاد:پس فردا میخوای زن بگیری چیکار میکنی؟هووووی با توایم ها...

    مهرداد:با دیوار حرف میزدیم زودتر جوابمونو میداد...بعد از لحظه ای سکوت گفت:به هر حال معذرت میخوام...امیدوارم منو ببخشی... دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و تکانی به او داد بدنش شل بود و باهمان تکان روی زمین افتاد.فرزاد فریاد زد:مانی...

    مهرداد سرش را در آغوش گرفته بود وباسیلی به صورتش میزد و و آب طلب میکرد...

    لیوان آبی به صورتش پاشیده شد...به آرامی پلکهایش را باز کرد همه گرداگردش حلقه زده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند...

    مانی با صدای گرفته ای گفت:چی شده؟

    مهرداد:تو از ما میپرسی...

    سعی کرد از جایش بلند شود بهزاد دستش را گرفت و با یک حرکت او را سر پا کرد...سرش گیج میرفت...احساس کرد نمیتواند روی پاهایش بایستد...داشت میفتاد که مهرداد بازویش را گرفت و گفت:یواش...بهنام هم دستش را گرفت و گفت:حتما ضعف کردی...بیا بریم ناهار بخور حالت میاد سر جاش...

    محمود:آب به آب شده...

    فریده:از دیشب تا حالا هیچی نخورده خوب معلومه ضعف میکنه...

    شهلا:من بهت گفتم صبحانه بخور واسه همین بود...هرکسی چیزی میگفت و نظری میداد همه سر سفره نشسته بودند...

    مهرداد:بهتری...

    مانی هنوز هم گیج بود...آهسته گفت:خوبم...

    میلی به غذا نداشت...فروغ لبخندی زد و گفت:اگه خدا بخواد کباب که دوست داری...هان؟

    مانی هم خندید و چیزی نگفت.

    محمود: آ باریک الله...بخند...عنق شدی از دیشب تا حالا...

    احمد گفت:تا حالا که دو تا از سرمون گذشته خدا سومیشو به خیر کنه...

    مهرداد زیر گوش پیروز گفت:یعنی از وقتی از پیش ما رفت بیهوش شده؟

    پیروز:نمیدونم...ممکنه...کاش زودتر بهش سر میزدیم...

    غذا را به زور می جوید...

    فرزاد:مانی حالت خوبه؟

    حس میکرد فکش دارد از جا کنده میشود با هر دو دست صورتش را گرفت و فشار داد، درد پشتش کم بود حالا فک و دندان درد هم اضافه شده بود.

    با سر پاسخ مثبت داد...

    مهرداد که تمام حواسش به مانی بود گفت:اگه نمیتونی به زور نخور...

    شهین:آقا مهرداد هنوز که چیزی نخورده...

    فروغ:حرف تو دهنش میذاری...رنگ به رو نداره...

    مانی دست از غذا کشید و زیر لب تشکر کرد...

    مهرداد:پاشو بریم تو یه کم دراز بکش...

    و با کمک پیروز او را به ویلا بردند.

    مهرداد:کاش فشار سنج و آورده بودما...

    پیروز:مگه نیاوردی؟

    مهرداد:نه یادم رفت...دم آخری که فشار دایی و گرفتم موند رو مبل...

    چشمانش را بسته بود...رنگش پریده بود...لرزداشت و سخت نفس میکشید...نبضش را گرفت...و به ثانیه شمار ساعتش خیره شد.

    پیروز:میرم پتو بیارم...

    بهزاد و مهدخت و فرزاد و احمد با هم وارد ویلا شدند.

    مهرداد:مانی...مانی جان...جاییتم درد میکنه؟

    احمد نگران پرسید:حالش خوبه...

    مهرداد:فکر نکنم چیز مهمی باشه...این طرفها داروخانه هست؟

    بهزاد:اره...آره ...دیشب من سر راه یکی دیدم...

    مهرداد:یه سرم نمکی بهش بزنم خوب میشه...

    پیروز پتورا رویش انداخت و گفت:خوب من میرم میگیرم...

    مهرداد:نه بابا خودم میگیرم...

    پیروز:تو پیشش بمون دیگه...تو باشی بهتره من میرم...

    سوزش سپس سرمایی را روی پوست دستش حس کرد بوی الکل در بینی اش پیچید آرام چشمهایش را باز کرد...مهرداد بالای سرش نشسته بود.

    پیروز:چه عجب...بالاخره چشم وا کردین...

    مهرداد خندید و گفت:خسته نشدی اینقدر خوابیدی؟

    مانی لبهایش را به زور باز کرد وبا صدایی گرفته گفت:ساعت چنده؟

    بهزاد:اِ این بیدارشد...سرش را از اتاق بیرون کرد و گفت:بچه ها بیاین بیدار شده...

    بهنام:ساعت خواب...وقت کردی یه کم بخواب...

    احمد وارد اتاق شد و پیشانی مانی را بوسید و گفت:الهی درد و بلات تو سرم بخوره...حالت خوبه بابا جون...آخه چت شد یه دفعه...

    مهرداد:بابا امون بدین بهش...

    مهدخت با یک سینی محتوی لیوان آبمیوه و سوپ وارد شد و گفت:چشم همتون کور بشه...داداشم و چشم زدین...بیا مانی جان بیا این سوپ رو بخور...حالت میاد سر جاش...

    به کمک مهرداد روی تخت نشست و کمی از آبمیوه خورد چند قاشق هم سوپ ...حالش هنوز کاملا سر جا نیامده بود ترجیح میداد باز هم بخوابد.دوباره دراز کشید وچشمهایش رابست.مهرداد که حالش را اینچنین دید بقیه را از اتاق بیرون کرد پتو را تا زیر گردنش بالا کشید چراغ را خاموش کرد واز اتاق خارج شد.

    مهرداد رو به پیروز گفت: تو فکر میکنی مشکلش چیه...

    پیروز لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت:یه افت فشار ساده ...تا فردا حالش خوب میشه...

    احمد هم که صدای آن دو را میشنید گفت:خدا کنه...

    مهرداد:پشت دستم و داغ کنم وسایل معاینه ام یادم نره...

    و همه به سالن بازگشتند.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم:

    احمد:فروغ جان همینطوری هول هولکی که نمیشه آخه...

    فروغ:چرا نشه احمد...یه نامزدی ساده میگیریم دیگه...تازه فریده خیلی لطف کرده گفته خواستگاری رسمی نکردینم نکردین...

    احمد:خیلی خوب حق با توه...ولی تو جلو مردم مگه آبرو نداری نمیخوای دوست و آشنا رو بقیه ی فامیل و دعوت کنی؟

    فروغ:اونا رو واسه عروسی دعوت میکنم...تو نامزدی فامیلای نزدیک باید باشن که هستن...دیروز هم زنگ زدم به دختر داییت که تو رامسر زندگی میکنن...دو سه تا از دوستای خودمم اومدن شمال...به اونا هم گفتم بیان...و از جایش بلند شد و گفت:وای که فردا چقدر کار دارم...بعدشم من با فریده صحبت کردم مهمون دعوت کردم...دیگه نمیتونم بزنم زیرش...

    شهین:به به...آقا داماد...صبحتون به خیر...بهتری؟

    مانی با تعجب گفت:سلام زن عمو... ممنون...این داماد داماد چیه از اول صبح بستین بیخ ریش من؟

    فرزاد:اِ...حالت خوب شده؟نطقت دوباره باز شد...

    بهنام:امروز دامادیته دیگه...

    مانی با بهت گفت:یعنی چه؟دامادی من؟حالا کی هست اون دختر خوشبخت...

    مهدخت با ناراحتی گفت:یعنی نمیدونی؟

    مانی:به مرگ خودم اگه بدونم...

    مهرداد:پریسا...

    مانی لحظه ای به آنها خیره شد و بعد با صدای بلند خندید و گفت:خیلی باحال بود...آفرین آفرین...شوخی بامزه ای بود...

    مهرداد عصبی گفت:نخند...جدیه...مامان میخواد واستون مراسم نامزدی بگیره...

    خنده اش قطع شد ، ابرویش را بالا داد و گفت:بیخود...مگه من اینجا بوقم...نه نظری نه مشورتی...همینجوری کشکی کشکی نمیشه که...

    فروغ همان لحظه رسید و گفت:چرا نشه...یه مهمونی ساده است...وقتی هم که برگشتیم تهران یه عقد محظری میکنید و بعدهم منتظر میمونید تا دَرسِت تموم بشه...

    مانی با چشمهای گرد شده گفت:به همین راحتی؟

    فروغ خندید و گفت:نترس عزیزم...همه چیز مرتبه...

    مانی:خیلی مطمئن حرف میزین...اگه بهم بخوره چی؟

    فروغ:بله...چرا که نه...نامزدی پسرمه...و اطمینان دارم بهم نمیخوره...

    مانی:اِ...اینجوریه...خیلی خوب...من همین الان برمیگردم تهران...ببینم کی میخواد جلوی منو بگیره... و به اتاقش برگشت.

    فروغ نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:چی تو گوشش خوندی...

    مهرداد:من بهش حرفی نزدم...

    فروغ:دعا کن مراسم امشب درست برگزار بشه...وگرنه من میدونم و تو...

    از پله ها پایین رفت.چند لحظه بعد احمد به طبقه ی بالا امد و گفت:مانی کجاست؟

    بهنام:تو اتاق...میگه میخواد برگرده تهران...

    احمد وارد اتاق شد...مهرداد و مهدخت لبه ی تخت نشسته بودند و به حرکات عصبی مانی که با حرص لباسهایش را داخل چمدان میچپاند نگاه میکردند.احمد در را بست و به آن تکیه داد.

    مانی بدون آنکه به احمد نگاهی بیندازد گفت:شما به من گفتی با مامان حرف میزنید...

    احمد:به خدا همه چی یه دفعه ای پیش اومد...وگرنه من هنوزم سر حرفم هستم...نمیذارم...

    مانی میان کلامش پرید و گفت:چیو نمیذارین...وقتی اینقدر راحت و بی مقدمه واسه خودش جشن نامزدی میگیره...پس فردا جشن عروسی و کوفت و زهرمارم از این راحت تر راه میندازه...ولی کور خونده من زیر بارش نمیرم...

    احمد:تو به خاطر من امشب و کوتاه بیا...به خدا قسم جلو مهدخت و مهرداد دارم میگم محاله بذارم با پریسا ازدواج کنی...خوبه راضی میشی...ولی یه امشب و تحمل کن...اصلا فکر کن یه مهمونی ساده است...بذار به همه خوش بگذره پریروز که فکر میکردیم مردی واونجوری داشتیم از بین میرفتیم...دیروزم که حالت بد بود...هیچکس حوصله نداشت...یه امروز و خراب نکن...باشه؟

    مانی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت...

    مهرداد:بابا راست میگه...همین امروز...به جون تو ما هم با این وصلت راضی نیستیم ولی امروز مهمون دعوت کرده زشته این کارا رو میکنی...بعدشم ما نمیذاریم مامان هر کاری خواست بکنه...من بهت قول میدم...باشه؟

    مانی سری تکان داد زیر لب گفت:لباسای من همش جین و تی شرته...

    مهدخت:الهی قربونت برم که اینقدر عاقلی...نگران نباش مامان و خاله دیروز که حالت خوب نبود رفتن واسه ی تو و پریسا خرید...یه کت و شلوار خیلی شیک واست خریده...

    فروغ آهسته در را باز کرد و گفت:چه خبرتونه همتون اینجا جمع شدین...زشته بیاین بیرون...حالا فریده فکر میکنه مانی پریسا رو نمیخواد...

    مانی:خوب نمیخوام مگه زوره...

    فروغ عصبی گفت:بله زوره...هر چی بهت هیچی نمیگم...پریسا برای تو بهترین انتخابه...

    مانی از عصبانیت سرخ شده...ضربان قلبش بالا رفته بود نفس عمیقی کشید و گفت:من بمیرمم با پریسا ازدواج نمیکنم...به همین خیال باشین...

    فروغ عصبی تر از او گفت:تو خیلی غلط میکنی...سپس انگشتش را به حالت تهدید بالا اورد و گفت:ببین مانی...امشب آبروی من و جلوی خواهرم ببری...خودت میدونی...تا حالا هر کاری دلت خواسته کردی و من هیچی بهت نگفتم...دق و دلی ازت زیاد دارم...حواست و جمع کن...یادم نرفته...تمام کارات قشنگ یادمه...دبیرستانی بودی گفتم برو رشته ی تجربی پزشک بشی واسه خودت کسی بشی و سری تو سرا در بیاری گفتی ریاضی و دوست دارم...هیچی بهت نگفتم...دیپلم گرفتی گفتم بشین واسه کنکور بخون لج کردی گفتی میخوام سربازیمو اول برم تموم کنم...یک سال و خرده ای دهنمو بستم هیچی بهت نگفتم...موقع کنکور رفتی واسه خودت هنرهم امتحان دادی گفتی میخوام سطحمو بسنجم بازم هیچی بهت نگفتم...از رشته ی ریاضی برق دانشگاه شریف قبول شدی گفتی نمیخوام به هنر علاقه دارم رفتی گرافیک که پس فردا چه جوری میخوای با هنرت تو این مملکت که دکترا ومهندساش بیکارن کار کنی نمیدونم اما بازم هیچی بهت نگفتم...مو به مو لج و لجبازیات با من حرف گوش ندادنات یادمه...ولی این دفعه مانی...این دفعه دیگه کوتاه نمیام...نمیذارم آبرومو تو فامیل ببری...اگه دوست دختر داری اگه کس دیگه ای تو فکرته بهتره همین الان دورشو خط بکشی...نمیذارم پای یه دختر پتیاره ی بی اصل و نصب توخونه زندگیم باز بشه...شیر فهم شد؟

    و بدون انکه منتظر پاسخی از سوی مانی باشد از اتاق بیرون رفت.مانی با نهایت عصبانیت لگد محکمی به چمدانش زد و لبه ی تخت نشست...نفسش بالا نمی امد...احساس میکرد همین الان قلبش از سینه بیرون می زند.

    مهرداد کنارش نشست و دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و گفت:مانی جان...تو یه امشب و نقش بازی کن...یه امشب و به حرف مامان گوش بده...من خودم مخلصتم...خودم با مامان حرف میزنم و فکر ازدواج تو و با پریسا رو از سرش میندازم...خوبه؟هان...

    مهدخت:منم بهت قول میدم...باشه؟یه امروز و آبرو داری کن...

    احمدرو به رویش زانو زد و دستش را به سمت مانی دراز کرد و گفت:مردونه بهت قول میدم...باشه...

    مانی سرش را بالا گرفت...احمد لحظه ای وحشت زده به چهره ی برافروخته ی مانی نگاه کرد و گفت:بابا جون چی شده...

    مهرداد رو به مهدخت گفت: برو یه لیوان آب خنک بیار...

    مهرداد:داداش گلم...چرا با خودت اینکارو میکنی...نگاش کن...عین لبو شده...

    مهدخت لیوان آب را به سمتش گرفت و گفت:بیا بخور یه کم آروم بشی...

    مانی لیوان را پس زد و از جایش بلند شد و گفت: فقط همین امشب... و از اتاق بیرون رفت...

    احمد و مهدخت هم به طبقه ی پایین رفتند.

    فرزاد:چی شده؟چرا مانی اینقدر عصبی بود؟

    مهرداد:چی بگم...

    فرزاد نفس عمیقی کشید و گفت:فهمیدنش زیاد سخت نیست...پریسا رو نمیخواد درسته؟

    مهرداد با اشاره ی سر پاسخش را داد و سکوت کرد.

    فرزاد:منم موافق نیستم...

    مهرداد موشکافانه به فرزاد خیره شد و گفت:چرا؟
    فرزاد لبخندی زد و گفت:اولا مانی و یه کوچولو بیشتر از شماها دوست دارم...پس مسلما اینده اش واسم مهمتره...

    با اینکه پریسا هم خواهر زادمه...ولی خوب مانی از هر لحاظ سر تره...پریسا آدم دوروییه شاید ظاهرا خوب باشه ولی باطنش این نیست...اخلاقای به خصوصی داره،جلوی غریبه ها مثل یه الهه ی تمام عیار و بی نقص رفتار میکنه و...

    من هیچ کدوم از رفتاراش و نمی پسندم خیلی هم با فریده راجع بهش حرف زدم ولی اونم قبول نمیکنه...به هر حال امشب که میگذره از طرفی هم صحیح نیست جلوی خانواده ی احمد آقا مراسم و بهم بزنیم ولی منم میخواستم با فروغ راجع بهش حرف بزنم... بعد از لحظه ای سکوت گفت:حالا مانی کسی و انتخاب کرده؟چیزی گفته...

    مهرداد خندید و گفت:سر بسته...یه چیزایی به بابا گفته...

    فرزاد هم خندید و گفت:پدر سوخته اصلا بروز میده...

    مهرداد:آره خیلی حواسش جَمعه...بعد از لحظه ای مکث گفت:دایی تو رو خدا با مامان صحبت کنید...رو حرف شما تا حالا حرف نزده...

    فرزاد:خدا کنه این دفعه هم قبول کنه...

    اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه...بترکه چشم حسود و بخیل...سینی اسفند را میچرخاندند و این شعررا میخواندند...

    صدای هلهله و دست و بوی اسفند همه جا را فرا گرفته بود ... صدای موزیک کر کننده بود...چقدر مانی در آن کت و شلوار مشکی خوش تیپ و زیبا شده بود...مثل الماس میدرخشید.

    دست مانی در دستهای پریسا بود وهردو آرام با چهره ای خندان هم گام با هم می امدند...همه میخندیدند...همه شاد بودند...نگاهی به لباسش کرد...او هم لباس عروس پوشیده بود...اما مانی کنار کس دیگری بود...دستش در دست پریسا بود...همه میخندیدند...با صدای بلند...فریاد زد:نه...و از خواب پرید...

    نفس عمیقی کشید...زیر لب گفت:کم دردسر دارم...آخه تو روز کم بهش فکر میکنم...تو خواب هم باید کابوس ببینم...

    چراغهای سالن خاموش بود مطمئن بود پدر و مادرش خواب هستند چراغ مطالعه اش را روشن کرد...دفتر خاطراتش را باز کرد دنبال صفحه ی مهمی بود...

    امروز اولین جلسه ی ترم تابستونیه...دقیقا چهار ماه از اون شب بارونی میگذره....و من هنوز یه تشکر بهش بدهکارم...برای دیدنش برای کلاسا پر پر میزنم...دیگه عاشقم...یه عشق واقعی...

    دلم نمیخواست ترم تابستونی بردارم...ولی وقتی فهمیدم اون داره میره منم طاقت نیاوردم و انتخاب واحد کردم...از بعد اون ماجرا تینا همش بهم میگه که اونم دوستم داره...میگه هیچ پسری واسه غریبه این کارو نمیکنه...اما نمیدونم چرا نمیتونستم قبول کنم که اون هم یه حسی داره...شاید چون دفعه ی پیش به من و مادرم کمک کرده بود...هر کسی میتونست جای ما باشه و اون مسلما نیش ترمز میزد تاببینه چی شده...از این آدمایی بود که نمیتونست بی تفاوت از کنار کسی که مشکل داره رد بشه...چند وقت پیشم داشت واسه نمره ی یکی از دخترهای کلاس به استادمون رو مینداخت و یه بار دیگه هم دیدم پنچری ماشین یکی دیگه از دختر خانم هارو میگیره....وای که اون لحظه داشتم آتیش میگرفتم...اما وقتی واقعا سوختم که...

    تینا:اون جارو...

    -کجا؟

    تینا:مانی...

    سرمو چرخوندم دیدم مانی کنار یه دختر خوش تیپ از اون قرتی ها ایستاده و دارن با هم حرف میزن...معلوم بود مال دانشگاه خودمون نیست...با اون شال و مانتویی که اون پوشیده بود...

    تینا:بیا بریم دیگه...

    -ماشینت کجاست...

    تینا پوف بلند بالایی کشید و گفت:اون جایی نیست که تو میخوای باشه...بیا بریم...

    -تا نفهمم کیه نمیام...

    تینا:زشته هستی...تو رو خدا بیا بریم...از خیرش بگذر...

    اما من راهمو کج کردم سمت مانی و اون دختره...

    مانی:به به خانم های محترم...حالتون چطوره....

    -ممنون...رو به اون دختره گفتم:سلام...

    یه عشوه ای واسم اومد که...با ناز و هزار ادا گفت:سلام..تو دلم گفتم خوبه همجنستم...اگه یه پسر بودم چیکار میکردی...

    رو به مانی گفتم:معرفی نمیکنید؟

    مانی یه نگاهی به من و یه نگاهی به دختره کرد و تا اومد یه چیز بگه...دختره گفت:من نامزدشون هستم...پریسا...

    انگار یه پارچ مواد مذاب خالی کردن رو سرم...

    تمام زورم و جمع کردم تو لب و دهنم تا یه لبخند بزنم...ولی مطمئن بودم قیافم شده عین این سکته ای ها...

    گفتم:منم هستی برزگر هستم همکلاسیشون...

    دیگه موندن جایز نبود...یه خداحافظ گفتم و رفتم...نفهمیدم تینا چی شد...اما دارم آتیش میگیرم...دلم جیرینگی شکست...از زندگی از سرنوشت از اون دختر از مانی...نه نه...چرا از مانی....اون طفلک که کاری نکرده...چیزی نگفته...نه حرفی نه اشاره ای نه پیشنهادی...اون حق داره زندگی کنه...من خودم این حق و از خودم گرفتم...اون چیکار کرده...هیچی...من چیکار کردم...هیچی...تا تونسته محبت کرده...تا تونسته بهم یاد داده خوب باشم ...مهربون باشم...تا تونسته منو دیوونه ی خودش کرده...تا تونسته منو عاشق کرده...اون چه گناهی داره...نه...مقصر منم...آره مقصر منم و بی جنبه بودنم...آه میکشم...آه...آه...خدا کنه خوشبخت بشه...خدا کنه...آره خدا کنه...اون آدم خوبیه حتما خوشبخت میشه...

    آهسته دستش را به روی قطره اشکهای خشک شده ی ورقه ی کاغذ کشید...نفس عمیقی کشید دفتر را به سینه اش فشرد و اشکهایش جاری شدند.زیر لب زمزمه کرد...

