صليبم
صليبم ،
ميخکوب !
خون چکد از پيکرم ، محکوم ِ باورهاي خويش .
بوده ام ديروز هم آگاه ، از فرداي خويش .
مهرورزي کم گناهي نيست ! مي دانم .
سزاوارم ، رواست .
آنچه بر من مي رسد ، زين ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهي که زور و دشمني فرمانرواست .
*
مهرورزي کم گناهي نيست !
کم گناهي نيست عمري ، عشق را ،
چون برترين اعجاز ، باور داشتن .
پرچم اين آرمان پاک را
در جهان افراشتن .
پاسخ آن ، اين زمان :
تن فرو آويخته !
با ناي ِ بي آواي خويش !
*
ساقه ي نيلوفري روييد در مرداب ِ زهر !
اي همه گل هاي عطر آگين ِ رنگين !
اين جسارت را ببخشاييد بر او ،
اين جسارت را ببخشاييد !
جرم نا بخشودني اين است :
« ننشستي چرا بر جاي خويش ؟ »
*
جاي من بالاي اين دار است با اين تاج ِ خار !
در گذرگاه ِ شما ،
اين تاج ، تاج ِ افتخار .
جاي من، تا ساعتي ديگر ، ازين دنيا جداست ،
جاي من دور از تباهي هاي دنياي شماست ؛
اي همه رقصان !
درون قصر ِ باورهاي خويش !
« فريدون مشيري
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)