احمد:فروغ جان همینطوری هول هولکی که نمیشه آخه...
فروغ:چرا نشه احمد...یه نامزدی ساده میگیریم دیگه...تازه فریده خیلی لطف کرده گفته خواستگاری رسمی نکردینم نکردین...
احمد:خیلی خوب حق با توه...ولی تو جلو مردم مگه آبرو نداری نمیخوای دوست و آشنا رو بقیه ی فامیل و دعوت کنی؟
فروغ:اونا رو واسه عروسی دعوت میکنم...تو نامزدی فامیلای نزدیک باید باشن که هستن...دیروز هم زنگ زدم به دختر داییت که تو رامسر زندگی میکنن...دو سه تا از دوستای خودمم اومدن شمال...به اونا هم گفتم بیان...و از جایش بلند شد و گفت:وای که فردا چقدر کار دارم...بعدشم من با فریده صحبت کردم مهمون دعوت کردم...دیگه نمیتونم بزنم زیرش...
شهین:به به...آقا داماد...صبحتون به خیر...بهتری؟
مانی با تعجب گفت:سلام زن عمو... ممنون...این داماد داماد چیه از اول صبح بستین بیخ ریش من؟
فرزاد:اِ...حالت خوب شده؟نطقت دوباره باز شد...
بهنام:امروز دامادیته دیگه...
مانی با بهت گفت:یعنی چه؟دامادی من؟حالا کی هست اون دختر خوشبخت...
مهدخت با ناراحتی گفت:یعنی نمیدونی؟
مانی:به مرگ خودم اگه بدونم...
مهرداد:پریسا...
مانی لحظه ای به آنها خیره شد و بعد با صدای بلند خندید و گفت:خیلی باحال بود...آفرین آفرین...شوخی بامزه ای بود...
مهرداد عصبی گفت:نخند...جدیه...مامان میخواد واستون مراسم نامزدی بگیره...
خنده اش قطع شد ، ابرویش را بالا داد و گفت:بیخود...مگه من اینجا بوقم...نه نظری نه مشورتی...همینجوری کشکی کشکی نمیشه که...
فروغ همان لحظه رسید و گفت:چرا نشه...یه مهمونی ساده است...وقتی هم که برگشتیم تهران یه عقد محظری میکنید و بعدهم منتظر میمونید تا دَرسِت تموم بشه...
مانی با چشمهای گرد شده گفت:به همین راحتی؟
فروغ خندید و گفت:نترس عزیزم...همه چیز مرتبه...
مانی:خیلی مطمئن حرف میزین...اگه بهم بخوره چی؟
فروغ:بله...چرا که نه...نامزدی پسرمه...و اطمینان دارم بهم نمیخوره...
مانی:اِ...اینجوریه...خیلی خوب...من همین الان برمیگردم تهران...ببینم کی میخواد جلوی منو بگیره... و به اتاقش برگشت.
فروغ نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:چی تو گوشش خوندی...
مهرداد:من بهش حرفی نزدم...
فروغ:دعا کن مراسم امشب درست برگزار بشه...وگرنه من میدونم و تو...
از پله ها پایین رفت.چند لحظه بعد احمد به طبقه ی بالا امد و گفت:مانی کجاست؟
بهنام:تو اتاق...میگه میخواد برگرده تهران...
احمد وارد اتاق شد...مهرداد و مهدخت لبه ی تخت نشسته بودند و به حرکات عصبی مانی که با حرص لباسهایش را داخل چمدان میچپاند نگاه میکردند.احمد در را بست و به آن تکیه داد.
مانی بدون آنکه به احمد نگاهی بیندازد گفت:شما به من گفتی با مامان حرف میزنید...
احمد:به خدا همه چی یه دفعه ای پیش اومد...وگرنه من هنوزم سر حرفم هستم...نمیذارم...
مانی میان کلامش پرید و گفت:چیو نمیذارین...وقتی اینقدر راحت و بی مقدمه واسه خودش جشن نامزدی میگیره...پس فردا جشن عروسی و کوفت و زهرمارم از این راحت تر راه میندازه...ولی کور خونده من زیر بارش نمیرم...
احمد:تو به خاطر من امشب و کوتاه بیا...به خدا قسم جلو مهدخت و مهرداد دارم میگم محاله بذارم با پریسا ازدواج کنی...خوبه راضی میشی...ولی یه امشب و تحمل کن...اصلا فکر کن یه مهمونی ساده است...بذار به همه خوش بگذره پریروز که فکر میکردیم مردی واونجوری داشتیم از بین میرفتیم...دیروزم که حالت بد بود...هیچکس حوصله نداشت...یه امروز و خراب نکن...باشه؟
مانی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت...
مهرداد:بابا راست میگه...همین امروز...به جون تو ما هم با این وصلت راضی نیستیم ولی امروز مهمون دعوت کرده زشته این کارا رو میکنی...بعدشم ما نمیذاریم مامان هر کاری خواست بکنه...من بهت قول میدم...باشه؟
مانی سری تکان داد زیر لب گفت:لباسای من همش جین و تی شرته...
مهدخت:الهی قربونت برم که اینقدر عاقلی...نگران نباش مامان و خاله دیروز که حالت خوب نبود رفتن واسه ی تو و پریسا خرید...یه کت و شلوار خیلی شیک واست خریده...
فروغ آهسته در را باز کرد و گفت:چه خبرتونه همتون اینجا جمع شدین...زشته بیاین بیرون...حالا فریده فکر میکنه مانی پریسا رو نمیخواد...
مانی:خوب نمیخوام مگه زوره...
فروغ عصبی گفت:بله زوره...هر چی بهت هیچی نمیگم...پریسا برای تو بهترین انتخابه...
مانی از عصبانیت سرخ شده...ضربان قلبش بالا رفته بود نفس عمیقی کشید و گفت:من بمیرمم با پریسا ازدواج نمیکنم...به همین خیال باشین...
فروغ عصبی تر از او گفت:تو خیلی غلط میکنی...سپس انگشتش را به حالت تهدید بالا اورد و گفت:ببین مانی...امشب آبروی من و جلوی خواهرم ببری...خودت میدونی...تا حالا هر کاری دلت خواسته کردی و من هیچی بهت نگفتم...دق و دلی ازت زیاد دارم...حواست و جمع کن...یادم نرفته...تمام کارات قشنگ یادمه...دبیرستانی بودی گفتم برو رشته ی تجربی پزشک بشی واسه خودت کسی بشی و سری تو سرا در بیاری گفتی ریاضی و دوست دارم...هیچی بهت نگفتم...دیپلم گرفتی گفتم بشین واسه کنکور بخون لج کردی گفتی میخوام سربازیمو اول برم تموم کنم...یک سال و خرده ای دهنمو بستم هیچی بهت نگفتم...موقع کنکور رفتی واسه خودت هنرهم امتحان دادی گفتی میخوام سطحمو بسنجم بازم هیچی بهت نگفتم...از رشته ی ریاضی برق دانشگاه شریف قبول شدی گفتی نمیخوام به هنر علاقه دارم رفتی گرافیک که پس فردا چه جوری میخوای با هنرت تو این مملکت که دکترا ومهندساش بیکارن کار کنی نمیدونم اما بازم هیچی بهت نگفتم...مو به مو لج و لجبازیات با من حرف گوش ندادنات یادمه...ولی این دفعه مانی...این دفعه دیگه کوتاه نمیام...نمیذارم آبرومو تو فامیل ببری...اگه دوست دختر داری اگه کس دیگه ای تو فکرته بهتره همین الان دورشو خط بکشی...نمیذارم پای یه دختر پتیاره ی بی اصل و نصب توخونه زندگیم باز بشه...شیر فهم شد؟
و بدون انکه منتظر پاسخی از سوی مانی باشد از اتاق بیرون رفت.مانی با نهایت عصبانیت لگد محکمی به چمدانش زد و لبه ی تخت نشست...نفسش بالا نمی امد...احساس میکرد همین الان قلبش از سینه بیرون می زند.