    پشت این پنجره ها دل میگیره

    غم و غصه ی دل و تو میدونی

    وقتی از بخت خودم حرف میزنم

    چشام اشک بارون میشه تو میدونی

    عمری غم تو دلم زندونیه

    دل من زندون داره تو میدونی

    هرچی بهش میگم تو آزادی دیگه

    میگه من دوست دارم تو میدونی

    میخوام امشب با خودم شکوه کنم

    شکوه های دلم و تو میدونی

    بگم ای خدا چرا بختم سیاه است

    چرا بخت من سیاه است تو میدونی

    پنجره بسته میشه شب میرسه

    چشام آروم نداره تو میدونی

    اگه امشب بگذره فردا میشه

    مگه فردا چی میشه تو میدونی

    عمری غم تو دلم زندونیه

    دل من زندون داره تو میدونی

    هرچی بهش میگم تو آزادی دیگه

    میگه من دوست دارم تو میدونی

    مانی گیتار را کنار گذاشت و سرش رابالا گرفت...همه لبخند زدند و تشویقش کردند.

    فرزاد:انصافا از فروغی قشنگ تر میخونی مانی...

    بهنام:پنجه ات طلا ...خیلی قشنگ میزنی...

    شهلا:هم قشنگ میزنه هم قشنگ میخونه...

    فریده:ولی خاله جون شب نامزدی که آدم از غم و غصه حرف نمیزنه...یه شاد ترشو بخون...

    پریسا:نه...نه...تا حالا داشتیم شاد گوش میدادیم دیگه...همین غمگین بخون...

    شهین خندید و گفت:ماتمکده که نیومدیم...مراسم نامزدیتونه...

    بهنام:راست میگه... بهزاد پاشو اون سی دی شاد رو بذار... و نگاهی به اطراف چرخاند و گفت:پس بهی کو؟

    شهین: گمونم رفت لب دریا...خودت پاشو بذار...

    پریسا:نه من خودم یه سی دی دارم...

    وقتی صدای آهنگ ارام آن پخش شد...

    مانی:مثلا الان میخوای با این برقصی؟

    پریسا:اره پاشو...

    مانی:من با این ماتم ِ مطلق کجامو تکون بدم؟؟؟

    پریسا:مسخره..بیا تانگو برقصیم...

    مانی:نَه مَنَ؟؟؟

    پریسا خندید و گفت:تانگو...تانگو...نشنیدی؟

    مانی با لهجه ی آذری گفت:نه به جون تو...

    پریسا خندید و گفت:کوفت...پاشو...

    مانی:ولم کن..تانگو از کجام دربیارم...

    پریسا:خیلی لوسی...

    مانی:بلد نیستم...پاشو یه بابا کرم بذار...پاشو...اینقدرم به من نچسب...برو کنار...وای خفه شدم از گرما...

    نفس عمیقی کشید...گره ی کراواتش را شل کرد و گفت:این جشن تون کی تموم میشه...خسته نشدین...

    پیروز:تازه ساعت یک و نیمه...

    مانی:فدای تو بشم که تازه میگی تازه...شما خواب ندارین...

    بهنام:عزیزم تازه اولشه...بعدش میخواین برین لب دریا با هم حرف بزنین...تاااا خود صبح...

    مانی:نه تو رو قرآن...رو به پریسا گفت:این جنگولک بازیا چیه...از من و تو گذشته...

    فرزاد:مگه تو چد سالته...پاشین برین حرفاتونو بزنین...سنگاتونو وا بکنین...

    مانی:دایی جون ما از این جلف بازیا خوشمون نمیاد ...این کارا واسه شماجوونا خوبه که تازه نفسین نه ما پیر پاتالا...

    فرزاد:تو هم هی تیکه بار ما کن...حالتو جا میارم...

    پریسا گفت:تانگوکه نرقصیدی...بیا بریم لب دریا...پاشو...

    مانی:خدایا... منو از دست این قوم نجات بده...

    محمودخندید و گفت:ما چه بدی در حقت کردیم...

    مانی:هیچی عموجون...ما رفتیم لب دریا...من برم سر اینو بکنم زیر آب برمیگردم...

    فریده:آی شازده...خال به دختر من بیفته من میدونم و تو...

    مانی و پریسا لب دریا نشستند.شن ها هنوز هم گرم بودند.پریسا لبخندی زد و سرش را رو شانه ی مانی گذاشت و گفت:امشب بهترین شب زندگی بود...دیگه مال هم شدیم...

    مانی پوزخندی زد و چیزی نگفت.

    پریسا نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی دوست دارم مانی...خیلی...

    مانی:واسه اونای دیگه هم همینطوری مقدمه چینی میکنی؟

    پریسا سرش را بلند کرد و گفت:چی؟

    مانی:پری واقعا فکر میکنی من خرم؟

    پریسا بهت زده گفت:من...منظورت چیه...

    مانی:بیخودی سیا بازی در نیار...من همه چیزو میدونم تا به حال چند نفر تو زندگیت بودن؟

    پریسا با بغض نگاهی به مانی انداخت و چیزی نگفت...سرش را پایین انداخت و به اشکهایش اجازه ی سرازیری داد.

    مانی:بیژن واست می مرد...فرزین عاشقت بود...حمید خیلی کثافت بود خوب کردی ولش کردی...کامران هم خوب، تیپ و قیافه نداشت وگرنه بد نبود...متین خوب بود ولی پولدار نبود...رضا هم زیاد تعصبی بود...شهابم نه اونم عوضی بود...بازم هستن ولی خوب من از بیژن به بعد میدونم...من بودم بقیه هم بودن...

    پریسا توان مقاومت نداشت دستهایش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلندتری گریست...

    مانی ادامه داد:خیلی رو میخواد صبح پیش اینا دم از ازدواج و عشق و زندگی بزنی...شب هم همونا رو واسه من تو تل و اس خلاصه کنی...

    پریسا که به هق هق افتاده بود گفت:ولی تو واسم یه چیز دیگه بودی...

    مانی عصبی گفت:خفه شو...حالم ازت بهم میخوره پریسا... از وقتی فهمیدم چه گندی هستی دلم میخواد بکشمت...

    پریسا:پس نامزدی امشب...

    مانی:سوری بود...فقط به خاطر خاله فریده و حرف مامانم که زده بود و دیگه نمیشد جمعش کرد.

    هر دو مدتی سکوت کردند پریسا خودش را آرام کرد و گفت:از کجا فهمیدی؟

    مانی آهی کشید و گفت:بیژن یکی از صمیمی ترین دوستام تو پیش دانشگاهی بود... عکست و تو گوشیم دید و گفت که دوستشی و خیلی میخوادت...ولی تو باهاش بهم زدی...ازاون موقع دیگه افتادم دنبالت و فهمیدم چقدر... ادامه ی حرفش را خورد و سکوت کرد.

    پریسا آه بلندی کشید و گفت:چرا تا حالا هیچی بهم نگفتی...

    مانی باز پوزخند زد و گفت:من بگم؟تو باید بهم میگفتی...هرچند خیلی وقت پیش خواستم بگم...ولی موقعیتش پیش نیومد...

    پریسا:حالا میخوای چیکار کنی؟

    مانی:فعلا که هیچی...دارم بازی میکنم...

    پریسا:یه فرصت بهم نمیدی؟

    مانی آهی کشید و گفت:تمام اون وقتایی که بهم می زدی ومی رفتی سراغ یکی دیگه همش فرصت بود...

    پریسا:دوستم داشتی...

    مانی:یه موقعی آره...

    پریسا نگاهش را به دریا دوخت و گفت:چه قدر؟

    مانی هم زانو هاش رادر آغوش گرفت و گفت: زیاد...خیلی زیاد...شاید اندازه ی دنیا...نمیدونم...

    پریسا چیزی نگفت مانی نفس عمیقی کشید و گفت:وقتی بیژن بهم گفت که دوست داره میخواستم خفش کنم...وقتی گفت تو هم دوستش داشتی...میخواستم خودم و خفه کنم...وقتی گفت قبل از اونم با کسای دیگه بودی...داشتم دیوونه میشدم...زدم به سیم آخر خودم میکوبوندم به در و دیوار...میخواستم با تیغ رگم و بزنم...اما نه جراتشو داشتم نه دلم میخواست بمیرم با همون تیغ موهامو از ته تراشیدم...زورم فقط به اونا رسید...بعدم که دیدم کچل شدم گفتم برم سربازی از فکرت میام بیرون...حس درس و کنکور و نداشتم...داغون بودم...سنگ صبورم بودی...هم بازی بچه گیهام بودی...محرم رازم بودی...فکر کن بعد این همه وقت یکی که از چشمات بیشتر بهش اعتماد داشتی بفهمی نبوده اون چیزی که تو فکر میکردی...تو همدمم بودی... بعد وقتی میفهمی این همدم این محرم خودش یه پا دروغ و دغل بود...چه حالی میشی؟...تو پادگان همش جلو چشمم بودی...یعنی دو سه ماه اول فقط تو بودی بعد کمرنگ شد اونقدر که دیگه یادم رفت چه حسی بهت داشتم یعنی با آمارایی که بیژن واسم در میاورد...دیگه نمیتونستم حسی بهت داشته باشم...واسه من همه چیز تموم شده...تو هم سعی کن فراموش کنی...

    پریسا:فکر میکنی راحته؟

    مانی:قبلی ها رو چه جوری فراموش کردی...منم مثل اونا...

    پریسا:بعد از بهم زدن دیگه با هیچکدومشون چشم تو چشم نمی شدم...ولی تو...

    مانی به چشمهای سرخ پریسا نگاه کرد و گفت:پریسا به خدا ما واسه هم ساخته نشدیم...

    پریسا:نمیدونم...شاید...

    مانی:پس مشکلی نمیمونه؟میتونیم دختر خاله پسر خاله باشیم و بمونیم...باشه؟

    پریسا آهی کشید و گفت:فکر میکردم بگی خواهر برادر...

    مانی با لحن شوخی گفت:اگه خواهرم بودی که با همه دوست پسرات سرتونو بیخ تا بیخ میبریدم...

    پریسا لبخندی زد و به چشمان مانی خیره شد گفت:یه شرط دارم...

    مانی:چه شرطی؟
    پریسا:مامانم و راضی کن منم برم پیش پرستو...

    مانی:اگه نتونم تلافیشو سرم درمیاری...

    پریسا لبخند تلخی زد و گفت:نه...من اهل تلافی نیستم...

    مانی:خوب خداروشکر...گفتم پس فردا میای سیستم زن و زندگیمو بهم میریزی...

    پریسا خندید و گفت:کسی الان تو زندگیت هست؟

    مانی سکوت کرد.

    پریسا:دیگه بهم اعتماد نداری...

    مانی:اگه بگم ندارم ناراحت نمیشی...

    پریسا با بغض گفت:نه نمیشم...

    مانی:راجع به رفتن مطمئنی؟

    پریسا:آره...پرستو از شوهرش جدا شده و میگه تنهام و از اینجور حرفها...

    مانی با تعجب گفت:چی؟

    پریسا:خیلی وقته...هیچ کس جز من نمیدونه حتی مامان...والبته تو...که الان خودم بهت گفتم...فقط قول بده نشنیده بگیری باشه...

    مانی:باشه...ولی عجب خبری دادیا...آخه چرا؟

    پریسا:سر هیچی و همه چی...با هم نمیساختن...همون موقع که رفت از کارش پشیمون شد...اونم یه جور دیگه خریت کرد...عشق خارج و به عشق مهرداد ترجیح داد حالا هم که هیچی...

    مانی:بچه ندارن؟

    پریسا: نه...

    مانی خندید و پریسا با اخم گفت:زندگی خواهر من خیلی خنده داشت؟

    مانی :نه دیوونه...اگه بقیه که الان تو سالنن بفهمن داریم راجع به چیا حرف میزنیم....و با صدای بلندتری خندید.

    پریسا هم شروع به خندیدن کرد و گفــت:پس بریم توتا بیشتر از این سرشونو کلاه نذاریم...

    مانی بلند شد و دست پریسا رو گرفت و بلند کرد.لبخندی زد و گفت:ناراحت شدی؟

    پریسا:نه به اندازه ای که من تو رو این همه مدت ناراحت کردم...

    مانی لبخندی زد و گفت:پری خیلی درکت بالاست...مرسی...

    پریسا:درکم بالا بود این کارو با تو و خودم و زندگیم واینده ام نمیکردم...

    مانی:میخوای چی کار کنم؟میخوای باهم باشیم؟عاشق باشیم؟فکر میکنی بشه؟

    پریسا:بهت حق میدم...حق میدم منو نخوای...

    مانی:مسئله سر تصمیم من که تو رو بخوام یا نخوام نیست...ما اگه با هم باشیم نمیتوم بهت قول بدم که هیچوقت حرفهایی که امشب بهت زدم و به روت نیارم...نمیتونم یه طرفه عاشق باشم...مسئله سر باوره...باور پریسا...تو زندگی اگه باور واعتماد نباشه...اون زندگی چه ارزشی داره...اگه شک جای عشق و بگیره اگه دروغ جای صداقت و بگیره...زندگی یعنی هیچ...اون وقت همه چی پوچه...حتی عشق...مگه ما چقدر عمر میکنیم...ببین نه من دیگه یه پسر بچه ی هفده هجده سالم نه تو یه دختر دبیرستانی...من با خیلیا آشنا شدم...دختر...پسر...تو هم همینطور...دیگه جنس مخالفمونو خوب میشناسیم... اگه تو تمام این ماجراهارو بدون اینکه خودم بفهمم بهم میگفتی اون موقع اوضاع فرق میکرد...تو این زندگی کوتاه اگه قرار باشه همش بهم شک کنیم و تردید داشته باشیم...اون زندگی دیگه به درد نمیخوره...میخوره؟

    پریسا لبخندی زد و گفت:میدونستی خیلی قشنگ حرف میزنی...اصلا بهت نمیاد...

    مانی:دستت درد نکنه...چه نوع حرف زدنی بهم میاد؟داش مشتی خوبه؟

    پریسا گفت: به خاطر همه چیز متاسفم...

    مانی:منم همینطور...

    پریسا:منو میبخشی؟

    مانی:تو چی؟

    پریسا:تو که کاری نکردی...

    مانی:اگه تو ببخشی منم میبخشم...

    پریسا لبخند غمگینی زد و گفت:قول میدم هیچوقت مزاحم زندگیت نباشم...هیچوقت...

    مانی:دیگه راجع بهش حرفی نزنیم باشه؟

    پریسا:برگشتیم تهران خودم یه برنامه میریزم و نامزدیمونو بهم میزنم...بدون اینکه میونه ی خواهرا بهم بخوره...

    مانی:موافقم...فقط خدا کنه که به خیر بگذره...

    پریسا و مانی لحظه ای روبه روی هم ایستادند و خیره به چشمان هم نگریستند.دوقطره اشک از چشمان پریسا ارام سرازیر شد.مانی سرش را خم کرد و هر دو طرف صورت پریسا را میان دستهایش گرفت با شصتش اشکهایش را پاک کرد...

    مانی :اگه به خاطر منه...من لایق اشکهات نیستم...

    پریسا:به خاطر حماقت خودمه...میتونم ...میتونم یه خواهشی بکنم؟

    مانی:جون بخواه...

    پریسا:میشه با هم طلوع خورشید و ببینیم...

    مانی لبخندی زد و گفت:قدم بزنیم یا وایستیم؟

    پریسا:قدم بزنیم...

    مانی کتش را روی شانه های پریسا انداخت وچند لحظه ای روبه دریا ایستادند.و شروع به قدم زدن کردند.هر دو ساکت در افکارشان می چرخیدند.

    پریسا:بشینیم؟

    مانی:بشینیم...

    آخرین باری که به ساعتش نگاه کرد 4 صبح بود و حالا 5و نیم را نشان میداد و خورشید آرام آرام از پشت دریا بیرون می آمد.

    مانی:پری...پری ...پاشو خورشید طلوع کرد...خوابی؟

    پریسا چشمهایش را تا نیمه باز کرد و زیر لب گفت:فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه...و دو باره چشمهایش را بست...

    مانی آهسته او را از روی زمین بلند کرد...و به سمت ویلا حرکت کرد.

    از پله ها بالا رفت و پریسا را روی تخت خواب گذاشت و از اتاق خارج شد.لبه ی پله ها نشست نفسش بالا نمی آمد...به اتاق خودش رفت و روی تخت دمر ولو شد.

    مهرداد:میگم خدا رحم کرد نمیخواستیش که تا خود صبح داشتین با هم لاو میترکوندین...اگه دوستش داشتی چی کار میکردی؟

    مانی باصدایی که از ته چاه در می امد گفت:حرفهامو بهش زدم...اونم قبول کرد...برگرده تهران با خاله حرف میزنه...

    مهرداد متعجب گفت:دروغ میگی...

    مانی:جون بچه ات بذار بخوابم...دارم میمیرم...

    مهرداد: بیخود پاشو...پاشو داریم میریم خرید...

    مانی: نمیام برین...

    مهرداد: دل بکن...بسه دیگه...بسه...

    و به زور مانی را بلند کرد.

    شهین: به به...تازه عروس داماد...بفرمایید صبحانه...

    پریسا: وای که چقدر گرسنمه...

    مانی: پاشو بیرون منتظرمونن...

    پریسا: نمیام...انگشتای پام درد میکنه دیشب با اون کفشهای پاشنه بلند پدرم در اومد...شما برین خوش بگذره...

    مانی: مطمئنی؟

    پریسا :آره...خوش بگذره...

    پیروز:پس مانی کجا موند؟

    مهرداد:عین زنها خرید میکنه...شیش ساعت طول میده آخرشم میگه میرم یه چرخی بزنم...برمیگردم...

    بهزاد:اومد...

    مهدخت:هیچ معلومه کجایی؟

    مانی:رفتم یه چیزی بخرم بیام...

    بهنام:کل مغازه ها رو خالی کردی...

    مهرداد:پولای بابای بدبخت منو حروم کن...خوب؟چهل تومن بلیت حیف و میل کردی حالا هم رفتی آت اشغال خریدی...

    مانی:دوست دارم...

    بهنام:ما همسن تو بودیم...شصت جا کار میکردیم...جوونای امروز همشون عاطل و باطلن...

    مانی:بابابزرگهای گرامی برگردیم که دیر شد...

    پیروز:اِ...به سلامتی رضایت دادی؟

    مانی همانطور که در اطراف چشم میچرخاند گفت:یه دقه وایستین...

    بهزاد:باز کجا رفت...وای خدا پا برام نمونده...بیاین برگردیم...

    فرزاد:بیچاره احمد خان...هرچی در میاره میده دست مانی و فروغ نه؟

    مهدخت:به خدا مانی خرجش بیشتره...اصلا یه ذره مراعات نمیکنه...اَه...

    مانی با کلاه حصیری که روی سرش بود به سمت آنها آمد...

    مانی:چطوره بهم میاد...

    مهردادخندید و گفت:عین میمون شدی...

    امیر سام:بابا منم میخوام...

    مانی:خریدم واستون...واسه ی همتون...خوب دیگه جدی جدی میتونیم بریم...

    بهنام بازویش را گرفت و گفت:آره...آره...تا نظرش عوض نشده ...بجنبین راه بیفتیم...

    در راه مانی و بهزاد کورس گذاشته بودند و با سرعت سر سام آوری حرکت میکردند...

    محمود لب دریا ایستاده بود سرش را به عقب چرخاند مانی با یک بکس و وات کنار در ویلا ایستاد صدای ضبتش را تا آخر بلند کرده بود.رو به احمد گفت:مانی خیلی سر به هواست...یه مدت ماشین و ازش بگیر...خودشو به کشتن میده ها....

    احمد:جوونه دیگه...کله اش باد داره...نه داداش خلوت باشه آرتیست بازی درمیاره. . . وگرنه به رانندگی اون بیشتر از خودم اعتماد دارم...بی احتیاط نیست...

    محمود:از ما گفتن بود...بیا بریم تو ببییم چیا خریدن...

    شهین:ماشاا... کل بازار و که آوردین خونه...

    شهلا:چقدر خرت و پرت...

    مهرداد:همش مال مانیه...

    پریسا:بازار و خالی کردی اوردی خونه؟

    مانی:خوب همه بیان بشینن...تا بهتون بدم...

    فریده:مگه واسه ما خریدی؟

    مانی بسته های کادو شده ی کوچکی را از ساک در اورد و به دست بقیه داد و گفت:تقلب نکنین...اسم هر کس روش نوشته شده...

    خوب اینم اختصاصی مال نی نی مهرداده...و بسته ای را به دست سمیرا داد.

    سمیرا خندید و گفت:چرا زحمت کشیدی مانی جان...ممنون.

    مانی:ذوق نکن...واسه شما نخریدمش واسه بچه است...رو به مهردادگفت:دفعه آخرتون باشه به من آخرین نفر خبر میدین...با همتون هستما...فهمیدین...

    مهرداد خندید و گفت:چشم...دست شما درد نکنه عمو جان...

    پونه به بسته های ریز و درشتی که مانی دور خودش چیده بود نگاهی کرد و گفت:مانی خان...پول باباتون زیادی کرده؟

    محمود:گنج پیدا کردی یا احمد کارخونه ی چاپ اسکناس زده...

    مهرداد رو به احمد گفت:خوب به این ته تقاریت میرسی ها...ما همسن این بودیم شپش ته جیبمون ناقاره میزد....

    بهزاد رو به پدرش گفت:یاد بگیرین بابا جون...

    محمود سری تکان داد و گفت:پسر باید دستش تو جیب خودش باشه نه اینکه با جیب باباش شریک باشه...

    فرزاد:به خدا اگه میدونستم واسه ماها داری میخری عمرا میذاشتم...بیا اینا رو ببر پس بده احمد خان و ورشکست نکن...بچه جون واسه چی اینهمه ولخرجی میکنی...

    مانی:نصایحتون تموم شد؟

    فروغ:چقدرم که تو گوش میکنی...

    مانی:توجه توجه...خانم ها آقایان...اینجانب مانی مقدم...فرزند احمد متولد اول اردیبهشت 1367به شماره شناسنامه ی فلان صادره از تهران...مشعوفم به عرضتون برسونم که شاغل هستم و بنده با حقوق یک ماه کارورنج و تلاش و مشقت خود این هدایای ناقابل رو تهیه کردم به عنوان شیرینی اولین حقوق...خواستم شیرینی بخرم گفتم اونو در لحظه میخورید تموم میشه ولی اینا به قول معروف یاداقاری میمونن... همه در سکوت با تعجب نگاهش میکردند.

    محمود با صدای بلند خندید وسکوت را شکست...لحظه ای بعد گفت:همینه...من میگم احمد چرا سرت غر نمیزنه...هیچی نمیگه...باریک الله...کار پیدا کردی...

    مهدخت:بابا شما میدونستین؟

    احمد خندید و گفت:آره...از روز اول بهم گفته بود...

    مهرداد:ای ول...دمتون گرم...من میگم شما چه لارج شدی پول بلیت هواپیما میدین...نگو بچه خودش حساب کرده...

    مهدخت:چه فیلمی هم دوتایی میومدین...

    پیروز:پس چرا صداشو در نیاوردی...ترسیدی حقوقت و ازت بچاپیم؟

    فرزاد:پس تو هم رفتی قاطی مرغا...

