سایه ها
در سکوت دلنشین نیمه شب
می گذشتیم از میان کوچه ها
راز گویان هر دو غمگین هر دو شاد هر دو بودیم از همه عالم جدا
تکیه بر بازوی من می داد گرم
شعله ور از سوز خواهش ها تنش
لرزشی بر جان من می ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش
در نگاهش با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزویی دلنشین
در دل من با همه افسردگی
موج میزد اشتیاقی آتشین
زیر نور ماه دور از چشم غیر
چشم ها بر یکدگر می دوختیم
هر نفس صد راز می گفتیم و باز
در تب نا گفته ها می سوختیم
نسترن ها از سر دیوار ها
سر کشیدند از صدای پای ما
ماه می پائیدمان از روی بام
عشق می جوشید در رگهای ما
سایه هامان مهربان تر بی دریغ
یکدگر را تنگ در بر داشتند
تا میان کوچه ای با صد ملال
دست از آغوش هم برداشتند
باز هنگام جدایی در رسید
سینه ها لرزان شد و دل ها شکست
خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشک ها بر روی رویا ها نشست
چشم جان من به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداختند
ماه را ابزی به کام خود کشید
تشنه تنها خسته جان آشفته حال
در دل شب می سپردم راه خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی می خواستم دلخواه خویش