مهرداد کنارش نشست و دستش را روی شانه ی مانی گذاشت و گفت:مانی جان...تو یه امشب و نقش بازی کن...یه امشب و به حرف مامان گوش بده...من خودم مخلصتم...خودم با مامان حرف میزنم و فکر ازدواج تو و با پریسا رو از سرش میندازم...خوبه؟هان...
مهدخت:منم بهت قول میدم...باشه؟یه امروز و آبرو داری کن...
احمدرو به رویش زانو زد و دستش را به سمت مانی دراز کرد و گفت:مردونه بهت قول میدم...باشه...
مانی سرش را بالا گرفت...احمد لحظه ای وحشت زده به چهره ی برافروخته ی مانی نگاه کرد و گفت:بابا جون چی شده...
مهرداد رو به مهدخت گفت: برو یه لیوان آب خنک بیار...
مهرداد:داداش گلم...چرا با خودت اینکارو میکنی...نگاش کن...عین لبو شده...
مهدخت لیوان آب را به سمتش گرفت و گفت:بیا بخور یه کم آروم بشی...
مانی لیوان را پس زد و از جایش بلند شد و گفت: فقط همین امشب... و از اتاق بیرون رفت...
احمد و مهدخت هم به طبقه ی پایین رفتند.
فرزاد:چی شده؟چرا مانی اینقدر عصبی بود؟
مهرداد:چی بگم...
فرزاد نفس عمیقی کشید و گفت:فهمیدنش زیاد سخت نیست...پریسا رو نمیخواد درسته؟
مهرداد با اشاره ی سر پاسخش را داد و سکوت کرد.
فرزاد:منم موافق نیستم...
مهرداد موشکافانه به فرزاد خیره شد و گفت:چرا؟
فرزاد لبخندی زد و گفت:اولا مانی و یه کوچولو بیشتر از شماها دوست دارم...پس مسلما اینده اش واسم مهمتره...
با اینکه پریسا هم خواهر زادمه...ولی خوب مانی از هر لحاظ سر تره...پریسا آدم دوروییه شاید ظاهرا خوب باشه ولی باطنش این نیست...اخلاقای به خصوصی داره،جلوی غریبه ها مثل یه الهه ی تمام عیار و بی نقص رفتار میکنه و...
من هیچ کدوم از رفتاراش و نمی پسندم خیلی هم با فریده راجع بهش حرف زدم ولی اونم قبول نمیکنه...به هر حال امشب که میگذره از طرفی هم صحیح نیست جلوی خانواده ی احمد آقا مراسم و بهم بزنیم ولی منم میخواستم با فروغ راجع بهش حرف بزنم... بعد از لحظه ای سکوت گفت:حالا مانی کسی و انتخاب کرده؟چیزی گفته...
مهرداد خندید و گفت:سر بسته...یه چیزایی به بابا گفته...
فرزاد هم خندید و گفت:پدر سوخته اصلا بروز میده...
مهرداد:آره خیلی حواسش جَمعه...بعد از لحظه ای مکث گفت:دایی تو رو خدا با مامان صحبت کنید...رو حرف شما تا حالا حرف نزده...
فرزاد:خدا کنه این دفعه هم قبول کنه...
اسفند دونه دونه اسفند سی و سه دونه...بترکه چشم حسود و بخیل...سینی اسفند را میچرخاندند و این شعررا میخواندند...
صدای هلهله و دست و بوی اسفند همه جا را فرا گرفته بود ... صدای موزیک کر کننده بود...چقدر مانی در آن کت و شلوار مشکی خوش تیپ و زیبا شده بود...مثل الماس میدرخشید.
دست مانی در دستهای پریسا بود وهردو آرام با چهره ای خندان هم گام با هم می امدند...همه میخندیدند...همه شاد بودند...نگاهی به لباسش کرد...او هم لباس عروس پوشیده بود...اما مانی کنار کس دیگری بود...دستش در دست پریسا بود...همه میخندیدند...با صدای بلند...فریاد زد:نه...و از خواب پرید...
نفس عمیقی کشید...زیر لب گفت:کم دردسر دارم...آخه تو روز کم بهش فکر میکنم...تو خواب هم باید کابوس ببینم...
چراغهای سالن خاموش بود مطمئن بود پدر و مادرش خواب هستند چراغ مطالعه اش را روشن کرد...دفتر خاطراتش را باز کرد دنبال صفحه ی مهمی بود...
امروز اولین جلسه ی ترم تابستونیه...دقیقا چهار ماه از اون شب بارونی میگذره....و من هنوز یه تشکر بهش بدهکارم...برای دیدنش برای کلاسا پر پر میزنم...دیگه عاشقم...یه عشق واقعی...
دلم نمیخواست ترم تابستونی بردارم...ولی وقتی فهمیدم اون داره میره منم طاقت نیاوردم و انتخاب واحد کردم...از بعد اون ماجرا تینا همش بهم میگه که اونم دوستم داره...میگه هیچ پسری واسه غریبه این کارو نمیکنه...اما نمیدونم چرا نمیتونستم قبول کنم که اون هم یه حسی داره...شاید چون دفعه ی پیش به من و مادرم کمک کرده بود...هر کسی میتونست جای ما باشه و اون مسلما نیش ترمز میزد تاببینه چی شده...از این آدمایی بود که نمیتونست بی تفاوت از کنار کسی که مشکل داره رد بشه...چند وقت پیشم داشت واسه نمره ی یکی از دخترهای کلاس به استادمون رو مینداخت و یه بار دیگه هم دیدم پنچری ماشین یکی دیگه از دختر خانم هارو میگیره....وای که اون لحظه داشتم آتیش میگرفتم...اما وقتی واقعا سوختم که...
تینا:اون جارو...
-کجا؟
تینا:مانی...
سرمو چرخوندم دیدم مانی کنار یه دختر خوش تیپ از اون قرتی ها ایستاده و دارن با هم حرف میزن...معلوم بود مال دانشگاه خودمون نیست...با اون شال و مانتویی که اون پوشیده بود...
تینا:بیا بریم دیگه...
-ماشینت کجاست...
تینا پوف بلند بالایی کشید و گفت:اون جایی نیست که تو میخوای باشه...بیا بریم...
-تا نفهمم کیه نمیام...
تینا:زشته هستی...تو رو خدا بیا بریم...از خیرش بگذر...
اما من راهمو کج کردم سمت مانی و اون دختره...
مانی:به به خانم های محترم...حالتون چطوره....
-ممنون...رو به اون دختره گفتم:سلام...
یه عشوه ای واسم اومد که...با ناز و هزار ادا گفت:سلام..تو دلم گفتم خوبه همجنستم...اگه یه پسر بودم چیکار میکردی...
رو به مانی گفتم:معرفی نمیکنید؟
مانی یه نگاهی به من و یه نگاهی به دختره کرد و تا اومد یه چیز بگه...دختره گفت:من نامزدشون هستم...پریسا...
انگار یه پارچ مواد مذاب خالی کردن رو سرم...
تمام زورم و جمع کردم تو لب و دهنم تا یه لبخند بزنم...ولی مطمئن بودم قیافم شده عین این سکته ای ها...
گفتم:منم هستی برزگر هستم همکلاسیشون...