    مهرداد با خنده گفت:حالا شغلت چی هست؟

    بهزاد:احیانا اب حوض که نمیکشی؟

    بهنام خندید وگفت:شایدم نمکی...

    فرزاد :بنایی...

    مانی:نه خیرم...

    فروغ زد به صورتش و گفت:کارگری که نکردی...

    مانی:نه فروغ جون کارگری چیه...اصلا به تیپ و قیافه ی من میاد فرقون دستم بگیرم...آجر پرت کنم؟

    مهدخت:دقمون نده...بگو چیکاره ای؟

    مانی:خوب باشه پس بذارین از اولش تعریف کنم...من یه دوستی داشتم که شهرستانی بود تو دانشگاه باهم آشنا شدیم...این یه روز اومد بهم گفت:من تو یه آموزشگاه خصوصی کار میکنم زبان درس میدم...ولی حالا یه مشکلی واسه ی انتقالیم پیش اومده باید برم شهرستان...بهم گفت:توکه زبانت خیلی خوبه یه چند روز تو میتونی بری آموزشگاه و جای من درس بدی...منم قبول کردم و رفتم...اونم کارای انتقالی به شهرستانشون درست شد و ازون آموزشگاه استعفا داد منم رفتم و با مدیرش صحبت کردم و منو جاش استخدام کرد یه قرارداد شیش ماهه باهام بست...منم بعد کلاسای دانشگاه میرم اونجا...

    محمود:نه...خوشم اومد...عرضه داری...آفرین...آفرین...

    مانی:حالا صبر کنین مونده...من یه جای دیگه هم کار میکنم...

    بهنام:ای ول...تو دیگه کی هستی...الان همه ملت بیکارن...تو دو تا دوتا کار گیر آوردی...

    بهزاد:دستت رو سر ما...

    مانی:این یکی و سپرده بودم به یکی از دوستام...باباش یه آژانس داره...

    فروغ فوری پرسید:هوایی؟

    مانی:نه زمینی...

    فریده:یعنی چی؟

    مانی:تا حالا نشده زنگ بزنین آژانس بیاد دنبالتون برین جایی...

    فروغ محکم به زانویش زد و گفت:خدا منو مرگ بده...رفتی شدی راننده...

    مانی:خوب آره مگه چیه...

    فروغ ابروهایش در هم رفت وگفت:لازم نکرده تو آژانس کار کنی...تو همون آموزشگاه تدریس میکنی خوبه...

    مانی سر خورده گفت:آخه چرا...

    فروغ:بچه جون...من تو در و همسایه ودوست وآشنا آبرو دارم...اگه یه بار زنگ بزنن و تو بری برسونیشون چه خاکی بریزم به سرم...چه جوابی بدم...چی بگم ؟بگم پسرم راننده است...

    احمد با آرامش گفت:فروغ جان...راننده آژانس باشه خیلی بهتره تا کارگر رستوران...

    مهرداد با تعجب پرسید:مگه کارگری هم کردی...

    مانی همانطور که سرش پایین بود گفت:فقط یه هفته...

    فروغ محکم تر به زانویش زد و گفت:تو که الان به من گفتی نه... خدایا منو بکش...ای خدا....مانی من از دست تو چیکار کنم...آسیم کردی...آبرو واسم نذاشتی...

    مانی:اِ...چی میگین شما...هی آبرو آبرو میکنین...من کی آبروتونو بردم...هرکاری کردم بابا در جریان بوده...بعدشم قرار بود با دوستام یه فست فود بزنیم که نشد...

    فروغ که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:پدر و پسر...واسه خودتون می برید و میدوزید...از آژانس میای بیرون...محاله بذارم اونجا کار کنی...

    مانی:یعنی چی؟

    فروغ:یعنی همین که گفتم...

    مانی از جایش بلند شد و گفت:فروغ جون شرمنده...من یک سال قرارداد بستم...حقوقشم خوبه...منم دلم نمیخواد از دستش بدم...با اجازتون میرم لباسام و عوض کنم...

    فروغ عصبی گفت:مانی...

    مانی:دیگه مانی نداره...مجبورم نکنین بگم به شما ربطی نداره...

    فروغ در مبل فرو رفت و گفت:اینم از ادبش...

    فرزاد:حق داره دیگه...

    فروغ:چه حقی فرزاد؟حق داره که با من تو جمع اینطوری صحبت کنه؟

    احمد:تو چرا جلو جمع باهاش اینطوری حرف میزنی...

    فروغ:من مادَ...

    احمد میان حرفش پرید و گفت:مادرشی...ببرش تو یه اتاق خصوصی باهاش حرف بزن...نه اینکه جلو جمع کوچیکش کنی...

    فروغ:واقعا که احمد....

    فرزاد:احمد خان راست میگه...تو خیلی بهش میپیچی فروغ...

    مهرداد:مامان چرا جبهه میگیرین...طفلک با هزار ذوق و شوق داشت از کاراش میگفت...شما خوشت میاد هی میزنی به پرش...

    فروغ با ناله گفت:رفته تو رستوران معلوم نیست زمین شسته میز مشتریا رو تمیز کرده ...پیش خدمت رستوران شده ...میفهمی یعنی چی؟این کارا در شأن مانیه؟

    احمد:خوب که چی...کار که آر نیست...با دوستاش قرار بود یه رستوران کوچیک راه بندازن که نشد ولی همون یه هفته که اونجا بود و با نهایت عشق کار کرد یعنی همشون با عشق کار میکردند...آخر هر روز هم تو همون رستوران حساب کتاباشونو میکردن...آره میز مشتری تمیز کرد زمین طی کشید...حتی دستشویی رستوران هم شسته بود...نه فقط مانی...همشون توی اون یه هفته همه کار کردند همه کارایی که در عمرشون هم محال بود خوابشو ببینن و انجامش بدن...با رفیقاش مسئولیتاشونو تقسیم کرده بودند هر کس هر روز یه کار مشخص داشت و یه مسئولیت قبول میکرد یکی یه روز میشد صندوق دار...یکی میشد پیش خدمت...مانی هم مثل اونا... مانی چه فرقی با بقیه ی مردم داره...با کارگرای شهرداری...اونا هم همشون هم سن و سال مانی هستن دیگه...تازه پسرت خیلی شانس آورده که دو جای خوب کار پیدا کرده ... دیگه نمیخواد مثل بچه کوچولوها از من پول تو جیبی بگیره...میخواد مستقل بشه...داری براش زن میگیری فروغ...باید یه پس اندازی داشته باشه...از روز اول هم همه چیز و بهم گفت...تو هم یه کاری نکن پس فردا بی خبر از ما کاری انجام بده...

    محمود:درسته فروغ خانم...مانی پسر خوبیه خیلی هم با عرضه است...همین که تو این سن و سال تصمیم گرفته نون بازوشو بخوره باید دعا به جونش بکنید...همین دوست و اشنا ها هم عمرا پسراشون کار و بار داشته باشن همشون مفت خور و جیره گیر باباهه هستن...اما پسر شما چی؟درسته این کار درشأن مانی نیست...اما از بیکاری که خیلی بهتره...یه درآمدی هم داره...اگرم حرفی زدند شما با افتخار سرتو میگیری بالا میگی...پسرم دستش تو جیب خودشه...مستقله...شما باید به این جنبه اش نگاه کنی...باید به مانی افتخار کنین...

    فروغ رو به احمد گفت:آخه...

    احمد که عصبانی شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:دیگه اما و اگر و آخه نداره...اِ...هرچی من هیچی نمیگم...هر دفعه این پسر اومد یه کاری بکنه...یه نه آوردی تو کارش...سر قضیه ی کیش که انگار نه انگارمادرشی اونجوری باهاش تا کردی...دیروزم پاتو کردی تو کفش ودعوا و مرافه راه انداختی...اینم از حالا...بسه دیگه...اعصاب اضافه داری...

    فروغ سرش را پایین انداخت...نفس عمیقی کشید.چشمهایش را نورمنعکس شده از زر ورق بسته ی کادو شده روی میز مقابلش زد...با خط زیبایی روی کارت چسبیده شده به بسته نوشته شده بود:

    تقدیم به تو که راه زندگی به من آموختی...فروغ جون عزیزم دوستت دارم.مانی.

    بغض گلویش را گرفته بود آهسته بدون آنکه به زرورقش آسیبی برسد بسته را باز کرد...یک جعبه ی حصیری که با گل خشک روی درش تزیین شده بود...لبخندی زد و به آرامی در آن را باز کرد...از چیزی که در جعبه بود ماتش برد.یک گردنبند با پلاک فیروزه ای...در زندگیش آنقدر طلا و جواهر دیده بود و دوستانی که بدلیجات را به جای برلیان به هم قالب میکردند که به راحتی میتوانست فرق بین اصل و بدل را از هم تشخیص دهد. برلیانهای دور پلاک فیروزه آنقدر شفاف بود و برق میزد که به راحتی میتوانست چشم هر بیننده ای را خیره کند.از جایش بلند شد و به طبقه ی بالا رفت .مانی از پنجره بیرون را تماشا میکرد.

    بی مقدمه گفت:از تهران برام خریدی؟

    مانی سرش را به عقب چرخاند و روبه روی فروغ ایستاد و سری را به نشانه ی بله تکان داد و چشم به زمین دوخت.

    فروغ:پولشو چه جوری جور کردی...

    مانی باز هم چیزی نگفت.

    فروغ یک قدم به سمت او آمد و گفت:همه ی حقوقت و دادی واسه این...

    مانی:نه همه ی همش...یه حقوق کامل به اضافه ی نصف اون یکی...

    فروغ خندید و گفت:پسش بده...برام یه چیز ساده تر بخر...

    مانی:ازش خوشتون نیومده؟

    فروغ:معلومه که خوشم اومده...فقط نمیخواد الان واسم اینو بخری...باشه سه چهار سال بعد...

    مانی:پس دوستش ندارین...

    فروغ:این چه حرفیه...من به خاطر خودت میگم...

    مانی:پس به خاطر من نگین...سپس با لحنی که التماس در آن موج میزد گفت:خواهش میکنم قبولش کنید...

    فروغ نگاهی به چشمان پر از اشک مانی نگاه کرد...اگر یک بار دیگر مخالفت میکرد بی شک مانی کنترلش را از دست میداد و اشکهایش جاری میشد.مانی عادت نداشت جلوی کسی گریه کند.همیشه میخندید و اگر ناراحت بود خودش را کنترل میکرد.

    فروغ لبخندی زد و زنجیر را در دست مانی گذاشت و رویش را برگرداند.

    فروغ:پس چرا معطلی؟

    مانی متعجب پرسید:من چیکار کنم؟

    فروغ: به نظرت اینجور موقع ها چیکار میکنند؟خودت بنداز گردنم ...

    جلوی آینه ایستاد دستی به گردنبندش کشید...در عین حال که ظریف بود چقدر زیبا وشیک بودو جلوه داشت ...

    خواست از اتاق بیرون برود.که مانی گفت:مرسی که قبولش کردین...

    فروغ در جا ایستاد...بغض کرده بود...لبخندی زد وبه سمت مانی رفت خواست در آغوشش بگیرد و اورا ببوسد...اما نتوانست...از بدو تولد مانی تابه الان بین خودش و او یک حد و مرزی را مشخص کرده بود...مرزی که حالا قادر به شکستنش نبود...مرزی که به خاطرآن حالا به خودش لعنت می فرستاد. دستی به صورت مانی کشید و گفت:من باید ازت ممنون باشم...

    مانی از گوشه ی لبش بوسه ای به کف دست فروغ زد...دیگر طاقت ماندن نداشت از اتاق بیرون رفت و به دستشویی پناه برد.اشکهایش آرام آرام صورتش را نوازش میکردند.خودش هم میدانست مانی را بیشتر از مهدخت و مهرداد دوست دارد اما هیچوقت قادر به بیان احساساتش نبود...در مقابل محبت های مانی،مهربانی هایش و حتی مخالفت هایش همیشه مهر سکوت به لبهایش میزد گاهی با او در تصمیم گیری ها دچار اختلاف و کشمکش میشد اما در نهایت این فروغ بود که کوتاه می آمد و نمیتوانست مانی را از حرفش منصرف کند...مانی درست مثل خودش بود چه از نظر ظاهر چه از نظر شخصیت محکم و با اراده و بلند پرواز... اما روحیه ی شکننده و لطیفی داشت و البته گاهی هم زود رنج... بی حد و اندازه مهربان بودو با همین محبتهای بی شائبه اش باعث شده بود همه بیش از پیش دوستش داشته باشند...نگاهی به آینه انداخت چقدر این گردنبد به پوست سفیدش می آمد.لبخندی به خود زد.اشکهایش را پاک کرد و به سالن بازگشت.

    تقریبا تمام هدیه ها مشابه بود.و همه از سلیقه ی خوب مانی تعریف میکردند.

    پریسا گردنبند و دستبند چوبی را که از مانی هدیه گرفته بود را به سینه فشرد . کارت کوچکی که روی جعبه اش بود را باز کرد وزیر لب خواند:خوب من،همیشه خوب بمان...آنکه هرگز فراموشت نمیکند...مانی.

    با بغض به اتاقش رفت سرش را در بالش فرو برد و بی صدا اشکهایش جاری شد.

    فرزاد سوتی کشید و گفت:کی میره این همه راهو...

    همه ی نگاه ها به سمت فروغ برگشت.

    مهدخت:وای مامان چقدر شیکه...بدله؟

    مهرداد:بدل چیه...به نظر اصل میاد...

    شهین: خیلی قشنگه...فروغ جون از کجا خریدی...

    شهلا:خیلی معرکه است...

    فروغ لبخندی زد و گفت:خودم نخریدمش...از طرف یه عزیزه...

    فرزاد:قربون اون عزیز...بگو کیه ما هم یه معرفی نامه بهش بدیم...

    فریده:هرکی هست معلومه خیلی دوست داره...

    شهین:نکنه...نکنه احمد آقاست...

    احمد:به جان بچه هام اگه روحمم خبر داشته باشه...

    بهنام:زن عمو...نمیخواین بگین کی یه همچین هدیه ی نفیسی و بهتون داده؟

    فروغ رو به احمد گفت:مانی واسه تو چی خریده؟

    احمد:یه ساعت مچی...

    مهرداد:فکر کنم تمام حقوقش و داده واسه بابا ساعت خریده...از اون مارک داراست...

    فروغ متعجب نگاه میکرد زیر لب گفت:پس اینو چه جوری خریده؟

    همان لحظه مانی هم از پله ها پایین آمد و تعظیم کوتاهی به جمع کرد.

    بهزاد:به به...جناب شاغل...

    محمود:مانی جان تو با حقوق یه ماهه چه جوری این همه چیز میز خریدی؟گنج پیدا کردی؟

    مانی:من که گفتم دو جا کار میکنم...

    پیروز:صد جا کار کنی...بازم نمیشه...من سه تا عمل میکنم به زور خرج خونه زندگیمو در میارم...

    احمد:دیگه دارم بهت مشکوک میشم...

    فریده:خدا مرگم بده تو کار خلاف نرفته باشی..

    مانی:چی میگین شماها...اینا همشون با پول حلال خریده شده...خیالتون جمع...

    مهرداد با سوظن نگاهش کرد و گفت:پس از کجا آوردی...

    مانی:از پشت کوه...

    احمد که عصبانی شده بود اهسته گفت:دِ بهت میگم بگو از کجا آوردی...

    مانی سرش را خاراند نزد احمد رفت و زیر گوشش گفت:قسطی خریدم...قسطی...هم گردنبند مامان و هم ساعت شما ولی مرگ مانی آبرومو نبرین...خواستین قبضاشم نشونتون میدم...

    احمد لبخندی زد ودستی به موهای مانی کشید و گفت:بابا جون واسه چی خودتو تو زحمت انداختی...

    مهرداد:چی زیر گوش هم پچ پچ میکنین؟

    احمد:خوب مشکلی نیست...

    مانی:مشکل شرعیش حل شد؟

    احمد:اره بابا جون حله...

    مانی:ازناهار خبری نیست؟ و قبل از آنکه جوابی بگیرد به دستشویی رفت تا دست و رویش را بشوید.

    پونه:فروغ جون نگفتی این عزیز کیه...

    فروغ:مانی...

    شهین:خدا شانس بده..بعضی ها یاد بگیرن...

    پونه:همینو بگو...آقا بهنام...توجه کنید...

    بهنام خندید و گفت:کامران باید توجه کنه...نه من...

    پونه سری تکان داد و به همراه بقیه ی زنها برای تدارک ناهار به آشپزخانه رفتند.

    مهرداد:بابا مانی گفت چه جوری این چیزا رو خریده؟

    احمد:به روش نیارینا...قسطی خریده...حالا همه واسه من کاراگاه شدن...

    پیروز:چه قدر این بچه با محبته...

    فرزاد:خیلی...فقط کیه که قدر بدونه...به خدا بعضی وقتا دلم میخواد فروغ و با دستام تیکه تیکه کنم...

    شهین از آشپزخانه گفت:ناهار آماده است تشریف بیارید...یکی بره پریسا رو صدا کنه...

    پریسا هم از اتاق بیرون آمد و به طبقه ی پایین رفت.

    همه در حالی که از مانی تشکر میکردند به سمت نشیمن که سفره درآنجا پهن شده بود،رفتند.

    نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت...آهسته با صدایی که عشق در آن موج میزد گفت:ببینین آقای مقدم من مدتیه...یعنی از اولین بار که شما رو دیدم...چه جوری بگم؟من... من...عاشقتون شدم...من دوستون دارم...قول میدم خوشبختتون کنم...من دیوونتون هستم...میمیرم براتون...

    زیرلب گفت:اَه..بازم نشد آخه چی بهش بگم...و شکلکی برای خودش در آینه درآورد.

    طاهره:هستی دیرت شدا...

    هستی:رفتم...رفتم...

    زیر لب گفت: یه چیزی میشه دیگه...به امید خدایی گفت و از خانه خارج شد.

    از دور تینا را که روی صندلی های جلوی بوفه نشسته بود و طبق معمول شیر کاکائو و کیک میخورد، دید و به سمتش رفت...بعد از سلام و احوالپرسی و سفارش یک لیوان چای کیسه ای گفت:تینا امروز همه چیز و بهش میگم...هر چی تو دلمه...مرگ یه بار شیون یه بار....

    تینا محکم دستانش را به میز کوبید و گفت:خیلی خری ...خیلی خری هستی...

    هستی:تینا...یواش بچه ها دارن نگامون میکنن...

    تینا:به درک...به جهنم...تو یه ذره عقل تو کلت نیست...یه ذره فکر نداری؟

    هستی:من تصمیممو گرفتم...

    تینا پوزخندی زد و گفت:تصمیم...هرکی ندونه فکر میکنه چه غلطی میخوای بکنی...آپولو که نمیخوای هوا کنی...

    هستی:هه...از اونم سخت تره...تو بگو من چیکار کنم؟

    تینا:تو فقط یک سال و نیمه که میشناسیش...چرا اینقدر عجولی...صبرداشته باش...گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی...

    هستی با بغض گفت:حلوا میخوام چه کنم؟چقدرصبر؟یه روز...دو روز...یه ماه...یه سال؟چقدر؟تینا به خدا خسته شدم...اینجوری...اینجوری حداقل از بلاتکلیفی در میام...راحت تر میتونم واسه آیندم و زندگیم تصمیم بگیرم...فکر کنم...

    تینا چشمهایش را ریز کرد و با حرص فریاد زد:خودتو...

    همه ی نگاهها به سویش چرخید...نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام تر گفت:خودتو سوژه ی یه جماعت پسر تو دانشگاه بکنی....یه کاری کنی دخترا به خونت تشنه باشن...که چی؟تکلیفت روشن بشه...میخوام نشه صد سال...هستی به فکر خودت نیستی به درک به فکر مادر و پدرت باش...آبروشونو از تو جوب پیدا نکردن به خدا...هستی معنی آبرو میفهمی؟میفهمی هستی؟حالیته؟نه...نیست به خدا... اگه یه ذره باشه...پسره نامزد داره...میفهمی؟نام...زد...

    هستی:نامزدشه...زنش که نیست...تازه اگه زنشم بود بازم من کار خودم و میکردم...

    تینا سرش را میان دستهایش گرفت بالحنی ناله مانند گفت:به خدا هیچ جای دنیا هیچ دختری از یه پسر خواستگاری نمیکنه...

    هستی خندید و گفت:چرا...تو هند و کره دخترا میرن خواستگاری پسرا...

    تینا:هستی...جون تینا...جون من از این کار بگذر...پس فردا همین یه ذره امیدی که شاید بیاد دنبالت هم از بین میبریا...یه خرده سر سنگین باش...هان؟یهو دیدی بی خیال نامزدش شد و اومد پیش تو...

    هستی لیوان چایش را از روی میز برداشت و گفت:حالا تو چرا اینقدر نامزد نامزد میکنی؟دختره اون روز یه چیزی پروند...اصلا شاید دوستش بود...اصلا هر خری که بود من نمیتونم از فکرش بیام بیرون...نمیتونم دست از سرش بردارم...دیگه نمیتونم...اون نامزدشه هست نیست،میخوام شانسم و امتحان کنم...

    تینا:من از پویا هم شنیدم...وقتی به همه میگه نامزد داره یعنی چی؟یعنی بر خروس بی محل لعنت...یعنی مزاحم نمیخوام...یعنی تو رو نمیخواد...

    هستی لبخندی زد و گفت:پاشو بریم سر کلاس...به هر حال من امروز همه چیز و بهش میگم...تو هم اینقدر جوش نزن...سکته میکنی ناقص میشی پویا ولت میکنه شکست عشقی میخوری...
    تینا:خدایا خودت امروز به منو آبروم رحم کن...و هردو به سمت کلاس رفتند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم:
    هستی لبخندی زد و گفت:پاشو بریم سر کلاس...به هر حال من امروز همه چیز و بهش میگم...تو هم اینقدر جوش نزن...سکته میکنی ناقص میشی پویا ولت میکنه شکست عشقی میخوری...

    تینا:خدایا خودت امروز به منو آبروم رحم کن...و هردو به سمت کلاس رفتند.------------------

    به ماشینش تکیه داده بود و جزوه ای را ورق میزد...مثل همیشه جذاب و سنگین...امروزم مردونه پوشیده...نه اینکه هیچ وقت اسپورت نپوشه ها...نه...اتفاقا اسپورت خیلی بیشتر بهش میاد... ولی این دفعه یه پیراهن سفید با یه شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود و یه کت خاکستری ...تیپش خیلی شیک و نا ناز بود...آروم رفتم جلو...حواسش به من نبود...و همچنان سرش پایین بود...یه تک سرفه کردم و گفتم:سلام جناب مقدم...

