پوزش
گفته بود پيش از اينها: دوستي ماند به گل
دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است
در ضمير يكدگر
باغ گل روياندن است
گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست
باغبانش، رنج تا گل بردمد
گفته بودم گر به بار آيد درست
زندگي را چون بهشت
تازه، عطرافشان و گلباران كند
گفته بودم، ليك، با من كس نگفت
خاك را از ياد بردي خاك را
لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ
بذرهاي آرزويي پاك را
آب و خورشيد و نسيم و مهر را
زانچه ميبايست افزون داشتم
شوربختي بين كه با آن شوق و رنج
« در زمين شوره سنبل» كاشتم
- گل؟
چه جاي گل، گياهي برنخاست
در پي صد بار بذرافشانيام
باغ من، اينك بيابان است و بس
وندر آن من مانده با حيرانيام
پوزشم را ميپذيري،
بيگمان
عشق با اين اشكها، بيگانه نيست
دوستي بذريست، اما هر دلي
درخور پروردن اين دانه نيست.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)