دیگه موندن جایز نبود...یه خداحافظ گفتم و رفتم...نفهمیدم تینا چی شد...اما دارم آتیش میگیرم...دلم جیرینگی شکست...از زندگی از سرنوشت از اون دختر از مانی...نه نه...چرا از مانی....اون طفلک که کاری نکرده...چیزی نگفته...نه حرفی نه اشاره ای نه پیشنهادی...اون حق داره زندگی کنه...من خودم این حق و از خودم گرفتم...اون چیکار کرده...هیچی...من چیکار کردم...هیچی...تا تونسته محبت کرده...تا تونسته بهم یاد داده خوب باشم ...مهربون باشم...تا تونسته منو دیوونه ی خودش کرده...تا تونسته منو عاشق کرده...اون چه گناهی داره...نه...مقصر منم...آره مقصر منم و بی جنبه بودنم...آه میکشم...آه...آه...خدا کنه خوشبخت بشه...خدا کنه...آره خدا کنه...اون آدم خوبیه حتما خوشبخت میشه...
آهسته دستش را به روی قطره اشکهای خشک شده ی ورقه ی کاغذ کشید...نفس عمیقی کشید دفتر را به سینه اش فشرد و اشکهایش جاری شدند.زیر لب زمزمه کرد...
پشت این پنجره ها دل میگیره
غم و غصه ی دل و تو میدونی
وقتی از بخت خودم حرف میزنم
چشام اشک بارون میشه تو میدونی
عمری غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو میدونی
هرچی بهش میگم تو آزادی دیگه
میگه من دوست دارم تو میدونی
میخوام امشب با خودم شکوه کنم
شکوه های دلم و تو میدونی
بگم ای خدا چرا بختم سیاه است
چرا بخت من سیاه است تو میدونی
پنجره بسته میشه شب میرسه
چشام آروم نداره تو میدونی
اگه امشب بگذره فردا میشه
مگه فردا چی میشه تو میدونی
عمری غم تو دلم زندونیه
دل من زندون داره تو میدونی
هرچی بهش میگم تو آزادی دیگه
میگه من دوست دارم تو میدونی
مانی گیتار را کنار گذاشت و سرش رابالا گرفت...همه لبخند زدند و تشویقش کردند.
فرزاد:انصافا از فروغی قشنگ تر میخونی مانی...
بهنام:پنجه ات طلا ...خیلی قشنگ میزنی...
شهلا:هم قشنگ میزنه هم قشنگ میخونه...
فریده:ولی خاله جون شب نامزدی که آدم از غم و غصه حرف نمیزنه...یه شاد ترشو بخون...
پریسا:نه...نه...تا حالا داشتیم شاد گوش میدادیم دیگه...همین غمگین بخون...
شهین خندید و گفت:ماتمکده که نیومدیم...مراسم نامزدیتونه...
بهنام:راست میگه... بهزاد پاشو اون سی دی شاد رو بذار... و نگاهی به اطراف چرخاند و گفت:پس بهی کو؟
شهین: گمونم رفت لب دریا...خودت پاشو بذار...
پریسا:نه من خودم یه سی دی دارم...
وقتی صدای آهنگ ارام آن پخش شد...
مانی:مثلا الان میخوای با این برقصی؟
پریسا:اره پاشو...
مانی:من با این ماتم ِ مطلق کجامو تکون بدم؟؟؟
پریسا:مسخره..بیا تانگو برقصیم...
مانی:نَه مَنَ؟؟؟
پریسا خندید و گفت:تانگو...تانگو...نشنیدی؟
مانی با لهجه ی آذری گفت:نه به جون تو...
پریسا خندید و گفت:کوفت...پاشو...
مانی:ولم کن..تانگو از کجام دربیارم...
پریسا:خیلی لوسی...
مانی:بلد نیستم...پاشو یه بابا کرم بذار...پاشو...اینقدرم به من نچسب...برو کنار...وای خفه شدم از گرما...
نفس عمیقی کشید...گره ی کراواتش را شل کرد و گفت:این جشن تون کی تموم میشه...خسته نشدین...
پیروز:تازه ساعت یک و نیمه...
مانی:فدای تو بشم که تازه میگی تازه...شما خواب ندارین...
بهنام:عزیزم تازه اولشه...بعدش میخواین برین لب دریا با هم حرف بزنین...تاااا خود صبح...
مانی:نه تو رو قرآن...رو به پریسا گفت:این جنگولک بازیا چیه...از من و تو گذشته...
فرزاد:مگه تو چد سالته...پاشین برین حرفاتونو بزنین...سنگاتونو وا بکنین...
مانی:دایی جون ما از این جلف بازیا خوشمون نمیاد ...این کارا واسه شماجوونا خوبه که تازه نفسین نه ما پیر پاتالا...
فرزاد:تو هم هی تیکه بار ما کن...حالتو جا میارم...
پریسا گفت:تانگوکه نرقصیدی...بیا بریم لب دریا...پاشو...
مانی:خدایا... منو از دست این قوم نجات بده...
محمودخندید و گفت:ما چه بدی در حقت کردیم...
مانی:هیچی عموجون...ما رفتیم لب دریا...من برم سر اینو بکنم زیر آب برمیگردم...
فریده:آی شازده...خال به دختر من بیفته من میدونم و تو...
مانی و پریسا لب دریا نشستند.شن ها هنوز هم گرم بودند.پریسا لبخندی زد و سرش را رو شانه ی مانی گذاشت و گفت:امشب بهترین شب زندگی بود...دیگه مال هم شدیم...
مانی پوزخندی زد و چیزی نگفت.
پریسا نفس عمیقی کشید و گفت:خیلی دوست دارم مانی...خیلی...
مانی:واسه اونای دیگه هم همینطوری مقدمه چینی میکنی؟
پریسا سرش را بلند کرد و گفت:چی؟
مانی:پری واقعا فکر میکنی من خرم؟
پریسا بهت زده گفت:من...منظورت چیه...
مانی:بیخودی سیا بازی در نیار...من همه چیزو میدونم تا به حال چند نفر تو زندگیت بودن؟
پریسا با بغض نگاهی به مانی انداخت و چیزی نگفت...سرش را پایین انداخت و به اشکهایش اجازه ی سرازیری داد.
مانی:بیژن واست می مرد...فرزین عاشقت بود...حمید خیلی کثافت بود خوب کردی ولش کردی...کامران هم خوب، تیپ و قیافه نداشت وگرنه بد نبود...متین خوب بود ولی پولدار نبود...رضا هم زیاد تعصبی بود...شهابم نه اونم عوضی بود...بازم هستن ولی خوب من از بیژن به بعد میدونم...من بودم بقیه هم بودن...
پریسا توان مقاومت نداشت دستهایش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلندتری گریست...
مانی ادامه داد:خیلی رو میخواد صبح پیش اینا دم از ازدواج و عشق و زندگی بزنی...شب هم همونا رو واسه من تو تل و اس خلاصه کنی...
پریسا که به هق هق افتاده بود گفت:ولی تو واسم یه چیز دیگه بودی...
مانی عصبی گفت:خفه شو...حالم ازت بهم میخوره پریسا... از وقتی فهمیدم چه گندی هستی دلم میخواد بکشمت...
پریسا:پس نامزدی امشب...
مانی:سوری بود...فقط به خاطر خاله فریده و حرف مامانم که زده بود و دیگه نمیشد جمعش کرد.
هر دو مدتی سکوت کردند پریسا خودش را آرام کرد و گفت:از کجا فهمیدی؟
مانی آهی کشید و گفت:بیژن یکی از صمیمی ترین دوستام تو پیش دانشگاهی بود... عکست و تو گوشیم دید و گفت که دوستشی و خیلی میخوادت...ولی تو باهاش بهم زدی...ازاون موقع دیگه افتادم دنبالت و فهمیدم چقدر... ادامه ی حرفش را خورد و سکوت کرد.