    سرشو آورد بالا صاف ایستاد روبه روم و گفت:سلام خانم برزگر...خسته نباشین...

    زور میزدم تو چشمهاش نگاه نکنم...ولی مگه میشد اگرم نگاه میکردم که دیگه واویلا...لال میشدم...اون موقع بهترین فرصت بود...کسی هم پیشش نبود و تنها اونجا ایستاده بود.

    -میشه شما رو به یه قهوه دعوت کنم...

    اولش جا خورد...

    یه نگاهی بهش کردم وسرم انداختم پایین و گفتم:کار واجبی باهاتون داشتم...اینجا...با تته پته ادامه دادم:راستش اینجا...مناسب نیست...نمیشه...

    وقتی سرم و گرفتم بالا و نگاهمون خورد به هم یه لبخند قشنگ مثل همیشه اومد رو لبهاش...خوب خودشو کنترل میکرد مثل من نبود که را به را وا بده ...یه کم دیگه منو اونجوری مهربون نگاه میکرد غش میکردم...

    مانی با خنده گفت:شما چرا با این حالتون...من شما رو به یه نسکافه دعوت میکنم...موافقین...

    خندیدم و گفتم:مرسی...

    مانی:پس بفرمایید.

    با هم وارد کافی شاپ نزدیک دانشکده شدیم...وقتی در و واسم باز کرد تا اول من برم داخل...همچین ته دلم قیلی ویلی رفت...عشق کردم اون لحظه...دلم میخواست تموم نشه...حس میکردم زنشم...همسرشم...از فکرم خندم گرفت... رفتیم تو و یه جای دنج نشستیم رو به روی هم...مانی دو تا نسکافه با کیک شکلاتی سفارش داد...به من نگاه نمیکرد داشت آدمایی که اومده بودند و تماشا میکرد...منم حرفم و گذاشتم وقتی سفارشا رو آوردن بهش بزنم...

    مانی:امروز استاد رنجبر خیلی از کارتون تعریف کرد...واقعا ایده ی جالبی بود...

    یه نفس نسبتا عمیق کشیدم و بهش خندیدم...و گفتم:نه به اندازه ی کارای شما...طرحهای شما واقعا بی نظیره...

    مانی:شکسته نفسی نفرمایید...به پای شما نمیرسه...

    چه نونی بهم قرض میدادیم...همون موقع سفارشامونو آوردن و مارو از شر این تعارف تیکه پاره کردنا خلاص کردن...

    مانی دوباره شروع کننده بود:تعطیلات کجا رفتین؟

    الان دقیقا یک ماه از اون تعطیلات پنج روزه میگذشت و این تازه داشت از من می پرسید...ای خدا...

    -هیچ جا...تهران بودیم...خواهرم و همسرش از اصفهان اومده بودند...

    مانی:چه جالب...داماد ما هم اصفهانیه...

    ازش حرصم گرفته بود این کجاش جالبه...هی حرف تو حرف میاورد نمیذاشت من زرمو بزنم...آخه یه دقه زبون به دهن بگیر بذار ببینم چه خاکی میخوام بریزم سرم...دوباره ساکت شدیم...این دفعه دیگه باید میگفتم وگرنه باز یه چیز دیگه میگفت...

    یه کم که گذشت نه گذاشتم نه برداشتم بی مقدمه پرسیدم: جناب مقدم نظر شما راجع به عشق چیه؟

    طفلک همین جوری موند... فنجون نسکافه میون زمین و هوا معلق نگه داشته بود و داشت به من نگاه میکرد...

    گند زدی هستی...آخه این چه وضعشه...خوبه این همه تمرین کردی...

    تو رو خدا...جون مادرت منو اونجوری نگاه نکن...همینجوریش دارم پس میفتم...دوباره یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:راستش یکی از استادا از من خواسته یه طرح بکشم که نماد عشق باشه...حالا منم موندم توش...خواستم از شما کمک بگیرم...

    دوباره جون گرفتم...خدا پدر مادر زبونم وبیامرزه که واسه دروغ همیشه ی خدا طولش به شیش متر میرسه...

    مانی هم خندید و گفت:نمیدونم...خوب عشق نمادهای زیادی داره...میتونید از همونا استفاده کنین...

    -مثلا؟

    ای کوفت ومثلا نمیگی الان فکر میکنه تو چه جور دختری هستی...

    مانی خیلی جدی شده بود گفت:مثل گل سرخ...غروب دریا...آسمون شب...نمیدونم... به عقیده ی من تک تک اجزای این هستی همگی به نوعی نماد عشق هستن...

    چرا فلسفه میگی...زدم به سیم آخر من باید امروز همه چیز و بهش میگفتم...دیگه زیادی داشتیم از مسئله پرت میشدیم...

    -جناب مقدم راستش ...غرض از دعوت امروز... راستش یکی از دوستای من شیفته و واله ی منش شما شده...از منم خواسته که با شما راجع بهش حرف بزنم...

    چرا دری وری بلغور میکنی...بازم دروغ...دختر جون چرا حرفتو نمیزنی...یه کلام بهش بگو...به قول تینا خِلاص...

    پسره عین چی رنگش پرید...یه نگاهی به من کرد و سرشو انداخت پایین....

    من که یه چیزی و گفته بودم باید تا تهش میرفتم دیگه...

    -از من خواسته اونو با شما آشنا کنم...یه مدت دوست باشین...

    مانی همونجورکه سرش پایین بود با یه صدایی از ته چاه بهم گفت:من...من...چی بگم...من اصلا اهل این...آب دهنش و قورت داد وسرشو گرفت بالا پشت پلکش می پرید،دهنشم خشک شده بود...یه نفس عمیق کشید و گفت:من اصلا اهل این حرفا نیستم...درواقع...از این جور روابط اصلا خوشم نمیاد...

    الهی بمیرم... معذب شده بود...خودم داشتم آب میرفتم...با این حال خونسردیمو حفظ کردم وخدا رو شکر که خودمو کوچیک نکرده بودم... عین چی آب پاکی رو ریخت رو دست و بالم...یه جورایی ضربه فنی شدم...سعی کردم به خودم مسلط بشم یه نفس عمیق کوچولو کشیدم وگفتم:بله...منم همینو بهش گفتم که شما اصلا اونجور آدم نیستین...ولی خوب...

    یه دفعه جلوی در کافی شاپ شلوغ پلوغ شد...همه داشتن میزدن تو سر و کله ی همدیگه...یکی داد زد :مأمورا... مأمورا...

    مانی فوری بلند شدو گفت:شما از در پشتی برو بیرون...

    تا اومدم به خودم بجنبم دیدم با باتون افتادن به جونش و بعد هم اونو چند تا پسر دیگه رو گرفتن...

    دیدم نامردیه اونو ببرن ومن بمونم...تریپ جوونمردی برداشتم و طبق معمول بی فکر جو گرفتتم و منم رفتم جلو تا خودشون بیان منو بگیرن...نامردا نامردی نکردن وجدی جدی اومدن که منم ببرن... دو تا از این زن چادری ها که ده برابر مردا هیکل داشتن...اومدن سمتم...وایییییییییی از اونایی بودن که سال تا سال تو آینه نگاه نمیکنن...ازاین سبیل کلفتها و با اون ابروهای مامانی که به جونشون بند بود نمیذاشتن یه دونه اش هم کم بشه... دو طرفم و چسبیدن و بازومو گرفتن...دِ برو که رفتیم...دو تا ون مال گشت ارشاد بود...قبل ِ سوار شدن مانی بهم یه نگاه عصبی کرد و گفت:مگه نگفتم از در پشتی برید...

    همه ی اینا یه طرف نگاه عصبی مانی هم یه طرف.داشت گریم میگرفت ولی خودم و کنترل کردم...

    وقتی وارد کلانتری شدیم تازه فهمیدم چه غلطی کردم...حالا جواب پدرم و چی میدادم؟

    ما رو بردن تو ساختمون...یه راهروی طولانی بود پر از اتاق عینهو مدرسه...رو در و دیوار هم چند تا برد بود که توش عکسهای نیرو انتظامی وماشین پلیس و اون بنز خوشگلا که بمونه تو گلوشون سوارش میشن و چسبونده بودند و صفحه حوادث بعضی از روزنامه ها و حمایت دولت از نیروی انتظامی ودفاع مقدس و اینا...رو یکی از این کاغذا که گل و بلبل میکشن روش نوشته بود...هفته ی نیرو انتظامی مبارک...اصلا کی هست؟میدنستم یه هفته ای رو اینا غصب میکنن و یه ریز فیلم سینمایی آبکی پلیسی ایرانی نشون میدن ،جوری که فکر میکنی پلیس ایران عجب نبوغی داره و عین آب خوردن ریز و درشت خلافکارا رو از رو زمین پاک میکنه ولی در واقعیت از هر ده نفر نه نفرشون خلافکار حرفه ای هستن و اون یه نفر عرضه نداشته و اگرنه همچین بدشم نمیاد یه پول مفتی به جیب بزنه...کلا نمیدونستم این هفته کیه...گذشته..هنوز نیومده...همونطوری که داشتیم میرفتیم تو اتاقا رو نگاه میکردم...بعضی هاشون مراجعه کننده داشت بعضی هاشونم نه داشتن چایی میخوردن...وارد یه اتاق شدیم...کلا دوازده نفر و گرفته بودند با خودم میشدیم پنج تا دختربقیه پسر...به جز من همه ی دخترا داشتن گریه زاری میکردند...یه نگاهی به مرده انداختم...قیافش معمولی بود باموهای فرق از وسط سیاه...سی و خرده ای میخورد...اتیکتی که رو سینه اش زده بود اسمشو نوشته بود:امیر فروتن...تو دلم گفتم اون فروتن کجا...تو کجا...رو شونه اش هم از این ستاره کوچیکها بود...چهار تا...یعنی سروان بود شایدم استوار...همیشه ی خدا این درجه ها رو قاطی میکردم...پدرمم هر دفعه توضیح میدادا...ولی باز تا درجه میدیدم مخم هنگ میکرد...کجایی بابا...کجایی بابا جون...کجایی بیای بگی این درجه اش چیه...

    یه سربازه دست هممون یه برگه داد...توشو که نگاه کردم مثل یه فرم بود مشخصات خواسته بود...نام و شماره شناسنامه و آدرسو این جور چیزا...

    یارو پشت میزیه گفت:برگه ها رو پر کنید زنگ بزنیم به خانواده هاتون بیان جمعتون کنن ببرنتون...

    تو دلم گفتم:بی تربیت...مگه با آشغال طرفی...همه پسرا برگه رو انداختن رو میز جلو پاشون منم همون کارو کردم...اما یه دختره شروع کرد به التماس و عز و جز زدن...

    مرده هم انگار اعصاب نداشت گفت:یا بنویسید یا میرین بازداشتگاه...

    ولی بازم هیشکی هیچ کاری نکرد...به ساعتم نگاه کردم 5 عصر بود.

    اونم که یکدنگی ما رو دید داد زد:وظیفه صمدی...

    یکی از پشت سر من داد زد :بله قربان...

    اونقدر یه دفعه و بی هوا بود که سه متر پریدم هوا...یه سکته ی ناقص زدم اونجا ...دستم رو قلبم بود که داشت تند تند و وحشیانه خودشو میکوبوند به قفسه ی سینه ام...رو مو برگردوندم طرفش گفتم:زهرمار...چته؟...کر شدم...

    نمیدونم از قیافه ام یا پرشم اینطوری زور میزد نخنده...همه ی پسرا که داشتن میخندیدن...مانی هم همینطور...نگاهش باز مهربون شده بود...دخترا هم با چشم گریون یه لبخند رو لبهاشون بود...اون سروانه هم تحفه میخندید...

    سروانه بازم ازمون پرسید که ماهم گفتیم نه و فرستادمون بازداشتگاه...

    چون یه بار بعد از فیلم میخواهم زنده بمانم ایرج قادری جوگیر شدم و شبش تو خواب دیدم زندانیم کردن و میخوان اعدامم کنن نمیتونم بگم:من تو خوابم نمیدیدم یه روز بیام بازداشتگاه...تازه اینجا که خوب بود من خواب زندان دیده بودم و اعدام...بازداشتگاه که عددی نیست...از فکر خودم خنده ام گرفت خیلی ریلکس و راحت بودم انگار نه انگار...یه اتاق بزرگ مربعی بود با یه مهتابی که زده بودند به دیوار و یه هواکش هم داشت...یه فلش قرمز هم رو دیوار کشیده بودند نوکش نوشته بودند:قبله...یه موکت کثیف طوسی که قلوه کن شده بود یه جاش سوخته بود یه جاش پاره بود یه جاش سوراخ بود...چند تا پتو هم کنار دیوارچیده بودند...چند نفری هم اونجا بودند اما خواب...دلم هری ریخت پایین نکنه شب نگهم دارن...برای اینکه نترسم و باز رله باشم .در و دیوار و نگاه کردم کثیف بود اما پر یادگاری...بلند شدم و شروع کردم به خوندنشون...بعضی هاشون جوک نوشته بودن بعضی هم شعر...بعضی هم فحش و بد بیراه...خلاصه هر کدوم و میخوندم خنده ام میگرفت...حالا هرکی جای من بود خودشو میکشت...اما من عین خیالم نبود.

    دوباره نگاهی به ساعت انداخت...یازده شب بود...سابقه نداشت تا این موقع دیر کند...فروغ پله ها را بالا و پایین میرفت...و احمد دور سالن میچرخید.

    صدای زنگ در که آمد به سمت حیاط دوید...دررا باز کرد و گفت:مانی...

    مهرداد:سلام بابا...هنوز نیومده...

    احمد:نه...بیا تو...نگاهی به سر و ته کوچه انداخت و همراه مهرداد وارد خانه شدند.

    فروغ چشم انتظار جلوی در سالن ایستاده بود و گفت:نیومد؟

    احمد:نه هنوز...

    مهرداد:به موبایلش زنگ زدین...

    احمد که سرش را میان دستهایش گرفته بود گفت:خاموشه...

    مهرداد:یعنی چه...سابقه نداشت دیر وقت بیاد و خبر نده...

    احمد:حالا تو چرا کارتو ول کردی...

    صدای زنگ موبایل مهرداد باعث شد حرفشان نیمه کاره بماند.

    مهرداد:الو...

    پیروز:سلام مهرداد جان...خوبی؟

    مهرداد:سلام...خوبی؟

    پیروز:بیمارستانی؟

    مهرداد:نه بابا...خونه ی بابا اینام...مانی هنوز نیومده خونه...

    پیروز:مهرداد...من میدونم مانی کجاست فقط تویه لحظه هیچی نگو تا من توضیح بدم...الو مهرداد...هنوز هستی...

    مهرداد که زانو هایش سست شده بود خودش را روی مبل انداخت و با صدایی لرزان گفت:بگو...

    پیروز که متوجه نگرانی او شده بود گفت:نترس ... سالمه...فقط...اِ...چه جوری بگم...هول نکنی ها...مانی کلانتریه...

    مهرداد:چی؟

    پیروز:روش نشد زنگ بزنه به شماها...شماره ی منو داده...تلفنی نمیتونم توضیح بدم...آدرس میدم با احمد آقا بیاین اینجا...نگران نباش چیز مهمی نیست...یادداشت میکنی...

    مهرداد که کمی خیالش راحت تر شده بود گفت:آره...آره بگو...

    پیروز:کلانتری 202 ... خیابون...

    مهرداد:بلدم کجاست...تو خودت کجایی؟

    پیروز:جلوی کلانتری...منتظرم...خداحافظ.

    مهرداد رو به فروغ گفت:مامان...منو بابا میریم یه چند جایی سر بزنیم شاید پیداش کردیم...

    فروغ:منم میام...

    مهرداد:نه...نه...شاید یکی زنگ زد...شما بمونی بهتره... و رو به احمد گفت:تو ماشین منتظرتونم....

    احمد سریع درماشین را باز کرد و گفت:کجا میخوای بریم؟کی بود بهت زنگ زد؟مانی طوریش شده؟

    مهرداد:نگران نشین سالمه...الانم...با کمی مکث گفت:کلانتریه...

    احمد با بهت پرسید:کجا؟!واسه چی؟دعوا کرده؟
    مهرداد:نمیدونم...پیروز به من گفت...


    احمد:اون از کجا فهمیده؟

    مهرداد:الان معلوم میشه....منم نمیدونم.

    سرمو عین چی انداخته بودم پایین...کاپشنم رو پام بود...یه شوفاژو یه نیمچه بخاری روشن بود و هوارو گرم کرده بود...از عصبانیت و شرم وگرما عرق میریختم...پدرم از حرص سرخ شده بود و عصبی پاشو تکون میداد...مقنعه ام هم تا کجا کشیده بودم جلو...

    سه تا مرد هم دوتا جوون یکی هم سن و سال پدرم روبه رومون نشسته بودند...اونا هم عصبی بودند و البته بیشتر نگران...

    در اتاق باز شد و مانی اومد تو...سرش پایین بود و زیر لب یه چیزی مثل سلام زمزمه کرد...کتش تنش بود و زیپشو تا گردنش کشیده بود بالا اما رنگش خیلی پریده بود ...تو اون گرما وقتی دیدم اون کت تنشه بیشتر گرمم میشد...

    پدرم که سر و وضع مانی دید انگار خیالش راحت تر شد...نمیدونم مانی و شناخت یا نه...از اون شب یک سال و خرده ای گذشته بود...بهش گفته بودند که منو با پسر گرفتن...اونم لابد فکر کرده از این پسرای اونجوری...ای خدا آبروم رفت جلوی خانوادم...یه خرده اینا فکر ندارن...آخه نمیگن ساعت یازده شب زنگ بزنن به خانواده ی یه دختر و بگن دخترتون کلانتریه و با یه پسر گرفتنش...نمیگن خانوادهه مُرد...سنگکوپ کرد...هزار جور فکرنافرم کرد...

    چشمم افتاد به مانی چون جا نبود بشینه یه گوشه ایستاد.یه نگاهی به مرده کردم این یکی سن و سال دار بودو کچل اما خیلی مهربون به نظر میرسید..رو شونه اش هم دو تا ستاره ی گنده بود...این یکی ومطمئن بودم سرهنگه...اسمش غلامرضا تیموری بود...یوسف تیموری اینو میدید خودشو میکشت...عادت همیشگیم بود به اسامی زیاد توجه میکردم و هرکس با توجه به اسم و فامیلش میبردم زیر ذره بین...البته به جز مانی مقدم که خیلی اسم و فامیلش با مسما بود و شیک...و البته همه چیش بهم میومد...

    تیموری گفت:خوب و بعد یه نگاهی به من کرد و گفت:از شماها بعیده...شماها دانشجوی این مملکت هستین جاتون اینجا نیست ...یه تعهد بنویسد وان شا ا... دیگه اینجاها نمی بینیمتون...

    رفتم و رو به روی میز ایستادم و هرچی یارو دیکته کرد نوشتم اصلا حالی نبود دارم چیکار میکنم و چی مینویسم...تموم که شد... برگشتم سر جام...

    تیموری یه نگاهی به مانی کرد و گفت:شما هم بیا بنویس و امضا کن...خلاص...

    یاد تیکه ی تینا افتادم....حتما فردا میگه قسمت بود و این حرفها...

    مانی اومد جلو و خودکار و دستش گرفت.

    تیموری:اینجانب...فرزند...به شماره شناسنامه ی...تعهد میدهم که دیگر هیچ گونه مزاحمتی برای نوامیس...

    یهو مانی خودکار و پرت کرد رو میز...

    تیموری نگاهی به او کرد و گفت:چرا نمینویسی...

    مانی هیچی نگفت و با نهایت عصبانیت داشت به تیموری نگاه میکرد.

    تیموری به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت :اگر تعهد ندی نمیتونی از اینجا بری بیرون...

    مانی:مهم نیست...

    اون مرد مسن که معلوم بود پدرشه بلند شد و گفت:مانی جان...پسرم...بنویس تموم بشه...بریم...

    مانی:من چرت و پرت نمینویسم...

    تیموری نفسی کشید و گفت:شما باید تعهد بدی اگرم این خانم و آقا از شما شکایتی نداشتن میتونید برید...در ضمن بار اولتم نیست که راهت کشیده اینجا...درست میگم؟

    قلبم تند تند میزد یعنی بازم اومده کلانتری؟چرا؟واسه ی چی؟یعنی با دختر گرفتنش؟دزده؟سابقه داره؟هزار و یه جورچرا و چیه و چطور عین یه خوره افتاده بود به جونم...

    مانی:من مزاحم هیچ احدی نشدم...

    تیموری:پس تو کافی شاپ چیکار میکردی؟

    مانی یه نگاهی به من کرد و بعد زل زد به تیموری و گفت:هرکی میره کافی شاپ یعی مزاحم ناموس مردمه؟شما یه چیزو نمیدونی بیخود بزرگش نکن...

    تیموری:ببین پسرم...مانی پرید وسط حرفش وبا یه صدای بلندی گفت:من پسر شما نیستم...پدرم حی و حاضر اینجا وایستاده...

    تیموری با اخم نگاهش کرد و گفت:آقای مقدم...یا این تعهد نامه رو بنویس یا میری بازداشتگاه...

    مانی:میرم بازداشتگاه...

    پدر مانی:مانی چرا لج میکنی...بیا بنویس شرش کنده بشه...

    مانی رو به تیموری گفت:این خانم هم دانشگاهی و هم کلاسی من هستن...جلوی پدرشونم دارم میگم... گفتم:من غیبت داشتم جزوه ام ناقصه.... ازشون خواهش کردم جزوشونو بدن به من برم کپی بگیرم اما چون خیلی طول می کشید گفتم بفرمایین بریم کافی شاپ هوا هم سرده گرم بشین هم یه چایی کوفت میکنیم...نشستیم پشت یه میز رو به روی هم...

    یه دفعه دو تا انگشتاشو اورد بالا جلو سرهنگه و گفت: با یه فاصله ی دومتری...این مزاحمته؟...اگه کافی شاپ رفتن یعنی مزاحم ناموس مردم شدن...پس در شونو تخته کنید دیگه...گفتیم خبرمون یه چایی میخوریم و گرم میشیم ... نمیدونستم قرار بود بیان مارو بگیرن و از کار و زندگی ودرس و دانشگاه بندازن تازه مجبورمون کنن دو خطم دروغ و دری وری بنویسیم...خوبه والله... یهو شلوارشو کشید بالا و با یه صدای زیر لبی اما طوری که همه شنیدن گفت: بند تونبون آدمم ازش میگیرن...آخه من میخواستم با اون چه گلی بگیرم به سرم...

    از حرفهاش و کاراش خندم گرفته بود...پدرمم و تیموری هم یه لبخند رو لبشون بود...این همه چرت و پرت و چه جوری رو هم سوار کرده بود خدا عالمه...

