آن شب تو را من در ميان خواب ديدم

تنها بودم اما تو را تنها نديدم

آن شب عجب دلخون و شرمين گونه بودي

من از غمت ميمردم و يارم نبودي

آن شب ميان ظلمت و تاريکي شب

رنگ سياه دل خود پنهان نمودي

من در ميان ظلمت آن شب غمناک

ياد تو بودم و ولي يادم نبودي

آن شب عجب رنگ سياهي شب به تن داشت

آنقدر که تو رنگ دلت پنهان نمودي

اما ميان دل شب ستاره اي نجوا کنان گفت

اي عاشق بيچاره تو گور خودت را حفر نمودي

باور نمي کردم که تو عاشق نباشي

من با تو باشم و ولي يارم نباشي

آن شب تو گفتي يار تو باشم هميشه

من مال تو بودم و تو با من نبودي

لعنت به چشمان ضعيف و ناتوانم

گويي فراموشت کنم ؟ نه نتوانم

تقصير چشمانم نبود شب شب تار بود

دستان شب در اين ميان آتشفشان بود

گر رنگ چشمان تو را چشم ترم ديد

از روشني چشم توست که مي درخشيد

اما اگر رنگ دل پر چين و چرکت

چشمم نديد و بسته شد تقصير من نيست

در آن سياهي شبان بي فروغت

گم ميشوم لحظه به لحظه مي گريزم

من از تو هرگز نگريزم ای نازنینم

من از دل چاک چاک خود امشب می گريزم