پریسا آه بلندی کشید و گفت:چرا تا حالا هیچی بهم نگفتی...
مانی باز پوزخند زد و گفت:من بگم؟تو باید بهم میگفتی...هرچند خیلی وقت پیش خواستم بگم...ولی موقعیتش پیش نیومد...
پریسا:حالا میخوای چیکار کنی؟
مانی:فعلا که هیچی...دارم بازی میکنم...
پریسا:یه فرصت بهم نمیدی؟
مانی آهی کشید و گفت:تمام اون وقتایی که بهم می زدی ومی رفتی سراغ یکی دیگه همش فرصت بود...
پریسا:دوستم داشتی...
مانی:یه موقعی آره...
پریسا نگاهش را به دریا دوخت و گفت:چه قدر؟
مانی هم زانو هاش رادر آغوش گرفت و گفت: زیاد...خیلی زیاد...شاید اندازه ی دنیا...نمیدونم...
پریسا چیزی نگفت مانی نفس عمیقی کشید و گفت:وقتی بیژن بهم گفت که دوست داره میخواستم خفش کنم...وقتی گفت تو هم دوستش داشتی...میخواستم خودم و خفه کنم...وقتی گفت قبل از اونم با کسای دیگه بودی...داشتم دیوونه میشدم...زدم به سیم آخر خودم میکوبوندم به در و دیوار...میخواستم با تیغ رگم و بزنم...اما نه جراتشو داشتم نه دلم میخواست بمیرم با همون تیغ موهامو از ته تراشیدم...زورم فقط به اونا رسید...بعدم که دیدم کچل شدم گفتم برم سربازی از فکرت میام بیرون...حس درس و کنکور و نداشتم...داغون بودم...سنگ صبورم بودی...هم بازی بچه گیهام بودی...محرم رازم بودی...فکر کن بعد این همه وقت یکی که از چشمات بیشتر بهش اعتماد داشتی بفهمی نبوده اون چیزی که تو فکر میکردی...تو همدمم بودی... بعد وقتی میفهمی این همدم این محرم خودش یه پا دروغ و دغل بود...چه حالی میشی؟...تو پادگان همش جلو چشمم بودی...یعنی دو سه ماه اول فقط تو بودی بعد کمرنگ شد اونقدر که دیگه یادم رفت چه حسی بهت داشتم یعنی با آمارایی که بیژن واسم در میاورد...دیگه نمیتونستم حسی بهت داشته باشم...واسه من همه چیز تموم شده...تو هم سعی کن فراموش کنی...
پریسا:فکر میکنی راحته؟
مانی:قبلی ها رو چه جوری فراموش کردی...منم مثل اونا...
پریسا:بعد از بهم زدن دیگه با هیچکدومشون چشم تو چشم نمی شدم...ولی تو...
مانی به چشمهای سرخ پریسا نگاه کرد و گفت:پریسا به خدا ما واسه هم ساخته نشدیم...
پریسا:نمیدونم...شاید...
مانی:پس مشکلی نمیمونه؟میتونیم دختر خاله پسر خاله باشیم و بمونیم...باشه؟
پریسا آهی کشید و گفت:فکر میکردم بگی خواهر برادر...
مانی با لحن شوخی گفت:اگه خواهرم بودی که با همه دوست پسرات سرتونو بیخ تا بیخ میبریدم...
پریسا لبخندی زد و به چشمان مانی خیره شد گفت:یه شرط دارم...
مانی:چه شرطی؟
پریسا:مامانم و راضی کن منم برم پیش پرستو...
مانی:اگه نتونم تلافیشو سرم درمیاری...
پریسا لبخند تلخی زد و گفت:نه...من اهل تلافی نیستم...
مانی:خوب خداروشکر...گفتم پس فردا میای سیستم زن و زندگیمو بهم میریزی...
پریسا خندید و گفت:کسی الان تو زندگیت هست؟
مانی سکوت کرد.
پریسا:دیگه بهم اعتماد نداری...
مانی:اگه بگم ندارم ناراحت نمیشی...
پریسا با بغض گفت:نه نمیشم...
مانی:راجع به رفتن مطمئنی؟
پریسا:آره...پرستو از شوهرش جدا شده و میگه تنهام و از اینجور حرفها...
مانی با تعجب گفت:چی؟
پریسا:خیلی وقته...هیچ کس جز من نمیدونه حتی مامان...والبته تو...که الان خودم بهت گفتم...فقط قول بده نشنیده بگیری باشه...
مانی:باشه...ولی عجب خبری دادیا...آخه چرا؟
پریسا:سر هیچی و همه چی...با هم نمیساختن...همون موقع که رفت از کارش پشیمون شد...اونم یه جور دیگه خریت کرد...عشق خارج و به عشق مهرداد ترجیح داد حالا هم که هیچی...
مانی:بچه ندارن؟
پریسا: نه...
مانی خندید و پریسا با اخم گفت:زندگی خواهر من خیلی خنده داشت؟
مانی :نه دیوونه...اگه بقیه که الان تو سالنن بفهمن داریم راجع به چیا حرف میزنیم....و با صدای بلندتری خندید.
پریسا هم شروع به خندیدن کرد و گفــت:پس بریم توتا بیشتر از این سرشونو کلاه نذاریم...
مانی بلند شد و دست پریسا رو گرفت و بلند کرد.لبخندی زد و گفت:ناراحت شدی؟
پریسا:نه به اندازه ای که من تو رو این همه مدت ناراحت کردم...
مانی لبخندی زد و گفت:پری خیلی درکت بالاست...مرسی...
پریسا:درکم بالا بود این کارو با تو و خودم و زندگیم واینده ام نمیکردم...
مانی:میخوای چی کار کنم؟میخوای باهم باشیم؟عاشق باشیم؟فکر میکنی بشه؟
پریسا:بهت حق میدم...حق میدم منو نخوای...
مانی:مسئله سر تصمیم من که تو رو بخوام یا نخوام نیست...ما اگه با هم باشیم نمیتوم بهت قول بدم که هیچوقت حرفهایی که امشب بهت زدم و به روت نیارم...نمیتونم یه طرفه عاشق باشم...مسئله سر باوره...باور پریسا...تو زندگی اگه باور واعتماد نباشه...اون زندگی چه ارزشی داره...اگه شک جای عشق و بگیره اگه دروغ جای صداقت و بگیره...زندگی یعنی هیچ...اون وقت همه چی پوچه...حتی عشق...مگه ما چقدر عمر میکنیم...ببین نه من دیگه یه پسر بچه ی هفده هجده سالم نه تو یه دختر دبیرستانی...من با خیلیا آشنا شدم...دختر...پسر...تو هم همینطور...دیگه جنس مخالفمونو خوب میشناسیم... اگه تو تمام این ماجراهارو بدون اینکه خودم بفهمم بهم میگفتی اون موقع اوضاع فرق میکرد...تو این زندگی کوتاه اگه قرار باشه همش بهم شک کنیم و تردید داشته باشیم...اون زندگی دیگه به درد نمیخوره...میخوره؟
پریسا لبخندی زد و گفت:میدونستی خیلی قشنگ حرف میزنی...اصلا بهت نمیاد...
مانی:دستت درد نکنه...چه نوع حرف زدنی بهم میاد؟داش مشتی خوبه؟
پریسا گفت: به خاطر همه چیز متاسفم...
مانی:منم همینطور...
پریسا:منو میبخشی؟
مانی:تو چی؟
پریسا:تو که کاری نکردی...
مانی:اگه تو ببخشی منم میبخشم...
پریسا لبخند غمگینی زد و گفت:قول میدم هیچوقت مزاحم زندگیت نباشم...هیچوقت...