    تیموری:خانم شما گفته های این آقا رو تصدیق میفرمایید؟
    جدی شدم و گفتم:بله...


    تیموری یه نگاهی به ما کرد و گفت: به هر حال باید تعهد بدین تا بذارم برید...

    مانی: شرمنده من اهل دروغ نیستم...

    دیگه داشتم میترکیدم از خنده...فدات بشم که اهل نیستی...اهل بودی چیکار میکردی...

    تیموری که معلوم بود از مانی خوشش اومده گفت :ببین برادر من...

    مانی متعجب و با لحن شوخی گفت: شما جای پدر منی...

    دیگه این دفعه هیشکی جلوی خنده اش رو نگرفت...

    تیموری همونطور که میخندید گفت:آخه من با تو چه کنم...

    مانی:ببینین آقای عزیز من نه با شما نه با هیچ کس دیگه سر جنگ ندارم...یهو ریختین تو کافی شاپ و دستبند زدین و بردین...آخه چرا؟مگه ما چیکار کرده بودیم؟این همه دزد و قاتل و معتاد و قاچاقچی راست راست راه میرن هیشکی بهشون نمیگه بالای چشمتون ابروه...اونا رو ول کردین چسبیدین به ما الکی این لباسا رو هم میپوشین مگس می پرونین که چی بشه...درشو ببندین بره پی کارش چرا الکی نشستین پشت این میزا...واسه پُزیشِن و ژستش یا واسه درمون درد مردم؟...حالا همه ی اینا به کنار...ما رو هم فرستادین بازداشت باشه...ولی خدا وکیلی منی که خبرم یه دانشجو هستم و هیچ خلافی هم نداشتم باید هفت ساعت تمام با کلاهبردار و چاقوکش و معتاد و متهم به قتل برم زیر یه سقف؟این درسته؟

    تیموری:تو هم که ساکت ننشستی...تو بازداشتگاهم گرد و خاک راه انداختی...

    مانی شلوارش رو دوباره بالا کشید و گفت:حرف نا مربوط زد...

    تیموری:چون میشناسمش واسه این شاهکارت چیزی تا به الان بهت نگفتم، گفتم؟...ولی باید این تعهد و بنویسی این جزء قانونه...بهتره وقت منو این آقایون هم نگیری...تا حالا هم هرچی خواستی گفتی...یه بار دیگه هم به این لباس توهین کنی خودت میدونی...این لباس حرمت داره...احترام داره...حالیت شد چی گفتم یانه...

    مانی یه لبخند از اون مدل لبخندا که هزار تا حرف ناگفته توش پنهونه به علاوه ی اینکه از هزارتا فحش و توهین و تحقیر بدتره تحویلش داد و گفت:تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت ....نه اینکه شما خیلی قانون مداری...احترام سرتون میشه... درسته واسه دانشگاه لباس فرم نمی پوشیم ولی لباس منم به عنوان یه انسانی که تا به حال دست از پا خطا نکرده حرمت داشت ،نداشت؟یه نفس عمیق کشید و گفت: خودتونو پشت این لباس قایم کردین...بیاین بیرون ببینین چه حرفهایی راجع به این لباس میزنن...

    بعد یه پوزخند زد و رفت جلو. سرهنگه هم دیگه چیزی نگفت با اینکه راضی نبود ولی مجبوری نوشت و از اتاق رفت بیرون.بعد از اینکه با اونا خداحافظی کردیم...مانی یه لبخندی بهم زد و رفت و کنار ماشینشون ایستاد.

    پدرمم داشت با پدر مانی صحبت میکرد.

    آخ که کیف کردم حال سرهنگ رو گرفته بود اساسی...پدرمم خیلی از مانی خوشش اومده بود تو ماشین هم نه سرم داد زد نه غر...معلوم بود داره به حرفهای مانی فکر میکنه...وای که امشب به خیر گذشت...اما...تکلیف دل من...تکلیفش هنوز روشن نشده...فردا...شایدم...آه میکشم...وای که چقدر خسته ام ...خیلی خسته ام...خوابم میاد...قبلا واسه چی کارش به کلانتری کشیده بوده؟حالامن واقعا سابقه دار شدم؟

    مهرداد:پسر جون چرا اینطوری میکنی...نمیگی آخه این حرفها رو میزنی سرتو به باد میدی...

    پیروز خنده ای کرد و گفت:زبون سرخ سر سبز میدهد بر باد...

    احمد:همینو بگو...من مرد گنده ازاین جماعت میترسم...

    مهرداد:ولی سرهنگه خوب کوتاه اومدا...هرکس دیگه ای بود به این راحتی کنار نمیومد.

    پیروز: دیگه درست و حسابی سابقه دار شدی...

    مهرداد خندید و گفت: تا سه نشه بازی نشه...

    احمد:پیروز جان بابا دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی...

    پیروز سوار ماشین خودش شد و از آنها خداحافظی کرد.

    احمد و مهرداد و مانی هم سوار اتومبیل مهرداد شدند در راه هیچ کس حرف میزد.

    فروغ با عجله در را باز کرد وقتی مانی را سالم و سلامت دید نفس راحتی کشید و خواست غرغرهایش را شروع کند که مانی بی توجه به او به طبقه ی بالا رفت.

    احمد بعد از توضیح دادن ماجرا برای فروغ او را مجبور کرد که بخوابد و خودش به طبقه ی بالا رفت.مانی لبه ی تخت نشسته بود و سرش را میان دستهایش گرفته بود.

    مهرداد:اووووه...چته قیافه گرفتی...

    احمد سری تکان داد و گفت:به خدا یه بار دیگه پات به کلانتری و پلیس و این جور چیزا ختم بشه من میدونم و با تو...آبرو واسه من نذاشتی...

    دوباره نگاهی به چهره ی مغموم مانی انداخت و گفت:حالا چته ؟

    مهرداد رو به احمد گفت:دو ساعت از خونه دور مونده ترسیده...خدا رحم کرده بار اولت نبود...و خندید.

    احمد هم با خنده گفت:راست میگه مهرداد؟ترسیدی؟پسر جون یه کم حواست و جمع کن آخه...

    مهرداد:حالا خدا وکیلی دوست دخترت بود یا جدا میخواستی جزوه کپی کنی؟

    مانی:بس کن مهرداد حال ندارم...

    مهرداد:آه...چه لوس..بابا طوری نشده که... یه سابقه دار حرفی ای که اینقدر ناز نازی نمیشه...حالا رو دیوار چوب خط هم کشیدی؟

    احمد خندید و گفت: پاشو لباسات و در بیار بگیر بخواب...خدا رو شکر سالم و سلامتی... خدا رو شکر که به خیر گذشت...

    مانی پوزخند تمسخر آمیزی زد و گفت:سالم و سلامت...هه...بیا به خیر گذشتتو ببین...

    و به آرامی کتش را که تا آن موقع تنش بود درآورد از درد لبش را به دندان گرفت و چشمهایش را بست.

    کت را روی تخت انداخت جای جای پیراهن سفیدش خطهای خون خشک شده و تیره بود...

    مهرداد :چه بلایی سرت اومده؟

    مانی: این دسر بعد باتون بود... و پیراهنش را درآورد...

    احمد دستی در موهایش برد و با چشمهایی از حدقه بیرون زده گفت:یا امام حسین...شلاق خوردی؟چند تا؟چرا؟

    مانیبا بغض و چشمهایی پر از اشک از درد گفت:چهل و خورده ای...به جرم مزاحمت برای نوامیس مردم...واسه اینکه بار دوممه رفتم تو اون خراب شده...بعد بگو چرا به سرهنگ اینجوری گفتی...

    آهسته دمر روی تخت دراز کشید و سرش را در بالش فرو برد.

    مهرداد هم پدرش را از اتاق بیرون کرد و مشغول شست و شوی زخمهایش شد.کمرش پر از خط و خطوط قرمز و کبود بود.

    احمد سرش را بالا گرفت و گفت:خوابید؟

    مهرداد:اره مسکن بهش دادم خورد خوابید...

    احمد:زخمهاش...زخمهاش خیلی نا جوره...

    مهرداد:نه زیاد عمیق نیست...کثافتها یه جوری زدن که فقط درد داشته باشه...کاش فقط همین شلاق بود...با باتون پدر پهلوهاشو درآوردن...خدا رحم کرده دنده هاش نشکسته...

    احمد :دفعه ی پیش که با پریسا گرفته بودنشون شلاق نزدن...

    مهرداد :چه میدونم...کسی از کارای اینا سر در نمیاره که...

    احمد سرش را به پشتی مبل تکیه داد وآه پر دردی کشید و چشمهایش را بست.

    مانی با عجز گفت:تو رو خدا...جون من بس کن...پریسا...پری جون...من غلط کردم.

    اما پریسا بی توجه به حرفهای مانی اشک میریخت.

    مانی ارام آرام از روی روسری سرش را نوازش میکرد.با لحن مهربان تری گفت: میدونی من طاقت اشکهات و ندارم...پریسا...مرگ مانی بسه...

    مردی از رو به رویشان گذشت و سری از روی تاسف برای مانی تکان داد و رفت.

    مانی:پریسا...الان ملت هزار جور فکر راجع بهمون میکنن...تو رو خدا بس کن...

    پریسا در میان هق هقش گفت:اما...اما این اصلا درست نیست...

    مانی: پریسا من تو رو محرم رازم دونستم...باهات درد و دل کردم...حالا تو به جای اینکه منو دلداری بدی...یشتر منو غصه دار میکنی...

    پریسا اشکهایش را پاک کرد و با صدایی از ته چاه گفت:خوب...دیگه گریه نمیکنم...باشه هرچی تو بگی...

    مانی:آفرین دختر خوب...فکر نمیکردم اینقدر کم طاقت و حساس باشی...

    پریسا: چرا مگه من آدم نیستم؟چرا این حرفها رو بهم زدی مانی...چرا...فکر میکنی من...من...طاقت دارم...حالا من چیکار کنم... و باز اشکهایش سرازیر شد.

    مانی:ای خدا از دست تو...

    پریسا با کف دست چشمهایش را فشرد تا هرچه اشک در آنها جمع شده یکباره خالی شود...لبخند تلخی زد و گفت:من واست چیکار کنم...

    مانی خندید و گفت:اول چشمهاتو پاک کن زیرش سیاه شده، مارک ریملت چیه؟...آبرومونو بردی...هیچی عزیزم...فقط خواستم با یکی حرف بزنم...آروم بشم...مثل همیشه تو بهترین سنگ صبوری...آهان اگه خاله فریده رضایت نداد میتونی این دلیلم بیاری...اون وقت راضی میشه...خوب؟

    پریسا به چشمهای مانی خیره شد و گفت:هرچی تو بگی...

    مانی:قربونت برم...بیخودی هم گریه نکن باشه؟

    پریسا آهی کشید و گفت:میرسونمت...

    مانی:حواس پرت آموزشگاه همین رو به روه...چی چی منو میرسونی...برو به سلامت...کمرند ببندیا...یواش برو...

    پریسا چند قدم از او دور شد و باز به سمتش بازگشت و روی صندلی نشست و لحظه ای تعلل کرد و سپس محکم او را درآغوش کشید...

    مانی که شوکه شده بود گفت:وای پری الان میان میبرنمون منکرات...من تازه از اونجا اومدم بیرون...یا خدا...مرگ مانی بسه...پری جون...ول کن...پری ضایع شدیم تو پارک...خوب بیا بریم یه جای دیگه...پشت درختها...اینجا در ملع عام...جاش نیست...

    پریسا سرش را به سینه ی او تکیه داد و زیر لب گفت:چرا...چرا...

    مانی:میخوای بریم دستشوئی؟

    پریسا سرش را بلند کرد و در میان گریه خندید و گفت:گمشو...

    مانی:برو دختر خوب...برو من الان کلاسم شروع میشه...

    پریسا باز لبخندی زد و بدون هیچ حرفی رفت.

    آنقدر نگاهش کرد تا بالاخره به اندازه ی یک نقطه کوچک شدو محو.با قدم های آهسته به سمت آموزشگاه بازگشت.دو تن از شاگردانش کنار در کلاس ایستاده بودند و سوال داشتندوآنقدر ذهنش مشغول بود که متوجه آنچه که میگفت نباشد... دخترها هم دست کمی از او نداشتند فقط به بهانه ی صحبت کردن با استاد جوان و خوش چهره شان سوال را بهانه کرده بودند و او را به حرف کشیده بودند.

    بالاخره کلاسش تمام شد.نفسی از سر آسودگی کشید و از آموزشگاه بیرون زد.

    سلام آقای مقدم...

    این صدای هستی بود سرش را به سمت او چرخاند و متعجب گفت:سلام...شما؟اینجا؟

    هستی به ماشینش اشاره کرد و گفت:میشه سوار بشید؟

    مانی نفس عمیقی کشید و نگاهش به سمت دو تن از همکارانش که با لبخند و چند نفر از شاگردانش که با غیظ ونفرت او را خیره خیره نگاه میکردند تلاقی کرد.

    مانی گفت:میتونم بپرسم چه جوری متوجه شدین من اینجا کار میکنم؟

    هستی:سوار بشین تا بگم...

    مانی باز نگاهی به نگاه کنجکاو همکارانش و نگاه پر غضب دختران جوان که به آنها تدریس میکرد، انداخت و از ترس آبرویش با بی میلی به سمت اتومبیل او رفت و درجلو را باز کرد و نشست و هستی هم شروع به حرکت کرد.از استشمام عطر مانی لذت میبرد و به نوعی مسخش میکرد...زیر لب خدا را شکر میکرد که توانسته بود او را مجاب کند که سوار شود.

    مانی:همینجوری میخواین به رفتن ادامه بدین؟

    هستی:جاتون ناراحته؟

    مانی:میشه بپرسم با من چیکار دارید؟

    هستی:آدرستونو از پویا گرفتم...امروز نیومدین دانشگاه؟

    اخم هایش در هم رفت و گفت:فکر نمیکنم لازم باشه براتون توضیح بدم...

    هستی متعجب به او نگاه میکرد تا به حال با او اینطوری صحبت نکرده بود...با این حال خودش هم میدانست زیادی تند رفته است...نفس عمیقی کشید و گفت:اول بابت چند روز پیش واقعا متاسفم...اون درگیری به نوعی تقصیر من بود...

    مانی دستی به صورتش کشید...کلافه بود،دهانش خشک شده بود سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و کمی شیشه را پایین کشید.

    هستی:من ...

    مانی:شما چی؟

    هستی:میشه با من اینقدر رسمی صحبت نکنید...

    مانی با بهت به او خیره شد و آهسته گفت:منظورتونو متوجه نمیشم خانم برزگر...

    هستی کنار خیابان نگه داشت و کامل به سوی او چرخید.لبخندی زد و گفت:هستی...هستی صدام کن...اولین بار بود که با او اینقدر راحت و صمیمی صحبت میکرد هنوز هم نمیدانست کار درستی میکند یا نه...اما از انتظار هم خسته شده بود.واقعا خسته شده بود.

    مانی همچنان با حیرت به او نگاه میکرد.

    هستی:میخوام برای یه بارم که شده اسمم و از زبون تو بشنوم...

    مانی با تته پته گفت:ببخشید...من...من...کاملا گیج شدم...

    هستی زیر لب گفت : همه چیزو موبه مو بهش بگو...هرچی که تو دلته...بسه هرچی که صبر کردی...بسه...لبخندی زد و گفت:گیج نشدی...من هستیم...هستی برزگر...نوزده سالمه...دانشجوی گرافیک تو دانشگاه هنرهای زیبا...پدرم مهندس عمرانه و مادرم هم خانه داره...یه خواهر هم بزرگتر از خودم دارم که سر خونه زندگیشه...وضعمونم خوبه...تا قبل از تونه هیچ دوست پسری داشتم...نه حتی با پسر غریبه حرف زدم...به عشق و دوست داشتن هم فکر نمیکردم...عشق من کارم بود و تابلوهام...اما از وقتی که دیدمت...و سکوت کرد.

    مانی ان قدر حیرت زده شده بود که حتی نمیتوانست به بدن خشک شده اش تکانی بدهد.

    هستی دوباره ادامه داد با لحنی ناله مانند گفت:عاشقت شدم...عاشقت شدم مانی...

    مانی رویش را از هستی برگرداند آرنج هایش را قائم به زانوهایش تکیه دادو سرش را میان دستهایش گرفت.

    هستی به او نگاه میکرد...دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:بهت قول میدم از با من بودن خسته نشی...بهت قول میدم که عاشقم میشی...

    مانی سرش را بالا گرفت و با صدای بلند خندید...هستی با بغض نگاهش میکرد اما او میخندید... گرمای اشک را روی گونه هایش حس میکرد...مانی میخندید و او اشک میریخت...

    هستی عصبی از رفتار مانی فریاد کشید:بسه...بسه...

    ولی مانی همچنان با صدای بلند میخندید...

    هستی سرش را روی فرمان گذاشت بلندتر گریست.وقتی کمی آرام شد سرش را از روی فرمان برداشت باورش نمیشد مانی آنجا نبود...از ماشین پیاده شد و به اطراف نگاه میکرد...تا سر خیابان رفت و برگشت اما اثری از مانی نبود...همچنان اشک میریخت...همه ی این وقایع بیشتر شبیه یک کابوس تلخ بود...نفس عمیقی کشید و دوباره سوار شد... عطر مانی که فضای ماشین را پر کرده بود را با ولع به سینه فرو برد...زیر لب گفت:پس خواب نبود...همه چیز و بهش گفتم...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم:

    ...زیر لب گفت:پس خواب نبود...همه چیز و بهش گفتم...------

    یقه ی کتش را بالا داد سوزآخر پاییز سرد تر ازهر زمستانی بود.نفس عمیقی کشید و به بخاری که از دهانش خارج شد نگاه کرد.این بار دوم بود که از جلوی در خانه رد میشد...حوصله ی هیچ کس و هیچ چیزی را نداشت.پاهایش از سرما گز گز میکرد...انگشتهایش خشک شده بود...کلیدش را در قفل فرو برد و در را باز کرد وارد خانه شد.احمد و فروغ در سالن نشسته بودند و فیلم تماشا میکردند.زیر لب سلامی گفت و به اتاقش رفت.دوش آب گرم حالش را جا می آورد.گیلاسی را با خودش به حمام برد و درون وان دراز کشید و گیلاس را پر کرد و یک نفس سر کشید.گلویش کمی سوخت با این حال دوباره گیلاسش را پر کردو دوباره سر کشید.ارام نمیشد...بطری را برداشت چشمهایش را بست و یک نفس سر کشید...گلویش میسوخت...سرش گیج میرفت .چشمهایش را چند لحظه ای بست و کمی بعد از حمام بیرون آمد.لباسهایش را پوشید گیتارش را برداشت و روی تخت ولو شد.پنجه هایش آرام آرام روی سیم های گیتار بالا و پایین میرفت.آهسته زمزمه کرد:

    If I should stay

    اگر قرار بود بمانم

    I would only be in your way

    دلم مي خواست در کنار تو باشم

    So I'll go but I know

    مي روم، اما اين را مي دانم

    I'll think of you every step of the way

    با هر گامي که برمي دارم به تو فکر خواهم کرد

    I will always love you

    همواره دوستت خواهم داشت

    I will always love you

    همواره دوستت خواهم داشت

    You, you, my darling you

    تو، تو عزيز من

    Bittersweet Memories

    خاطرات تلخ و شيرين

    That is all I'm taking with me

    تنها چيزي است که با خود مي برم

    So goodbye please don't cry

    پس خدانگهدار، خواهش مي کنم گريه نکن

    We both know I'm not what you You need

    هردو مي دانيم من کسي نيستم که تو به او نياز داري

    I hope life treats you kind

    اميدوارم زندگي به کام تو باشد

    And I hope you have all you dreamed of

    و اميدوارم به روياهايت برسي

    And I wish to you joy and happiness

    و برايت شادماني آرزو مي کنم

    But above all this, I wish to you love

    اما از همه اينها مهم تر، برايت عشق آرزو مي کنم

    I will always love you

    همواره دوستت خواهم داشت

    I will always love you

    همواره دوستت خواهم داشت

    You, darling I love you

    تو، عشق من،دوستت دارم

    Oh, I'll always, I'll always love you

    آه! همواره دوستت خواهم داشت...

    فروغ تقه ای به در زد و گفت:خوانندگی و بذار کنار بیا شام حاضره...

    مانی:فروغ جون...

    فروغ:بله؟!

    مانی گیتار را از روی پایش برداشت و گفت:من پریسا رو نمیخوام...

    فروغ چشمهایش را لحظه ای بست و دوباره باز کرد و گفت:بیا پایین شامتو بخور...و از اتاق بیرون رفت.مانی هم به دنبالش از اتاق بیرون آمد و گفت:شنیدین چی گفتم...

    فروغ پشت میز نشست و رو به احمد گفت:چرا نمیکشی؟

    احمد نگاهی به چهره ی سرخ مانی انداخت وگفت:چیه بابا جون طوری شده؟

    مانی بی توجه به حرف پدرش رو به فروغ گفت:فروغ خانم با شمام...

    فروغ باز بی توجه به مانی رو به احمد گفت:احمد صبح با فریده صحبت کردم قراره هفته ی دیگه بریم خرید عروسی...

    مانی:من بمیرمم با پریسا ازدواج نمیکنم...

    فروغ:احمد به نظرت مراسم و تو باغ بگیریم یا هتل؟

    مانی ناگهان فریاد زد :هوووی مگه کری...

    فروغ از جایش بلند شد و رو به روی مانی ایستاد و گفت:صداتو تو خونه ی من نبر بالا...

    احمد:مانی جان آروم باش من که گفتم با مادرت حرف میزنم...

    مانی پوزخندی زد و گفت:تو؟تو اگه عرضه داشتی تا حالا راضیش میکردی...دو کلمه حرف زدن اینقدرا هم سخت نیست...ولی تو مردِ حرف زدن نیستی...

    احمد نگاهی به او انداخت وعصبانی از لحن مانی گفت: اگه تا الان هم میخواستم واست کاری بکنم قدمی بردارم...از حالا به بعد دیگه به من مربوط نیست پسره ی نمک نشناس...تو آدمی؟پسره ی احمق...

    مانی رو به فروغ گفت: من محاله ...محاله... با پریسا ازدواج کنم...اینو تو مغز پوکت فرو کن...

    فروغ با تحقیر به سر تا پایش نگاه کرد و گفت:مگه به خواست توه...توهم یه چیز و آویزه ی گوشت کن...اگر با پریسا ازدواج نکنی از ارث محرومت میکنم...از همه چیز...فهمیدی مانی...کاری میکنم که عین یه سگ گوشه ی خیابون جون بدی...عین سگ...

    مانی با صدای بلند خندید و گفت:اگه من سگم تو هم یه ماده سگی...و به خنده اش ادامه داد.

    فروغ از خنده ی بی مورد مانی بیشترعصبی شد...گوشهایش را گرفت و جیغ کشید: خفه شو...خفه شو...پسره ی کثافت...

    و مانی بلند تر میخندید...ناگهان ساکت شد سوزشی را روی پوست صورتش حس کرد و سپس گرمایی را پشت لبش و مزه ی شور خون که ازگوشه ی لب وارد دهانش میشد...فروغ نگاهی به دست لرزانش که در هوا نگه داشته بود و سپس...نگاهی به صورت خون آلود مانی انداخت...گوشه ی لبش پاره شده بود و از بینی اش هم خون می امد.

    دستش را به سمت در گرفت وبا تحکمی بی سابقه در صدایش گفت: از خونه من گمشو بیرون...

    مانی نگاهی به مادرش انداخت و با پشت دست خون صورتش را پاک کردوگفت: ازت متنفرم...با تمام وجودم ازت متنفرم... و به سمت در رفت اما لحظه ای ایستاد دست در جیبش کرد و سوئیچ ماشین و گوشی موبایلش را دراورد به سمت فروغ پرت کرد و گفت:ارزونی خودت و...و نگاهی به پدرش انداخت و پوزخندی زد و گفت: سگی که واست دم تکون میده...و از خانه خارج شد و در را محکم بست.از صدای در فروغ تکانی خورد و سپس همانجا روی زمین نشست و بغض آزار دهنده ای را که تا آن موقع در گلویش حبس کرده بود را رها کرد.

    پویا:بله؟

    مانی پیشانی اش را به شیشه ی باجه ی تلفن تکیه داد و گفت:مانیم...

    پویا:بَه ...سلام مانی خان...حال احوال؟

    مانی:افتضاح...

    پویا:چرا؟چیزی شده؟

    مانی:زدم بیرون...

    پویا متعجب گفت:از خونه؟چرا؟واسه چی؟

    مانی:مفصله...فقط...پویا...نمید ونم کجا برم...

    پویا:خودم مخلصتم...پاشو بیا منتظرم...

    مانی:نه...نه...خونه ی شما نه...

    پویا:آخه چرا؟

    مانی:نه...اصلا ولش کن...خوب کاری نداری؟

    پویا:خیلی خوب...باشه...باشه...خونه ی ما نه...یه جای دیگه...یه دقیقه گوشی و نگه دار...مانی صبر کنیا...

    مانی :باشه...

    پویا لحظه ای بعد آمد و گفت:الو مانی...

    مانی:هستم...

    پویا:کجایی؟

    مانی:خیابون...سر کوچه ی...

    پویا:ماشین داری؟

    مانی:نه بابا...نه ماشین نه گوشی...نمیبینی از تلفن عمومی زنگ زدم؟

    پویا:باش تا بیام...اوکی؟

    مانی:کجا؟

    پویا:کاریت نباشه...اومدم...بای...

    گوشی را گذاشت و روی جدول کنار خیابان نشست و یقه ی کتش را بالا داد.سرش را میان دستهایش گرفت.از سرما دندانهایش به هم میخورد.نفس عمیقی کشید و به نقطه ا ی نا معلوم خیره شد.

    مهرداد خندید و گفت:گرفت...گرفت...ساکت...

    سلام...بابا...خوبین؟مامان و مانی خوبن...

    احمد با لحن تندی گفت:آره خوبن...کاری داشتی؟

    مهرداد:مانی هست؟

    احمد:چیکارش داری؟

    مهرداد:هیچی با سمیرا و مهدخت و پیروز اومدیم بیرون گفتیم بیایم دنبال مانی...اونم بیاد...

    احمد نفس عمیقی کشید و گفت : یعنی الان خونه نیستین؟

    مهرداد:نه دیگه...حالا مانی میاد یا نه؟

    احمد که نمیخواست شب آنها را خراب کند گفت:نه خونه نیست از آژانس زنگ زدن مسافر برده...برده...ک...کرج...

    مهرداد خندید و گفت:این شاغل شدن اینم واسه ما شده دردسر...خوب باشه...امری نیست؟

    احمد:خوش بگذره باباجون...سلام برسون...

    و تلفن را گذاشت.

    فروغ آهسته پرسید: خونه ی مهرداده؟

    احمد زیر لب گفت:حالش عادی نبود...کاش نمیذاشتم بره...و بدون آنکه نیم نگاهی به فروغ بیندازد از خانه خارج شد.

    پویا سریع در ماشین را باز کرد و به سمتش دوید...

    پویا: مانی...مانی...

    بازویش را تکان میداد و صدایش میکرد...

    مانی به زحمت سرش را بالا گرفت .

    پویا نگاهی به صورتش انداخت و گفت: چه بد خوردی...نگفته بودی کار به کتک کاری هم کشیده...حالا چرا تو این سرما رو زمین نشستی آخه...پاشو...پاشو...بریم تو ماشین...

    و زیر بغل مانی را گرفت و بلندش کرد.بخاری را تا آخرین حد زیاد کرد و راه افتاد.

    پویا: بهتری؟

    مانی: آره...چقدر دیر اومدی...

    پویا :شرمنده.... مامانه گفت: تا مهمونا نرن حق نداری پاتو بذاری بیرون... تازه همینشم به زور پیچوندم...معذرت...

    مانی :حالا کجا داریم میریم؟

    پویا: لواسون...کلید ویلا رو گرفتم...کسی هم قصد رفتن نداره...میری اونجا...خوبه؟

    مانی آهی کشید و گفت:مرسی... دستت درد نکنه...جبران میکنم...

    پویا خندید و گفت: قربونت از تو زیاد به ما رسیده...حالا چی شد زدین به تیپ و تار هم...دعوا سر چی بوده؟

    مانی بیشتر در صندلی فرو رفت و چیزی نگفت.

    پویا نگاهی به او انداخت و گفت: هنوزم سردته...

    مانی چیزی نگفت...

    پویا: چرا گوشیت خاموشه...میدونی چند بار زنگ زدم...

    مانی پوزخندی زد و گفت :گوشی و ماشین و گذاشتم خونه...گفتم بهت که با تلفن عمومی زنگ زدم...

    پویا:آهان حواسم نبود...پس به به...دست خالی زدی بیرون...

    مانی:خالیه خالی...

    پویا جلوی سوپری نگه داشت و گفت:الان میام...

    مانی رفتن او را نگاه میکرد دیگر گرم شده بود کمی بخاری را کم کرد و پشتی صندلی را خواباند...و چشمهایش رابست.

    چراغ ها را روشن کرد و گفت:خوب...بد...به بزرگی خودت ببخش...

    مانی آهسته به پس گردنش زد و گفت:خفه...تا همین جا هم خیلی زحمت کشیدی...ممنون...

    پویا:این یعنی برم؟

    مانی روی مبل نشست و همانطور که به اطرافش نگاه میکرد گفت:این چه حرفیه...دوست داری برو...نداری بمون...

    خانه ی کوچک و جمع و جوری بود...یک سالن مستطیلی که یک عرض آن به پله و دیگری به یک آشپزخانه ی کوچک ختم میشد...

    پویا بسته ها را روی اُپن جابه جا میکرد و گفت:رختخواب تو کمدهای طبقه ی بالاست...دستشویی و حموم هم همینطور طبقه ی بالاست.

    به سمت مانی آمد و گفت:بیا اینو بذار رو صورتت...

    مانی:چیه؟

    پویا:یخ...

    مانی آن را روی لبش گذاشت و سرش را پایین انداخت...

    پویا:یه کم کالباس و کنسرو گرفتم...تو یخچاله...گرسنه نیستی؟

    مانی لبخندی زد و گفت:مرسی...

    پویا:بگردی آب شنگولی هم پیدا میکنی...تو کابینت ها هست...فقط کار دستمون ندی...

    مانی:داری میری..

    پویا که دور خودش میچرخید گفت: نه فعلا... و آهسته زیر لب گفت: چی میخواستم بگم...

    پویا گوشی کوچکی را روی میز جلوی پایش گذاشت و گفت:فعلا این دم دستت باشه...آهان پول مول داری؟

    مانی:نمیخوام...

    پویا:بیخود... و عابر بانکش را جلوی مانی گذاشت و گفت:رمزش تاریخ تولدمه...

    مانی سرش را پایین انداخت و گفت:تو رو خدا اینقدر شرمنده ام نکن...

    پویا به آشپزخانه رفت و گفت :خفه...

    مانی: لیاقت نداری آدم ازت تشکر کنه...

    پویا با چند بطری و دو گیلاس به سمتش آمد و گفت :میخوری؟

    مانی:نیکی و پرسش؟

    پویا:پس اول بیا این کالباسا رو بخوریم وگرنه پدر معدمون در میاد...

    مانی لیوانش را پر کرد و گفت:ول کن... و یک نفس سر کشید...

    پویا با چشمهایی گرد شده گفت:نه...جدی حالت خیلی بده... با معده ی خالی...

    مانی خندید و گفت:بیخیال...

    سری تکان داد و چیزی نگفت.

    پویا:فردا میای دانشگاه؟

    مانی:نمیدونم...

    نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:بیا سوئیچ ماشینم پیش تو...

    مانی:چه جوری برمیگردی؟

    پویا:آژانس...روی میز را تمیز کرد و گفت:دیگه نخوریا...میخوای بمونم؟

    مانی رو ی مبل دراز کشید و گفت:نمیدونم...

    پویا:این یعنی بر خرمگس معرکه لعنت...

    مانی لبخندی زد و گفت:بشمار...

    پویا نگاهی به مانی انداخت و گفت:پس مراقب خودت باش...شوفاژها رو هم روشن کردم...من رفتم...

    اما مانی جوابی نداد.پویا نگاهش کرد و گفت:خوابی؟

    مانی با صدایی از ته چاه گفت:به سلامت…

    پتویی را رویش انداخت و از ویلا خارج شد.

    یه ریز داشت حرف میزد...حوصلمو سر برده بود...دلم میخواست تنها باشم...از دیروز منتظر امروزم...و الآن که انتظارم سر اومده وفکر میکردم میتونم باهاش حرف بزنم نیومده دانشگاه...نصف راهو دیروز رفتم...فقط مونده یه سوال و یه جواب...دیروز ازش ناراحت شدم...نمیدونم خندش واسه چی بود؟منو مسخره کرد...عصبانی شد...فکر کرد باهاش شوخی میکنم...چرا هیچی نگفت...از دیشب تا حالا فقط به این سوالهای بی جواب فکر میکنم...حالا چرا نیومده دانشگاه...چرا منو دق میدی...حالا باید تا چهارشنبه صبر کنم...خدایا...

    تینا:پاشو بریم سر کلاس...پاشو...دو ساعته دارم گل لقد میکنم...اصلا گوش میدی من چی میگم؟

    با هم رفتیم سر کلاس وهنوزمانی نیومده...

    -الو ...بله؟

    احمد:سلام مهرداد جان...خوبی؟

    مهرداد:سلام پدر گرام...حال احوال...

    احمد که نگرانی در صدایش موج میزد گفت:مهرداد جان الان وقت داری؟
    مهرداد که متوجه صدای پدرش شده بود گفت:اره...آره...تازه عملم تموم شده...

    احمد:پس بیا جلوی در اصلی بیمارستان من تو ماشینم...

    مهرداد رو پوشش را آویزان کرد و همان لحظه پیروز داخل شد و گفت: وای که از پا افتادم...

    مهرداد:نه خسته...چطور بود؟

    پیروز:اِی...بدک نبود...وسط کار یکی از شریانا رو کریمی زد پاره کرد به زور جمعش کردم...ولی خدارو شکر به خیر گذشت...

    مهرداد:خیلی طول کشید...

    پیروز:آره...تازه دیابت هم داشت...از ساعت شیش صبح سر پام...الان یکه...ای خدا عجب غلطی کردیم اومدیم پزشکیا...تو کجا؟

    مهرداد:به این زودی پشیمون شدی؟بابا اومده جلوی بیمارستان باهام کار داره...برمیگردم...فعلا.و از اتاق خارج شد.

    ماشین جدید مبارک...

    مانی پوفی کشید و گفت:باز که پیدات شد...

    هستی:دیگه دیگه...

    مانی:اینجا رو چه جوری پیدا کردی؟

    هستی:جوینده یابنده است...

    مانی با لحن تندی گفت:پیاده شو مسافر دارم...

    هستی:هه...رسوندیشون و برگشتی آژانس...حواسم بهت هست...

    مانی: از من چی میخوای؟

    هستی :فقط دوستم داشته باش...

    مانی:زوریه؟

    هستی:یه فرصت بهم بده...این خواسته ی زیادیه؟

    مانی پوزخندی زد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.

    هستی آه بلندی کشید و گفت:من دوست دارم...باور کن دوست دارم...

    مانی:اصلا فکر نمیکردم یه همچین آدمی باشی...

    هستی به رو به رو خیره شد و گفت:نبودم...

    مانی:ببین دختر جون من نامزد دارم...خودم تو زندگیم کسی و دارم...حالیته؟

    هستی بغضش را فرو داد وآهسته گفت:بذار منم باشم...

    مانی چند لحظه ای در سکوت به نیمرخ هستی نگاه کرد... ابرویش را بالا داد و گفت:پس میخوای باشی...

    هستی با چشمانی پر از اشک نگاهش کرد و سرش را به علامت مثبت تکان داد.

    مانی باز نگاهش کرد.

    فکش سفت شده بود معلوم بود داره دندوناشو محکم به هم فشار میده...لبهاش چفت شده بود روهم...با بینی تند تند نفس میکشید...ولی چشمهاش ...چشمهاش هنوزم معصوم بود...

    یهو گفت:پس باش...

    کمربندشو بست و راه افتاد...

    مثل همه ی پسرا که از روی عصبانیت تمام حرصشونو رو پدال گاز خالی میکنند...مانی هم همینکارو کرد...عین وحشی ها میروند...چراغ قرمز رد میکرد...لایی میکشید...اما برای من اصلا مهم نبود...مهم این بود که منو قبول کرده و من الان کنارشم...کنار کسی که عاشقشم...میمیرم براش...دیوونشم...آره مهم اینه...حالا بی پروا نگاهش میکنم...بی ترس و لرز از حرف بچه ای کلاس...راحت و آسوده ...

    میدونستم سنگینی نگاهم و حس میکنه ولی به روی خودش نمیاورد...تا به خودم اومدم دیدم اومدیم خارج شهر...اینجا کجا بود...دیگه نگاهش نمیکردم...داشتم از پنجره بیرون و تماشا میکردم ببینم این جا کجاست...زد رو ترمز و گفت :پیاده شو...
    مطیع دنبالش راه افتادم...اینجا کجا بود...چه ویلای قشنگی...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    با دهان باز و چشمهایی گرد شده از حیرت به اشکهایش نگاه میکرد.
    فریده دستهایش را جلوی صورتش گرفت و گفت:دیدی به خاک سیاه نشستم...دیدی چه مصیبتی به سرم اومد...دیدی خواهر...دیدی... و هق هقش در فضای خانه پیچید.

    فروغ:تو مطمئنی؟

    فریده در میان هق هقش گفت:اره...دیشب پریسا همه چیز و بهم گفت...

    فروغ نفس عمیقی کشید و به نقطه ای نا معلوم خیره شد.

    فریده دستهای فروغ را گرفت و با لحنی ملتمسانه گفت:پریسا...پریسا هم میخواد بره پیشش...پریسا دیشب کلی داد و قال کرده که مانی و...مانی و نمیخوام...کلی دیشب باهاش حرف زدم التماس کردم...ولی میگه من و اون با هم تفاهم نداریم...میگه نمیخوامش...حرفای پرستو رو میزنه...فروغ تو بیا باهاش صحبت کن...

    فروغ خنده ی عصبی کرد و سرش را تکان داد و گفت:پس با هم دست به یکی کردن...

    فریده:چی؟

    فروغ از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و از همانجا گفت:مانی هم دیشب همین حرفها رو میزد...

    فریده متفکر به فروغ نگاه میکرد...

    فروغ: پرستو نمیخواد برگرده؟

    فریده آه بلند بالایی کشید و گفت:برگرده هم من راهش نمیدم...دختره ی بی همه چیز مهرداد و ول کرد رفت دنبال اون پسره ی....

    حرفش را خورد و دستهایش را جلوی صورتش گرفت...

    فروغ شانه هایش را می مالید با لحن آرامی گفت:اتفاقیه که افتاده...بهش بگو برگرده...موندنش اونجا صحیح نیست...یه دختر تنها...تو کشور غریب...راه دوره...باهاش اینطوری تا نکن بذار برگرده بعد دق و دلی تو سرش خالی کن...تو مملکت خودمون که همه کار جرم و جنایته وضع دخترامون اینه وای به حال کشور غریب که همه چی آزاده...

    فریده سرش را روی پاهای فروغ گذاشت وهمانطور که با صدای بلند گریه میکرد گفت:آهِ مهرداد دخترم و گرفت...آره فروغ؟ دخترم دل پسرت و شکست...آره؟...خدایا من چه خاکی بریزم به سرم...

    صدای گریه ی درمانده اش فضا را پرکرد.

    -چی از جونم میخوای؟

    مانی لبخند مرموزانه ای زد و گفت:جونتو...

    هستی:بذار برم...واسه چی منو آوردی اینجا؟

    مانی خنده ی بلندی کرد و گفت:مگه نخواستی باشی؟خوب باش دیگه...

    هستی:اینطوری؟

    مانی:پس چطوری؟

    هستی به سمت در دوید و با مشت و لگد به جانش افتاد...جیغ کشید:واسه چی در و قفل کردی؟

    مانی:زور نزن به این راحتی باز نمیشه...در ضمن اینقدر جیغ نکش...به جز من و خودت هیشکی صداتو نمیشنوه...

    هستی پشت در روی زمین نشست و با لحن ملتمسانه ای گفت:بذار برم...

    مانی خندید و گفت:چرا؟مگه دوستم نداشتی؟
    هستی با هق هق گفت:داشتم...

    مانی:داشتی؟!چرا؟

    هستی:من فکر میکردم ذاتت پاکه...

    مانی با لحن خاصی گفت:خوب اشتباه فکر میکردی عزییییییییییییییییییییییی یییییییییزم...

    هستی فریاد زد:خفه شو کثافت...من عزیز تو نیستم...

    مانی به سمتش آمد و دستهایش را گرفت واو را از روی زمین بلند کرد.

    نفس های گرمش میخورد تو صورتم...خدایا این مانی من بود؟این عشق پاک و مهربون من بود؟نه...این مانی من نیست...این عشق من نیست...من عاشق این آدم بودم...عاشق این مانی؟نه...مانی من گرگ صفت نبود...

    مچ دستم تو دستهاش داشت خرد میشد....

    زل زدم تو چشمهاش...چشمهایی که یه روز برام سمبل معصومیت و پاکی بود...ولی حالا...

    مانی صورتش رو بهم نزدیک کرد...عطری که عاشقش بودم حالا برام گند ترین بو شده بود....از بوی ادکلنش داشتم بالا میاوردم....سرم رو عقب کشیدم ...

    مانی آهسته گفت:پس چرا اینقدر سختی؟

    نمیدونستم چی بگم... التماس کنم...به پاش بیفتم...خدایا من چیکار کنم...اشکهام تند تند روی صورتم سر میخوردند....

    دستهام هنوز تو دستش بود...صورتش هنوزم جلوی صورتم بود...فاصلمون میلیمتری بود...آهسته داشت می رفت سمت لبهام....

    تف انداختم توی صورتش...

    خندید و گفت:مگه عاشق نبودی خانم کوچولو...

    -حالم ازت بهم میخوره...خیلی کثافتی...خیلی آشغالی...خیلی پستی...خیلی...

    پرید وسط حرفم با خنده گفت:دیگه چی؟

    با ناله گفتم:ولم کن...بذار برم...

    دستهام و ول کرد و رفت عقب...حالا به اُپن تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد...

    نفسم بالا نمیومد...حالت تهوع داشتم...عشق من پاک بود...مقدس بود...چرا با من اینکارو کردی خدا؟چرا؟

    مانی دست به سینه جلوم ایستاده بود...داشت منو نگاه میکرد...کو اون نگاه که از سر شرم سرشو مینداخت پایین...کو اون نجابت...کو اون همه محبت...کو اون آدم...همه ی ادما اینقدر پستن همه اینقدر دو رو هستن؟...همشون...آره خدا؟همه اینقدر کثافتن...همه؟
    دست کرد تو جیبش...فکر کردم داره چاقویی چیزی در میاره که به زور اون منو وادار کنه...

    یه دسته کلید بود پرتش کرد جلو پام...داشتم نگاهش میکردم...

    مانی:پس چرا بر و بر داری منو نگاه میکنی؟نکنه خودتم دوست داری اینجا باشی عزییییییییییییییییییییییی یییییییییزم؟؟؟

    -خیلی وقیحی...فکر نمیکردم یه همچین آدم...یه پوزخند زدم گفتم:حیوون...یه حیوون عوضی...

    با صدای بلندی خندید و گفت:هرچی هستم...به خودم مربوطه...

    با ترس و لرز خم شدم تا دسته کلیدها رو بردارم...یه قدم به سمتم اومد جلو... پریدم عقب...کلیدها از دستم افتاد..یه لبخند که همیشه برام قشنگ بود و حالا به نظرم زشت و کریه میومد رو لبش بود و دستهاشو کرده بود تو جیبش...دوباره خم شدم تا کلیدها رو بردارم...یه قدم دیگه اومد جلو...داشت با من بازی میکرد...خدا رو شکرکلیدها رو برداشته بودم به سمت در رفتم...اونم آروم اروم میومد جلو...کلید و انداختم...اولی...دومی...سومی... چهارمی...حالا سایه اش رو به وضوح روی در میدیدم...با تمام عجز و زاریم داد زدم خدایا و پنجمین کلید در و باز کرد...با سرعت خودم از ویلا انداختم بیرون...با چه سرعتی میدویدم...نمیدونم...بی هدف فقط میرفتم...نفسم و حبس کرده بودم و تمام انرژیمو ریخته بودم تو پاهام...حتی فکرم نمیکردم...یعنی فقط به دویدن و سرعت گرفتن و دور شدن و جا گذاشتن مانی فکر میکردم....فقط میدویدم...با تمام سرعت...حس میکردم پاهام مال خودم نیست...حالا داشتم به چند تا خونه میرسیدم...تو یه لحظه حس کردم دارم پرواز میکنم...و بعد یه سقوط...محکم خوردم زمین...دیگه هیچی و نمیفهمیدم...یه شبح سیاه داشت میومد طرفم...
    چشمهامو بستم گفتم خدایا خودم سپردم به تو...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    چشمهامو بستم گفتم خدایا خودم سپردم به تو...----


    *************


    چند ضربه به شیشه زد.احمد سرش را از روی فرمان بلند کرد و پیاده شد. هردو داخل بیمارستان شدند و روی یکی ازنیمکت ها درمحوطه بیمارستان نشستند.احمد سرش را میان دستهایش گرفت و آه بلندی کشید.