مانی:دیگه راجع بهش حرفی نزنیم باشه؟
پریسا:برگشتیم تهران خودم یه برنامه میریزم و نامزدیمونو بهم میزنم...بدون اینکه میونه ی خواهرا بهم بخوره...
مانی:موافقم...فقط خدا کنه که به خیر بگذره...
پریسا و مانی لحظه ای روبه روی هم ایستادند و خیره به چشمان هم نگریستند.دوقطره اشک از چشمان پریسا ارام سرازیر شد.مانی سرش را خم کرد و هر دو طرف صورت پریسا را میان دستهایش گرفت با شصتش اشکهایش را پاک کرد...
مانی :اگه به خاطر منه...من لایق اشکهات نیستم...
پریسا:به خاطر حماقت خودمه...میتونم ...میتونم یه خواهشی بکنم؟
مانی:جون بخواه...
پریسا:میشه با هم طلوع خورشید و ببینیم...
مانی لبخندی زد و گفت:قدم بزنیم یا وایستیم؟
پریسا:قدم بزنیم...
مانی کتش را روی شانه های پریسا انداخت وچند لحظه ای روبه دریا ایستادند.و شروع به قدم زدن کردند.هر دو ساکت در افکارشان می چرخیدند.
پریسا:بشینیم؟
مانی:بشینیم...
آخرین باری که به ساعتش نگاه کرد 4 صبح بود و حالا 5و نیم را نشان میداد و خورشید آرام آرام از پشت دریا بیرون می آمد.
مانی:پری...پری ...پاشو خورشید طلوع کرد...خوابی؟
پریسا چشمهایش را تا نیمه باز کرد و زیر لب گفت:فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه...و دو باره چشمهایش را بست...
مانی آهسته او را از روی زمین بلند کرد...و به سمت ویلا حرکت کرد.
از پله ها بالا رفت و پریسا را روی تخت خواب گذاشت و از اتاق خارج شد.لبه ی پله ها نشست نفسش بالا نمی آمد...به اتاق خودش رفت و روی تخت دمر ولو شد.
مهرداد:میگم خدا رحم کرد نمیخواستیش که تا خود صبح داشتین با هم لاو میترکوندین...اگه دوستش داشتی چی کار میکردی؟
مانی باصدایی که از ته چاه در می امد گفت:حرفهامو بهش زدم...اونم قبول کرد...برگرده تهران با خاله حرف میزنه...
مهرداد متعجب گفت:دروغ میگی...
مانی:جون بچه ات بذار بخوابم...دارم میمیرم...
مهرداد: بیخود پاشو...پاشو داریم میریم خرید...
مانی: نمیام برین...
مهرداد: دل بکن...بسه دیگه...بسه...
و به زور مانی را بلند کرد.
شهین: به به...تازه عروس داماد...بفرمایید صبحانه...
پریسا: وای که چقدر گرسنمه...
مانی: پاشو بیرون منتظرمونن...
پریسا: نمیام...انگشتای پام درد میکنه دیشب با اون کفشهای پاشنه بلند پدرم در اومد...شما برین خوش بگذره...
مانی: مطمئنی؟
پریسا :آره...خوش بگذره...
پیروز:پس مانی کجا موند؟
مهرداد:عین زنها خرید میکنه...شیش ساعت طول میده آخرشم میگه میرم یه چرخی بزنم...برمیگردم...
بهزاد:اومد...
مهدخت:هیچ معلومه کجایی؟
مانی:رفتم یه چیزی بخرم بیام...
بهنام:کل مغازه ها رو خالی کردی...
مهرداد:پولای بابای بدبخت منو حروم کن...خوب؟چهل تومن بلیت حیف و میل کردی حالا هم رفتی آت اشغال خریدی...
مانی:دوست دارم...
بهنام:ما همسن تو بودیم...شصت جا کار میکردیم...جوونای امروز همشون عاطل و باطلن...
مانی:بابابزرگهای گرامی برگردیم که دیر شد...
پیروز:اِ...به سلامتی رضایت دادی؟
مانی همانطور که در اطراف چشم میچرخاند گفت:یه دقه وایستین...
بهزاد:باز کجا رفت...وای خدا پا برام نمونده...بیاین برگردیم...
فرزاد:بیچاره احمد خان...هرچی در میاره میده دست مانی و فروغ نه؟
مهدخت:به خدا مانی خرجش بیشتره...اصلا یه ذره مراعات نمیکنه...اَه...
مانی با کلاه حصیری که روی سرش بود به سمت آنها آمد...
مانی:چطوره بهم میاد...
مهردادخندید و گفت:عین میمون شدی...
امیر سام:بابا منم میخوام...
مانی:خریدم واستون...واسه ی همتون...خوب دیگه جدی جدی میتونیم بریم...
بهنام بازویش را گرفت و گفت:آره...آره...تا نظرش عوض نشده ...بجنبین راه بیفتیم...
در راه مانی و بهزاد کورس گذاشته بودند و با سرعت سر سام آوری حرکت میکردند...
محمود لب دریا ایستاده بود سرش را به عقب چرخاند مانی با یک بکس و وات کنار در ویلا ایستاد صدای ضبتش را تا آخر بلند کرده بود.رو به احمد گفت:مانی خیلی سر به هواست...یه مدت ماشین و ازش بگیر...خودشو به کشتن میده ها....
احمد:جوونه دیگه...کله اش باد داره...نه داداش خلوت باشه آرتیست بازی درمیاره. . . وگرنه به رانندگی اون بیشتر از خودم اعتماد دارم...بی احتیاط نیست...
محمود:از ما گفتن بود...بیا بریم تو ببییم چیا خریدن...
شهین:ماشاا... کل بازار و که آوردین خونه...
شهلا:چقدر خرت و پرت...
مهرداد:همش مال مانیه...
پریسا:بازار و خالی کردی اوردی خونه؟
مانی:خوب همه بیان بشینن...تا بهتون بدم...
فریده:مگه واسه ما خریدی؟
مانی بسته های کادو شده ی کوچکی را از ساک در اورد و به دست بقیه داد و گفت:تقلب نکنین...اسم هر کس روش نوشته شده...
خوب اینم اختصاصی مال نی نی مهرداده...و بسته ای را به دست سمیرا داد.
سمیرا خندید و گفت:چرا زحمت کشیدی مانی جان...ممنون.
مانی:ذوق نکن...واسه شما نخریدمش واسه بچه است...رو به مهردادگفت:دفعه آخرتون باشه به من آخرین نفر خبر میدین...با همتون هستما...فهمیدین...
مهرداد خندید و گفت:چشم...دست شما درد نکنه عمو جان...
پونه به بسته های ریز و درشتی که مانی دور خودش چیده بود نگاهی کرد و گفت:مانی خان...پول باباتون زیادی کرده؟
محمود:گنج پیدا کردی یا احمد کارخونه ی چاپ اسکناس زده...
مهرداد رو به احمد گفت:خوب به این ته تقاریت میرسی ها...ما همسن این بودیم شپش ته جیبمون ناقاره میزد....
بهزاد رو به پدرش گفت:یاد بگیرین بابا جون...
محمود سری تکان داد و گفت:پسر باید دستش تو جیب خودش باشه نه اینکه با جیب باباش شریک باشه...
فرزاد:به خدا اگه میدونستم واسه ماها داری میخری عمرا میذاشتم...بیا اینا رو ببر پس بده احمد خان و ورشکست نکن...بچه جون واسه چی اینهمه ولخرجی میکنی...
مانی:نصایحتون تموم شد؟
فروغ:چقدرم که تو گوش میکنی...