    مهرداد منتظر بود و چیزی نمی گفت.


    احمد نفس عمیقی کشید و گفت:مانی از دیشب تا حالا خونه نیومده...


    مهرداد بهت زده گفت:چی؟


    جریان دیشب را برای مهرداد تعریف کرد.


    مهرداد:الان باید به من بگین؟


    احمد با عجز گفت:دیشب نخواستم شبتونو خراب کنم...


    مهرداد از روی نیمکت برخاست و گوشی اش را از جیبش در اورد و خواست با مانی تماس بگیرد.


    احمد با لحنی ناله مانند گفت:نگیر...گوشیشو نبرده...نه گوشی...نه ماشین...نه پول...نه مدارک...هیچی...هیچی...


    وباز سرش را میان دستهایش گرفت.


    مهرداد به درختی در همان نزدیکی تکیه کرد و گفت:دانشگاه...امروز کلاس نداشت؟


    احمد:از همونجا میام...نرفته سر کلاس...دوستاشم ازش بی خبرن...


    مهرداد:نگران نباشین...یه دو سه روز خیابون گردی میکنه...برمیگرده...


    احمد:حالش خوب نبود...عادی نبود...مهرداد اصلا عادی نبود...


    مهرداد:یعنی چی؟چیزی خورده بود؟


    احمد:آره...دیشب اصلا تعادل رفتاری نداشت...هرچی به دهنش رسید گفت...تا حالا اینطوری ندیده بودش...فکر کنم یه چیزی خورده بود...امروز که رفتم تو اتاقش شماره یا آدرسی از دوستاش پیدا کنم در حموم باز بود دیدم یه گیلاس و یه بطری خالی کنار وان گذاشته...حالا مال دیشب بوده...نبوده...نمیدونم...نمید �نم...کاش نمیذاشتم بره...کاش جلوی فروغ و میگرفتم...این دفعه زیاده روی کرد...یکی نیست بهش بگه آخه زن حسابی زدی تو گوشش خوب دیگه چرا از خونه بیرونش کردی...


    مهرداد چنگی به موهایش زد و گفت:لابد دیشبم که اومده پیش من یا مهدخت فکر کرده نخواستیم در و روش باز کنیم...


    احمد ملتماسانه به مهرداد نگاه کرد و گفت :حالا چیکار کنیم؟


    مهرداد: پیش عمو اینا نرفته؟بهزاد ازش خبر نداره؟


    احمد:نه...راستی...و از جایش بلند شد و گفت:بمون الان میام...


    مهرداد نگاهی به قدم های تند پدرش کرد و به آسمان خیره شد.


    لحظه ای بعد احمد با چند پوشه ی بزرگ در دست به سمت مهرداد آمد و آنها را روی پاهای مهرداد گذاشت.


    مهرداد:اینا چین؟


    احمد سکوت کرد و چیزی نگفت.


    مهرداد پوشه ها را باز کرد و عکس ها را بیرون کشید و نگاهی به آنها انداخت و گفت:خوب اینا که همش سی تی اسکن و آزمایشه...حالامال کیه؟


    احمد: زیر فرش تواتاق مانی پیداشون کردم...یه گوشه ی کاغذا زده بود بیرون...


    مهرداد نگاهی به پدرش انداخت وسپس نگاهی به پوشه ها...به زحمت لبخندی به چهره ی نگران پدرش زد و گفت:پاشین بریم بالا اونجا نگاه میکنم...و زیر بازوی احمد را گرفت و او را در ایستادن یاری کرد.


    مهرداد سرش را میان دستهایش گرفته بود...پیروز شانه های احمد را می مالید و از او میخواست تا به خودش مسلط باشد.


    احمد با صدایی گرفته گفت:حالا باید چیکار کنیم؟


    مهرداد:نمیدونم...باید معاینه بشه...عکس و آزمایش و... شاید لازم بشه عملش کنیم...وای خدایا...چرا چیزی بهمون نگفت...


    پیروز:شاید اصلا مال مانی نباشن...هیچ اسمی که روی پوشه ها نیست...


    مهرداد:علائم شو داره...تو شمال یادت نیست از حال رفته بود؟ رو به احمد گفت:شما متوجه نشدین حالش خوب نیست؟...ضعف...خستگی...تنگی نفس...گیجی...


    احمد سرش را تکان داد و به زحمت گفت: چند وقت پیش همش میگفت:پشتم درد میکنه...بی اشتها هم که شده بود...شبها هم میگفت خستم...زود میخوابید...دیگه نمیدونم...نمیدونم...اون بچه ی سالمی بود...


    مهرداد از جایش برخاست و دوباره عکس ها را به دستگاه زد و همانطور که نگاه میکرد دستهایش را روی سرش قلاب کرد پوفی کشید و گفت: از این عکسها فقط یه نتیجه میتونم بگیرم اونم اینکه هرچه زودتر عمل بشه...


    پیروز کنارش ایستاد و گفت:باید دکترش و پیدا کنیم شاید اون نظر دیگه ای داشته باشه...


    مهرداد اهی کشید و گفت:اول باید خودشو پیدا کنیم...


    **************


    -خانم...خانم...حالتون خوبه...


    انگار دنیا رو بهم دادن...چشمهام و باز کردم یه خانم چادری بالای سرم بود...


    اروم بلندم کرد و منو تکیه داد به دیوار...یه لیوان آب داد دستم تا بخورم آروم بشم...اما زدم زیر گریه...با صدای بلند طفلک فکر میکرد درد دارم...هی میگفت:درد داری...میخوای بریم بیمارستان...


    وجواب من فقط اشکهام بود...یه نگاهی به خودم انداختم زانوم بدجوری میسوخت...شلوارم سوراخ شده بود...کف دستهام خراش برداشته بود...مچ پام هم تیر میکشید...پام پیچ خورده بود و خورده بودم زمین...اما این سوزش ها از سوزش قلبم بیشتر بود؟نه...نبود... این دردها از درد خرد شدنم بیشتر بود ؟نه...نبود...


    همون خانم کمک کرد بلند بشم ازش خواستم زنگ بزنه به یه آژانس...تو ماشین فقط اشک میریختم...اشکهایی که از سر سرکوفت شدن احساس پاکم بود...احساسی که عین آب خوردن بیخود و بی ارزش قلمداد شد...احساسی که پوچ بود...این همه وقت...احساسی که...خدایا مگه دیگه احساسی برام مونده...مگه دیگه شخصیتی برام مونده...خرد شدم...خرد شدم...جلوی اون احمق...جلوی خودم...جلوی خدا...ولی خدایا تو شاهد باش که من عاشقش بودم...من دیوونه ی نجابت و پاکیش بودم...نجابتی که هیچ بویی ازش نبرده بود و من چقدر کودن بودم...


    هنوزم جای انگشتاش روی مچ دستهام مونده...پوست دستم سرخ شده بود...همه ی بدنم درد میکرد...با لباس آروم توی وان دراز کشیدم...آب گرم درد بدنم و تسکین میداد اما کاش میدونستم دلمو چه طوری تسکین بدم...روحمو که نابود شده بود...قلبم و که زخم خورده بود...چرا؟چرا؟چرا؟


    خدا رو شکر کسی تو خونه نیست که بخواد بازخواستم کنه...هنوزم تو وانم...با همون لباسا...تو آینه خودم و نگاه میکنم...صورتم کشیده است...پوست گندمی...چشمهای عسلی خمار...موهای خرمایی...لبهای کوچیک اما برجسته...لاغر و بلند...من خوشگلم؟زشتم؟من چی کم دارم؟چرا باید اینکارو با خودم میکردم؟چرا باید این بلا رو به سر خودم بیارم؟چرا باید اینکارو با من میکرد...مانی چرا؟صدایی از درونم گفت:اون که کاری نکرد....داد زدم خفه شو...منو خرد کرد ندیدی؟دیگه چیکار میخواست بکنه؟


    خیلی کارا میتونست بکنه ولی اون هیچ کاری نکرد....برق چشمهاش هنوزم جلوی چشممه...وای من عاشق این آدم بودم؟نه...نه...نه...به سقف خیره شدم...


    برق چیزی که بالای آینه بود چشمم و زد...از جام بلند شدم و دست کشیدم بالای آینه...یه تیغ بود...چه ابزار به موقعی...شاید اگه نمیدیدمش حتی به ذهنم خطور نمیکرد...خوبه که دیدمش...دو باره دراز میکشم لباسام خیس شده...مچ دستم هنوز قرمزه...تک تک صحنه هایی که تا چند لحظه پیش برام اتفاق افتاده بود جلوی چشمم بود...مثل یک فیلم...عشقم از بین رفت...شخصیتم از بین رفت...همه چیز از بین رفت...چشمهامو میبندم...ازسرمای تیغ پوستم لرزید...اما مهم نیست...حالا میشمارم...یک... دو... سه...چهار...پنج...شیش...هنوز جرات ندارم...مانی جلوی چشمهامه....اون چشمهای جادوییش...اون نگاه محسور کننده اش...خنده هاش...محبت هاش...اون شب بارونی...وای خدایا چه روزهایی بود... حالا ویلا جلومه...من و مانی توی اون ویلای لعنتی...حرفهاش...گریه هام...وقاحتش...حالا جرات دارم...دوباره میشمارم...یک ...دو... سه...یه سوزش عمیق اما نه عمیقتر از سوزش قلبم...حالا گرمای خون...معلق شدم...بین زمین و هوام...خدایا منو ببخش...منو ببخش...


    *************


    نگاهی به ساعت انداخت ده شب بود...با صدای چرخش کلید از جایش بلند شد...تمام بدنش خشک شده بود...


    پویا:کجایی؟


    و به سمت آشپزخانه رفت...از پله ها پایین آمد.


    پویا:سلام...


    مانی با سر جوابش راداد.


    پویا:امروز پدرت اومده بود جلوی دانشگاه...از من سراغت و گرفت...گفتم خبر ندارم...


    مانی چیزی نگفت...


    پویا:رحیمی سراغتو گرفت...


    مانی بازهم چیزی نگفت...


    پویا:آهان...اینو بهت بگم...برزگر...


    مانی زل زد به پویا و منتظر نگاهش میکرد.


    پویا همانطور که با اجاق گاز ور میرفت گفت:این چرا روشن نمیشه؟


    مانی با صدایی از ته چاه گفت:هستی چی؟


    پویا نگاهش کرد و گفت:چه زود پسر خاله شدی؟خانم برزگر...


    مانی باز هم منتظر نگاهش کرد...


    پویا:هیچی...با تینا رفته بودیم رستوران که موبایلش زنگ زد...مثل اینکه مادر برزگر بود...به تینا گفت که دختره خودکشی کرده...احمق با تیغ رگش و زده...


    نفسش بالا نمی آمد دیگر هیچ صدایی را نمی شنید انگار در سیاه چالی عمیق فرو میرفت...در یک لحظه سرتا پا خیس از عرق شد....قلبش در سینه سنگین شده بود.دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و فشردوزانوهایش که میلرزیدند به سمت زمین متمایل شدند.


    پویا ادامه داد:الانم تو بیمارستانه...من وتینا هم رفتیم خدا رو شکر به خیر گذشت...مادرش میگفت:چون زیاد عمیق نبوده مشکلی پیش نیومده...ولی چرا باید یه دختر هم سن و سال اون خودکشی کنه...اصلا به تیپ و قیافش نمیومد...نه مانی؟


    سرش را به سمت سالن چرخاند خبری از او نبود.


    پویا کتری پر از آب را روی گاز گذاشت و از آشپزخانه خارج شد...مانی بیهوش روی زمین افتاده بود.


    پویا داد زد:مانی...


    به سمت آشپزخانه دوید اجاق را خاموش کرد و با لیوان آبی به سمت مانی رفت...لیوان را روی صورتش خالی کرد...اما به هوش نیامد. وقتی به خودش امد روی صندلی های راهروی اورژانس نشسته بود...دو مرد از انتهای راهرو به سمتش می آمدند.


    از جا بلند شد آهسته گفت:سلام...


    احمد:مانی کجاست؟


    پویا:بردنش تو این اتاق...و با دست اتاقی را نشان داد که همان لحظه درش باز شد و برانکاردی که مانی روی آن آرام خوابیده بود از اتاق خارج شد...دو پرستار دو طرف تخت یکی سرم به دست و دیگری دستش روی ماسک اکسیژن روی صورت مانی و یک مرد انتهایش را گرفته بود و آن را به سمت آسانسور میبردند.


    احمد اشکهایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:مانی...پسرم...چه بلایی به سرت اومده...


    مهرداد رو به پویا گفت:خیلی زحمت کشیدی...دیر وقته خانواده نگرانت نمیشن...


    پویا نگاهی به تلفن همراهش انداخت سی و خرده ای تماس بی پاسخ داشت لبخندی زد و گفت:با اجازتون من برم...و با هر دو خداحافظی کرد و رفت.


    مرد میانسالی از اتاق خارج شد.


    مهرداد به سمتش رفت وگفت:کجا میبرینش دکتر؟


    دکتر:بخش مراقبتهای ویژه...


    مهرداد:یعنی مشکلش اینقدر حاده؟


    دکتر:شما چه نسبتی با بیمار دارین؟


    مهرداد:من برادرش هستم... ضمن آن خودش را کامل معرفی کرد.مرد میانسال لبخندی زد و گفت: پس همکاریم...اردلان هستم ...مجید اردلان و دستش را به سمت مهرداد دراز کرد...لحظه ای بعد او مهرداد و احمد را به اتاق دیگری برد.


    پشت میزش نشست ومهرداد پرسید:شما پزشکش هستید؟


    بودم و وقتی بهم خبر دادن یه بیمار بد حال دارم اتفاقی متوجه شدم که On call اردلان:بله...راستش امشب به جای یکی از دوستانم


    مانی هم به این بیمارستان آوردن و دیگه موندم...خوب شما تا چه حد از بیماری مانی اطلاع دارین؟


    مهرداد:همین امروز متوجه شدیم...


    خم شد و از کشوی میزش پرونده ای را بیرون آورد...بازش کردو زیر لب زمزمه کرد:خوب شد گفتم یه پرینت از پرونده اش بگیرن...


    اردلان:مانی مقدم درسته؟


    و بدون انکه منتظر جوابی باشد گفت:حدود یک ماه پیش یکی از دوستانم که پزشک عمومی بود مانی و به من معرفی کرد... و گفت که پسر جوانی از تنگی نفس شبانه وتپش قلب و سرگیجه شکایت میکنه ... همون موقع هم به من معرفی شد و آزمایشات رو شروع کردیم


    متاسفانه پسر شما از نارسایی بطن چپ قلب رنج میبره...لازمه توضیح بدم؟


    مهرداد نگاهی به پدرش انداخت و چیزی نگفت...اردلان سری تکان داد و گفت:در این مواقع قلب نمیتونه خون رو به طور کامل پمپاژ کنه و خون به اعضای دیگه ای پس زده میشه و بیمار دچار کمبود اکسیژن میشه و قلب هم برای جبران این کمبود یا تدریجا بزرگ میشه یا اجبارا گشاد میشه...وباید عرض کنم در مورد پسر شما قلبش بیش از حد بزرگ شده ... لحظه ای سکوت کرد و گفت: باید بگم که نیاز به پیوند داره...


    احمد با لکنت گفت :پیوند قلب؟


    اردلان سری تکان داد و گفت:متاسفانه قلبش بیش از حد بزرگ شده...


    مهرداد سرش را میان دستهایش گرفت احمد بهت زده نگاه میکرد.


    اردلان بی توجه به حال آنها ادامه داد:ویه مورد دیگه اینکه دریچه ی میترالش هم نارسایی داره که باید هرچه سریعتر جراحی بشه و نمیتونیم تا پیدا شدن یه قلب جدید صبر کنیم... و رو به مهرداد لبخندی زد و گفت:شما که دیگه باید وارد باشین...


    مهرداد سرش را بلند کرد و گفت:اسمش تو لیست رفته؟


    اردلان:اُه...بله... با توجه به سن و سالش جزء اولویت اول هم هست...


    احمد سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان گفت:میتونم ببینمش؟


    اردلان نگاهی به چهره ی احمد که طی این چند ساعت بسیار خموده و شکسته شده بود لبخندی زد و گفت:قانونا نمیشه...ولی...نگاهی به مهرداد انداخت و لبخندش عمیق تر شد و گفت:اما به خاطر همکار محترم...اجازه ی یه ملاقات یک دقیقه ای و میدم...


    فضا سرد و بی روح بود...دستگاه های بزرگ و عجیبی که دورش را احاطه کرده بود هر کدام صدای خاصی داشت.ازهمه ی آنها فقط مانیتور مخصوص ضربان قلب را می شناخت که با خطوط کج و کوله اش اعلام میکرد هنوز زنده است و نفس میکشد....صورتش سنگین بود و بیشتر چهره اش زیر ماسک اکسیژن پنهان مانده بود...دهانش خشک شده بود و گلویش می سوخت...فردی بالای سرش ایستاده بود...اما همه جا را تار میدید...چند بار پلکهایش را باز و بسته کرد و سپس حس کرد روی یک قایق نشسته و آب او را با خود میبرد...دوباره چشمهایش رابست.


    -هوووووووووووووی...بسه دیگه...نمیخوای پاشی؟


    صدای جیغ و ویغ تینا اعصابش را خرد کرده بود به زحمت چشمهایش را باز کرد...


    این بار تار نمیدید...آهسته لبهایش را از هم باز کرد و با صدایی نالان گفت:آب...آب...


    تینا:همچی میگی آب انگار از ناف کربلا پاشودی اومدی...فعلا نمیتونی آب بخوری...علل الحساب اینو داشته باش...و دستمال مرطوبی را روی لبهایش کشید...


    هستی:من هنوز زنده ام...


    تینا:نه پَ...میخواستی مرده باشی بعد من و تو رو یه جا ببرن...تو جات ته ته ته جهنمه...من فردوس برین تشریف میبرم...


    هستی لبخند تلخی زد و با صدایی گرفته گفت:چرا نذاشتین همه چی تموم بشه؟


    تینا:من که از خدام بود...اگه من بودم میذاشتم همونجا به لقاالله به پیوندی...حیف که نبودم...ننه بابات دیگه...میبینی....همش تو امورات ماها دخالت میکنن...به جون هستی منم که دفعه ی پیش میخواستم خودم و بکشما...همینا نذاشتن...والله...


    هستی:الان کجان؟


    تینا:میخواستی کجا باشن...رفتن خونه یه نفسی بکشن...الانم که لولوی سر خرمن ندارن...راحت واسه خودشون عشق میکنن...


    هستی:بی شوخی... کجان؟


    تینا:جدی رفتن...یعنی من اصرار کردم...


    هستی با تردید پرسید:نپرسیدن چرا این کارو کردم؟


    تینا سرش را پایین انداخت و گفت:همه چی و فهمیدن هستی...


    حس کرد خنجری به قلبش فرو رفته ...نفسش حبس شده بود در دل گفت:قضیه ی ویلا رو چه جوری فهمیدن...نکنه دنبالم بودن...نکنه منو دیدن...یعنی مانی بهشون گفته...خدایا...


    با چشمانی پرسشگر به تینا نگاه کرد و گفت:چیو فهمیدن؟


    تینا به چشمان بی حال هستی نگاه کرد و گفت:دفتر چه خاطراتت و خوندن...فهمیدن عاشق اون پسره ی ... نفسی کشید و گفت:آخه خره واقعا...نه واقعا...نه... نه واقعا...یه پسر ارزشش و داشت که این بلا رو سرخودت بیاری...هان؟خری...خر...


    هستی نفس حبس شده اش را بیرون داد...خدارا شکر کرد که هنوز ماجرای امروز را ننوشته است...لحظه ای چشمانش را بست آخرین صفحه...ملاقاتش با مانی جلوی آموزشگاه زبان بود...همان روزی که مانی فقط به او خندید...آه عمیقی کشید و باز هم خدارا شکر کرد...پس هیچکس هنوز در جریان امروز نیست...نگاهی به تینا انداخت زیر لب گفت:به تو هم نمیگم...این یه رازه...یه راز...خدایا خودت کمکم کن..


    هستی:حالا جدا رفتن خونه؟


    تینا:اره بابا...طفلی مامانت اونقدر گریه کرده بود که...ولی هستی بابات خیلی داغون بود...جلو در این مراقبتهای ویژه میدونی چی گفت؟


    هستی منتظر نگاهش میکرد...


    تینا:گفت که پسره رو راضی میکنه...فقط زنده بمون هستی...من یکی که اونجا میخکوب شده بودم...


    هستی مات نگاهش میکرد شاید اگر این حرف را پدرش دیروز به او میزد از خوشحالی بال در میاورد...اما امروز نه...دیگر هیچ حسی به مانی نداشت...چشمهایش را بست و باز هم صحنه های آن روز وحشتناک پیش چشمش جان گرفت...


    هستی:کی مرخص میشم؟


    تینا:نه بابا...دیر اومدی زودم میخوای بری...فعلا هستیم در خدمتتون...


    هستی صدایش رابالا برد و با اخم گفت :کی؟


    تینا:خوب حالا...فکر کرده خوابیده هر کار دلش خواست میتونه بکنه..پس فردا مرخصی...


    هستی:دیگه حرف نزن میخوام بخوابم...


    چشمهایش را آرام بست.


    -تو که باز گرفتی خوابیدی؟


    ******************


    مانی چشمهایش را باز کرد وباصدایی از ته چاه گفت:بس که حرف میزنین سرم رفت...


    فرزاد نچ نچی کرد و گفت:سر یه جماعت و کلاه گذاشتی...مارو صبح اول صبحی کشوندی اینجا تازه میگی سرم رفت...و رو به مهرداد گفت:اینکه حالش از من و تو بیتره...واسه چی خوابوندنش...


    مهرداد لبخندی زد وچیزی نگفت.


    بهزاد:فرزاد جون چه کشکی چه دوغی...فیلمشه...من این موزمار و میشناسم...اداشه...تو خواهرزادتو نمیشناسی...اینو چه به مریضی و تو مریض خونه خوابیدن...


    در اتاق باز شد و احمد داخل شد.


    فرزاد و بهزاد سلام کردند.احمد لبخندی به آنها زد و گفت:شما چه جوری خبر دار شدین؟


    فرزاد:احمد آقا من و بهزاد با مهرداد کار داشتیم زنگ زدیم ببینیم کجاست که گفت:مانی افقی شده ما هم گفتیم بیایم کمک این برانکارد و میخوان ببرن سردخونه مبادا نفر کم داشته باشن اومدیم سر و ته تخت و بگیریم...دیدیم ایشون سیخ نشسته روتخت...