مانی:توجه توجه...خانم ها آقایان...اینجانب مانی مقدم...فرزند احمد متولد اول اردیبهشت 1367به شماره شناسنامه ی فلان صادره از تهران...مشعوفم به عرضتون برسونم که شاغل هستم و بنده با حقوق یک ماه کارورنج و تلاش و مشقت خود این هدایای ناقابل رو تهیه کردم به عنوان شیرینی اولین حقوق...خواستم شیرینی بخرم گفتم اونو در لحظه میخورید تموم میشه ولی اینا به قول معروف یاداقاری میمونن... همه در سکوت با تعجب نگاهش میکردند.
محمود با صدای بلند خندید وسکوت را شکست...لحظه ای بعد گفت:همینه...من میگم احمد چرا سرت غر نمیزنه...هیچی نمیگه...باریک الله...کار پیدا کردی...
مهدخت:بابا شما میدونستین؟
احمد خندید و گفت:آره...از روز اول بهم گفته بود...
مهرداد:ای ول...دمتون گرم...من میگم شما چه لارج شدی پول بلیت هواپیما میدین...نگو بچه خودش حساب کرده...
مهدخت:چه فیلمی هم دوتایی میومدین...
پیروز:پس چرا صداشو در نیاوردی...ترسیدی حقوقت و ازت بچاپیم؟
فرزاد:پس تو هم رفتی قاطی مرغا...
مهرداد با خنده گفت:حالا شغلت چی هست؟
بهزاد:احیانا اب حوض که نمیکشی؟
بهنام خندید وگفت:شایدم نمکی...
فرزاد :بنایی...
مانی:نه خیرم...
فروغ زد به صورتش و گفت:کارگری که نکردی...
مانی:نه فروغ جون کارگری چیه...اصلا به تیپ و قیافه ی من میاد فرقون دستم بگیرم...آجر پرت کنم؟
مهدخت:دقمون نده...بگو چیکاره ای؟
مانی:خوب باشه پس بذارین از اولش تعریف کنم...من یه دوستی داشتم که شهرستانی بود تو دانشگاه باهم آشنا شدیم...این یه روز اومد بهم گفت:من تو یه آموزشگاه خصوصی کار میکنم زبان درس میدم...ولی حالا یه مشکلی واسه ی انتقالیم پیش اومده باید برم شهرستان...بهم گفت:توکه زبانت خیلی خوبه یه چند روز تو میتونی بری آموزشگاه و جای من درس بدی...منم قبول کردم و رفتم...اونم کارای انتقالی به شهرستانشون درست شد و ازون آموزشگاه استعفا داد منم رفتم و با مدیرش صحبت کردم و منو جاش استخدام کرد یه قرارداد شیش ماهه باهام بست...منم بعد کلاسای دانشگاه میرم اونجا...
محمود:نه...خوشم اومد...عرضه داری...آفرین...آفرین...
مانی:حالا صبر کنین مونده...من یه جای دیگه هم کار میکنم...
بهنام:ای ول...تو دیگه کی هستی...الان همه ملت بیکارن...تو دو تا دوتا کار گیر آوردی...
بهزاد:دستت رو سر ما...
مانی:این یکی و سپرده بودم به یکی از دوستام...باباش یه آژانس داره...
فروغ فوری پرسید:هوایی؟
مانی:نه زمینی...
فریده:یعنی چی؟
مانی:تا حالا نشده زنگ بزنین آژانس بیاد دنبالتون برین جایی...
فروغ محکم به زانویش زد و گفت:خدا منو مرگ بده...رفتی شدی راننده...
مانی:خوب آره مگه چیه...
فروغ ابروهایش در هم رفت وگفت:لازم نکرده تو آژانس کار کنی...تو همون آموزشگاه تدریس میکنی خوبه...
مانی سر خورده گفت:آخه چرا...
فروغ:بچه جون...من تو در و همسایه ودوست وآشنا آبرو دارم...اگه یه بار زنگ بزنن و تو بری برسونیشون چه خاکی بریزم به سرم...چه جوابی بدم...چی بگم ؟بگم پسرم راننده است...
احمد با آرامش گفت:فروغ جان...راننده آژانس باشه خیلی بهتره تا کارگر رستوران...
مهرداد با تعجب پرسید:مگه کارگری هم کردی...
مانی همانطور که سرش پایین بود گفت:فقط یه هفته...
فروغ محکم تر به زانویش زد و گفت:تو که الان به من گفتی نه... خدایا منو بکش...ای خدا....مانی من از دست تو چیکار کنم...آسیم کردی...آبرو واسم نذاشتی...
مانی:اِ...چی میگین شما...هی آبرو آبرو میکنین...من کی آبروتونو بردم...هرکاری کردم بابا در جریان بوده...بعدشم قرار بود با دوستام یه فست فود بزنیم که نشد...
فروغ که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:پدر و پسر...واسه خودتون می برید و میدوزید...از آژانس میای بیرون...محاله بذارم اونجا کار کنی...
مانی:یعنی چی؟
فروغ:یعنی همین که گفتم...
مانی از جایش بلند شد و گفت:فروغ جون شرمنده...من یک سال قرارداد بستم...حقوقشم خوبه...منم دلم نمیخواد از دستش بدم...با اجازتون میرم لباسام و عوض کنم...
فروغ عصبی گفت:مانی...
مانی:دیگه مانی نداره...مجبورم نکنین بگم به شما ربطی نداره...
فروغ در مبل فرو رفت و گفت:اینم از ادبش...
فرزاد:حق داره دیگه...
فروغ:چه حقی فرزاد؟حق داره که با من تو جمع اینطوری صحبت کنه؟
احمد:تو چرا جلو جمع باهاش اینطوری حرف میزنی...
فروغ:من مادَ...
احمد میان حرفش پرید و گفت:مادرشی...ببرش تو یه اتاق خصوصی باهاش حرف بزن...نه اینکه جلو جمع کوچیکش کنی...
فروغ:واقعا که احمد....
فرزاد:احمد خان راست میگه...تو خیلی بهش میپیچی فروغ...
مهرداد:مامان چرا جبهه میگیرین...طفلک با هزار ذوق و شوق داشت از کاراش میگفت...شما خوشت میاد هی میزنی به پرش...
فروغ با ناله گفت:رفته تو رستوران معلوم نیست زمین شسته میز مشتریا رو تمیز کرده ...پیش خدمت رستوران شده ...میفهمی یعنی چی؟این کارا در شأن مانیه؟
احمد:خوب که چی...کار که آر نیست...با دوستاش قرار بود یه رستوران کوچیک راه بندازن که نشد ولی همون یه هفته که اونجا بود و با نهایت عشق کار کرد یعنی همشون با عشق کار میکردند...آخر هر روز هم تو همون رستوران حساب کتاباشونو میکردن...آره میز مشتری تمیز کرد زمین طی کشید...حتی دستشویی رستوران هم شسته بود...نه فقط مانی...همشون توی اون یه هفته همه کار کردند همه کارایی که در عمرشون هم محال بود خوابشو ببینن و انجامش بدن...با رفیقاش مسئولیتاشونو تقسیم کرده بودند هر کس هر روز یه کار مشخص داشت و یه مسئولیت قبول میکرد یکی یه روز میشد صندوق دار...یکی میشد پیش خدمت...مانی هم مثل اونا... مانی چه فرقی با بقیه ی مردم داره...با کارگرای شهرداری...اونا هم همشون هم سن و سال مانی هستن دیگه...تازه پسرت خیلی شانس آورده که دو جای خوب کار پیدا کرده ... دیگه نمیخواد مثل بچه کوچولوها از من پول تو جیبی بگیره...میخواد مستقل بشه...داری براش زن میگیری فروغ...باید یه پس اندازی داشته باشه...از روز اول هم همه چیز و بهم گفت...تو هم یه کاری نکن پس فردا بی خبر از ما کاری انجام بده...