    بهزاد در ادامه ی حرفش گفت:یه کوچولوهم سیبیل این نگهبانا رو چرب کردیم بیایم نعش کشی دیدیم آقا هنوز به سفر آخرت مشرف نشدن...


    احمد با لبخند روی لبش به سمت مانی رفت و پیشانی اش را بوسید و گفت:بهتری بابا جون؟


    مانی با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفت:یه عذر خواهی بهتون بدهکارم...


    احمد دوباره صورتش را بوسید و گفت:من بخشیدمت...


    مانی خواست چیزی بگوید که بهزاد اجازه نداد وگفت:اِعموجون این خرس گنده رو لوسش میکنین ها...ولش کنید...فرزند کمتر زندگی بهتر...


    مانی دستش را بالا برد تا اورا بزند که بهزاد به عقب رفت و گفت:تازه اگه یه هیولا مثل این رو زمین کمتر باشه خیلی بهتره...


    مانی خندید و گفت:هیولا جدته...


    بهزاد چشمکی زد و گفت:من و تو نداریم مانی جون...جد من جد توه...جد تو جد منه...چه فرقی میکنه؟


    مانی همانطور که می خندید گفت:یکی طلبت...باش تا... و سرفه مانع از ادامه ی حرفش شد...دستش را جلوی دهانش گذاشت و با شدت سرفه میکرد.


    مهرداد سریع از جایش بلند شد و زنگ را فشرد و سپس ماسک را روی صورتش گذاشت،شیر کپسول را باز کرد و دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و گفت:چیزی نیست ...اروم باش...آروم نفس بکش...


    چشمهایش را بسته بود...لحظه ای بعد پرستاری وارد شد و همه را از اتاق بیرون کرد.احمد بی توجه به حرفش لبه ی تخت نشست و دست مانی را در دستش گرفت.


    مهرداد روی نیمکتی در حیاط بیمارستان نشست...سرش را میان دستهایش گرفت.


    فرزاد با لحنی بغض آلود گفت:وضعش خیلی خرابه؟


    مهرداد سری تکان داد و چیزی نگفت.


    بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت:یعنی هیچ کاری نمیشه براش کرد؟


    مهرداد:فقط پیوند...


    فرزاد آه عمیقی کشید و سکوت کرد.


    دستی به روی صورتم کشیدم....گونه ام برجسته و متورم بود...از شدت دردش کم شده بود...ندیده هم میتوانستم حدس بزنم چقدر کبود و متورم است...ناز شصت پدرم بود...پدری که از گل نازکتر به من نگفته بود...هرچند به جز همین سیلی هم حرف دیگری نزده بود...کاش بیشتر میزد...کاش حرف میزد...کاش میمردم و چشمهای پراز اشک پدرم را نمیدیدم...من چه کردم با خودم...پدرم...


    پدرم که ساکت بود....یک سکوت غیر عادی...کاش بازم میزد....لااقل ارام میگرفت...طفلک...نمیدونست چی بگه...چیکار کنه...کاش یه حرفی میزد...طفلک فکر میکنه دخترش از درد عشق به این حال و روز افتاده اما نمیدونه که هنوز بِ بسم الله و نگفته به نون پایان رسیده......نمیدونه ثمره ی عشقش شد نفرت....نمیدونه عشقش با سر خورده زمین...نمیدونه نهال عشقش...شده نفرت...وای خدا...بیچاره پدرم...بیچاره مادرم...آه...مادرم... مادرم هم هر از چند گاهی به اتاقم سر میزنه،میترسه باز به سرم بزنه و به خاطر اون پسره ی عوضی یه بلایی و سر خودم بیارم...چرا نذاشتن بمیرمم...چرا نذاشتن راحت بشم...هاله هم فهمیده بود و قرار بود به تهران بیاد...کاش نیاد تحمل نصیحت و حرف و حدیث و ندارم...حوصله ی هیچ کس و ندارم...همه فکر میکنند من چه گناه بزرگی و مرتکب شدم که عاشق شدم...عاشق یه پسر...همه میگن از فکرش بیا بیرون...اومدم بیرون از فکر این آدم روانی...این آدم احمق...این آدم...این حیوون...حیوون...ادم نه...حیوون...همه فکر میکنند من به خاطر عشقم به مانی این بلا رو سر خودم آوردم...کیه که بدونه حالا تو این لحظه من چقدر ازش متنفرم...واگه داغونم به خاطر شخصیت خرد شده ی خودمه...به خاطر غرور ویران شده ی خودمه...اون ادم ارزش نداشت...خدا...ارزش نداشت...


    روی تختم نشستم...هوا هوای برفه...ولی برفی نیست...ولی میاد...ازکجا میدونم؟خوب از دلگیریش،ابری بودنش...از آسمون سفیدش...کدرش...ماتش... مثل دل منه...حتی یخ بودنش...دل بیچاره ی منم یهو یخ زد...یهو سرد شد...یهو پوچ شد...خالی شد...تهی شد...چقدر بده آدم یه دفعه خالی بشه...از همه چیز...از همه کس...انگاری هرچی حس خوب و قشنگ تو دلم بود هرچی محبت و عشق و دوست داشتن تو دلم بود...همش دود شد رفت هوا...همه چی با هم خراب شد...حس قشنگ عاشقیم سرخورده شد...دلم گرفت...بی خبر گرفت...یهو گرفت...از همه چی...از احساسم...از عشقم... از دوست داشتنم...از مانی...آخ مانی با من چه کردی؟با من...با دلم...با زندگیم...چرا؟این حق حس ناب من بود؟نه نبود...حس من قشنگ بود شیرین بود..پاک بود...تو خرابش کردی...همه چی و خراب کردی...بتم بودی...می پرستیدمت...مانی میپرستیدمت...اما حالا چی؟خودت زدی بت خودت و شکستی...خرد کردی...له کردی...از بین بردی...نابودش کردی...منم...منم همینطور...منم از بین بردی...دیگه چیزی ازم نمونده....سرم رو روی زانوهام گذاشتم...گرمای دوست آشنایی و روی گونه هام حس میکنم...تنها کسی که همیشه کنارم بوده همین اشکهاست که آروم اروم میومدند پایین...میدونستند فاصله ی تولد تا مرگشون مسیر کوتاه گونه هامه اما بازم وفادارن و میان...میان تا مرهم دردم باشن...میان تا تسکین دهنده ی قلبم باشن...میان تا من آروم بگیرم...آره اشکهای من بیاین...بیاین که به وجودتون نیاز دارم...بیاین که به دست نوازشگر گرمتون نیاز دارم...بیاین که ارومم کنین...بیاین...


    حس کردم در اتاق لحظه ای باز و بسته شد ... خدایا چرا نمیذارن یه لحظه آروم باشم...چرا نمیذارن تو حال خودم باشم...سرم توی بالش فرو بردم و تا اشکهام خودشون و لابه لای پرها غرق کنن...شاید راحت تر بمیرن...


    ************


    مهرداد لبخندی زد و دستش را در موهای سیاه و آشفته ی مانی فرو کرد و گفت:بهتری؟


    مانی با صدایی گرفته گفت: خوبم...بقیه رفتند؟


    مهرداد:آره...


    مانی نفس عمیقی کشید و ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت و به سقف خیره شد.


    مهرداد بعد از لحظه ای سکوت گفت:خوبی؟


    مانی نگاهش را از سقف بر گرفت و به چشمان مهرداد خیره شد و گفت:چی میخوای بگی؟


    مهرداد لبخندی زد و گفت:ازت گله دارم...


    مانی دوباره به سقف خیره شد و گفت:چرا؟...چون رفتم پیش یه دکتر دیگه...


    مهرداد صندلی اش را به تختش نزدیک تر کرد و گفت:خوب معلومه ... تو به منی که برادرتم اعتماد نکردی رفتی سراغ یه غریبه...منم همون درس و خوندم و همون مدرک و دارم...من چه فرقی با دکتر اردلان داشتم...


    مانی:فرقشو خودت گفتی...


    مهرداد متعجب گفت:چی گفتم؟


    مانی:همین که برادرمی...


    مهرداد پوفی کشید و گفت:چرا پنهون کردی؟


    مانی:به خودم مربوطه...


    مهرداد با مهربانی نگاهش کرد و گفت:تو چت شده؟خیلی وقته تو خودتی و بهانه میگیری...


    مانی:هیچی...بیخیال...


    مهرداد نفس عمیقی کشید و گفت:میدونی چند روز دیگه باید عملت کنن؟


    مانی:آره...


    مهرداد:خوب...سوالی نداری؟


    مانی:نه...


    مهرداد دستش را زیر چانه اش گذاشت و به مانی خیره شد...چند لحظه به همان صورت به چهره ی رنگ پریده ی مانی نگاه کرد و دوباره گفت:جدا نمیخوای بدونی قراره چه بلایی به سرت بیاد...تو که همیشه از این بحث های پزشکی خوشت میومد...


    مانی:نه قراره بلایی به سرم بیاد نه دیگه از بحث پزشکی خوشم میاد...در ضمن نمیذارم عملم کنین...همین مونده بذارم شماها منو سلاخی کنین...


    مهرداد با بهت نگاهش کرد و گفت:چی؟؟؟


    مانی:همین که شنیدی...


    مهرداد:مانی جان واسه ی چی نمیذاری...میدونی تا همین حالاشم که عقب افتاده خیلی به ضررته...دیگه الان جای بچه بازی و لج و لجبازی نیست که...میخوای دستی دستی خودتو به کشتن بدی؟


    مانی عصبی و با لحن تندی گفت:آرررره...دست از سر من بردارین...بذارین به درد خودم بمیرم...


    مهرداد هم که عصبی شده بود خواست چیزی بگوید که در اتاق باز شد و اردلان به همراه یک پرستار وارد شد...


    لبخندی به مانی زد و گفت :دو تا برادرا خوب با هم خلوت کردن...امروز حالت چطوره؟ و مچ دستش را میان دو انگشتش گرفت و به ساعتش خیره شد.


    مانی با غیظ گفت:شما همچین میگین امروز که انگار چند ماه و هفته است که من اینجا بستریم...دیشب منو آوردن...


    مهرداد چپ چپ نگاهش کرد.لبخند اردلان عمیق تر شد و گفت:نه معلومه که امروز حالت بهتره...گوشی معاینه اش را روی سینه ی مانی گذاشت و گفت:حالا یه نفس عمیق بکش...


    مهرداد:حالش بهتره نطقش باز شده...می فرمایند حاضر به جراحی نیستن...


    اردلان ابروهایش را بالا داد و گفت:جدی؟پس باید یه گوشمالی درست و حسابی بهت بدم...


    مهرداد:چرا نمیخوای عمل کنی میترسی؟


    مانی:ترجیح میدم زودتر همه چیز تموم بشه بمیرم...از دست همتون خلاص بشم...


    مهرداد حرفی نزد.اردلان هم با همان لبخند همیشگی اش گفت:واسه جوونی به سن و سال تو خیلی زوده که اینقدر نا امید باشه...


    و به مهرداد اشاره کرد تا از اتاق بیرون برود.


    کنار پدرش نشست و دستش را روی کمر او گذاشت و گفت:بابا شما حالتون خوبه؟


    احمد:چه جوری به فروغ و مهدخت بگیم؟


    مهرداد لبخندی زدو گفت:مگه چی شده...خوب همه مریض میشن...واسشون مشکل پیش میاد...مانی هم یکی مثل بقیه...


    احمد حرفی نزد و به دو ردیف مهتابی های سقف خیره شد.


    مهرداد:فعلا بهتره به کسی چیزی نگیم...به بهزاد و دایی هم سپردم چیزی نگن...


    احمد سری تکان داد و باز هم حرفی نزد.


    اردلان از اتاق خارج شد.


    مهرداد:چی شد؟راضی میشه؟
    اردلان:اُه...بله...اونقدر ها هم که فکر میکردم سر سخت نبود...فقط خواسته بعد از اتمام امتحانات ترم دانشگاهش عمل بشه...حدود یک ماه دیگه...



    احمد:تا اون موقع دیر نیست دکتر...


    اردلان:واقعیت و بخواین تا همین الان هم دیر شده...اگر راضی بشه که چه بهتر در غیر این صورت صبر میکنیم تا هر وقت خودش آمادگی داشت...میدونید که آمادگی روحی بیمار از هر چیزی واجب تره...


    دکتر اردلان به اورژانس...دکتر اردلان به اورژانس...


    صدای پیجر باعث شد صحبتشان نیمه تمام بماند و اردلان از انها خداحافظی کرد و رفت.


    *************


    -ووووووووووویی...چه سرده...


    دستانش را بهم مالید و نزدیک به دهانش برد و چند بار ها کرد.کتش را درآورد و روی پاهای او انداخت.لبخندی تشکر آمیز زد و از پنجره به بیرون خیره شد.


    -گرسنه نیستی؟


    نگاه گیرایش را به نیمرخ او دوخت و گفت:داری منو به یه شام دعوت میکنی؟


    لبخندی زد و گفت:نه به این غلظت...ولی...


    و ادامه نداد.


    لبخند نمکینی زد و گفت:ولی چی؟


    -هیچی بابا منصرف شدم اصلا...


    پشت چشمی نازک کرد و گفت:اُه...باشه اما من میخواستم قبول کنم...به هر حال هر طور راحتی...


    با صدای بلند خندید و گفت:مثل همون وقتا زود تند سریع قهر میکنی...


    آه عمیقی کشید و گفت:چه خوب اون وقتا رو یادته...


    چیزی نگفت و به سکوتش ادامه ادامه داد.


    با لحن مهربانی گفت:بریم همون جای همیشگی به یاد اون وقتا؟


    دنده را عوض کرد و لبخندی زد و باز هم چیزی نگفت.


    صندلی را برایش عقب کشید...نگاهی پر مهر به او انداخت و با طمأنینه روی آن نشست.کیفش را روی میز گذاشت و دو دستش را ستون چانه اش کرد و به او خیره شد.


    مهرداد منو را برداشت و بازش کرد، نگاهی به او انداخت و گفت:چی میخوری؟


    شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت:تو چی فکر میکنی؟


    مهرداد لبخندی زد و منو را روی میز گذاشت پیش خدمت را صدا کرد .


    مرد جوانی که دفترچه ی کوچکی دستش بود جلو آمد با لبخندی تصنعی گفت:بفرمائید...چی میل دارید؟


    مهرداد نگاهی به چهره ی پرستو انداخت و گفت:دو پرس شیشلیک با تمام مخلفات...


    مرد جوان:نوشیدنی؟


    مهرداد:دوغ...


    مرد جوان:الساعه میارم خدمتتون...


    و با قدم هایی تند از ان دو دور شد.


    پرستو نفس عمیقی کشید نگاهی به چهره ی مهرداد انداخت...چقدر دلش برای این قیافه ی مهربان تنگ شده بود...چشمان قهوه ای و ابروهای خرمایی با بینی قلمی و لبهایی باریک که به لبخند دلنشینی آراسته شده بود.نگاهش به موهای قهوه ای اش که چند پرده از چشمانش تیره تر بود افتاد و چند تار موی سفیدی که لابه لای موهایش خودنمایی میکردند.


    مهرداد با شیطنت پرسید:خیلی خوشگلم؟


    پرستو نازی کرد و گفت:ای...میشه گفت بامزه...اشاره ای به موهایش کرد و گفت:پیر شدی؟


    مهرداد با لحنی خاص گفت:از جور زمانه است...


    پرستو سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.بعد از لحظه ای بی مقدمه پرسید: با سمیرا خوشبختی؟


    مهرداد یکه خورد وهمان لحظه مرد جوان به همراه شخص دیگری که سینی بزرگی حاوی پیش غذا در دستانش بود جلو آمد و همه را با نظم و سلیقه ی خاصی روی میز چید و فرصت پاسخ دادن را از مهرداد گرفت.


    بعد از رفتن آنها مهرداد اشاره ای به میز کرد و گفت:اگه قراره این همه رو بخوریم که دیگه جایی واسه ی غذا نمیمونه...


    پرستو چنگالش را در ظرف سالاد فرو کرد و گفت:اون وقتا هم همینا رو میگفتی...


    مهرداد آه پر معنایی کشید .دیگر چیزی نگفت و تا پایان غذایشان حرفی رد و بدل نشد.


    کنار پرستو جلوی صندوق دار ایستاده بود.


    مردی سن و سال دار بود،عینکش را روی بینی اش جابه جا کرد وبا لحنی گرم گفت:بازم با همسرتون تشریف بیارید...


    مهرداد نگاه پر حسرتی به پرستو انداخت و به سمت ماشین رفتند.


    مهرداد در را برایش باز کرد وپرستوباز گفت: درست مثل همون وقتا...


    مهرداد پشت فرمان نشست کمی مکث کرد و سپس حرکت کرد.


    جلوی هتل شیکی ایستاد و گفت:آلان برمیگردم...


    پرستو نگاهی به اطرافش انداخت از پنجره را پایین کشید و سرش را بیرون برد...چند نفس عمیق پی در پی کشید وبه آسمان خیره شد.


    کمی بعد صدای مهرداد آمد که گفت: دنبال ستاره میگردی ؟


    پرستو حرفی نزد...مهرداد به سمت صندوق عقب رفت و گفت:تو این هوای آلوده ستاره ای پیدا نمیشه...


    پرستو با لحنی لجوجانه گفت:شاید باشه...


    مهرداد:گشتم نبود...نگرد نیست...


    و در را برای پرستو باز کرد .پرستو آرام پیاده شد و دوشادوش مهرداد وارد هتل شدند.


    نگاهی به اتاق شیک و مجلل انداخت...لبخندی زد و گفت:چطور راضی شدند بهم اتاق بدن؟


    مهرداد حرفی نزد و گفت:نمیخوای برگردی خونه ی خاله فریده؟


    پرستو پوزخندی زد و گفت:رام نمیده...


    مهرداد چمدان را کناری گذاشت و گفت:خوب...


    پرستو خیره نگاهش کرد و گفت:خوب چی؟


    مهرداد که کمی آشفته بود دستی به صورتش کشید و گفت:دیگه باید برم...دیر وقته...سمیرا تنهاست...


    پرستو سرش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:اُه...آره...زیر لب زمزمه کرد:تنهاست...سپس نگاهش را به سمت مهرداد چرخاند و گفت:شبهایی که کشیک هستی چیکار میکنه...


    مهرداد با سادگی گفت:هیچی...دختر سرایدار میره پیشش...


    پرستو لبخندی فاتحانه زد و با لحنی مهربان گفت: پس به دختر سرایدار بگو امشبم بره پیشش...


    مهرداد اخمی کرد و گفت:چرا؟


    پرستو سرش را پایین انداخت و گفت:خوب...خوب...بمونی پیش من...امشب اولین شبیه که اومدم ایران...حق دارم نخوام تنها باشم...


    مهرداد نفسش را بیرون داد و گفت:متاسفم...باید برگردم...خداحافظ.


    و به سمت در رفت...


    پرستو به دنبالش رفت و بازویش را گرفت و گفت:باشه...امشب...امشب...شب فوق العاده ای بود...به خاطر همه چیز ممنون...


    مهرداد نگاهی به چشمان آبی اش انداخت و مسخ شده گفت:آره...خیلی...


    پرستو مردد پرسید:بازم تکرار میشه؟


    مهرداد نگاهش را به زمین دوخت و گفت:نمیدونم...


    پرستو با شیطنت گفت:میشه بدونی...


    مهرداد لبخندی زد و چیزی نگفت.


    پرستو انگشتش را زیر چانه ی مهرداد برد و سرش را بالا گرفت و گفت:بازم میای مگه نه؟


    و باز هم نگاه گیرای پرستو بود و دل پر درد مهرداد که تاب این نگاه را نداشت...نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:میام...


    پرستو لبخندی زد و گفت:شب به خیر...


    مهرداد:خوب بخوابی...با آرزوی خوابای طلایی...


    پرستو:درست مثل همون وقتا...


    مهرداد لبخندی زد و وارد آسانسور شد...تا وقتی که درهای اسانسور بسته نشده بود...هردو خیره بهم نگاه میکردند.


    سرش را به پشتی مبل تکیه داد.


    پیش دستی میوه را به دستش داد و با لبخندی شیرین گفت:تو که چاییتو نخوردی؟با کمی مکث پرسید:خیلی خسته ای...


    مهرداد بدون آنکه نگاهش کند گفت:چطور؟


    سمیرا دفتری را به دستش داد .


    مهرداد :این چیه؟


    سمیرا:دفتر اسامی...


    مهرداد متعجب پرسید:اسامی؟اسامی چی؟


    سمیرا به حواس پرتی او خندید و گفت:هرچند هنوز زوده ولی خوب دوست دارم از همین حالا به اسم صداش کنم...اولش اسم دختراست...آخرش اسم پسرا...


    مهرداد باز هم گیج پرسید :نمیفهمم...


    سمیرا دلخور لیوان چایش را برداشت و گفت:میرم عوضش کنم...یخ کرد...


    مهرداد دفتر را باز کرد...بیشتر اسامی نام گل بود...دستش را محکم به پیشانی اش کوبید وناگهان با صدای بلندی گفت:ای وای...


    سمیرا لیوان را جلویش گذاشت وبا خنده گفت: ای وای نداره...من خودمم گاهی یادم میره...


    مهرداد نگاهی به چهره ی خندان سمیرا انداخت...حس آدمی که از بالای کوهی به پایین پرت شده است را داشت.


    سمیرا سرش را روی شانه ی او گذاشت و گفت:پنج روز دیگه معلوم میشه دختره یا پسر...تو چی دوست داری؟


    مهرداد حرفی نزد...


    سمیرا با سر خوشی گفت:اگه پسر بود اسمشو من انتخاب میکنم...اگه دختر بود تو...موافقی؟


    مهرداد: هوووم؟


    سمیرا:میگم اگر دختر بود تو اسمشو انتخاب کن... حالا تو چی پیشنهاد میکنی؟


    مهرداد بی اراده از دهانش پرید:پرستو...


    سمیرا تکانی خورد اما حرفی نزد...


    مهرداد دستش را لا به لای موهایش فرو برد آب دهانش را قورت داد وبا لحنی ملتمسانه گفت:سمیرا...


    سمیرا آهسته از جایش برخاست .


    مهرداد آشفته باز گفت:سمیرا...


    میان چهارچوب در ایستاد و گفت:هیچی نگو...


    مهرداد مستاصل گفت:من....


    میان حرفش امد و گفت: خواهش میکنم مهرداد...الان هیچی نگو...و به اتاق رفت و در را بست.چشمهایش را بست زانو هایش به سمت زمین سر خورد.به در تکیه داد و سرش را میان دستهایش گرفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/