محمود:درسته فروغ خانم...مانی پسر خوبیه خیلی هم با عرضه است...همین که تو این سن و سال تصمیم گرفته نون بازوشو بخوره باید دعا به جونش بکنید...همین دوست و اشنا ها هم عمرا پسراشون کار و بار داشته باشن همشون مفت خور و جیره گیر باباهه هستن...اما پسر شما چی؟درسته این کار درشأن مانی نیست...اما از بیکاری که خیلی بهتره...یه درآمدی هم داره...اگرم حرفی زدند شما با افتخار سرتو میگیری بالا میگی...پسرم دستش تو جیب خودشه...مستقله...شما باید به این جنبه اش نگاه کنی...باید به مانی افتخار کنین...
فروغ رو به احمد گفت:آخه...
احمد که عصبانی شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:دیگه اما و اگر و آخه نداره...اِ...هرچی من هیچی نمیگم...هر دفعه این پسر اومد یه کاری بکنه...یه نه آوردی تو کارش...سر قضیه ی کیش که انگار نه انگارمادرشی اونجوری باهاش تا کردی...دیروزم پاتو کردی تو کفش ودعوا و مرافه راه انداختی...اینم از حالا...بسه دیگه...اعصاب اضافه داری...
فروغ سرش را پایین انداخت...نفس عمیقی کشید.چشمهایش را نورمنعکس شده از زر ورق بسته ی کادو شده روی میز مقابلش زد...با خط زیبایی روی کارت چسبیده شده به بسته نوشته شده بود:
تقدیم به تو که راه زندگی به من آموختی...فروغ جون عزیزم دوستت دارم.مانی.
بغض گلویش را گرفته بود آهسته بدون آنکه به زرورقش آسیبی برسد بسته را باز کرد...یک جعبه ی حصیری که با گل خشک روی درش تزیین شده بود...لبخندی زد و به آرامی در آن را باز کرد...از چیزی که در جعبه بود ماتش برد.یک گردنبند با پلاک فیروزه ای...در زندگیش آنقدر طلا و جواهر دیده بود و دوستانی که بدلیجات را به جای برلیان به هم قالب میکردند که به راحتی میتوانست فرق بین اصل و بدل را از هم تشخیص دهد. برلیانهای دور پلاک فیروزه آنقدر شفاف بود و برق میزد که به راحتی میتوانست چشم هر بیننده ای را خیره کند.از جایش بلند شد و به طبقه ی بالا رفت .مانی از پنجره بیرون را تماشا میکرد.
بی مقدمه گفت:از تهران برام خریدی؟
مانی سرش را به عقب چرخاند و روبه روی فروغ ایستاد و سری را به نشانه ی بله تکان داد و چشم به زمین دوخت.
فروغ:پولشو چه جوری جور کردی...
مانی باز هم چیزی نگفت.
فروغ یک قدم به سمت او آمد و گفت:همه ی حقوقت و دادی واسه این...
مانی:نه همه ی همش...یه حقوق کامل به اضافه ی نصف اون یکی...
فروغ خندید و گفت:پسش بده...برام یه چیز ساده تر بخر...
مانی:ازش خوشتون نیومده؟
فروغ:معلومه که خوشم اومده...فقط نمیخواد الان واسم اینو بخری...باشه سه چهار سال بعد...
مانی:پس دوستش ندارین...
فروغ:این چه حرفیه...من به خاطر خودت میگم...
مانی:پس به خاطر من نگین...سپس با لحنی که التماس در آن موج میزد گفت:خواهش میکنم قبولش کنید...
فروغ نگاهی به چشمان پر از اشک مانی نگاه کرد...اگر یک بار دیگر مخالفت میکرد بی شک مانی کنترلش را از دست میداد و اشکهایش جاری میشد.مانی عادت نداشت جلوی کسی گریه کند.همیشه میخندید و اگر ناراحت بود خودش را کنترل میکرد.
فروغ لبخندی زد و زنجیر را در دست مانی گذاشت و رویش را برگرداند.
فروغ:پس چرا معطلی؟
مانی متعجب پرسید:من چیکار کنم؟
فروغ: به نظرت اینجور موقع ها چیکار میکنند؟خودت بنداز گردنم ...
جلوی آینه ایستاد دستی به گردنبندش کشید...در عین حال که ظریف بود چقدر زیبا وشیک بودو جلوه داشت ...
خواست از اتاق بیرون برود.که مانی گفت:مرسی که قبولش کردین...
فروغ در جا ایستاد...بغض کرده بود...لبخندی زد وبه سمت مانی رفت خواست در آغوشش بگیرد و اورا ببوسد...اما نتوانست...از بدو تولد مانی تابه الان بین خودش و او یک حد و مرزی را مشخص کرده بود...مرزی که حالا قادر به شکستنش نبود...مرزی که به خاطرآن حالا به خودش لعنت می فرستاد. دستی به صورت مانی کشید و گفت:من باید ازت ممنون باشم...
مانی از گوشه ی لبش بوسه ای به کف دست فروغ زد...دیگر طاقت ماندن نداشت از اتاق بیرون رفت و به دستشویی پناه برد.اشکهایش آرام آرام صورتش را نوازش میکردند.خودش هم میدانست مانی را بیشتر از مهدخت و مهرداد دوست دارد اما هیچوقت قادر به بیان احساساتش نبود...در مقابل محبت های مانی،مهربانی هایش و حتی مخالفت هایش همیشه مهر سکوت به لبهایش میزد گاهی با او در تصمیم گیری ها دچار اختلاف و کشمکش میشد اما در نهایت این فروغ بود که کوتاه می آمد و نمیتوانست مانی را از حرفش منصرف کند...مانی درست مثل خودش بود چه از نظر ظاهر چه از نظر شخصیت محکم و با اراده و بلند پرواز... اما روحیه ی شکننده و لطیفی داشت و البته گاهی هم زود رنج... بی حد و اندازه مهربان بودو با همین محبتهای بی شائبه اش باعث شده بود همه بیش از پیش دوستش داشته باشند...نگاهی به آینه انداخت چقدر این گردنبد به پوست سفیدش می آمد.لبخندی به خود زد.اشکهایش را پاک کرد و به سالن بازگشت.
تقریبا تمام هدیه ها مشابه بود.و همه از سلیقه ی خوب مانی تعریف میکردند.
پریسا گردنبند و دستبند چوبی را که از مانی هدیه گرفته بود را به سینه فشرد . کارت کوچکی که روی جعبه اش بود را باز کرد وزیر لب خواند:خوب من،همیشه خوب بمان...آنکه هرگز فراموشت نمیکند...مانی.
با بغض به اتاقش رفت سرش را در بالش فرو برد و بی صدا اشکهایش جاری شد.
فرزاد سوتی کشید و گفت:کی میره این همه راهو...
همه ی نگاه ها به سمت فروغ برگشت.
مهدخت:وای مامان چقدر شیکه...بدله؟
مهرداد:بدل چیه...به نظر اصل میاد...
شهین: خیلی قشنگه...فروغ جون از کجا خریدی...
شهلا:خیلی معرکه است...
فروغ لبخندی زد و گفت:خودم نخریدمش...از طرف یه عزیزه...
فرزاد:قربون اون عزیز...بگو کیه ما هم یه معرفی نامه بهش بدیم...
فریده:هرکی هست معلومه خیلی دوست داره...
شهین:نکنه...نکنه احمد آقاست...
احمد:به جان بچه هام اگه روحمم خبر داشته باشه...
بهنام:زن عمو...نمیخواین بگین کی یه همچین هدیه ی نفیسی و بهتون داده؟
فروغ رو به احمد گفت:مانی واسه تو چی خریده؟
احمد:یه ساعت مچی...
مهرداد:فکر کنم تمام حقوقش و داده واسه بابا ساعت خریده...از اون مارک داراست...
فروغ متعجب نگاه میکرد زیر لب گفت:پس اینو چه جوری خریده؟
همان لحظه مانی هم از پله ها پایین آمد و تعظیم کوتاهی به جمع کرد.
بهزاد:به به...جناب شاغل...
محمود:مانی جان تو با حقوق یه ماهه چه جوری این همه چیز میز خریدی؟گنج پیدا کردی؟
مانی:من که گفتم دو جا کار میکنم...
پیروز:صد جا کار کنی...بازم نمیشه...من سه تا عمل میکنم به زور خرج خونه زندگیمو در میارم...
احمد:دیگه دارم بهت مشکوک میشم...
فریده:خدا مرگم بده تو کار خلاف نرفته باشی..
مانی:چی میگین شماها...اینا همشون با پول حلال خریده شده...خیالتون جمع...
مهرداد با سوظن نگاهش کرد و گفت:پس از کجا آوردی...
مانی:از پشت کوه...
احمد که عصبانی شده بود اهسته گفت:دِ بهت میگم بگو از کجا آوردی...
مانی سرش را خاراند نزد احمد رفت و زیر گوشش گفت:قسطی خریدم...قسطی...هم گردنبند مامان و هم ساعت شما ولی مرگ مانی آبرومو نبرین...خواستین قبضاشم نشونتون میدم...
احمد لبخندی زد ودستی به موهای مانی کشید و گفت:بابا جون واسه چی خودتو تو زحمت انداختی...
مهرداد:چی زیر گوش هم پچ پچ میکنین؟
احمد:خوب مشکلی نیست...
مانی:مشکل شرعیش حل شد؟
احمد:اره بابا جون حله...
مانی:ازناهار خبری نیست؟ و قبل از آنکه جوابی بگیرد به دستشویی رفت تا دست و رویش را بشوید.
پونه:فروغ جون نگفتی این عزیز کیه...
فروغ:مانی...
شهین:خدا شانس بده..بعضی ها یاد بگیرن...
پونه:همینو بگو...آقا بهنام...توجه کنید...
بهنام خندید و گفت:کامران باید توجه کنه...نه من...
پونه سری تکان داد و به همراه بقیه ی زنها برای تدارک ناهار به آشپزخانه رفتند.
مهرداد:بابا مانی گفت چه جوری این چیزا رو خریده؟
احمد:به روش نیارینا...قسطی خریده...حالا همه واسه من کاراگاه شدن...
پیروز:چه قدر این بچه با محبته...
فرزاد:خیلی...فقط کیه که قدر بدونه...به خدا بعضی وقتا دلم میخواد فروغ و با دستام تیکه تیکه کنم...
شهین از آشپزخانه گفت:ناهار آماده است تشریف بیارید...یکی بره پریسا رو صدا کنه...
پریسا هم از اتاق بیرون آمد و به طبقه ی پایین رفت.
همه در حالی که از مانی تشکر میکردند به سمت نشیمن که سفره درآنجا پهن شده بود،رفتند.
نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت...آهسته با صدایی که عشق در آن موج میزد گفت:ببینین آقای مقدم من مدتیه...یعنی از اولین بار که شما رو دیدم...چه جوری بگم؟من... من...عاشقتون شدم...من دوستون دارم...قول میدم خوشبختتون کنم...من دیوونتون هستم...میمیرم براتون...
زیرلب گفت:اَه..بازم نشد آخه چی بهش بگم...و شکلکی برای خودش در آینه درآورد.
طاهره:هستی دیرت شدا...
هستی:رفتم...رفتم...
زیر لب گفت: یه چیزی میشه دیگه...به امید خدایی گفت و از خانه خارج شد.
از دور تینا را که روی صندلی های جلوی بوفه نشسته بود و طبق معمول شیر کاکائو و کیک میخورد، دید و به سمتش رفت...بعد از سلام و احوالپرسی و سفارش یک لیوان چای کیسه ای گفت:تینا امروز همه چیز و بهش میگم...هر چی تو دلمه...مرگ یه بار شیون یه بار....
تینا محکم دستانش را به میز کوبید و گفت:خیلی خری ...خیلی خری هستی...
هستی:تینا...یواش بچه ها دارن نگامون میکنن...
تینا:به درک...به جهنم...تو یه ذره عقل تو کلت نیست...یه ذره فکر نداری؟
هستی:من تصمیممو گرفتم...
تینا پوزخندی زد و گفت:تصمیم...هرکی ندونه فکر میکنه چه غلطی میخوای بکنی...آپولو که نمیخوای هوا کنی...
هستی:هه...از اونم سخت تره...تو بگو من چیکار کنم؟
تینا:تو فقط یک سال و نیمه که میشناسیش...چرا اینقدر عجولی...صبرداشته باش...گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی...
هستی با بغض گفت:حلوا میخوام چه کنم؟چقدرصبر؟یه روز...دو روز...یه ماه...یه سال؟چقدر؟تینا به خدا خسته شدم...اینجوری...اینجوری حداقل از بلاتکلیفی در میام...راحت تر میتونم واسه آیندم و زندگیم تصمیم بگیرم...فکر کنم...
تینا چشمهایش را ریز کرد و با حرص فریاد زد:خودتو...
همه ی نگاهها به سویش چرخید...نفس عمیقی کشید و با صدایی آرام تر گفت:خودتو سوژه ی یه جماعت پسر تو دانشگاه بکنی....یه کاری کنی دخترا به خونت تشنه باشن...که چی؟تکلیفت روشن بشه...میخوام نشه صد سال...هستی به فکر خودت نیستی به درک به فکر مادر و پدرت باش...آبروشونو از تو جوب پیدا نکردن به خدا...هستی معنی آبرو میفهمی؟میفهمی هستی؟حالیته؟نه...نیست به خدا... اگه یه ذره باشه...پسره نامزد داره...میفهمی؟نام...زد...
هستی:نامزدشه...زنش که نیست...تازه اگه زنشم بود بازم من کار خودم و میکردم...
تینا سرش را میان دستهایش گرفت بالحنی ناله مانند گفت:به خدا هیچ جای دنیا هیچ دختری از یه پسر خواستگاری نمیکنه...
هستی خندید و گفت:چرا...تو هند و کره دخترا میرن خواستگاری پسرا...
تینا:هستی...جون تینا...جون من از این کار بگذر...پس فردا همین یه ذره امیدی که شاید بیاد دنبالت هم از بین میبریا...یه خرده سر سنگین باش...هان؟یهو دیدی بی خیال نامزدش شد و اومد پیش تو...
هستی لیوان چایش را از روی میز برداشت و گفت:حالا تو چرا اینقدر نامزد نامزد میکنی؟دختره اون روز یه چیزی پروند...اصلا شاید دوستش بود...اصلا هر خری که بود من نمیتونم از فکرش بیام بیرون...نمیتونم دست از سرش بردارم...دیگه نمیتونم...اون نامزدشه هست نیست،میخوام شانسم و امتحان کنم...
تینا:من از پویا هم شنیدم...وقتی به همه میگه نامزد داره یعنی چی؟یعنی بر خروس بی محل لعنت...یعنی مزاحم نمیخوام...یعنی تو رو نمیخواد...
هستی لبخندی زد و گفت:پاشو بریم سر کلاس...به هر حال من امروز همه چیز و بهش میگم...تو هم اینقدر جوش نزن...سکته میکنی ناقص میشی پویا ولت میکنه شکست عشقی میخوری...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)